فطرس

ای کشته‌ی شیوخ مقدس‌نما، حسین (ع)!

فطرس

ای کشته‌ی شیوخ مقدس‌نما، حسین (ع)!

امام رئوف دلمان برای حرمتان ...




این آفتاب مشرقی بی کسوف را

ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را


«لاتقربوا الصلاه» مخوان٬ برهمش مزن

این سکر اگر به هم زده نظم صفوف را


نقاره ها به رقص کشند اهل زهد را

شاعر کند خیال تو هر فیلسوف را


می ترسم از صفای حرم باخبر شود

حاجی و نیمه کاره گذارد وقوف را


این واژه ها کم اند برای سرودنت

باید خودم دوباره بچینم حروف را


روح القدس! بیا نفسی شاعری کنیم

خورشید چشم های اما رئوف را



*

*

*

فرمانده! هنوز لیاقت نداریم٬ نه؟!؟


باب حاجات تمام انبیاء ...


روز فتح مکه. پیامبر همه را بخشیده بود٬ خون هبار بن اسود را اما مباح کرد. هبار نیزه ای پرتاب کرده بود٬‌زینب٬‌دختر رسول خدا ترسید٬ جنین اش سقط شد.


***

سه سال بعد از فتح مکه. پیامبر٬ تازه از بین همه رفته بود. قنفذ به زور وارد خانه رسول خدا شد. با لگد فاطمه را بین در و دیوار زخمی کرد. جنین اش سقط شد. خلیفه خودش را به بی خیالی زده بود.



*


یک نفر آتش گرفت و دم نزد

بی خبر آتش گرفت و دم نزد


باب حاجات تمام انبیاء

پشت در آتش گرفت و دم نزد


سرو باغ مهربانی خدا

از کمر آتش گرفت و دم نزد


شمع شام بی کسی های علی

هر سحر آتش گرفت و دم نزد


بر غریبی امیرالمونین

از جگر آتش گرفت و دم نزد


ساقه یاس سفید مرتضی

با تبر آتش گرفت و دم نزد


بر سلام بی جواب کوچه ها

چشم تر٬ آتش گرفت و دم نزد


چندماه بعد بابا٬ دخترش

مستمر آتش گرفت و دم نزد


در حضور چشم خون بار علی

محتضر٬ آتش گرفت و دم نزد


کی میسر می شود در روضه اش

مختصر آتش گرفت و دم نزد


مرغ عشقی٬ پر شکسته٬ پرکشید

همسفر آتش گرفت و دم نزد


راستی! این روضه را هم خوانده ام

موی سر آتش گرفت و دم نزد


گوشه های آستین و چادرش

مثل پر آتش گرفت و دم نزد


.

.

.



+ داشتم فاطمه خدا را می خواندم ... هوایی شدم .

++ دلتان شکست اگر٬ دعا نرود از یادتان ...

+++ فرمانده من! شما را به جان مادرتان بیایید ...آمین یا رب العالمین


نادعلی مظهر العجایب ...

مولای ما نمونه دیگر نداشته است

اعجاز خلقت است و برابر نداشته است

 

وقت طواف دور حرم فکر میکنم

این خانه بی دلیل ترک برنداشته است

 

دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی

آیینه ای برای پیمبر نداشته است

 

سوگند می خورم که نبی شهر علم بود

شهری که جز علی در دیگر نداشته است

 

طوری ز چارچوب در قلعه کنده شد

انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است!

 

یا غیر لافتی صفتی درخورش نبود

یا جبرئیل واژه بهتر نداشته است

 

چون روز روشن است که درجهل گمشده است

هرکس که ختم نادعلی برنداشته است

 

این شعر استعاره ندارد برای او

تقصیر من که نیست، برابر نداشته است!*



پ.ن) مدد ز غیر تو ننگ است ... یاعلی مددی

*حمیدرضا برقعی

انشدها بدم المسمار ...

سلمان٬ فاطمه را که دید گریه اش گرفت٬ به خاطر لباس هاش. 

