«من سفیر خلقتم درون تو ...»
ندا چنین مرا به خود کشید
« که ذهن توست کشتزار من
و من
میان "ن͠" و "یسطرون"
به کشت "ما" سری سپردهام چنان
که ایزدان بدان قسم کنند»
تنم ز نعرهاش لهیب میکشید
و جانم از شکوه شکوهاش
و در شگفت بودم از شنیدن صدای او
که سالها
سکوت او شریک گفتن و نوشتنم بدند
و او در آن میانه سکوت من
چنین هوار و داد مینمود:
«تو قوّت نوشتن منی
و نغمههای شاعرانه را
به جز به خاطرت کجا توان درود
بیا که این منم
رفیق روزگار عشق و نفرتت
کسی که خون او هنوز
سرای خاطرات مهگرفته تو را
به نقشهای استوار
میان صفحههای کور دفترت
چنین نشانده ماندگار...»
من از صدای پرطنین او خراب و مست
و او ز بهت من پر از غرور
من این چنین غریق موجهای دلهره
و او چو بادهای نیمهشب شرور
و بعد از آن
در انتهای بهت و ترس
میان موج و غرقگی
چگونه گویمت ز لذت شنیدن صدای آشنای خویش
که: «"ما" تویی
همان که ایزدان بدان قسم برند
و نیز "ن͠" و "یسطرون"
و هم همین "قلم"»
چنان چو کشتی نجات
و یا چو فار پایدار رهنما
که زورق شکسته مرا
به ساحل امین آرزو کشاند
در امتداد صخرههای شعر
کنار جنگل ترانهها
و بعد از آن طلوع هم دمید
طلوع شعر من
شکوه ژرف جاودانگی ...