با تمام خستگی قلم، هلش می دهم به سمت خطوط و مجبورش میکنم آنچه در توان دارد برای یاری ما بنویسد...اما نشانه ها حاکی از آن است که نه قلم توان از تو نوشتن دارد نه دل تاب تحمل این داغ.... جلوی عکست رژه می روم و فکر میکنم کاش اصلا نبود که شهید شود....
بعضی ها برای خوب بودن نیاز به اثبات ندارند همین که نفس می کشند معلوم است که خوبند اما همان بعضی ها دلشان می خواهد به تاریخ اثبات کنند که هرچه هست در گمنامی است و این داغی است که نه من نه قلم نه تاریخ تحمل حقیقتش را نداریم!
از سالگرد گمنامی ات خیلی می گذرد شاید دو ماه اما من دیگر توان نوشتن ندارم حتی حافظه ام تحمل یادآوری را نیز ندارد.... پناه آوردم به محرم در سالگرد نبودنت اما چه کنم که این داغ سرد نمی شود مثل حسین که حلاوت و حرارتی در دل دارد که هیچوقت سرد نمی شود.... نه تو مثل حسینی نه حسین مثل تو و نه من زینبم ونه هیچ چیز دیگری تنها تشابه تو و محرم این است که من خودم را با روضه وداع آرام می کنم و در تعجبم از اینکه جان نمیدهم....
السلام علیک یا سیدالشهدا علیه السلام
السلام علی راس المرفوع
السلام علی قلب الصبور زینب...
***
دشمن از دیدن عباس دلش می لرزد... بیا برگردیم
تا که سرپاست علمدار بیا برگردیم
ورودیه فقط باید از خانم زینب نوشت که انشاالله توفیق قلم شرمنده حضور عمه خواهد شد!
دختر علی بن ابی طالب رو چه به کرب و بلا!
ای مراد و دل و دلدار بیا برگردیم
خیمه برپا مکن این بار بیا برگردیم
نوای طبل عربی در سرم می پیچد و سعی می کنم ذهنم را روی صحنه پریشانی عمه جان متمرکز کنم اما طاقت نمی آورم... دلم می سوزد و آه از نهادم بلند می شود... دلم میخواهد هروله کنم اما نمی شود ... کاش این داغ سبک شود... چند سال است صحنه های روبه رویی زینب و حسین همیشه جلوی چشمانم رژه می رود ... دوست دارم گریه کنم اما تمام توانم صرف تحیر و بهت شده است... همان بهتر که نمی فهمیم و نمی بینیم آنچه را که می شنویم اما فرمانده! دلم لرزان سلامتی شماست که اینها که را ما نمی فهمیم و نمی بینیم به دیده جان تماشا می کنید...
دلم می خواست می دیدم ... اما نه مَحرمم نه مُحرم!
مستیم و در این میکده آداب ندانیم
در مذهب ما سوختن آداب ندارد...
***
پ.ن: توفیق که نداشتیم این مدت این جا رو سیاه کنیم انشالله در محرم خدمت دوستان هستیم!
یا اهل الیثرب! لا مقام لکم بها
قتل الحسین فادمعی مدرارا
الجسم منه بکربلاء مضرج
والراس منه علی القنات یدار...
***
مادرم سه بار در روز بر امیرالمومنین طلوع می کرد ... اول بار برای نماز صبح...دوم بار برای نماز ظهر ...و سوم بار برای نماز مغرب ...که چهره اش این بار گلگون می شد از شوق دیدار!
***
وای از آن روزی که این چهره نورانی، کبود بر امیرالمومنین طلوع کند... وای...
...جایی می رویم که اذن دخول نمی خواهد! و در ضمن مادر صاحب خانه بیمار است...
مگر میشود
از اینهمه آدم
یکی تو نباشی؟
لابد من نمیشناسمت
وگرنه بعضی از این چشمها
اینگونه که میدرخشند
میتوانند چشمهای تو باشند.*
*رسول یونان
صفحه را باز میکنم...
مردی بر بلندی ...
شروع میکنم به خواندن... انقدر موجز و جاندار است که امانم را بریده و نمی گذارد پلک بزنم.
به آخر متن که می رسم ، تصویری از او با آن قامت استوار و هیبت نورانی جلوی چشمانم نقش می بندد...
*بین من و تو فاصله است/ روحم عقب قافله است
که البته این فاصله انقدر زیاد است که ته قافله هم دیده نمی شود...
*کی می شود نقاب از رخ بیندازی
دل افسرده ما را کمی ...
باز دوباره صفحه را باز میکنم که یک بار دیگر مرور کنم روایت مردی را یافتن امثالش در این زمانه بس دشوار است...
