فطرس

ای کشته‌ی شیوخ مقدس‌نما، حسین (ع)!

فطرس

ای کشته‌ی شیوخ مقدس‌نما، حسین (ع)!

این الرجبیون ...؟!؟

ای پروردگار من! تو را دوست می دارم.

نه بدان روی که در امید بهشت ام٬

نه چون آنان که دوستت نمی دارند

برای همیشه گم شده اند.

نه بر هوای آرزوی به دست آوردن چیزی٬

نه در جست و جوی پاداشی٬

بل٬ از آن رو که خود مرا دوست داشته ای.


آه ای خداوندِ همیشه دوست داشتنیِ من!

دوستت می دارم و دیرزمانی خواهم داشت٬

و در ستایش تو خواهم سرود٬

تنها بدین سبب که پروردگار منی٬

وشهریار جاودانه ی من.


واین ماه توست...

... !


یا بن الحسن!

   


عشق تو مرا الست منکم ببعید٬

                       هجر تو مرا٬ ان عذابی لشدید

                                           برگرد لبت نوشته یحیی و یمیت

                                                               من مات من العشق٬ فقد مات شهید... 

یا بن الحسن

آفا سید مهدی ! 

 

دعا کنید مرا .... 

جوانی به انتهای شما٬ 

سپرده ام به خدا 

دعا کنید مرا ...

همه جا همین جاست ...

کل ارض کربـــلا٬ 

 

 همه جا میهمان حســیـنـیــم . . .

 

همــــه . . .

یابن الحسن ...

دنبال مرد راه می رفت. آهسته آهسته.طوری که صدای قدم هایش را نشنود.

توی دلش گفت:‌ «اگر امام زمان باشد٬ روی گونه راستش باید یک خال داشته باشد٬

میان دندان هایش هم باید گشاده باشد.»


مرد دستش را گذاشت روی گونه راستش. دل زن لرزید.

دوید جلو. 

پایین عبای مرد را گرفت.

قسمش داد که بگوید کیست.

مرد دستش را برداشت.

هم خال داشت٬ هم میان دندان هایش گشاده بود.



***


فرمانده!

بی مادری مان تسلیت ...


دلمان هوای جمکران دارد

نصیبمان نمی کنید...!؟

همه جا همین جاست ...



کل ارض کربلا٬


آغوش امام به وسعت دنیا گشوده است٬


و عقبی ...

طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری

 

 

 

 

نشسته سایه ای از آفتاب بر رویش  

به روی شانه طوفان رهاست گیسویش 

 

کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم 

که باد از دل صحرا می آورد بویش 

 

کسی بزرگ تر از امتحان ابراهیم 

کسی چنان که به مذبح برید چاقویش 

 

نشسته است کنارش کسی که می گرید 

کسی که دست گرفته به روی پهلویش 

 

هزار مرتبه پرسیده ام ز خود او کیست 

که این غریب نهاده است سر به زانویش؟ 

 

کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است 

کجای حادثه افتاده است بازویش 

 

کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش 

نشسته تیر به زیر کمان ابرویش 

 

کسی است وارث این دردها که چون کوه است 

عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویش 

 

عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان 

که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش 

  

طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری 

که روی شانه طوفان رهاست گیسویش* 

 

 

 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین

 

 

------- 

*فاضل نظری

همه جا همین جاست ...

 

 

     کربلا یعنی  

    همان دل ما . . .

 


 

 

انشدها بدم المسمار ...

سلمان٬ فاطمه را که دید گریه اش گرفت٬ به خاطر لباس هاش. 

چادرش از دوازده جا٬ وصله خورده بود. گفت:‌« دختران پادشاهان روم و ایران لباس حریر و سندس می پوشند و دختر پیامبر خدا چادری پشمی که تازه دوازده وصله هم دارد.» 

 

خبر که به پیامبر رسید٬ فرمود : «سلمان! دخترم از سابقین است.» 

