فطرس

ای کشته‌ی شیوخ مقدس‌نما، حسین (ع)!

فطرس

ای کشته‌ی شیوخ مقدس‌نما، حسین (ع)!

لحظه‌ اباالفضل (ع)



نوحه‌خوان بر فراز منبر بر سر و صورت می‌کوبد و اشک می‌ریزد

سینه‌زن‌ها هروله‌کنان ذکر "علمدار" گرفته‌اند...


ما هم با اشک، چادر مشکی‌مان را محکم‌تر می‌گیریم و به سینه می‌کوبیم در عزای اشرف الناس، پسر علی و فاطمه ع ...


لحظه‌ای به فکر فرو می‌روم که این اشک‌ها و لبیک‌ها ما را در این زمانه به کجا می‌برد؟!


آیا ما هم مثل عموی آقای صاحب‌الزمان عج می‌توانیم در اوج ناامیدی و یاس باز هم فعال و راضی باشیم؟!  زندگی ما پر از این لحظه‌های ناامیدی ابالفضل ع است که ما را به انفعال و رخوت می‌کشد.

نمی‌شود هم مدعی تولی باشیم هم منفعل!

یا نفس من بعد الحسین (ع) هونی

عزیزی می‌گفت آجرهای حرم سیدالشهدا ع رو  وقتی برا تعویض می خواستن دربیارن، با الماس می تراشیدنشون

می‌گفت این آجرها وزنی حدود سه تُن ( گنبد جدید)  رو تحمل می‌کرد، ولی به محض اینکه از جایگاهش خارج میشه، دست بهش میزنی پودر میشه! چون حدود 300 سالی از عمرش گذشته.
حکایت عجیبیه...

اینکه شما پیر عشق باشی، توی این مسیر هزارتا سردی و گرمی چشیده باشی، یه روز بیان برای کندن از حسین( ع) با الماس تراشت بدن، با الماس آراسته ات کنند یا اصلا گوهرت... ولی تو نیست شدن رو به دنیای بی حسین ترجیح بدی...

اونجاست که می فهمی چرا قمر بنی هاشم خواند: "یا نفس! من بعد الحسین هونی"
اونجایی که میگی "مهتاب چشم های او خورشیدپرور است" و عالم بدون نگاهش همه هیچ.

اونجاست که عبارت "لیرحل معنا" رو میفهمی

درسته که عشق همانند مرگ نیرومنده، ما به سوی عشق در حرکتیم، مرگ هم پشت سر ما. میدونی سَری که عشق داره، مرگ رو به سخره میگیره...


**شمیم پیرهنی با نسیم صبح فرست
که چشم در رهم ای گل به بوی درمانت...

سلام علی قلب زینب الصبور و لسانها الشکور

ای دریای تشنه جان داده بگو

چه کنم بی تو به درد اسیری


ای خورشید بر خاک افتاده بگو

چه کنم با شب سرد اسیری


ای سرو خونین آزاده بگو

با من خسته چه کرده اسیری


همه روزهای سال به امید محرم طی می‌شود که بشود آنچه باید... اما امسال تجربه جدیدی بود در پی سال‌های پیش!

این کاروان ستم‌دیده‌ی بی‌نهایت صبوووووررررر، واقعه‌ای را در عالم رقم زده که بعد 1400 سال، هنوز هم جان‌ها را می‌تاباند و سینه‌ها را می‌گدازد... این خون انسان کامل است که هنوز می‌جوشد یا خون عزیز ِ خدا، نمی‌دانم اما جذبه حسین بن علی ع هنوز هم در وانفسای قرن 21 انسان‌ها را نجات می‌دهد... دستشان را می‌گیرد، می‌برد گوشه‌ی شب تاریک تنهایی، جان‌هایشان را صیقل می‌دهد!


فکر می‌کنم این خون نجات‌بخش تا قیامت همچنان ما را نجات دهد... ما را با خود از همه صحنه‌های تاریخ عبور دهد، هرجا رنگ ناامیدی بر چهره‌ی خسته یمان می نشیند، با سرعت خودش را برساند، برایمان قصه واقعه‌ای افسانه‌گونه‌ی سراسر امید را روایت کند، موهایمان را نوازش کند... از فرمانده‎ای بگوید که تا آخرین نفس ایستاد و متعهد ماند، از پدری بگوید که از فرزندان آدم ناامید نشد... از نوری بگوید که هیچوقت خاموش نشد... از گرمای دست‌هایی بگوید که هیچوقت سرد نشد و رها نکرد....



بماند یادگار از روز ولادت فرزندی از این خاک  که همیشه امیدوار ماند!

