صفحه را باز میکنم...
مردی بر بلندی ...
شروع میکنم به خواندن... انقدر موجز و جاندار است که امانم را بریده و نمی گذارد پلک بزنم.
به آخر متن که می رسم ، تصویری از او با آن قامت استوار و هیبت نورانی جلوی چشمانم نقش می بندد...
*بین من و تو فاصله است/ روحم عقب قافله است
که البته این فاصله انقدر زیاد است که ته قافله هم دیده نمی شود...
*کی می شود نقاب از رخ بیندازی
دل افسرده ما را کمی ...
باز دوباره صفحه را باز میکنم که یک بار دیگر مرور کنم روایت مردی را یافتن امثالش در این زمانه بس دشوار است...
می گفتند سرش را روی دستش راه می برد ... نه که آرزوی شهادت و دل کندن و این حرفها نه! بلکه نقل نزدیکی روحانی است...
دلم گلزار شهدای ضاحیه میخواهد... با همان عکس قدی ...با همان سردی نمناک فوریه!
دلم خود ضاحیه را می خواهد که شیرینی هایش با شهد سنکجبین شیرین می شود و ساختمانهای نیمه سازش خبر از مثلثی شوم می دهد که میخواست فرزند فاطمه را در خود ببلعد...
صدها محرم و صفر و فاطمیه درد مرا دوا نکرد... حتی زیارت بنت الحسین سلام الله علیها و اخت الحسین سلام الله علیها دردی دوا نکرد ... که مبتلا نیز کرد!
بهتی که از حضور ایجاد می شود ... نمی گذارد راحت حرف بزنی و دقیقه ها مثل باد می گذرند...
گاهی باور اینکه در فاصله ای نزدیک با روحی نورانی هستی، لذتی مسرت بخش در وجودت می دواند ...
ما را به حرمت اشک بر حسین نمیدانم یا دعای خیر دوستان یا نفرین بعضی رفقای خاص یا داغ سیلی نخورده یا نمیدانم آه مادر مظلومی سوزانده و بی معرفت راهی گودال کرده اند ...
فرمانده!
ارباب ما را طلبید ...
*** آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟!
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟!
دیوانه کنی، هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟!
سلام
عطر وصال پیچید ...
یاعلی
مردی رو از تو چشماش میشه دید
سلام با مطالب جدید به روزم
از شما با این همه تجربه بعیده این عکس رو بذارید!
تصویر فوتوشاپیه
هرچند
بهتر بود از زیبایی مطلب تشکر ویژه کنم...
حالا فوتوشاپی باشه یا نباشه... غرض چیز دیگه ای بوده که حاصل شده