می گفتند سرش را روی دستش راه می برد ... نه که آرزوی شهادت و دل کندن و این حرفها نه! بلکه نقل نزدیکی روحانی است...
دلم گلزار شهدای ضاحیه میخواهد... با همان عکس قدی ...با همان سردی نمناک فوریه!
دلم خود ضاحیه را می خواهد که شیرینی هایش با شهد سنکجبین شیرین می شود و ساختمانهای نیمه سازش خبر از مثلثی شوم می دهد که میخواست فرزند فاطمه را در خود ببلعد...
صدها محرم و صفر و فاطمیه درد مرا دوا نکرد... حتی زیارت بنت الحسین سلام الله علیها و اخت الحسین سلام الله علیها دردی دوا نکرد ... که مبتلا نیز کرد!
بهتی که از حضور ایجاد می شود ... نمی گذارد راحت حرف بزنی و دقیقه ها مثل باد می گذرند...
گاهی باور اینکه در فاصله ای نزدیک با روحی نورانی هستی، لذتی مسرت بخش در وجودت می دواند ...
ما را به حرمت اشک بر حسین نمیدانم یا دعای خیر دوستان یا نفرین بعضی رفقای خاص یا داغ سیلی نخورده یا نمیدانم آه مادر مظلومی سوزانده و بی معرفت راهی گودال کرده اند ...
فرمانده!
ارباب ما را طلبید ...
*** آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟!
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟!
دیوانه کنی، هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟!
دیگه روضه نداره که....
گودال گفتن نداره که .... اصلا چی بگی!؟
مقتل رو باز کن نوشته .... اول تیر سه شعبه زدن به قلبش .... صدا بلندشد:"هل من ناصرا ..."
دیدن یه پسربچه ای از حرم داره میدوئه ....
نوشته عبدالله رو به ارباب دوختن .... .............. ..............
میگه نگو.... مادرش داره میبینه!
ببخش عمو...میان قتلگاه دردسر شدم!
پ.ن: برادرم! تنها نذار خواهرتو
برادرم! یه کم بمون تا ببوسم حنجرتو .....
پ.ن: نوشته اند که پیشانی اش به جایی خورد .... حرف آخر رو باید زهرا(س)بزنه!
خانم پر خیمه رو هم بالا نزد ... جان ارباب بین خیمه موند که ارباب شرمنده نشه! امام زمانش ....
ما چقدر اشک امام زمان امون رو درآوردیم!!........
اخه من تو رو میشناسم پسرام فدا اکبرت
نمیخوام که قسم بدم قسم جون مادرت
دیگه چه فرقی داره وقتیکه قراره بی تو برگردم داداش
بالاتر از سیاهی رنگی نیست نگران دل زینب نباش
بمیرم برا دلت الهی ..... السلام علی قلب الصبور زینب ...... خواهر اربابه .... دختر علی!
پ.ن :با محرم و در خلوت باید گفت شرح داغ را .... کز حسودان ....استغفرالله!
پ.ن : نه به خاطر دوستهای قدیمی نه واسه دیگران واسه ارباب! انشالله اشارتی کند ...
ای بابا حکایتی شده مویم
ای بابا ببین شکسته پهلویم
...
.
....
.................!
وای که چقدر دلم بابا برات خونه چشام یه کاسه خونه براتو روضه میخونه
.
.
.
رو قلب من غم نشسته کی دندوناتو شکسته
.
.
.
وداع پنجم : رقیه از هوش رفته! ادرکنا یا جده سادات!!!
راستی بچه ها! بابا رفت ... رفت ... رفت
وای که چقدر مصیبت تو سنگینه.....
پ.ن : خاک برسرم اگه برای ارباب نفس کشیده باشم و ... اینجوری!!نه قصه اینا نیست... اَین العشاق؟!
عاشق می میره پای عشق ..... زنده است برای رضای عشق
ارباب اومده کربلا .... میخواد بشه فدای عشق
ارباب اومده کربلا ....
ارباب اومده کربلا....
ا...ر...ب...ا...ب ...................................................................................................!
پ.ن: بی سروسامان توام یا حسین
دست به دامان توام یا حسین
بعدالتحریر: سلامتی سیدعلی صلوات!! همه عالم به هم ریخته ...هیچکس رهبر نداره ...!
گریه می کرد و میخوند... نشستم پشتش جوری که منو نیبنه !
آروم آروم سوز دلش منم گرفت! چفیه انداخته بود روی سرش زار زار گریه می کرد! دلم برای خودم سوخت ... لا انیس من لا انیس له
***
سرم رو انداخته بودم پایین .... الهی العفو!
