فقط شش ماه داشت٬ بغلش کرد. برد سمت لشکر دشمن.گفت :
« خانواده ام را که کشتید٬ همه را. حداقل به این کودک آب دهید.»
که یکی اشان تیری انداخت؛ گلوی کودک بریده شد.
دستش را گرفت زیر گلویش٬ از خون پر شد. خون ها را پاشید سمت آسمان.
گفت : «چه قدر آسان است تحمل این مصائب در راه خدا.»
از آن خون یک قطره هم به زمین برنگشت. همه را فرشته ها بردند آسمان برای تبرک.
الهی بدم المظلوم... عجل لولیک الفرج.