گفت :«راضی ام از همه تان. یارانی بهتر از شما سراغ ندارم. این ها فقط با من کار دارند.
شما می توانید بروید. نگران بیعت تان هم با من هم نباشید. بیعتم را از شما برداشتم.»
و سرش را انداخت پایین تا هر که می خواهد برود. اول عباس بلند شد و بعد هم بقیه :
«ما برویم و تو بمانی!؟ زندگی بعد تو!؟ هرگز! »
بسم رب الحسین
به فدای شال سیاهتون آقاجون.... نوشتم که بگم انقدرهام بی وفا نیستیم آقا
ماهم دلمون گرفته ... پونزده قرنه که پکریم ..
گرچه دل ما انقدرهام خریدنی نیست اما خب ....
غربت سنگینه فرمانده! ... انقدر که آدم صدای شکستن
استخوونهاشو میشنوه ...
گاهی انقدر زمان تنگ میشه که آدم هوس پریدن میکنه ...
اونم با بالهایی شبیه بالهای فطرس ...!!
کی میشود که بیایی عزیز زهرا
***
من و جدا شدن از کوی تو، خدا نکند
خدا هرآنچه کند، از توام جدا نکند
پ.ن : من دلم برا آقام تنگه
فقط شش ماه داشت٬ بغلش کرد. برد سمت لشکر دشمن.گفت :
« خانواده ام را که کشتید٬ همه را. حداقل به این کودک آب دهید.»
که یکی اشان تیری انداخت؛ گلوی کودک بریده شد.
دستش را گرفت زیر گلویش٬ از خون پر شد. خون ها را پاشید سمت آسمان.
گفت : «چه قدر آسان است تحمل این مصائب در راه خدا.»
از آن خون یک قطره هم به زمین برنگشت. همه را فرشته ها بردند آسمان برای تبرک.
اول٬ حرف آخر را ... :
کربلا یک شهر نیست٬
عالم است.
بهشت اگر به شفاعت رسد؛ نخواهم رفت
به زور گریه و طاعت رسد؛ نخواهم رفت
بدون کشته شدن سرنوشت بیهوده است
شهید اگر نتوان شد؛ بهشت بیهوده است*
*محمدکاظم کاظمی
صفین. خط مقدم. جبهه علی بن ابی طالب. می جنگید در کنار حسین.
***
کربلا. خط مقدم. جبهه ی عمرسعد. می جنگید با حسین. فقط زمان توانست شمر را بشناساند.
می گفتند : *ای پسر فاطمه! چرا اینقدر از خدا می ترسی؟*
می گفت : *فقط کسی در قیامت امنیت دارد که در دنیا از خدا بترسد.*
خودش وضو که می خواست بگیرد رنگش زرد می شد٬ بدنش شروع می کرد به لرزیدن.
ظاهرا مرده که پوسید؛کفن می آید
نوح این قوم؛پس از غرق شدن می آید
با چنین بی نفسان حرف و سخن بیهوده است
ما نمی میریم؛ پس فکرکفن بیهوده است
درکفن هم اثر از وضع جنون خواهد ماند
دست ما با تیغ از خاک برون خواهد ماند*
*محمدکاظم کاظمی
بسم رب الکربلا
عاشقان بهانه جویان وصل اند٬
که به یک سیب سرخ هم کربلایی می شوند؛
چه٬
رنگش٬ رنگ پرچم٬
وعطرش٬ شمیم سحرگاهان حرم است...
بسم رب الحسین
قال الله تعالی :
* وان من شی ء الا یسبح بحمده و لکن لاتفقهون تسبیحهم *
گر تو را از غیب چشمی باز شد
با تو ذرات جهان همراز شد
نطق خاک و نطق آب و نطق گل
هست محسوس حواس اهل دل
جمله ی ذرات در عالم نهان
با تو می گویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیر و باهشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
از جمادی سوی جان ِ جان شوید
غلغل اجزای عالم بشنوید
فاش تسبیح جمادات آیدت
وسوسه تأویلها بزدایدت*
*****
پ.ن : اللهم بحق هذه التربة و بحق من حل بها و ثوی فیها....
پروردگارا به خق این تربت و به حق آنکه در آن وارد شد و آنکه افامت گزیده در آن...
پ.ن : وای حسین... آه حسین...آه ه ه ه ح س ی ن .....
پ.ن : آقاجان فدای شال سیاهتون.... عمه اتون چی کشید ...؟!؟...
*نمیدونم
بسم رب الکربلا
در دیار عشق٬ همه چیز در سکوت رقم می خورد؛
این همه هیاهو برای چیست٬ نمی دانم.
کربلا را ببین!
هرچه صداست٬ همه در جبهه یزید است؛
کربلائیان٬ آرام جان می دهند...
زینب را بردند به اسیری. بدن حسین مانده بود زیر آفتاب. حسین؛
همان که سالها پیش وقتی زینب خوابیده بود٬ ایستاده بودمقابلش تا
آفتاب اذیتش نکند. اما حالا او نمی توانست جبران کند.
چاره ای نبود جز گذاشتن و گذشتن...