باور نداشتم حرفی رو که می زدم ... ما کجا...
***
کنار قبور شهدا نشسته بود. نور فانوس ها افتاده بود روی صورتش. سر گذاشته بود به زنجیرها... سبحاک یا لااله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یارب
به ذره گر نظر لطف بوتراب کند به آسمان رود و کار آفتاب کند
فرمانده!
بی پدریمان تسلیت!
بنگرید که مدعیان آزادی، چه به ستوه آمدهاند از حجابمان، از زیر بار فحشا نرفتنمان!
مردهایمان را میکشند، کودکانمان را یتیم میکنند، به حیا و عفتمان تعرض میکنند، معجر از سرمان میکشند
به اسارت تمدن حقیر بیبند و باری و فحشا ما را میبرند، چوب خیزران بر لب و دندان شریعتمان میزنند
اما به ولله قسم، به تأسی از شما ایستادهایم! پای عقایدمان، دین و آرمانهایمان...
و همچون شما در برابر همهی این قید و بندها، شکنجهها و طعنه و تمسخرها فریاد: ولله لا تمحوا ذکرنا میزنیم
چشم به شما دوختهایم، به قامتی که هرگز خم نشد...
از شما به ارث بردهایم دوشادوش حسین ایستادن را، جنگیدن را، فریاد " هیهات منا الذله " زدن را...
که در دفاع از " دینالله " زن، کار صد مرد میکند...
از شما آموختهایم، در اوج غربت که باشیم، تحت هر شرایطی، حتی اگر خون سرمان بر ستون کجاوه بریزد، اشک ذلت از چشممان نریزد...
ما وارثان عقیلهی بنیهاشمیم
با شما عهد بستهایم و این عهد نمیشکنیم...
همچون شما، کنار جسد شهیدانمان نه تنها ضجهی عجز نمیزنیم که ندای " اللهم تقبل منا هذا القربان " سر میدهیم
بانوی کربلا !
نگاهمان کنید .. از بالای تل زینبیه
که تنها نگاه شما تسلی خاطرمان میشود و صبوری مان میدهد...
زینب شایگان
دو ماه و نیمه.... حالت وخیمه
خدا کریمه ...انشالله خوب شی
ای نور امید ...بانوی خورشید
نکنه زهرا ... رو به غروب شی
فرمانده!
تسلیت... ما لیاقت نوکری نداشتیم!
اسمشان که می آید ... دستهایمان آتش میگیرد ....
پ.ن : اصلا حسین جنس غمش فرق می کند ... امان از دل زینب ...
سال نو را در جوار 13 شهید گمنام جزیره مجنون گذراندم ... اما دریغ از ذره ای تحول!
لوح دلمان زنگار بسته است و امیدمان به فرمانده امان ... اوهم نامه امان را با چشمی پراشک امضا می زند ...
دریغ که خجالت بکشیم ... دریغ که امان بدهیم به صدا ... دریغ که درنگ کنیم در این شهر پرگناه!
خواهرم نوشته بود :
چو یار نیست بگو تا بهار برگردد
بهار من آن دم بود که یار برگردد
صبا اگر سر کوی نگار من داری
به او بگو که به سوی دیار برگردد ...
سید و مولای ما!
به فدای نخ آن شال عزایت ... دلمان سخت گرفتار شما هست
تمام محرم ماه خونین است... تحمل واقعه سخت است ... مصیبت وارد آمده گران و سهمگین است!
رخت عزا از تنت درنمی آوری ... اصلا هوا هم سنگینی می کند ...
با همه اینها در آستانه صفر که قرار میگیری دلشوره پدرت را در می آورد... هی بند دلت پاره می شود! در صفر چه خبر است که از محرم سنگین تر است؟!؟
عارفی میگفت در عرفان تعبدی هیچگاه وارد صبر زینب نشو که امتحان سهم است و طاقت اندک!
آقاجان کاش دست روی سینه ما هم میگذاشتی ... اگر این پرده ها کنار می رفت و ما به محرم، محرم میشدیم کار تمام بود! جان می دادیم برای حسین ...بهشت هم نمی رفتیم، مهم نبود؛ خودمان بهشت داریم!!!!
دیدم نوشته دهه اول با سخنرانی: حجت الاسلام ... و با مداحی برادر ارجمند ....!
بازنگاه کردم... چقدر زود گذشت ...من هنوز عوض نشدم .... من آلوده ترم که پاک تر نیستم!
من کجا ... عزاداری برای حسین فاطمه کجا
مثکه امسال برای ما ننوشتن.. روزی امون فقط گناهه! توروخدا دعا کنید