چادرش از دوازده جا٬ وصله خورده بود. گفت:‌« دختران پادشاهان روم و ایران لباس حریر و سندس می پوشند و دختر پیامبر خدا چادری پشمی که تازه دوازده وصله هم دارد.» 

 

خبر که به پیامبر رسید٬ فرمود : «سلمان! دخترم از سابقین است.» 

 

*** 

یا بقیه الله . . . یا صاحب الزمان ... روحی فداک . . . 

انشدها بدم المسمار ... 

انشدها بدم المسمار ...  

عجّل ... سیدی ... عجّل ..  

فرمانده ... جگرم آتش گرفته ...

 

 آقاجان ... 

صدای روضه توی گوشم قطع نمیشه ...  

گل یاس مرتضی ...خون... آتش... دردپهلو...بمیرم برای دلت... 

بانوی من ...

 

دلش هوای مدینه کرده

اما نه مدینه ی در اسارت شیاطین

نه مدینه با در و دیوارهای دود گرفته و سوخته

.

.

قران را باز می کند...

نشان جزء را برمی دارد تا شروع کند به قرائت...

نگاهش به اولین آیه که می افتد بغضش می ترکد...

یا ایها النبی... آیه های بعدی را نمی خواند

هنوز انگشت اشاره اش بین ورق های قران نشانه شده... سرش اما با هق هق روی جلد قران تکیه زده

.

.

آیه های بعدی محو و تار بین قطرات اشک روی دلش چنگ می زند...

لم تحرم ما أحل الله لک...

اشک امانش نمی دهد...

امروز بر تمام این غربت ها مُهر پایان...

نگاهش به قاب کوچک روی قفسه های کتاب خشک می شود...

السلام علیک ایتها الصدیقة الشهیده....

امروز بر تمام این غربت ها مُهرِ...

زبانش را می گزد....

.

.

فاطمه را تصور می کند بعد از این...

هنگام قرائت این همه آیه های غربت

...

و صدای فاطمه که بر دیوار دود گرفته ی خانه، شکسته و بی توان تکیه زده....

...  و تکیه گاهش که شکسته تر از او...

امروز بر تمام این غربت ها...

آه.... نمی داند چرا جگرش می سوزد....و اشک دیگر امان نمی دهد* 

 

 

*** 

این داغ از تحمل بشر خارج است .... بانوی من ! 

 

کهربا

 

 

 

من نه خود می روم٬ او مرا می کشد 

کاه سرگشته را کهربا می کشد

سیدالشهدا ...

 

 

 

واقعه احد که تمام شد٬ حمزه لقب گرفت « سید الشهداء ». 

فاطمه می نشست سر قبر٬ با تربت عمویش تسبیح درست می کرد. اولین بار بود کسی تسبیح تربت می ساخت. 

 

واقعه عاشورا که تمام شد٬ حسین لقب گرفت « سید الشهداء ». 

دختران بنی هاشم از تربت حسین تسبیح درست می کردند. از مادرشان یاد گرفته بودند.

گرگها زوزه کشان پیرهنش را بردند

 

 

  

بادها عطر خوش سیبِ تنش را بردند
زخمها لاله باغ بدنش را بردند 


نیزه‏ها بر عطشش قهقهه سر مى‏دادند
خنده‏ها خطبه گرم دهنش را بردند
 


این عطش یوسف معصوم کدامین مصر است
که روى نیزه بوى پیرهنش را بردند 


تا که معلوم نگردد ز کجا مى‏آید
اهل صحراى تجرّد کفنش را بردند
 


دشنه‏ها دوروبر پیکر او حلقه زدند
حلقه‏ها نقش عقیق یمنش را بردند
 


چهره‏ها یا همه زردند وَ یا نیلى رنگ
شعله‏ها سبزى رنگ چمنش را بردند 


بت پرستان ز هراس تبر ابراهیم
جمع گشته تبر بت شکنش را بردند
 


بادها سینه زنان زودتر از خواهر او
تا مدینه خبر سوختنش را بردند 


یوسف، آهسته بگوئید نمیرد یعقوب
گرگها زوزه کشان پیرهنش را بردند 

 

 *** 

باز شروع شد ... یه ستاره یه پیام 

باز شروع شد ... یه تبسم یه نگاه 

 

باز شروع شد ... عطش و نعش پدر 

باز شروع شد ... علم و نیزه و دشت 

 

باز شروع شد ... 

