بادها عطر خوش سیبِ تنش را بردند
زخمها لاله باغ بدنش را بردند
نیزهها بر عطشش قهقهه سر مىدادند
خندهها خطبه گرم دهنش را بردند
این عطش یوسف معصوم کدامین مصر است
که روى نیزه بوى پیرهنش را بردند
تا که معلوم نگردد ز کجا مىآید
اهل صحراى تجرّد کفنش را بردند
دشنهها دوروبر پیکر او حلقه زدند
حلقهها نقش عقیق یمنش را بردند
چهرهها یا همه زردند وَ یا نیلى رنگ
شعلهها سبزى رنگ چمنش را بردند
بت پرستان ز هراس تبر ابراهیم
جمع گشته تبر بت شکنش را بردند
بادها سینه زنان زودتر از خواهر او
تا مدینه خبر سوختنش را بردند
یوسف، آهسته بگوئید نمیرد یعقوب
گرگها زوزه کشان پیرهنش را بردند
***
باز شروع شد ... یه ستاره یه پیام
باز شروع شد ... یه تبسم یه نگاه
باز شروع شد ... عطش و نعش پدر
باز شروع شد ... علم و نیزه و دشت
باز شروع شد ...
***
دلم سخت تنگ ضریحت شده است؛ حقیقتا نمیدانم چه دعایی کنم ...
هوای عطش رهایم نمی کند
نعل اسب که می بینم اختیار از کف می دهم
*
مدتهاست پی برده ام فاصله دست من و دامن شما بی نهایت است
آرامتر ... آرامتر ... ناقه دلم در گل نشسته است یا زینب ...