پ.ن: هرگز نگویمت که بیا دست من بگیر.... عمری گرفته ایی ز عنایت رها مکن حسین جان!

حسن شدی که غریبی همیشه ناب بماند

بعضی از مفاهیم را نمی توان بیان کرد، مثلا همین غریبی...

حتما باید حس کنی، تجسم کنی! اصلا واژه ها خرابش می کنند!


حکایت ما هم ازین دست است... ارزش های ذهنی مان با آنچه در جامعه هست، خیلی تفاوت دارد، حتی برای برخی ضد ارزش است!!!!

از قضاوت های نابجا، حرف های سطحی، رفتارهای بی محابا و وقیحانه، اعتمادهای شکسته شده فقط می توان به خلوت دعا پناه برد که بهترین مامن است!

جهاد


                  *مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است.....

                              جهادی هست تو این راه  تا خون عمادی هست !                                                       ج ه ا د



جامانده ها....

چهل روز گذشت اما نه به راحتی...

        سخت ترین قسمت روضه سیدالشهدا (ع) روضه اسارت است و آنکس که ره به معرفتش ببرد به حقیقت دست یافته است. لذا پیاده روی اربعین با خانواده، معرفتی میخواهد که هرکس را توان درکش نیست.

میاد خاطراتم جلوی چشام         ....      من اون خستگی تو راهو میخام

میخاستم مثه اهل بیت حسین       .....     با اهل و عیالم پیاده بیام

***

آقای مهربان!

این روزها بین زائرانی یا مقیم بین الحرمین نمی دانم اما دل جامانده را ... گاهی ... نگاهی!






*برای کسی که هرگز حقیقت را عریان نکرده است، کوچکترین تلنگرها هم مثل پتک بزرگی است که بر سر عاطفه اش فرود میاید! حواسمان باشد...

کل خیر فی باب الحسین (ع)


گرچه ابن الحسنم ، پُر شدم از ثارالله

                          بنویسید مرا یابن ابا عبدالله.....

غم

     مصرعی می گویم و رد می شوم

          کاروان در دل صحراست خدا رحم کند...


***

پسر سعد در این غائله سردار شده

گوییا حرمله از قصه خبردار شده

بوسه میزد به نوک تیرو به خنده میگفت:

نور چشمان علی تازه پسردار شده...


مقتل اول

خاک بر سر دنیا بعد از مسلم!

.

.

دخترک سر بر زانو گذاشته... اشکهایش آرام سر می خورد روی چادرش... اولین بار نیست که طعم بی پدری را مزه مزه می کند!

مزه تلخی دارد...

بسم رب الحسین

پس از سال ها هنوز هم جرات قلم زدن نیست... اما به نیت خواهر بزرگوار ارباب بی کفن، جسارت کرده و این فضا را به ذکر مصیبت ثارالله علیه السلام عطرآگین می کنیم.


                     حسین جان!

                                    هرگز نگویمت که بیا دست من بگیر

                                            گویم  گرفته ای، ز عنایت رها مکن . . . .

69 (3)

بغض آمده و حال مرا بد کرده

جزر آمده از گلوی من رد کرده

من این چمدان تو ساک ها را بردار

بدجور دلم هوای مشهد کرده....



این روزهای ما، صدقه سر فرزندان فاطمه است که سرگردان بیابان ها، صدای تازیانه می شنوند...

نمی شود فرزند فاطمه باشی و حوالی شهادت عمه صدای تازیانه نشنوی... اسم خانم که می آید...کربلا از ابتدا تا انتها مجسم می شود... در خاطرات ما نام ایشان گره خورده به اسارت... به حمایت... به استقامت!


چقدر دوست داشتم این روزها کنار بارگاه سلطان.... صحن گوهرشاد عقده دل می گشودم...



هادی یعنی غریبی تا ابد


انقدر گاهی حصار حادثه ها تنگ می شود آقا...دلم برای خودم...برای شما تنگ می شود آقا


نوشتن از شما برایم سخت است... دردهایتان را توان تحمل نیست و هتاکی برشما را توان استقامت!

نمک به حرامان گرگ صفت عقده 1400 ساله دارند... قصه شما قصه پدرتان است! این داستان بغضا لابیک تمام نمی شود....


می بینید که جرات جسارت به دمشق رسیده... به خرابه ها... به سه ساله... به عمه خانم... کم این قافله در شام بلا دید.... بعد اینهمه سال دوباره زنده می کنند جنایت پدرانشان را!


بی پدران حرامی! نمی دانند که عاشورا تمام تاریخ است .... نمی دانند اگر جسارت به آنجا که نباید برسد.... کاری می کنیم عمویمان روسفید شود...


کجایند اهل رجب؟

این الرجبیون؟!