 *** 

دلم سخت تنگ ضریحت شده است؛ حقیقتا نمیدانم چه دعایی کنم ...

هوای عطش رهایم نمی کند

نعل اسب که می بینم اختیار از کف می دهم

*

مدتهاست پی برده ام فاصله دست من و دامن شما بی نهایت است

آرامتر ... آرامتر ... ناقه دلم در گل نشسته است یا زینب ...

صدای بلال

صدای بلال یاد پدر می انداختش. دلش تنگ شده بود برای بابا. عجیب.  

به بلال گفت : « اذان بگو.» 

 

الله اکبر ... صدای گریه ... اشهد ان لااله الاالله... صدای شیون... اشهدان محمدارسول الله... .  

دیگر صدایی به گوش نرسید. نه از فاطمه و نه از بلال.

چادر

 

 

 

علی مقداری جو از مرد یهودی قرض گرفت. چادر فاطمه را هم به عنوان رهن گذاشت. یهودی چادر را برد خانه. همان شب زن یهودی دید چادری کنار اتاق می درخشد٬ تمام اتاق را هم روشن کرده. به شوهرش گفت. یهودی تعجب کرد. آمد توی اتاق. نور چادر دختر رسول خدا را که دید٬ تعجبش بیشتر شد. هشتاد نفری از خویشانش را آورد٬ همگی مسلمان شدند...

بعد از تو هرگز...

 

 

گفت :«راضی ام از همه تان. یارانی بهتر از شما سراغ ندارم. این ها فقط با من کار دارند. 

 شما می توانید بروید. نگران بیعت تان هم با من هم نباشید. بیعتم را از شما برداشتم.» 

 

و سرش را انداخت پایین تا هر که می خواهد برود. اول عباس بلند شد و بعد هم بقیه :  

«ما برویم و تو بمانی!؟ زندگی بعد تو!؟ هرگز! »

آخرین سرباز


فقط شش ماه داشت٬ بغلش کرد. برد سمت لشکر دشمن.گفت :

« خانواده ام را که کشتید٬ همه را. حداقل به این کودک آب دهید.»


که یکی اشان تیری انداخت؛ گلوی کودک بریده شد.

دستش را گرفت زیر گلویش٬ از خون پر شد. خون ها را پاشید سمت آسمان.


گفت : «چه قدر آسان است تحمل این مصائب در راه خدا.»


از آن خون یک قطره هم به زمین برنگشت. همه را فرشته ها بردند آسمان برای تبرک.


کربلا٬ آفند یا پدافند؟!



صفین. خط مقدم. جبهه علی بن ابی طالب. می جنگید در کنار حسین.

 

                                          ***


کربلا. خط مقدم. جبهه ی عمرسعد. می جنگید با حسین. فقط زمان توانست شمر را بشناساند.

ترس از خدا...

 

 

 می گفتند : *ای پسر فاطمه! چرا اینقدر از خدا می ترسی؟*

 می گفت : *فقط کسی در قیامت امنیت دارد که در دنیا از خدا بترسد.*


 خودش وضو که می خواست بگیرد رنگش زرد می شد٬ بدنش شروع می کرد به لرزیدن. 

 

 

سایه ی آفتاب



زینب را بردند به اسیری. بدن حسین مانده بود زیر آفتاب. حسین؛

همان که سالها پیش وقتی زینب خوابیده بود٬ ایستاده بودمقابلش تا

آفتاب اذیتش نکند. اما حالا او نمی توانست جبران کند.

چاره ای نبود جز گذاشتن و گذشتن...