از اصفهان به قم می رفت. صدای آهنگ مبتذلی که راننده گوش می کرد جلال رو آزار می داد. رفت و با خوش رویی به راننده گفت :
اگر امکان داره یا نوارو خاموش کنید٬ یا برا خودتون بذارین
راننده با تمسخر گفت : اگه ناراحتی میتونی پیاده شی!
جلال رفت توی فکر٬ هوای سرد و بیابان تاریک و ...
قصد کرد وجدان خفته راننده رو بیدار کنه٬ این بار به راننده گفت :
اگه خاموش نکنی پیاده می شم
راننده هم نه کم گذاشت و نه زیاد٬ پدال ترمز رو فشار داد و ایستاد و گفت : بفرما!
جلال پیاده شد. اتوبوس هنوز خیلی دور نشده بود که ایستاد! همین که جلال به اتوبوس رسید٬ راننده به جلال گفت : بیا بالا جوون٬ نوارو خاموش کردم.
وقتی سال ها بعد خبر شهادت جلال رو به آیت الله بهاءالدینی دادن. ایشون در حالی که به عکسش نگاه می کرد فرمود :
امام زمان (عج) از من یه سرباز خواست٬ من هم صاحب این عکس رو معرفی کردم.
سلام
این مطلب دل آدمو می لرزونه
خوشا به سعادتشان
به وقت سحرهای ماه مبارک دعا کنید در حق همه ی ملتمسین دعا
سلام
چشم. محتاجیم
خوشا به حالشان که سرباز آقا شدند .....
خوشا به سعادتی که داشت.
و بدا به حال من و امثال من!
سلام
طاعات و عبادات قبول درگاه حق
دعاهاتون مستجاب
راستش خاطرات مکه و مدینه رو به نوعی نوشتیم
اگر فرصت شد تشریف بیارید
خوشحال میشیم
التماس دعا
یا علی
علیکم سلام
به همچنین!
چشم حتما ....
محتاجیم
علی یارتون
هرکه او همرنگ یار خویش نیست...عشق او جز رنگ وبویی بیش نیست..
سلام دوست عزیز
انصافا جمله ی عجیبیه: «سبک بالان خرامیدند و رفتند.»
در پناه خدا
سلام
بعضی وقت ها یه مطالبی رو که آدم می خونه دیگه حرفی نمی مونه برای گفتن فقط خواستم بگم التماس دعا
علیک سلام
انشاالله که منشا خیر باشه ...
محتاجیم.
یاعلی