نوزده سال. نوزده سال تمام قافله سالار بود. سوار اسبش می شد و کاروان می برد مکه. آن سال هرچه اصرارش کردند، زیربار نرقت. مثل بچه ها می نشست و گریه می کردکخ : « این همه رفتم و آمدم، آقا را ندیدم. چه فایده یک بار دیگر هم بروم؟»
*
اسب ها و شترها آماده حرکت بودند. مثل هرسال اسب او جلوی همه بود. توی خواب بهش گفته بودند: «دل مردم را نشکن. امسال هم برو، دست خالی برنمی گردی.»
*
شب آخر، نیمه های شب، توی مسجدالحرام. کسی زد روی شانه اش: « علی بن مهزیار را می شناسی؟»
سرش را تکان داد: « خودمم.»
گفت: « دنبالم بیا.»
رفت. خیمه ای نشانش داد، وسط بیابان: « چرا معطلی؟ امام منتظر است.»
....
سحرخیز مدینه کی می آیی؟ ...
سلام دوست خوبم.
چقدر زیبا بود. همه ما منتظرشیم.
من هم به روزم با آثار زیبایی از ......بهتره خودت بیای حدس بزنی.خوشحال میشم ببینمت.
خوانده ام حکایت علی بن مهزیار رو... و حتی غبطه هم نخورده ام. آخر بین آرزو و آرزومند باید تناسبی باشد!
باسمک یا الله.
اما
آرزو عیب است اما بر جوانان عیب نیست!
این آرزو افتخار هم هست. بر جوان و پیر...
این کلمات تو بود این خط ونشان توبودکه چشمان احساسم راخیس می کرد نوشته بودی:
آنگاه که دلتنگ ما شدی وقتی سراغ مارااز دل جستی آن زمان که دستان بی رحم بغض گلویت رافشرد وهرهنگام که پاکی احساست ماراطلب کرد دسته ای یاس برداروازحریرگلبرگهایش قامت ساقه هایش ودفترگلبرگهایش بخوان نام مارا؛بخوان نام ماراازیاس:سلام علی آل یاسین...