-
همه جا همین جاست ...
10 اسفند 1387 00:55
حسین جان ! نگاهی کن ! تا ما آب شویم٬ و کربلا سیراب. . .
-
بعد از تو هرگز...
10 اسفند 1387 00:31
گفت :«راضی ام از همه تان. یارانی بهتر از شما سراغ ندارم. این ها فقط با من کار دارند. شما می توانید بروید. نگران بیعت تان هم با من هم نباشید. بیعتم را از شما برداشتم.» و سرش را انداخت پایین تا هر که می خواهد برود. اول عباس بلند شد و بعد هم بقیه : «ما برویم و تو بمانی!؟ زندگی بعد تو!؟ هرگز! »
-
حدیث عشق
5 اسفند 1387 23:36
بسم رب الحسین به فدای شال سیاهتون آقاجون.... نوشتم که بگم انقدرهام بی وفا نیستیم آقا ماهم دلمون گرفته ... پونزده قرنه که پکریم .. گرچه دل ما انقدرهام خریدنی نیست اما خب .... غربت سنگینه فرمانده! ... انقدر که آدم صدای شکستن استخوونهاشو میشنوه ... گاهی انقدر زمان تنگ میشه که آدم هوس پریدن میکنه ... اونم با بالهایی شبیه...
-
همه جا همین جاست ...
4 اسفند 1387 19:58
اولین شرط عشق و آخرین گام وصل، خون است؛ همان سکه کربلا ...
-
آخرین سرباز
3 اسفند 1387 02:39
فقط شش ماه داشت٬ بغلش کرد. برد سمت لشکر دشمن.گفت : « خانواده ام را که کشتید٬ همه را. حداقل به این کودک آب دهید.» که یکی اشان تیری انداخت؛ گلوی کودک بریده شد. دستش را گرفت زیر گلویش٬ از خون پر شد. خون ها را پاشید سمت آسمان. گفت : «چه قدر آسان است تحمل این مصائب در راه خدا.» از آن خون یک قطره هم به زمین برنگشت. همه را...
-
همه جا همین جاست ...
1 اسفند 1387 23:52
اول٬ حرف آخر را ... : کربلا یک شهر نیست٬ عالم است.
-
عشق است ...
1 اسفند 1387 17:06
بهشت اگر به شفاعت رسد؛ نخواهم رفت به زور گریه و طاعت رسد؛ نخواهم رفت بدون کشته شدن سرنوشت بیهوده است شهید اگر نتوان شد؛ بهشت بیهوده است* *محمدکاظم کاظمی
-
کربلا٬ آفند یا پدافند؟!
30 بهمن 1387 22:57
صفین. خط مقدم. جبهه علی بن ابی طالب. می جنگید در کنار حسین. *** کربلا. خط مقدم. جبهه ی عمرسعد. می جنگید با حسین. فقط زمان توانست شمر را بشناساند.
-
ترس از خدا...
30 بهمن 1387 00:21
می گفتند : *ای پسر فاطمه! چرا اینقدر از خدا می ترسی؟* می گفت : *فقط کسی در قیامت امنیت دارد که در دنیا از خدا بترسد.* خودش وضو که می خواست بگیرد رنگش زرد می شد٬ بدنش شروع می کرد به لرزیدن.
-
ما نمی میریم ...
29 بهمن 1387 11:21
ظاهرا مرده که پوسید؛کفن می آید نوح این قوم؛پس از غرق شدن می آید با چنین بی نفسان حرف و سخن بیهوده است ما نمی میریم؛ پس فکرکفن بیهوده است درکفن هم اثر از وضع جنون خواهد ماند دست ما با تیغ از خاک برون خواهد ماند * *محمدکاظم کاظمی
-
همه جا همین جاست ....
28 بهمن 1387 00:35
بسم رب الکربلا عاشقان بهانه جویان وصل اند٬ که به یک سیب سرخ هم کربلایی می شوند؛ چه٬ رنگش٬ رنگ پرچم٬ وعطرش٬ شمیم سحرگاهان حرم است ...
