فطرس

ای کشته‌ی شیوخ مقدس‌نما، حسین (ع)!

فطرس

ای کشته‌ی شیوخ مقدس‌نما، حسین (ع)!

در فاطمیه بود که ما سینه زن شدیم...



 غزلم فاقد تصویر حرم مانده هنوز

 شهر در حسرت شمشیر دودم مانده هنوز


 کوچه در آتش غفلت؛ بدل عاشوراست

 داغِ آن حادثه بر دوش علم مانده هنوز


 از همان لحظه که در کوچه گرفتار شدی

 توی فرهنگ غزل، واژه غم مانده هنوز


 هر چه می خواست دلم از تو، برآورده شده

آرزوی به فدایت بشوم مانده هنوز


 عشق را در غل و زنجیر به بیعت بردند...

بعد از آن فاجعه ابروی تو خم مانده هنوز


 می نویسم غزل و بعد غزل می بینم

 طرحی از آتش و خون روی قلم مانده هنوز



از قدم های خودم در دل شب خسته شدم

 به ظهور پسرت چند قدم مانده هنوز...؟*



*محمد شریف



نظرات 11 + ارسال نظر
سید حسام 24 فروردین 1392 ساعت 01:20 ق.ظ

آرزومه مادر عقده قلبم وا شه

روزی بیاد مادر مزار تو پیدا شه

. 25 فروردین 1392 ساعت 12:27 ب.ظ

نمیدونی که چقدر سخته تورو
اینجوری تو بسترت می بینم

میدونم دوباره خوب خوب میشی
من به آینده تو خوشبینم

ای مسیحا نفسم معجزه ی
این روزای تو به دست خودته

یه بارم برا خودت دعا بکن
که شفای تو به دست خودته

تو که گریه می کنی نیمه شبا
پا به پای تو منم بیدارم

بین گریه تا که خوابت میبره
سرمو رو زانوهات میزارم

داری کم کم نگرانم می کنی
این روزا راه رفتن سخته برات

تو فقط یه بار دیگه بگو علی
میدونم نفس زدن سخته برات

سیدحسام 25 فروردین 1392 ساعت 12:28 ب.ظ

دو قدم رفته نرفته نفسش بند آمد

پسرش گفت بیا، خانه دگر نزدیک است

***

داغ مادر به جگر می رسد اما انگار

اثر داغ برادر به کمر نزدیک است

. 25 فروردین 1392 ساعت 12:29 ب.ظ

خدا رحم کند

شهر آبستن غم هاست خدا رحم کند

شهر این بار چه غوغاست؟! خدارحم کند



بوی دود است که پیچیده، کجا میسوزد؟

نکند خانه ی مولاست؟! خدا رحم کند



هیزم آورده که اتش بزنند این در را

پشت در حضرت زهراست، خدا رحم کند



همه جمعند و موافق که علی را ببرند

و علی یکه و تنهاست خدا رحم کند



بین این قوم که از بغض لبالب هستند

قنفذ و مغیره پیداست خدا رحم کند



مادر افتاد و پسر رفت زدست، درد این است

چشم زینب به تماشاست، خدا رحم کند



مو پریشان کند و دست به نفرین ببرد

در زمین زلزله برپاست خدا رحم کند



ماجرا کاش همان روز به آخر می شد

تازه آغاز بلاهاست خدا رحم کند



غزلم سوخت دلم سوخت دل آقا سوخت

روضه ی ام ابیهاست خدا رحم کند ....

یاسر مسافر

. 27 فروردین 1392 ساعت 12:23 ب.ظ

نشسته ام که ببینم خودت چه می گویی
مریض خانه نشینم خودت چه می گویی
طبیب ریخته بر دستم آب پاکی را
ولی عزیزترینم خودت چه می گویی
طبیب ریخته بر دستم آب پاکی را
نشسته ام که ببینم خودت چه می گویی
دروغ بوده که در کوچه ها زمین خوردی
که گفته! نیست یقینم! خودت چه می گویی
محل نمی دهم آخر به طعنه مردم
اگر چه سخت غمینم خودت چه می گویی
مرا حواله به چشمان نیمه باز مده
به خاک پات دخیلم خودت چه می گویی

. 27 فروردین 1392 ساعت 12:23 ب.ظ

حالا میفهمم ذره ذره آب شدن یعنی چی!

....! 1 اردیبهشت 1392 ساعت 09:43 ق.ظ

همین که دست قلم در دوات می لرزد
به یاد مهر تو چشم فرات می لرزد
نهفته راز «اذا زلزلت» به چشمانت
اگر اشاره کنی کائنات می لرزد
«هزار نکتهء باریک تر ز مو اینجاست»
بدون عشق تو بی شک صراط می لرزد
مگر که خار به چشمان خضر خود دیدی
که در نگاه تو آب حیات می لرزد
تو را به کوثرو تطهیرو نور گریه مکن
که آیه آیه تن محکمات می لرزد
کنون نهاده علی سر،به روی شانهء در
و روی گونهء او خاطرات می لرزد

سید حسام 14 اردیبهشت 1392 ساعت 09:24 ق.ظ

تعریف ها و حرف ها را جور دیگر چیدی،
ساده بگویم؛
آنچه مردان دانا در به انجام رساندنش به عجز رسیدند،
تو با یک تلنگر انگشتهای توانای مادرانه ات،
به کمال رساندی...
و آن،
تغییر تاریخ بود...مادر

. 21 اردیبهشت 1392 ساعت 11:13 ق.ظ

دارم به جمله پدرت فکر میکنم
وقتی که هست فاطمه(س) جوشن برای چه؟...

. 21 اردیبهشت 1392 ساعت 11:13 ق.ظ

همیشه قبل هر حرفی برایت شعر می‌خوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمی‌دانم


نمی‌دانم چرا این قدر با من مهربانی تو
نمی‌دانم کنارت میزبانم یا که مهمانم


نگاهم روبه‌روی تو بلاتکلیف می‌ماند
که از لبخند لبریزم، که از گریه فراوانم


به دریا می‌زنم، دریا ضریح توست غرقم کن
در این امواج پرشوری که من یک قطره از آنم


سکوت هرچه آیینه، نمازم را طمأنینه
بریز آرامشی دیرینه در سینه پریشانم


تماشا می‌شوی آیه به آیه در قنوت من
تویی شرط و شروط من اگر گاهی مسلمانم


اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می‌گویم:
که من یک شاعر درباری‌ام مداح سلطانم

. 21 اردیبهشت 1392 ساعت 11:14 ق.ظ

هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست

ببار ابر بهاری، ببار... کافی نیست



چنان که یخ زده تقویم ها اگر هر روز

هزار بار بیاید بهار، کافی نیست



به جرم عشق تو بگذار آتشم بزنند

برای کشتن حلاج، دار کافی نیست



گل سپیده به دشت سپید می روید

سپیدبختی این روزگار کافی نیست



خودت بخواه که این انتظار سر برسد

دعای این همه چشم انتظار کافی نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد