شاید وقتی دیگر...
مستند "فتنه ۸۸" در حالی از بخش های خبری سیما پخش شد که اگرچه حاوی نکات بسیار خوب و سازنده ای است و نیز از بیان حقایق ماجرا ابایی ندارد اما در بیان نقش سران فتنه محل یک ابهام بزرگ واقع شده است. آن هم این که تردیدی نیست موسوی و کروبی بزرگترین نقش را در حوادث پس از انتخابات داشتند اما یک جای خالی بزرگ در این مستند وجود دارد و آن هم نقش سید محمد خاتمی است. کسی که در پس پرده ی فتنه نقش آفرینی های جدی داشت. کسی که ملاقات هایش با سوروس غیرقابل انکار بوده و متهم به دریافت کمک های نقدی از سران صهیونیستی عرب منطقه است.
سوال اینجاست: "آیا صدا و سیما خاتمی را جزو سران فتنه نمی داند؟"
نام احمد شاملو شاید نام آشنایی باشد. برخي از روشنفکران و روشنفکرزدگان، احمد شاملو را «قويترين نماد روشنفکري ايران» شمردهاند. (۱) و اصولاً از نظر روشنفکران و مطبوعات آنان، احمد شاملو «مردميترين شاعر فارسي» محسوب ميشود (۲).
اما شايد جالب باشد که نظرات خود اين «شاعرمردمي» را درباره ی مردم بدانيم. (البته گفتني است كه اين قبيل اظهارنظرات، از بنيانهاي روشنفكرانه ی تفكر اين افراد ناشي مي شود و لذا ميتوان گفت شاید بين عموم روشنفكران و روشنفكرزدگان مرسوم ومشترك باشد).
شاملو در مصاحبهاي با مجله ی فردوسي در سال 1345 نظراتش در اين باب را مطرح کرده است که فارغ از هر توضيحي آنها را مرور ميکنيم.
احمد شاملو در اين مصاحبه گفته است: «شعرها يا خوبند يا مزخرف. اگر مزخرفند که چاپ کردن ندارند، و اگر خوبند، که حيف شعر خوب براي مردم.... مردمي که يک زمان خوف انگيزترين عشق من بودند، مرا از گند، عفونت و نفرت سرشار کردهاند. چقدر آرزو ميکردم که زندگاني ام-به هر اندازه کوتاه- سرشار از زيبايي باشد. افسوس ميخورم که گند و تاريکي ابتذال و اندوه همه چيز را در خود فرو برده است.... تنها آرزويي که برايم باقي مانده اين است که پس از مردن، لاشه مرا در گورستان عمومي دفن نکنند. بگذاريد دست کم پس از مرگ، آرزوي من، به دور ماندن از مردم و پليديهايشان، بر آيد. مردمي که از ايشان متنفرم.... من وظيفه اي براي خود در قبال اين مردم نميشناسم.» (۳)
۱. روزنامه ايران [در دوره اصلاحات]، 9/5/79
۲. ماهنامه آدينه، نوروز 1368، مقاله: آنها که نامشان سر زبانها بود
۳. به نقل از مصاحبه احمد شاملو با مجله فردوسي، شماره 757، 13 فروردين 1345
شانزدهم آذر در سراسر عمر حکومت محمدرضا پهلوی و دورهی پس از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ چیزی بیش از یک روز در تقویم بود. این روز و یاد و خاطرهی حماسیای که آنرا احاطه می کرد در آن دورهی ٢٥ ساله به نمادی هویت ساز و بخشی از فرهنگ مبارزه و مقاومت علیه فرهنگ رسمی سیاسی و ایدئولوژی رژیم حاکم تبدیل شد.
دربارهی آنچه در آن روز اتفاق افتاد و معنایی که نظریه پردازان سیاسی و مردم عادی در سالهای پس از وقوع واقعه به آن نسبت داده اند مطالب بسیاری انتشار یافته است. گزارشی که می خوانید روایتی از واقعهی ١٦ آذر سال ١٣٣٢ را که در ١٦ آذر ١٣٤١ است که از سوی شهید دکتر مصطفی چمران منتشر شد. دکتر چمران در آن زمان دانشجوی دانشکدهی فنی دانشگاه تهران و شاهد عینی کشتار دانشجویان بوده است. این گزارش قبلا در نشریات دانشجویی خارج از کشور و نشریهی آفتاب انتشار یافته است.
از آن روز - یعنی ١٦ آذر ١٣٣٢ - نه سال می گذرد ولی وقایع آن روز چنان در نظرم مجسم است که گویی همه را به چشم می بینم؛ صدای رگبار مسلسل در گوشم طنین می اندازد، سکوت موحش بعد از رگبار بدنم را می لرزاند، آه بلند و نالهی جانگذار مجروحین را در میان این سکوت دردناک می شنوم، دانشکدهی فنی خون آلود را در آن روز و روزهای بعد به رای العین می بینم.
آن روز ساکت ترین روزها بود و چون شواهد و آثار احتمال وقوع حادثهای را نشان می داد، دانشجویان بی اندازه آرام و هوشیار بودند که به هیچ وجه بهانه ای به دست کودتاچیان حادثه ساز ندهند. پس چرا و چگونه دانشگاه گلوله باران شد؟ و چطور سه نفر از بهترین دوستان ما، بزرگ نیا، قندچی و رضوی به شهادت رسیدند؟
جواب به این سئوال مستلزم بررسی شرایط آن زمان و حوادث پی در پی آن روزهاست. وقایع آن ایام چون حلقه های زنجیر به هم مرتبط بوده یکی پس از دیگری پیش می آمد. دولت کودتا هر روز قدم تازه ای برخلاف ایده ها و آرزوهای مردم برمی داشت. در محاکمهی فرمایشی مصدق، پست ترین و منفورترین افراد به ساحت پاک رهبر ارجمند ملت ایران اهانتها میکردند و دشنامها میدادند.
سفارت انگلستان دوباره افتتاح می شد و "دنیس رایت" کاردار سفارت قرار بود که به ایران بیاید. کمپانی های نفتی برای تصرف مجدد نفت ایران نقشه می کشیدند. نیکسون معاون رییس جمهور آمریکا به ایران می آمد تا نتیجه ٢١ میلیون دلار کودتا را ببیند. ناراحتی و نارضایتی مردم هر روز بیشتر اوج می گرفت. آتش خشم و کینه مردم هر لحظه بیشتر زبانه می کشید. فریاد اعتراض از هر گوشه و کناری به گوش می رسید. دولت کودتا و استعمار خارجی نیز برای انتقام از مردم مبارز ایران، به خصوص دانشجویان دانشگاه تهران، دندان تیز کرده بودند که فاجعه ١٦ آذر بروز کرد ...
دکتر مصدق در دوران حکومت ٢٧ ماهه خود سیر تاریخ ایران را تغییر داد. پیش از او اداره امور کشور در جهت منافع دول استعمارگر خارجی و به صلاحدید یا فرمان آنان صورت می گرفت. نفت ایران به نفع انگلستان جریان داشت و حتی حدود ١٦ درصد که به موجب قرارداد ظالمانه تحمیلی ١٩٣٣ به دولت ایران می رسید، به عناوین مختلفه دوباره به کیسه آنان برمی گشت.
سیاست خارجی ایران بردگی و دنباله روی از سیاست آنان بود. امپراطوری انگلستان با یک قرن و نیم سیطره وحشت آور خود چنان رعب و وحشتی در دلها ایجاد کرده بود که احدی را جرات مخالفت با آنان نبود. انگلستان شکست ناپذیر تلقی می شد و پنجه در افکندن با او باعث نابودی می گشت. ولی مصدق این مجسمه هیولایی را که در ذهن عده ای جنبه نیمه خدایی داشت شکست و چنان جان تازه ای به مردم داد که نه تنها مردم ایران، بلکه مردم اکثر ممالک خاورمیانه یکی پس از دیگری در برابر استعمار انگلستان و دست نشاندگان آنها قیام کردند و خورشید اقبال شیر پیر انگلستان در شرق غروب کرد.
دکتر مصدق نفت را ملی نمود و اولتیماتوم ها و کشتی های جنگی و محاصره نظامی انگلستان کوچکترین وحشتی در دل مردم ایجاد نکرد.
محاصره اقتصادی و قطع کمک های خارجی نیز نه تنها توانست مصدق را شکست دهد بلکه مصدق با اقتصاد بدون نفت برای اولین بار توانست بودجه ایران را متعادل کند و این خود یکی از افتخارات بزرگ حکومت اوست.
انگلستان و سایر دول استعماری پس از یاس از مبارزه اقتصادی، شاه و هیات حاکمه ایران را بر ضد مصدق برانگیخت ولی تلاش این عوامل شناخته شده استعمار نیز طی قیام ٣٠ تیر و حوادث ٩ اسفند و ٢٨ مرداد مفتضحانه شکست خورد.
منافع سرشار نفت در دل صاحبان کمپانی های نفتی که در اداره حکومت انگلستان و آمریکا نفوذ داشتند وسوسه می کرد به خصوص که موقعیت سوق الجیشی ایران نیز برای سیاست آمریکا اهمیت فوق العاده ای داشت و سیاست غیرمتعهد مصدق برای آنان ناگوار بود. سرانجام دولت آمریکا نیز به کمک انگلستان وارد معرکه شد و پس از یک سلسله توطئه چینی اداره جاسوسی آمریکا، اشرف خواهر شاه، جنرال شوارتذکف و هندرسن سفیر آمریکا در ایران کودتای ٢٨ مرداد با صرف ٢١ میلیون دلار عملی شد. دکتر مصدق و یاران با وفای وی به زندان افتادند. آزادی مردم سلب شد و به جای آن حکومت نظامی و دیکتاتوری مردم آزاده را تحت فشار گذاشت. آزادیخواهان و وطن پرستان در مخوف ترین شکنجه گاه ها زجر می دیدند و به دورترین و بد آب و هواترین نقاط تبعید می شدند.
روزنامه ها همه توقیف شدند و مدیران آنها به زندان افتادند و فقط ورق پاره های کثیف مزدوران هیات حاکمه انتشار می یافت ولی مردم نیز ساکت ننشستند. مردمی که برای حفظ حکومت ملی خود سی تیر به پا کرده بودند، مردمی که افتخار ملی شدن نفت و پیروزی بر امیراطوری انگلستان نصیبشان شده بود، مردمی که برای اولین بار پس از مدت های دراز بر پای خود ایستاده لذت آزادی و استقلال را درک کرده بودند، مردمی که پس از قرن ها اسارت و ذلت کسب شرافت و حیثیت کرده بودند، حاضر نبودند که این آسانی دوباره تن به ذلت داده زیر بار بیگانگان روند. نهضت مقاومت ملی ایران از احزاب و نیروهای ملی تشکیل شد و مسئولیت مبارزه بر علیه کودتاچیان ملی تشکیل شد و مسئولیت مبارزه بر علیه کودتاچیان بر عهده اش واگذار شد. "راه مصدق" ارگان نهضت مرتبا پخش می شد و اگرچه هر چند روزی دولت چایخانه ای از نهضت می گرفت ولی انتشار راه مصدق قطع نمی شد. علاوه بر تظاهرات موضعی کوچک و پراکنده اولین تظاهرات یکپارچه مردم در روز ١٦ مهرماه یعنی تقریبا یک ماه و نیم بعد از کودتا به رهبری نهضت مقاومت ملی انجام شد. دانشگاه و بازار به طرفداری از مصدق اعتصاب کردند و تظاهرات پرشوری به وقوع پیوست و مخالفت و مبارزه مردم علیه دستگاه به گوش همه رسید. اگرچه دولت از یکپارچگی و جسارت مردم به وحشت افتاده عده زیادی را گرفت و سران بازار را دستگیر کرد ولی این فشارها در مردم اثری ننمود.
ماه بعد - ١٧ آبان - اولین روز محاکمه دکتر مصدق بود. محاکمه ای که عده ای عمال چشم و گوش بسته و دل سیاه آن را اداره می کردند و اعضای آن بختیارها و آزموده ها بودند. محاکمه ای که به قول خود مصدق "قاضی و دادستان و مدعی همه شخص شاه بودند" جوش و خروش مردم به شدت درجه رسید و به عنوان اعتراض به دادگاه قلابی بلخ تظاهرات ٢١ آبان به رهبری نهضت مقاومت ملی در سراسر کشور به وقوع پیوست. ده ها هزار مردم در این تظاهرات شرکت کردند و مخصوصا دانشجویان و بازاریان پیشقدمان آن به شمار می رفتند. دولت کودتا سخت به تلاش افتاد و فشار خود را به منتها درجه رسانید. طاق بازار را بر سر بازاریان مبارز و وطنخواه خراب کرد و دکان های رهبران فداکار بازار را به وسیله گماشتگان خود غارت نمود و هزارها مردم مبارز را گرفتار غل و زنجیر کرد. زندان ها پر شد حتی سربازخانه ها را نیز زندان کردند و هر روز صدها نفر را به بنادر جنوب می فرستادند. مرحوم حاج حسن شمشیری بین تبعیدشدگان به جزیره خارک بود. دستگیرشدگان به شدیدترین و دردناک ترین وجه شکنجه می شدند که قلم از شرح آن شرم دارد ... چه ستم ها که نکردند و چه جنایت ها که مرتکب نشدند ... این لکه های ننگ و وحشیگری چقدر بر صفحات تاریخ ایران غم انگیز و شرم آور است ... فقط فداکاری و بلندنظری مردم ایران که در مقابل این همه وحشیگری و زجر و شکنجه مقاومت کرده دست از مبارزه بر نمی داشتند و خون شهدایی که مرگ شرافت آمیز را بر زندگی ذلت بار ترجیح داده جان سپردند شاید این لکه های ننگ را از تاریخ ایران بشوید.
برای بازگشت به دوران سیاه گذشته دولت کودتا درصدد برآمد که آثار حکومت مصدق را به کلی محو کند و مخصوصا روحیه و اراده مردم را بکشد. از این رو قانون ملی شدن صنعت نفت را" کان لم یکن "تلقی کردند و کارتل بین المللی نفت برای بلع منافع نفت ایران دست به کار شد. دکتر امینی وزیر دارایی حکومت کودتا مامور و مسئول قرارداد کذایی کنسرسیوم شد. برای تسریع در کار نفت درصدد افتتاح فوری لانه جاسوسی انگلستان که در زمان مصدق بسته شده بود، برآمدند. در تاریخ ١٦ آبان سران حکومت کودتا و دولت انگلستان برای تجدید روابط مخفیانه شروع به مذاکره کردند و زاهدی در تاریخ ١٤ آذر تجدید رابطه با انگلستان را اعلام کرد و قرار بود که "دنیس رایت" کاردار سفارت انگلستان چند روز بعد به ایران بیاید.
اعمال خائنانه دولت کودتا هر روز بر بغض و کینه مردم می افزود و بر آتش خشم و غضب آنان دامن می زد. از روز ١٤ آذر تظاهراتی که در گوشه و کنار به وقوع می پیوست وسعت گرفت و در بازار و دانشگاه عده ای دستگیر شدند. روز ١٥ آذر مجددا تظاهرات بی سابقه ای در دانشگاه و بازار صورت گرفت. در دانشکده های پزشکی، حقوق و علوم، داندنپزشکی، تظاهرات موضعی بود و جلوی هر دانشکده مستقلا انجام می گرفت و سرانجام با یورش سربازان خاتمه می یافت و عده ای دستگیر شدند. در بازار نیز همزمان با تظاهرات دانشجویان، مردم دست به اعتصاب زده شروع به تظاهرات کردند و عده ای به وسیله مامورین نظامی گرفتار شدند. در این تظاهرات مردم و دانشجویان ضمن پشتیبانی از راه مصدق برای دادگاه قلابی سلطنت آباد و افتتاح مجدد لانه جاسوسی انگلستان ابراز نفرت و انزجار می کردند.
ضمنا در تاریخ ٢٤ آبان اعلام شده بود که نیکسون معاون رییس جمهور آمریکا از طرف آیزنهاور به ایران می آید. نیکسون به ایران می آمد تا نتایج "پیروزی سیاسی امیدبخشی که در ایران نصیب قوای طرفدار تثبیت اوضاع و قوای آزادی شده است" (نقل از نطق آیزنهاور در کنگره آمریکا بعد از کودتای ٢٨ مرداد) را بیند.
دانشجویان مبارز دانشگاه نیز تصمیم گرفتند که هنگام ورود نیکسون، ضمن دمونستراسیون عظیمی، نفرت و انزجار خود را به دستگاه کودتا و طرفداری خود را از دکتر مصدق نشان دهند. تظاهرات بر علیه افتتاح مجدد سفارت و اظهار تنفر به دادگاه "حکیم فرموده" همه جا به چشم می خورد و وقوع تظاهرات هنگام ورود نیکسون حتمی می نمود.
ولی این تظاهرات برای دولتیان خیلی گران تمام می شد زیرا تار و پود وجود آنها بستگی به کمک سرشار آمریکا داشت. این بود که دستگاه برای خفه کردن مردم و جلوگیری از تظاهرات از ارتکاب هیچ جنایتی ابا نداشت. روز ١٥ آذر یکی از دربانان دانشگاه شنیده بود که تلفنی به یکی از افسران گارد دانشگاه دستور می رسد که "باید دانشجویی را شقه کرد و جلوی در بزرگ دانشگاه آویخت که عبرت همه شود و هنگام ورود نیکسون صداها خفه گردد و جنبنده ای نجبند ...".
دولت بغض و کینه شدیدی به دانشگاه داشت زیرا دانشجویان پرچمدار مبارزات ملی بوده و با فعالیت مداوم و موثر خود هیات حاکمه را به خطر نسبی و سقوط تهدید می کردند. دولت با خراب کردن سقف بازار و غارت اموال رهبران آن، بازاریان را کم و بیش مجبور به سکوت کرد ولی دانشگاه همچنان خاری در چشم دستگاه می خلید و دست از مبارزه برنمی داشت و دستگاه همچون درنده خونخواری به کمین نشسته دندان تیز کرده بود که از دانشجویان مبارز دانشگاه انتقام بگیرد. انتقامی که عبرت همگان گردد.
این بود که به خاطر انتقام از دانشجویان و بهانه تظاهرات بر علیه تجدید رابطه با انگلستان و برای جلوگیری از تظاهرات در مقابل نیکسون جنایت بزرگ هیات حاکمه ایران در صبح روز دوشنبه شانزده آذرماه ١٣٣٢ در صحن مقدس دانشگاه به وقوع پیوست. صبح شانزدهم آذر هنگام ورود به دانشگاه، دانشجویان متوجه تجهیزات فوق العاده سربازان و اوضاع غیرعادی اطراف دانشگاه شده وقوع حادثه ای را پیش بینی می کردند. نقشه پلید هیات حاکمه بر همه واضح بود و دانشجویان حتی الامکان سعی می کردند که به هیچ وجه بهانه ای به دست بهانه جویان ندهند. از این رو دانشجویان با کمال خونسردی و احتیاط به کلاس ها رفتند و سربازان به راهنمایی عده ای کارآگاه به راه افتادند. ساعت اول بدون حادثه مهمی گذشت و چون بهانه ای به دست آنان نیامد به داخل دانشکده ها هجوم آوردند. از پزشکی، داروسازی، حقوق و علوم عده زیادی را دستگیر کردند. بین دستگیرشدگان چند استاد نیز دیده می شد که به جای دانشجو مورد حمله قرار گرفته و پس از مضروب شدن به داخل کامیون کشیده شدند. همچنین بین زنگ اول و دوم هنگام تفریح سربازان به محوطه دانشکده فنی آمده چند نفری را به عناوین مختلف و بهانه های مجهول و مسخره گرفته، زدند و بردند. در تمام این جریانات دانشجویان سکوت و خونسردی خود را حفظ کرده با موقع شناسی واقع بینانه ای از دادن هر گونه بهانه ای خودداری می کردند. ولی زدن و گرفتن دانشجویان اشتهای خونخوار دستگاه را اقناع نمی کرد. آنها نقشه کشتن و "شقه کردن" دانشجویان را کشیده بودند و این دستور از مقامات بالاتری به آنها داده شده بود. سرکردگان اجرای این دستور و کشتار ناجوانمردانه عده ای از گروهبانان و سربازان "دسته جانباز" بودند که اختصاصا برای اجرای آن ماموریت و استثنائا آن روز به دانشگاه اعزام شده بودند. این سربازان که به مسلسل های سب مجهز بودند بیشتر به جلادان قدیم شباهت داشتند. کشتار و حمله های اصلی توسط این سربازان انجام گرفت و سربازان عادی فقط دنباله رو و محافظ سربازان دسته "جانباز" بودند.
حدود ساعت ١٠ صبح موقعی که دانشجویان در کلاس ها بودند، چندین نفر از سربازان دسته "جانباز" به معیت عده زیادی سرباز معمولی رهسپار دانشکده فنی شدند. ما در کلاس دوم دانشکده فنی که در حدود ١٦٠ دانشجو داشت، مشغول درس بودیم. آقای مهندس شمس استاد نقشه برداری تدریس می کرد. صدای چکمه سربازان از راهرو پشت در به گوش می رسید. اضطراب و ناراحتی بر همه مستولی شده بود و کسی به درس توجه نمی کرد. در این هنگام پیشخدمت دانشکده مخفیانه وارد کلاس شده به دانشجویان گفت؛ "بسیار مواظب باشید. چون سربازان می خواهند به کلاس حمله کنند اگر اعلامیه یا روزنامهای دارید از خود دور کنید (آن روز "راه مصدق" و اعلامیه های نهضت مقاومت ملی به وفور در دانشگاه پخش می شد.) مهندس خلیلی به شدت عصبانی است و تلاش می کند که از ورود سربازان به کلاس جلوگیری کند ولی معلوم نیست که قادر به این کار باشد" و از کلاس خارج شد. در خلال این احوال مهندس خلیلی و دکتر عابدی رییس و معاون دانشکده فنی با تمام قوا می کوشیدند که از ورود سربازان به کلاس جلوگیری کنند. ولی سربازان نه تنها به حرف آنها اهمیتی ندادند بلکه آنها را تهدید به مرگ کردند. لذا مهندس خلیلی به رییس دانشگاه (دکتر سیاسی)، رییس گارد دانشگاه و بالاخره مقامات "عالیه" متوسل شد. آنها نیز به علت این که این سربازان از دسته "جانباز" هستند و برای ماموریت به خصوص از طرف "از ما بهتران" آمدهاند، قادر به هیچ اقدام مثبتی نشدند. وخامت اوضاع به حد اعلا رسیده بود. شلوغی بیرون کلاس و صدای شدید چکمه های سربازان از نزدیک شدن حادثه ای حکایت می کرد تا بالاخره در کلاس به شدت به هم خورد و پنج سرباز "جانباز" با مسلسل سبک وارد کلاس شدند. یکی از آنها لوله مسلسل را به طرف شاگردان عقب کلاس گرفته آماده تیراندازی شد و دیگری به همین نحو مامور قسمت جلوی کلاس گردید. سرباز دیگری پیشخدمت دانشگاه را به داخل کلاس می کشید. سرخی و کبودی صورت و بدن او از ضرب و شکنجه سربازان حکایت می کرد. در این هنگام استاد کلاس آقای مهندس شمس به منظور جلوگیری از دخول سربازان به کلاس پیش آمده، گفت؛ "کلاس مقدس است و من به شما اجازه دخول نمی دهم". در این هنگام سرباز دیگری مسلسل خود را به سینه او نزدیک کرده او را به طرف دیگر کلاس راند. مهندس شمس گفت؛ "فرمانده شما کیست؟ بدون وجود افسر فرمانده به چه حقی وارد کلاس می شوید؟" سربازی که او را به عقب می راند به گروهبانی که وسط کلاس ایستاده بود، اشاره کرده گفت؛ "او فرمانده ماست" مسلسل خود را بر سینه استاد گذاشته با تهدید به مرگ او را مجبور به سکوت کرد. گروهبان فرمانده لوله را به سینه پیشخدمت کلاس گذاشته گفت؛ "کی به ما خندید؟ زود بگو وگرنه تو را می کشم". او مدعی بود که عده ای از دانشجویان به آنها خندیده اند!!!! و به همین علت می خواست انتقام بگیرد. پیشخدمت به خداو پیغمبر قسم می خورد که روحم خبر ندارد. می گفت؛ "من بیرون بودم آخر چطور بفهم چه کسی به شما خندید؟" ولی بهانه گروهبان به بهانه گرگ خونخواری شبیه بود که از میش مظلومی که در پایین نهر آب می خورد ایراد می گرفت که چرا آب را گل آلود کرده است. سخنان پیشخدمت بیچاره نیز کوچکترین اثری نداشت. گروهبان سنگدل عصبانی شده بود و به شدت فریاد می زد و لوله مسلسل را به قلب او فشار می داد و بالاخره گفت ؛ "تا سه می شمارم و اگر کسی را نشان ندهی آتشش می کنم". کلاس ساکت بود فقط صدای چکمه؛ فریاد گروهبان و ضجه پیشخدمت بلند بود. دانشجویان در بهت و حیرت فرو رفته بودند و این منظره بیشتر به خواب خیال می نمود. وحشت همه را فرا گرفته بود که قرعه فال به نام چه کسی زده خواهد شد. شکی نبود که این بهانه مسخره برای تحریک دانشجویان و آنگاه اقدام به یک حمله سبعانه عمومی پیش بینی شده و مسلم بود که کوچکترین جنبش با مقاومت از طرف دانشجویان باعث مرگ حمتی اکثریت کلاس می شد.
گروهبان شماره های ١ و ٢ را اعلام کرد و انگشت خود را به ماشه مسلسل می فشرد که در آخرین لحظه پیشخدمت بیچاره از روی لاعلاجی دست خود را به یک طرف کلاس تکان داد. اشاره مبهم او شامل ٥٠ دانشجو می شد و خدا عالم است که این سربازان لاشعور چگونه می توانستند گناهی به گردن کسی بگذارند! سربازان همچون گرگان گرسنه به شاگردان آن طرف کلاس نزدیک شدند و پس از لحظه ای مکث و جستجو یقه دانشجویان را از پشت میز سه ردیف دورتر گرفته از روی میزها کشان کشان به وسط کلاس کشیدند و با قنداق مسلسل و لگد از کلاس بیرون انداختند و سربازان خارج که چون گرگان گرسنه دیگری به انتظار ایستاده بودند، به جان طعمه افتادند. دانشجویان از مشاهده این عمل وقیح وحشیانه قلبشان جریحه دار شده با عصبانیت و ناراحتی به آرامش اجباری خود ادامه می دادند.
گروهبان فرمانده! دوباره به سراغ پیشخدمت رفت و لوله مسلسل را روی سنیه او گذاشته گفت؛ "دیگر که بود؟" و به همان ترتیب اول سربازان دانشجوی بی گناه دیگری را از وسط دانشجویان کشان کشان به میان کلاس کشید. گروهبان سه بار به سراغ پیشخدمت رفت ولی او دیگر چیزی نگفت لذا آنها پس از تکمیل وحشگیری خود در این کلاس برای شکارهای بیشتری بیرون رفتند.
لحظه ای پس از خروج سربازان، کلاس از شدت جوش و خروش دانشجویان چون بمب منفجر شد. سینه های پرسوزی که تحت فشار و وحشت خفه شده بود و قلب های پرگدازی که در اثر حیرت و اضطراب از طپش افتاده بود، یکباره چون آتشفشانی شروع به فوران کرد ... دانشجویی از عقب کلاس روی میز پرید و کتاب خود را بر زمین زد. در حالی که بغض گلویش را گرفته و گریه می کرد، می گفت؛ "این چه درسی است؟ این چه کلاسی است؟ این چه زندگی است؟" و رهسپار خارج شد. دانشجویان با صورت های برافروخته و عصبانی به هیات حاکمه ستمگر و عمال سیه دل آن لعنت و نفرین می کردند. همهمه و غوغا به شدت رسیده بود. مهندس شمس سعی می کرد که از خروج دانشجویان از کلاس جلوگیری کند ولی موفق نمی شد و دانشجویان چون جرقه های آتش به بیرون پراکنده شدند. رییس و معاون دانشکده فنی که با تمام کوشش و فداکاری خود قادر به جلوگیری از ورود سربازان نشده و ناظر این همه وحشیگری و هتک حرمت کلاس و استاد شده بودند، به ناچار اعلام اعتصاب کردند و گفتند؛ "تا هنگامی که دست نظامیان از دانشگاه کوتاه نشود، دانشکده فنی به اعتصاب خود ادامه خواهد داد" و چون احتمال وقوع حوادث وخیم تری می رفت، لذا برای حفظ جان دانشجویان دانشکده را تعطیل کردند و به آنها دستور دادند به خانه های خود بروند و تا اطلاع ثانوی در خانه بمانند.
دانشجویان نیز به پیروی از تصمیم اولیای دانشکده محوطه دانشکده را ترک می کردند ولی هنوز نیمی از دانشجویان در حال خروج بودند که ناگاه آن سربازان به همراه عده زیادی سرباز عادی به دانشکده فنی حمله کردند. چند کارآگاه بدنام شناخته شده و افسر سیه دل در گوشه و کنار دیده می شدند و شکی نبود که درصدد توطئه و در انتظار نتیجه وحشتناک توطئه هستند.
عده ای از سربازان دانشکده فنی را به کلی محاصره کرده بودند تا کسی از میدان نگریزد. آنگاه دسته ای از سربازان با سرنیزه به همراهی سربازان دسته جانباز از در بزرگ دانشکده وارد شدند و دانشجویان را که در حال خروج و یا در جلوی کتابخانه و کریدور جنوبی دانشکده بودند هدف قرار دادند. دانشجویان مات و مبهوت به این صحنه تاثرآور می نگریستند. سربازان قدم به قدم به سرنیزه های کشیده به سمت دانشجویان نزدیک می شدند. بین ما و آنها چند قدم بیشتر فاصله نبود. سربازان دسته جانباز که در صف اول قرار داشتند چون درندگان خونخواری از این که طعمه را به دام انداخته اند سرمست پیروزی بودند. خون در چشمانشان موج می زد. نفس ها در سینه ها حبس شده بود. فقط صدای چکمه سربازان به گوش می رسید. آنها قدم به قدم نزدیک تر می شدند، ولی هنوزکسی تکان نمی خورد. سکوتی موحش همه را فرا گرفته بود. این سکوت پیش از حادثه چقدر دردناک و غم انگیز بود. خدایا باز دیگر چه شده این ها از جان ما چه می خواهند؟ با سر نیزه کشیده در حال حمله هستند. آخر این درندگان خونخوار را چه کسی به جان مردم می اندازد؟! آخر زجر و شکنجه تا چه انداز؟ ظلم و فساد تا چقدر؟ آخر اینها این بار دیگر چه بهانه ای دارند؟
اینها افکار مشوشی بود که از مغز هر دانشجویی می گذشت و دل شوریده او را جریحه دارتر می کرد ولی آنها دیگر این بار منتظر بهانه ای نیستند. آنها با گرفتن و زدن و دربند کردن دانشجویان قانع نمی شوند. آنها درصدد کشتن هستند. کسی که این سربازان متعصب مسخ شده را فرستاده فرمان قتل دانشجویان را صادر کرده است. مرگ را می بینم که این قدر نزدیک شده و پنجه به سوی ما دراز کرده الان یا لحظه ای بعد این گلوله ها سینه ما را سوراخ خواهند کرد. این سرنیزه ها بدن ما را خواهند شکافت. صبر و سکوت دیگر فایده ای ندارد. دانشجویان در حالی که درد و رنج قلبشان را می فشرد و آثار غم و ناراحتی از چهره هایشان هویدا بود، شروع به عقب نشینی کردند. سربازان به سرعت خود افزودند.
اکثر دانشجویان به ناچار پا به فرار گذاردند تا از درهای جنوبی و غربی دانشکده خارج شوند. در این میان بغض یکی از دانشجویان ترکید. او که مرگ را به چشم می دید و خود را کشته می دانست دیگر نتوانست این همه فشار درونی را تحمل کند و آتش از سینه پرسوز و گدازش به شکل شعارهای کوتاه بیرون ریخت؛ "دست نظامیان از دانشگاه کوتاه". هنوز صدای او خاموش نشده بود که رگبار گلوله باریدن گرفت و چون دانشجویان فرصت فرار نداشتند، به کلی غافلگیر شدند و در همان لحظه اول عده زیادی هدف گلوله قرار گرفتند. لحظات موحشی بود. دانشجویان یکی پس از دیگری به زمین می افتادند به خصوص که بین محوطه مرکزی دانشکده فنی و قسمت های جنوبی سه پله وجود داشت و هنگام عقب نشینی عده زیادی از دانشجویان روی این پله ها افتاده نتوانستند خود را نجات دهند. نکته ای را که هیچ گاه فراموش نمی کنم و از ایمان و فداکاری دانشجویان حکایت می کند فریاد "یا مرگ یا مصدق" زیر رگبار گلوله است. هنگامی که تیراندازی شروع شد، کاسه صبر و تحمل دانشجویان شکست و جوش و خروش دورنشان در شعار کوتاه "یا مرگ یا مصدق" به آسمان بلند شد. تیراندازی و کشت و کشتار آخرین مرحله ای که دستگاه جنایت پیشه کودتا می توانست مرتکب شود و دانشجویان برای جلوگیری از این حادثه وحشتناک این همه صبر و تحمل کرده بودند و تا این اندازه دندان روی جگر گذاشته و خود را مشاهده کرده بودند. گرفتاری این همه دانشجو را دیده باز هم سکوت و آرامش را حفظ نموده بودند که بهانه ای به دست عمال بی شرم دستگاه ندهند ولی هیات حاکمه در تصمیم به کشت و کشتار آن روز خود آنقدر مصر بود که رفتار دانشجویان نمی توانست کوچکترین تغییری در دستگاه و نقشه پلیدشان به وجود بیاورد. اینجا بود که دانشجویان دیگر سکوت را جایز ندیدند. اکنون که کشته می شوند دیگر چرا حرف خود را نزنند؟
"یا مرگ یا مصدق" " مرگ بر شاه"
من نیز همراه این عده وارد آزمایشگاه شدم. خون مجروحین آنقدر زیاد بود که پایین پله های گلگون شدن بود. بین دوستان ما، شیشه پای یکی را شکافت. دیگری پایش هدف گلوله قرار گرفته و سوراخ شده بود. گلوله از یک طرف پا وارد شده و از طرف دیگر خارج شده بود. دانشجویان و مستخدمین آزمایشگاه مشغول بستن زخم های دانشجویان مجروح بودند. از حدود سی نفری که به آزمایشگاه مقاومت مصالح پناه بردند، به استثنای دو یا سه نفری همه مجروح شده بودند. دانشکده کاملا محاصره شده بود و کسی نمی توانست خارج شود. حتی هنگام تیراندازی داخل دانشکده سربازان خارج نیز شروع به تیراندازی کردند و مقداری از سنگ ها و شیشه های جلو دانشکده فنی را شکستند. پس از ختم گلوله باران، دقیقه ای سکوت دانشکده را فرا گرفت. اضطراب و نگرانی شدیدی بر همه مستولی شده بود. سربازان با سرنیزه اطراف دانشکده پاس می دادند و سایه آنها روی پنجره ها و روی پرده ها چون هیولای ظلم و بیدادگری به چشم می خورد. ناگهان در میان سکوت آه بلندی به گوش رسید که مانند دشنه در قلب ما فرو رفت و از چشم بیشتر دانشجویان اشک جاری شد. ناله های بلند سوزناک به ما فهماند که عده ای مجروح شده اند و در همان جا افتاده اند. غلغله و آشوبی به پا شد. دسته ای می خواستند به کمک دوستان مجروح خود بروند یا آنها را نجات دهند یا خود نیز کشته شوند. این دانشجویان آنقدر خشمناک و انقلابی شده بودند که کنترل آنها به کلی از دست رفته بود. یکی فریاد می زد؛ من از این زندگی خسته شدم؛ می خواهم کشته شوم، می خواهم به دوستان دیگرم بپیوندم، بگذارید بیرون بروم. دیگری می گفت؛ صبر تا کی، باید بیرون برویم و انتقام کشته شدگان را بگیریم. ولی عده ای دیگر با زحمات زیاد مشغول آرام کردن دوستان خود بودند. چون خروج از خفاگاه در آن شرایط باعث کشته شدن بی نتیجه آنها می شد. اولیای دانشکده مستخدمین و چند نفری از دانشکده پزشکی می خواستند مجروحین را به پزشکی برده معالجه کنند. ولی سربازان با تهدید به مرگ مانع از این کار شدند. بدن مجروحین در حدود دو ساعت در وسط دانشکده افتاده بود و خون جاری بود تا بالاخره جان سپردند.
اجساد خون آلود شهیدان و آن همه ناله های پرشورشان نه تنها در دل سنگ این جلادان اثری نکرد بلکه با مسرت و پیروزی به دستگیری باقیمانده دانشجویان پرداختند. هر که را یافتند گرفتند و آنگاه آنها را با قنداق تفنگ زده با دست های بالا به صف کرده روانه زندان کردند و خبر پیروزی خود را برای یزید زمان بردند تا انعام و پاداش خود را دریافت دارند. در این واقعه مستخدمین و کارگران دانشکده فنی بی اندازه به دانشجویان کمک کردند.
ما همچنان در خفاگاه خود بیش از دو ساعت ماندیم تا بالاخره با لباس مبدل کارگری از دانشکده خارج شده به کارخانه رفتیم و در آنجا ابزار به دست گرفته مشغول کار شدیم تا سربازان ما را کارگر تصور کنند. آن گاه دور از چشم سربازان از در پشت خارج شده و دوستان مجروح خود را به بیمارستان بردیم. مهندس خلیلی رییس دانشکده فنی را نیز بازداشت کرده و دکتر عابدی معاون دانشکده را به جنوب تبعید کردند.
بدین ترتیب سه نفر از دوستان ما بزرگ نیا، قندچی و شریعت رضوی شهید و بیست و هفت نفر دستگیر و عده زیادی مجروح شدند. هنگام تیراندازی بعضی از رادیاتورهای شوفاژ در اثر گلوله سوراخ شد و آب گرم با خون شهدا و مجروحین درآمیخت و سراسر محوطه مرکزی دانشکده فنی را پوشانید، به طوری که حتی پس از ماه ها از در و دیوار دانشکده فنی بوی خون می آمد. مامورین انتظامی پس از این عمل جنایتکارانه و ناجوانمردانه از انعکاس خشم و غضب مردم به هراس افتاده برای پوشاندن آثار جرم خود خون ها را پاک کردند ولی ماهها اثر خون در گوشه و کنار دیده می شد و سال ها جای گلوله ها بر در و دیوار دانشکده فنی نمایان بود و تا زمین می گردد و تاریخ وجود دارد، ننگ و رسوایی بر کودتاچیان خواهد بود.
در این حمله ناجوانمردانه، سربازان "جانباز" به دانشجویان تیراندازی کردند و سربازان دیگر به هوا شلیک نمودند و به احتمال قوی قاتل شهدا و مسئول جراحات مجروحین همان جلادان "دسته جانباز" بودند. این واقعه دردناک حتی اکثر سربازان را منقلب کرد. به طوری که یکی از آنان که از شکنجه وجدان بیدار شده خود رنج می برد، هنگام هدایت صف دانشجویان اسیر به زندان به دانشجویی گفت: "دستور اکید صادر شده بود که همه ما باید تیراندازی کنیم و به ما گفته شده بود که گلوله ها و تفنگ سربازان بعد از ماموریت بازرسی خواهد شد و اگر کسی تیراندازی نکرده باشد، تحت تعقیب قرار خواهد گرفت. بنابراین من نیز اجبارا تیراندازی کردم ولی خدا شاهد است که تمام گلوله ها را به سقف یا دیوا شلیک کرده ام".
جریان این فاجعه دردناک به سرعت منتشر شد و خشم و کینه آزادیخواهان را برافروخت.
دانشگاه تهران به پیروی از دانشکده فنی و به عزای شهدای آن در اعتصاب عمیقی فرو رفت. بعدازظهر آن روز دانشجویان با کراوات سیاه از دانشکده حرکت کرده با سکوت غم آلود و ماتم زده رهسپار خیابان های مرکزی شهر شدند و مخصوصا در خیابان های لاله زار و استانبول انبوه دانشجویان عزادار نظر هر رهگذری را جلب می کرد و او را متوجه این جنایت عظیم می نمود. بیشتر دانشکده های شهرستان ها نیز برای پشتیبانی از دانشگاه تهران اعتصاب کردند. تعداد زیادی از سازمان های دانشجویی خارج از کشور نیز به عمل وحشیانه و خصمانه دولت کودتا به شدت اعتراض نمودند. در مقابل سیل اعتراض، جنایتکاران شروع به سفسطه کردند و در مقابل خبرنگاران گفتند که دانشجویان برای گرفتن تفنگ سربازان حمله کردند و سربازان نیز اجبارا نیرهایی به هوا شلیک نمودند و تصادفا سه نفر کشته شد".
یکی از مجلات، با آنکه سانسور شدیدی وجود داشت و کسی جرات نمی کرد علیه دستگاه کلمه ای بنویسد با مسخره نوشته بود که "اگر تیرها هوایی شلیک شده، پس بنابراین دانشجویان پر درآورده به هوا پرواز کرده و خود را به گلوله زده اند". به عبارت دیگر گلوله ها به دانشجویان نخورده بلکه دانشجویان به هوا پرواز کرده اند و خود را به گلوله ها زده اند.
روز بعد نیکسون به ایران آمد و در همان دانشگاه، در همان دانشگاهی که هنوز به خون دانشجویان بی گناه رنگین بود، دکترای افتخاری حقوق دریافت داشت و از سکون و سکوت گورستان خاموشان ابراز مسرت کرد و به دولت کودتا وعده هر گونه مساعدت و کمک نمود و به رییس جمهور آمریکا پیغام برد که آسوده بخوابد چون نگرانی او که نوشته بود؛ "و گو این که مخاطراتی که متوجه ایران بود، تخفیف یافته است. معذالک ابرهایی که ایران را تهدید می کرد، به کلی متلاشی و پراکنده نشده است." بررف شده و مملکت امن و امان است!"
صبح ورود نیکسون یکی از روزنامه ها در سرمقاله خود تحت عنوان "سه قطره خون" نامه سرگشاده ای به نیکسون نوشت که فورا توقیف شد. ولی دانشجویان سحرخیزی که خواب و خوراک نداشتند و استراحت در قبل مرگ دوستانشان میسر نبود، زودتر از پلیس روزنامه را خواندند. در این نامه سرگشاده ابتدا به سنت قدیم ما ایرانی ها اشاره شده بود که "هر گاه دوستی از سفر می آید یا کسی از زیارت باز می گردد و یا شخصیتی بزرگ وارد می شود، ما ایرانیان به فراخور حال در قدم او گاوی یا گوسفندی قربانی می کنیم". آنگاه خطاب به نیکسون گفته شده بود که؛ "آقای نیکسون وجود شما آنقدر گرامی و عزیز بود که در قدوم شما سه نفر از بهترین جوانان این کشور یعنی دانشجویان دانشگاه را قربانی کردند."
آری حکومت کودتا در قدوم نیکسون سه جوان قربانی کرد تا نیکسون آیزنهاور را مطمئن کند که میلیون ها دلار کمک به دولت کودتا به هدر نرفته و این پول های گزاف بر گرده مالیات دهندگان آمریکایی نیز سنگینی نمی کند، زیرا در راه استقرار صلح و دموکراسی خرج شده است. رسوایی دستگاه به جایی کشیده بود که بیم آشوب و غوغا می رفت و ارکان حکومت متزلزل شده بود و حتی وضع به جایی رسید که شاه شخصا مجبور شد از این "اتفاق" "معذرت" بخواهد و از خانواده های شهدا "دلجویی" کند و مزیتی را به عنوان نماینده شخصی برای رسیدگی به واقعه دانشگاه بفرستد تا آتش خشم مردم را فرو نشاند. اما چند روز بعد در روزنامه "راه مصدق" ارگان "نهضت مقاومت ملی" بخشنامه شماره ٢١٢٢ مورخ ٣٢/٩/٢٠ از لشگر ٢ زرهی ستاد رکن ٢ به کلیه واحدها و داویر تابعه لشگر منتشر شد که در آن افراد "دسته جانباز" در اثر جدیت و فعالیتی که در "ماموریت" دانشگاه تهران در روز دوشنبه ١٦ آذر مشاهده گردید، تشویق شده اند. لذا کلیه افراد به دریافت پاداش نقدی مفتخر و سه نفر از آنها به درجه گروهبان دومی و چهار نفر به درجه سرجوخگی ارتقا داده شده بودند. اسامی آنها نیز نوشته شده بود.
این بخشنامه رکن ٢ ماهیت "معذرت و دلجویی شاهانه!" را هویدا ساخت و بر قلب جریحه دار دانشجویان نمک پاشید. شهدای دانشگاه در امامزاده عبدالله پهلوی هم به خاک سپرده شدند و مقبره آنها تجمع مبارزان شوریده حال گردید.
روز هفتم شهدای دانشگاه غوغای عظیمی به پا بود. دانشجویان تصمیم داشتند که مراسمی بر مزار شهدا برپا کنند، ولی دستگاه فاسد ممانعت می کرد. میدان شوش از انبوه مردم به خصوص دانشجویان موج می زد. سربازان تمام محوطه را با تانک و زره پوش محاصره کرده بودند. پلیس از سوار شدن دانشجویان به اتوبوس های خط ری جلوگیری می کرد و به علت ورود دسته های جدید لحظه به لحظه به جمعیت میدان افزوده می شد. به طوری که حدود ساعت دو و نیم بعدازظهر جای ایستادن نبود. مامورین انتظامی به دستور فرماندهان خود شروع به مانور کردند و می خواستند دانشجویان را پراکنده کنند.
نمایندگان دانشجویان با فرمانده مامورین انتظامی تماس گرفته درخواست کردند به این صحنه مسخره خاتمه داده شود و متذکر شدند که بازی کردن با احساسات دانشجویان خشمگین و از جان گذشته، بازی کردن با آتش است. بالاخره نیروی انتظامی از وحشت دانشجویان ناچار به تسلیم شد و افسر فرمانده قبول کرد که دسته های گل به وسیله چند دختر دانشجو به مزار شهدا حمل شود و دانشجویان نیز دسته دسته و به مرور سوار اتوبوس شده و عازم امامزاده عبدالله شدند. اولین دسته با چند اتوبوس حرکت کردند ولی بالای پل سیمان ژاندارم ها و سربازان راه را سد کرده به داخل اتوبوس ها حمله بردند و هر دانشجو یا هر مرد جوانی را که همانند دانشجویی بود با قنداق تفنگ به شدت مجروح کرده پایین می کشیدند. دانشجویان دسته بعدی که متوجه ماجرا شدند پیش از آنکه سربازان به اتوبوس ها حمله کنند، پیاده شدند، به این امید که از بیراهه از مزارع و باغ ها گذشته خود را به امامزاده عبدالله برسانند، ولی سربازان به آنها حمله کردند و حتی کیلومترها در پیچ و خم کوچه باغ ها دانشجویان را دنبال کردند و عده کثیری از این دسته را آنقدر زدند تا از حال رفتند. خوشبختانه بیمارستان فیروزآبادی نزدیک بود و به داد مجروحین رسید و عده ای از دانشجویان برای مدت های دراز در آنجا بستری شدند. ورود دسته های بعدی دانشجویان به پل سیمان مسئله را برای ژاندارم ها مشکل تر کرد. هزارها دانشجو بر سر پل سیمان غوغا به پا کرده بودند. اگرچه ژاندارم ها و سربازان تمام اتوبوس ها را تفتیش کرده، دانشجویان را پایین می آوردند و اگرچه موفق شدند که دسته اول دانشجویان را به کلی پراکنده کنند ولی سیل دانشجویان و مردم دمونستراسیون عظیمی به وجود آورد که در تاریخ حکومت نظمی آن روز سابقه نداشت. دانشجویان پس از خروج از اتوبوس ها و گریز از مقابل سربازان چند قدمی آن طرف تر به هم پیوسته پیاده عازم امامزاده عبدالله می شدند از اتصال این دسته ها به هم صف بسیار طویلی به وجود آمد که یک سر آن به امامزاده عبدالله رسیده بود و سر دیگر آن سر پل سیمان در حال تکوین بود.
این دمونستراسیون زیر برق سرنیزه سربازان و آن همه ظلم و بی رحمی وحشیانه حکومت نظامی یکی از بزرگترین و باشکوه ترین تظاهرات دانشجویان به شمار می رفت و گواه از خودگذشتگی و تصمیم کوه آسای دانشجویان بود. دستگاه کودتا سعی کرد که این فاجعه دردناک را مکتوم بدارد ولی جنگ و گریز نیروهای نظامی و دانشجویان در میان راه و مخصوصا سر پل سیمان سبب شد که عده زیادی از کارگران و دهقانان اطراف متوجه موضوع شده به استقبال دانشجویان بیایند. از سر پل سیمان تا امامزاده عبدالله کارگران و دهقانان در دو طرف خیابان ایستاده با دانشجویان همدردی می کردند و جلوی امامزاده عبدالله انبوه مردم به حدی بود که ژاندارم ها مجبور بودند برای جلوگیری از ورود مردم به صف دانشجویان و شرکت در مراسم عزاداری دست ها را به هم حلقه کرده تشکیل یک صف طولانی داده دانشجویان را از مردم جدا کنند.
در بزرگ امامزاده عبدالله توسط پلیس و ژاندارم مسدود شده بود و کسی حق دخول نداشت. دسته های اولی دانشجویان که وارد امامزاده عبدالله شدند مورد حمله قرار گرفتند. عده ای مجروح و بقیه پراکنده شدند، ولی سیل جمعیت و صف بی انتهای دانشجویان بالاخره مامورین حکومت نظامی را مجبور به تسلیم کرد و به دانشجویان اجازه داده شد که دسته دسته به سر خاک شهدا رفته باز گردند، تا به دسته بعدی حق ورود داده شود. با آنکه گوشه و کنار محل و محوطه مزار شهدا را افراد نظامی پوشانده بود، با این حال وحشت داشتند که انبوه دانشجویان خشمگین و عزادار باعث طغیان و آشوب گردد و به زور دانشجویان را از محوطه مزار بیرون می راندند. ولی با تمام این فشار، سرتاسر قبرستان از دانشجویان پوشیده شده بود. در این هنگام برادر شهید قندچی با لباس سیاه عزا بر سر خاک شهدا شروع به سخن کرد. آثار غم و عزا از خطوط صورتش هویدا و رگ های گردنش از شدت غضب ورم کرده بود. سخنان آتشینش چون شراره های آتش از سینه پرسوز و گدازش بیرون می جهید. او با گردن برافراشته و ایمان قوی حرف می زد. محزون بود که تنها برادرش همچون غنچه ناشکفته در برابر طوفان سهمگین ظلم وستم پر پر شده و این چنین بر زمین ریخته است، ولی مغرور بود که به خاطر پیروزی نهضت و در راه مبارزه با حکومت غاصب کودتا برادر عزیزش قربانی شده است. سکوت همه را فرا گرفته بود. نفس ها در سینه ها حبس شده بود. کسی تکان نمی خورد. صدای لرزان و رسای قندچی همه را می لرزانید حتی پلیس و سرباز را نیز بر جا خشک کرده بود. بر دل پرشور جوانان آتش می زد و اشک از چشم ها جاری می کرد . او از این زندگی غم انگیز ذلت بار به ستوه آمده بود. برادرش پس از یک جراحت دردناک دو ساعته در پناه مرگ آرمیده بود ولی او هنوز می سوخت و مدام از شکنجه روحی طاقت فرسایی رنج می برد. او دیگر از مرگ نمی ترسید و آرزو داشت که به دنبال برادرش در پناه مرگ روی آسایش بیند. او از زبان دانشجویان حرف می زد. او عقده دل های دردمند دانشجویان را باز می کرد. او به جنایت هیات حاکمه حمله کرده، تقاضای کیفر جنایتکاران را می نمود. او وفاداری خود و برادر شهیدش را تا آخرین لحظه حیات به مصدق بزرگ اعلام می داشت. او بالاخره سخنان موثر خود را با شعر معروف کریم پورشیرازی شهید دیگر نهضت ملی درباره خونین کفنان سی ام تیر در میان شور و هیجان بی حد دانشجویان ختم کرد و آنگاه به وسیله پلیس محاصره و دستگیر شد.
پس از آن مراز شهدای شانزده آذر همچون مقبره شهدای سی ام تیر زیارتگاه مردم آزاده و مبارز ایران، به خصوص دانشجویان بود. سال بعد روز شانزده آذر 1333 دانشکده فنی از کارآگاه و نظامی پر بود که هر گونه عکس العملی را در نطفه خفه کنند، اما مطابق قرار قبلی پس از آنکه زنگ صبح نواخته شده، تمام دانشجویان در محوطه مرکزی دانشکده فنی با حالت عزا و احترام سه دقیقه سکوت کردند: سکوتی عمیق و پر معنی سکوتی که خاطرات دلخراش سال پیش را تجدید می کرد و رگبار گلوله و ناله دردناک مجروحین شنیده می شد: سکوتی که در خلال آن شکنجه های روحی سال گذشته، جنایات هیات حاکمه و بدبختی و مذلت ملت ایران از نظرها می گذشت. سربازان و کارآگان در مقابل این سکوت قادر به هیچ عملی نبودند و هیچ بهانه و دستاویزی به دستشان نیامد. دانشجویان پس از سکوت و قرار دادن یک دسته گل بر روی پله ها دانشکده را ترک کرده عازم مزار شهدات شدند. تمام دانشگاه نیز به پیروزی از دانشکده فنی به احترام شهدای شانزدهم آذر دست از کار کشید.