 

*** 

یا بقیه الله . . . یا صاحب الزمان ... روحی فداک . . . 

انشدها بدم المسمار ... 

انشدها بدم المسمار ...  

عجّل ... سیدی ... عجّل ..  

فرمانده ... جگرم آتش گرفته ...

 

 آقاجان ... 

صدای روضه توی گوشم قطع نمیشه ...  

گل یاس مرتضی ...خون... آتش... دردپهلو...بمیرم برای دلت... 

بانوی من ...

 

دلش هوای مدینه کرده

اما نه مدینه ی در اسارت شیاطین

نه مدینه با در و دیوارهای دود گرفته و سوخته

.

.

قران را باز می کند...

نشان جزء را برمی دارد تا شروع کند به قرائت...

نگاهش به اولین آیه که می افتد بغضش می ترکد...

یا ایها النبی... آیه های بعدی را نمی خواند

هنوز انگشت اشاره اش بین ورق های قران نشانه شده... سرش اما با هق هق روی جلد قران تکیه زده

.

.

آیه های بعدی محو و تار بین قطرات اشک روی دلش چنگ می زند...

لم تحرم ما أحل الله لک...

اشک امانش نمی دهد...

امروز بر تمام این غربت ها مُهر پایان...

نگاهش به قاب کوچک روی قفسه های کتاب خشک می شود...

السلام علیک ایتها الصدیقة الشهیده....

امروز بر تمام این غربت ها مُهرِ...

زبانش را می گزد....

.

.

فاطمه را تصور می کند بعد از این...

هنگام قرائت این همه آیه های غربت

...

و صدای فاطمه که بر دیوار دود گرفته ی خانه، شکسته و بی توان تکیه زده....

...  و تکیه گاهش که شکسته تر از او...

امروز بر تمام این غربت ها...

آه.... نمی داند چرا جگرش می سوزد....و اشک دیگر امان نمی دهد* 

 

 

*** 

این داغ از تحمل بشر خارج است .... بانوی من ! 

 

همه جا همین جاست ...

 

کربلا یعنی 

هدیه  خدا 

به هر آنکه در عالم وجود٬ وجود گرفته است . .

کهربا

 

 

 

من نه خود می روم٬ او مرا می کشد 

کاه سرگشته را کهربا می کشد

همه جا همین جاست ...

 

کل ارض کربلا٬  

همین بس تا باور کنیم ٬  

خدا ما را دوست دارد . . .

سیدالشهدا ...

 

 

 

واقعه احد که تمام شد٬ حمزه لقب گرفت « سید الشهداء ». 

فاطمه می نشست سر قبر٬ با تربت عمویش تسبیح درست می کرد. اولین بار بود کسی تسبیح تربت می ساخت. 

 

واقعه عاشورا که تمام شد٬ حسین لقب گرفت « سید الشهداء ». 

دختران بنی هاشم از تربت حسین تسبیح درست می کردند. از مادرشان یاد گرفته بودند.

سحرخیز مدینه

نوزده سال. نوزده سال تمام قافله سالار بود. سوار اسبش می شد و کاروان می برد مکه. آن سال هرچه اصرارش کردند، زیربار نرقت. مثل بچه ها می نشست و گریه می کردکخ : « این همه رفتم و آمدم، آقا را ندیدم. چه فایده یک بار دیگر هم بروم؟» 

اسب ها و شترها آماده حرکت بودند. مثل هرسال اسب او جلوی همه بود. توی خواب بهش گفته بودند: «دل مردم را نشکن. امسال هم برو، دست خالی برنمی گردی.» 

شب آخر، نیمه های شب، توی مسجدالحرام. کسی زد روی شانه اش: « علی بن مهزیار را می شناسی؟» 

سرش را تکان داد: « خودمم.» 

گفت: « دنبالم بیا.» 

رفت. خیمه ای نشانش داد، وسط بیابان: « چرا معطلی؟ امام منتظر است.» 

 

.... 

 

سحرخیز مدینه کی می آیی؟ ...