نوای قافله عشق است که به گوش می رسد... طراوت صورت مومنان پرهیزگار جلوه دیگری به عالم امکان بخشیده است!

صف به صف وارد می شوند به این ماه مبارک با امید رستگاری...


من اما... سرگردان، گناهکار، حیران، بی صبر و سرگشته در انتهای صف این پا و آن پا می کنم بلکه فرجی شود... ترس وجودم را فراگرفته است مانند پرنده ای که برای پرواز نیاز به سقوط دارد، مادرش کنارش ایستاده و امیدش می دهد.... دست آخر هلش می دهد که مجبور شود...اما ما نه امیدی داریم و نه کسی که هلمان بدهد و هرآنکه هل می داده را از سر باز کرده ایم...فقط گاهی تذکری، یادی، نصیحتی یا تلنگری باعث می شود کمی تکان بخوریم...



برای نسل ما از جنازه های بی سر موذن گفته اند اما ما برای بچه هایمان حرفی نداریم جزء اینکه مردانی با چفیه هایی بر دوش به نظام و اسلام خیانت کردند و در لباس پیامبر حرف نائب جانشین خلفش را سبک کردند و انتقاد کردند و عصیان و گردن کشی...


برای ما از گرمای شلمچه گفتند و از رمل های فکه از قناسه های اثرگذار از هور از مجنون از سه راهی شهادت از آغوش گرم خدا از رازی که تنها به خون شکفته می شود... اما ما برای بچه هایمان باید از سبقت غیرمجاز پورشه های میلیاردی و اختلاس های بیلیاردی و سرکشی های بی مقداران وطن فروش، از بی تقوایی سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، از گریزهای میان روضه که اصلا رنگ و بوی دوکوهه ندارد، از کتاب های اروتیک، از حقوق زنان، از فتیشیسم، از خداناباوران، از نقد قرآن ... بگوییم که چه بشود؟!

آخرش هم اضافه کنیم: فرزندم آخرالزمان نزدیک بود!


احتمال به یقین باور نکند و بینگارد قصه ای شنیده است...شاید بیندیشد والدینش حافظه خوبی ندارند... مگر می شود در مملکت اسلامی اینهمه بی عدالتی بی حرمتی بی تقوایی و بی اخلاقی باشد... تاریخ است تحریف می شود! هرکس روایت خودش را دارد...

پ.ن: خیر است این خرداد پرحادثه...

در فاطمیه بود که ما سینه زن شدیم...



 غزلم فاقد تصویر حرم مانده هنوز

 شهر در حسرت شمشیر دودم مانده هنوز


 کوچه در آتش غفلت؛ بدل عاشوراست

 داغِ آن حادثه بر دوش علم مانده هنوز


 از همان لحظه که در کوچه گرفتار شدی

 توی فرهنگ غزل، واژه غم مانده هنوز


 هر چه می خواست دلم از تو، برآورده شده

آرزوی به فدایت بشوم مانده هنوز


 عشق را در غل و زنجیر به بیعت بردند...

بعد از آن فاجعه ابروی تو خم مانده هنوز


 می نویسم غزل و بعد غزل می بینم

 طرحی از آتش و خون روی قلم مانده هنوز



از قدم های خودم در دل شب خسته شدم

 به ظهور پسرت چند قدم مانده هنوز...؟*



*محمد شریف



می‌نویسم...


با تمام خستگی قلم، هلش می دهم به سمت خطوط و مجبورش میکنم آنچه در توان دارد برای یاری ما بنویسد...اما نشانه ها حاکی از آن است که نه قلم توان از تو نوشتن دارد نه دل تاب تحمل این داغ.... جلوی عکست رژه می روم و فکر میکنم کاش اصلا نبود که شهید شود....


بعضی ها برای خوب بودن نیاز به اثبات ندارند همین که نفس می کشند معلوم است که خوبند اما همان بعضی ها دلشان می خواهد به تاریخ اثبات کنند که هرچه هست در گمنامی است و این داغی است که نه من نه قلم نه تاریخ تحمل حقیقتش را نداریم!


از سالگرد گمنامی ات خیلی می گذرد شاید دو ماه اما من دیگر توان نوشتن ندارم حتی حافظه ام تحمل یادآوری را نیز ندارد.... پناه آوردم به محرم در سالگرد نبودنت اما چه کنم که این داغ سرد نمی شود مثل حسین که حلاوت و حرارتی در دل دارد که هیچوقت سرد نمی شود.... نه تو مثل حسینی نه حسین مثل تو و نه من زینبم ونه هیچ چیز دیگری تنها تشابه تو و محرم این است که من خودم را با روضه وداع آرام می کنم و در تعجبم از اینکه جان نمیدهم....