گفت :«راضی ام از همه تان. یارانی بهتر از شما سراغ ندارم. این ها فقط با من کار دارند.
شما می توانید بروید. نگران بیعت تان هم با من هم نباشید. بیعتم را از شما برداشتم.»
و سرش را انداخت پایین تا هر که می خواهد برود. اول عباس بلند شد و بعد هم بقیه :
«ما برویم و تو بمانی!؟ زندگی بعد تو!؟ هرگز! »