استاد روپوش سفید و تمیزی پوشیده بود تا گرد گچ روی لباسش ننشیند. صدایش سخت به ما که ته کلاس نشسته بودیم٬ می رسید:
- تمام عضلات بدن از مغز دستور می گیرند٬ اگر ارتباط مغز با اعضای بدن قطع بشود٬ اعضا هیچ حرکتی نخواهند داشت اگر هم داشته باشند٬ کاملا غیرارادی و نامنظم خواهد بود.
حرف استاد که به اینجا رسید٬ یکی از دانشجوها که مسن تر از بقیه بود و همیشه ساکت٬ بلند شد و گفت: « ببخشید استاد! وقتی ترکش توپ سر رفیق منو از زیر چشم هاش برد تا یک دقیقه الله اکبر می گفت. »
پایان غیر منتظره ای داشت. اول چشام گرد شد بعد لبخند زدم.
...
بابت هدیه تولدم اگر کتاب خوبی معرفی کنید شاید بعدا تلافی کردیم!
...
شکلک هم که نداره اینجا!
...
حق.
سلام خیلی قشنگ بود گاهی اوقات می گم خوش به حال اونا که اون فضای پر از معنویت جبهه رو تجربه کردن ولی وقتی با خودم فکر می کنم می گم خوش به حال خودمون که هیچ کدوم از اون صحنه ها رو ندیدیم ولی با اعتقادی به همون محکمی از خط خدا و اهل بیت از خون پاک شهیدامون دفاع می کنیم و میگیم درسته اون صحنه ها رو ندیدیم درسته اون لحظاتو تجربه نکردیم ولی تا آخرین قطره خونمون از حیثیت نظاممون دفاع می کنیم
۳بار خواندمش ...
حیلی تامل برانگیز بود
موفق باشید
...قدرت عشق بود و لاغیر.
بی مهری؟
یادم نمیاد. چندوقتی نبودم ولی متوجه منظورتون نمیشم. من که همیشه از نوشته هاتون استفاده میکنم.
به دل نگیرید۱
آنها الله اکبر را درک کرده بودند...
ارادت دوست من.
الله اکبر ....
عادت کردم هروقت اومدم اینجا منتظر یه پایان لرزه به تن افکن باشم..روایت دل نشینی بود.!
این روزها سخت به دعای خوبان محتاجم آبجی!
تمنای دعا
ما ارادت داریم ........................