-
تربة الحسین
28 بهمن 1387 00:21
بسم رب الحسین قال الله تعالی : * وان من شی ء الا یسبح بحمده و لکن لاتفقهون تسبیحهم * گر تو را از غیب چشمی باز شد با تو ذرات جهان همراز شد نطق خاک و نطق آب و نطق گل هست محسوس حواس اهل دل جمله ی ذرات در عالم نهان با تو می گویند روزان و شبان ما سمیعیم و بصیر و باهشیم با شما نامحرمان ما خامشیم از جمادی سوی جان ِ جان شوید...
-
همه جا همین جاست.....
23 بهمن 1387 22:01
بسم رب الکربلا در دیار عشق٬ همه چیز در سکوت رقم می خورد؛ این همه هیاهو برای چیست٬ نمی دانم. کربلا را ببین! هرچه صداست٬ همه در جبهه یزید است؛ کربلائیان٬ آرام جان می دهند...
-
سایه ی آفتاب
21 بهمن 1387 22:23
زینب را بردند به اسیری. بدن حسین مانده بود زیر آفتاب. حسین؛ همان که سالها پیش وقتی زینب خوابیده بود٬ ایستاده بودمقابلش تا آفتاب اذیتش نکند. اما حالا او نمی توانست جبران کند. چاره ای نبود جز گذاشتن و گذشتن...
-
همه جا همین جاست....
21 بهمن 1387 18:19
بسم رب الکربلا وکربلا را آفرید؛ تا عشق جهان گیر شود ....
-
نشنیدید که گفتند سفر سنگین است؟
21 بهمن 1387 15:31
فاطمه انار طناب آتش سیب آفتاب نی عطش عاقبت چه خواهد شد؟ مگرنمی گویند : * البغض یتوارث * ...!؟! بگذارید ... عطش بین ما و آسمان نیز حائل شود... همانجا که صدای یاس به گوش می رسید... دست آخر انارها ریخت.... هنگامیکه چوب سوختن آموخت.
-
آخرین منجی
21 دی 1387 23:19
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 سجاده ای بارانی از هوای دلم به سجده می کشم عاشقانه هایم را آنقدر می بارم که دیگر ابری برای پنهان شدنت نباشد بند بند٬ تسبیح دستانم به نیاز می کشند تو را و هق هق نبضم نغمه بندگیت را فریاد می زند دریای باریدنم اما ابرها...!!؟ آخر انتظار دیدن رنگین کمان تا کی؟ ***...
-
غدیریه
28 آذر 1387 01:24
پروردگارا به تو پناه می برم از درونی که سیر نشود ، و از دلی که نهراسد ،و از دانشی که بهره ندهد و از نمازی که فراز نگیرد ، و از دعایی که شنوده نشود.
-
به یادحاج محمد توسلی
28 آذر 1387 01:08
ـ بلندتر اخوی. صدات نامفهومه. خشخش بیسیم لحظهای قطع نمیشد. احمد بیتاب شده بود. گوشی را چسبانده بود به گوشش و هی داد میزد: ـ دقیقاً کدوم محور؟ سردشت؟ خب. چشمهایش را ریز کرد. همیشه وقتی میخواست خوب بشنود، چشمهایش را ریز میکرد. صدای مبهمی که از بیسیم میآمد، انگار نالهای بود که به...
-
بسم رب العرش العظیم
24 آذر 1387 22:19
«من سفیر خلقتم درون تو ...» ندا چنین مرا به خود کشید « که ذهن توست کشتزار من و من میان "ن͠" و "یسطرون" به کشت "ما" سری سپردهام چنان که ایزدان بدان قسم کنند» تنم ز نعرهاش لهیب میکشید و جانم از شکوه شکوهاش و در شگفت بودم از شنیدن صدای او که سالها سکوت او شریک گفتن و نوشتنم بدند و او در...