واقعه احد که تمام شد٬ حمزه لقب گرفت « سید الشهداء ».
فاطمه می نشست سر قبر٬ با تربت عمویش تسبیح درست می کرد. اولین بار بود کسی تسبیح تربت می ساخت.
*
واقعه عاشورا که تمام شد٬ حسین لقب گرفت « سید الشهداء ».
دختران بنی هاشم از تربت حسین تسبیح درست می کردند. از مادرشان یاد گرفته بودند.
نوزده سال. نوزده سال تمام قافله سالار بود. سوار اسبش می شد و کاروان می برد مکه. آن سال هرچه اصرارش کردند، زیربار نرقت. مثل بچه ها می نشست و گریه می کردکخ : « این همه رفتم و آمدم، آقا را ندیدم. چه فایده یک بار دیگر هم بروم؟»
*
اسب ها و شترها آماده حرکت بودند. مثل هرسال اسب او جلوی همه بود. توی خواب بهش گفته بودند: «دل مردم را نشکن. امسال هم برو، دست خالی برنمی گردی.»
*
شب آخر، نیمه های شب، توی مسجدالحرام. کسی زد روی شانه اش: « علی بن مهزیار را می شناسی؟»
سرش را تکان داد: « خودمم.»
گفت: « دنبالم بیا.»
رفت. خیمه ای نشانش داد، وسط بیابان: « چرا معطلی؟ امام منتظر است.»
....
سحرخیز مدینه کی می آیی؟ ...
کربلا برای ما٬
نه دلیلی بر وجود خدا٬
که حجتی بر دیدنی بودن اوست . .
بسم رب المهدی
اللهم عجل لولیک الفرج
رگبار غصــــه زده بر غبـــار دل
آمــد بهـــــار و نیامد نگار دل
از این همه فــــراق دلم مست شده
در مســتی است فقط اعتبار دل
این خون دل شده احلا من العـســل
چون حیدریـــست ایل و تبار دل *
*محسن موسایی
کل ارض کربلا ٬
یعنی
خدا همه جا هست ...
بادها عطر خوش سیبِ تنش را بردند
زخمها لاله باغ بدنش را بردند
نیزهها بر عطشش قهقهه سر مىدادند
خندهها خطبه گرم دهنش را بردند
این عطش یوسف معصوم کدامین مصر است
که روى نیزه بوى پیرهنش را بردند
تا که معلوم نگردد ز کجا مىآید
اهل صحراى تجرّد کفنش را بردند
دشنهها دوروبر پیکر او حلقه زدند
حلقهها نقش عقیق یمنش را بردند
چهرهها یا همه زردند وَ یا نیلى رنگ
شعلهها سبزى رنگ چمنش را بردند
بت پرستان ز هراس تبر ابراهیم
جمع گشته تبر بت شکنش را بردند
بادها سینه زنان زودتر از خواهر او
تا مدینه خبر سوختنش را بردند
یوسف، آهسته بگوئید نمیرد یعقوب
گرگها زوزه کشان پیرهنش را بردند
***
باز شروع شد ... یه ستاره یه پیام
باز شروع شد ... یه تبسم یه نگاه
باز شروع شد ... عطش و نعش پدر
باز شروع شد ... علم و نیزه و دشت
باز شروع شد ...
***
دلم سخت تنگ ضریحت شده است؛ حقیقتا نمیدانم چه دعایی کنم ...
هوای عطش رهایم نمی کند
نعل اسب که می بینم اختیار از کف می دهم
*
مدتهاست پی برده ام فاصله دست من و دامن شما بی نهایت است
آرامتر ... آرامتر ... ناقه دلم در گل نشسته است یا زینب ...
به خداحافظی تلخ تو سوگند٬ نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع٬ ولی لبهایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند٬ نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس! هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هرکسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند : نشد!
***
اجرک الله یا بقیه الله
***
*فاضل نظری
صدای بلال یاد پدر می انداختش. دلش تنگ شده بود برای بابا. عجیب.
به بلال گفت : « اذان بگو.»
الله اکبر ... صدای گریه ... اشهد ان لااله الاالله... صدای شیون... اشهدان محمدارسول الله... .
دیگر صدایی به گوش نرسید. نه از فاطمه و نه از بلال.