آن ایام - مثل امروز - فشار و اختناق عجیبی به افکار و احساسات مردم و دانشجویان سنگینی می کرد. حکومت نظامی سراسر آن سالها را پوشانده بود. تجمع سه نفر خلاف قانون و دانشجو بودن جرم بود. چه بسا که سرباز با سرنیزه در جلسات کلاس یا سر حوزه امتحان می ایستاد و دانشجویان در پناه برق سرنیزه مشغول کار خود بودند. رفتن به دانشگاه و درس خواندن و خلاصه زندگی در آن روزها درد و رنج بود و اعصاب دانشجو را خرد می کرد. عده ای از بهترین استادان دانشگاه را اخراج کرده و به غل و زنجیر کشیدند و در عوض عده ای از اوباش و اراذل را به دانشگاه فرستادند تا رکیک ترین ناسزاها را که در شان خودشان و اربابانشان بود، تحویل دانشگاهیان و دانشجویان دهند. سال بعد و سالهای بعد از آن نیز در اختناق مرگبار و در شرایط دشواری، دانشجویان به یاد شهدای شانزده آذر دست از کار کشیده با برگزاری مراسمی در دانشگاه و بر مزار شهدا پیوند خود را با شهدا و راه آنان تجدید کردند و شانزده آذر را روز دانشجو اعلام نمودند و بجاست که همیشه دانشجویان نام شهدا و خاطره شانزده آذر را زنده نگه داشته در بزرگداشت آن بکوشند و در راه مبارزه علیه حکومت کودتاچیان جنایتکار از روان پاک شهدای 16 آذرطلب همت کنند.
تقدیم به او که خود را اعلم العلما و افقه المجتهدین می داند...
تقدیم به او که خود را یگانه ی دهر در فهم و درک شناخته...
تقدیم به او که می ترسم "احمدی نژاد" را از وصول به مقام "محمود" بازدارد...
تقدیم به مشایی به خاطر تمام تلاش هایش در گشودن افق های جدید!
دست تو باد بر سر ما باقی ای خدا!
دست دعا نگر که برآوردهایم ما
پیشنوشت
○ فاطمیه است و... السلام علی عصمة الله الکبری و حجة الله علی الحجج (+).
○ در نوشتاری که می خوانید بنا بر مختصرگویی بوده است لذا از همه ی دوستان به دلیل حجم زیاد همین اختصار عذرخواهی می کنم!
مروري بر ريزشهاي ايدئولوژيک در انقلاب اسلامي
۱. خواه باور داشته باشيد يا نه؛ تفاوت بنياديني که منشأ تمام دعواهاي هميشهي تاريخ پس از انقلاب اسلامي بوده، ميزان فهم و چگونگي درک «نظام ولايي اسلام» است. نميتوان باور کرد اختلافهايي که در مبنا و سبک حکومت دولتهاي پس از انقلاب اسلامي وجود داشته، تنها محدود به دايرهي سليقه و ذوق آدمها و جريانها بوده و به طريق اولي نميتوان پذيرفت که امتداد همهي نگاهها و روشها در افق آرمانهاي نظام اسلامي قرار دارد. چه شهيد بهشتي هم در نامهي تاريخياش به امام خميني نوشت: «دوگانگي موجود ميان مديران کشور، بيش از آنکه جنبهي شخصي داشته باشد، به اختلاف دو بينش مربوط ميشود. يک بينش معتقد و ملتزم به فقاهت و اجتهاد، اجتهادي که در عين زنده بودن و پويا بودن بايد سخت ملتزم به وحي و تعبد در برابر کتاب و سنت باشد. بينش ديگر در پي انديشهها و برداشتهاي بنيادين که نه بهکلي از وحي بريده است و نه آنچنانکه بايد و شايد در برابر آن متعبد و پايبند. و گفتهها و نوشتهها و کردهها بر اين موضع بينابين گواه.
بينش اول در برابر بيگانگان و هجوم تبليعاتي و سياسي و اقتصادي آنها سخت به توکل بر خدا و اعتماد به نفس و تکيه بر توان امت اسلامي و پرهيز از گرفتار شدن در دام داوريها و دلسوزيهاي بيگانگان معتقد و ملتزم؛ بينش ديگر هرچه دلش همين را ميخواهد و زبانش همين را ميگويد و قلمش همين را مينويسد اما چون همهي مختصات لازم را براي پيمودن اين راه دشوار ندارد در عمل لرزان و لغزان.
بينش اول به نظام و شيوهاي براي زندگي امت ما معتقد است که در عين گشودن راه به سوي همه نوع پيشرفت و ترقي، مانع حل شدن مسلمانها در دستاوردهاي شرق يا غرب باشد و آنان را بر فرهنگ و نظام ارزشي اصيل و مستقل اسلام استوار دارد؛ بينش دوم با حفظ نام اسلام و بخشي از ارزشهاي آن، جامعه را به راهي ميکشاند که خود به خود درها را بر روي ارزشهاي بيگانه از اسلام و بلکه ضداسلام ميگشايد.
بينش اول روي شرايطي در گزينش مسئولان تکيه ميکند که جامعه را به سوي امامت متقين و گسترش اين امامت بر همهي سطوح ميبرد؛ بينش ديگر بيشتر روي شرايطي تکيه ميکند که خود به خود راه را براي نفوذ بيمبالاتيها در همهي سطوح مديريت اسلامي و حاکم شدن آنها بر سرنوشت انقلاب هموار ميسازد»(۱).
۲. به جرأت ميتوان گفت که در هيچ دورهاي از تاريخ پس از غيبت، حقيقت تفکر ولايت الهي و حاکميت دين در گسترهي اجتماع، به اندازهي دوران انقلاب اسلامي ظهور نکرده است. گويي دانشمندان علوم اسلامي در طول حدود هزار و صد سال دورهي غيبت کبري مجاهدت کردهاند و با آبياري ريشههاي اين شجرهي طيبه، راه را براي رشد و به ثمر رسيدن آن باز نمودهاند. هماناني که در مظلوميت نيز به عنوان حاکمان حقيقي و مشروعيتيافته از ارادهي الهي، جامعهي شيعيان را تدبير مينمودهاند. نگاهي به زندگي و حوادث دوران حيات و همچنين آراء و نظريههاي بزرگاني همچون شيخ کليني، شيخ صدوق، شيخ مفيد، سيد مرتضي، خواجه نصيرالدين طوسي، علامه حلي، شهيد اول و شهيد ثاني، مقدس اردبيلي، شيخ بهايي، شيخ جعفر کاشفالغطاء، ملا احمد نراقي، شيخ مرتضي انصاري، ميرزاي شيرازي، آخوند خراساني، شيخ فضلالله نوري، سيد ابوالحسن اصفهاني، آيتالله بروجردي و امام خميني رضوان الله عليهم اجمعين، اين اعتقاد عميق و ريشهدار تاريخي را اثبات مينمايد.
حضرت امام روحالله که به عنوان حلقهي متأخر سلسلهي عالمان شيعي ابتدا به تبيين انديشهي «ولايت مطلقهي فقيه» و سپس به مجاهدت براي استقرار آن پرداخت، خود اينگونه آنرا شرح ميدهد: «حکومت اسلامي نه استبدادي است و نه مطلقه، بلکه مشروطه است البته نه مشروطه به معناي متعارف فعلي آن که تصويب قوانين تابع آراء اشخاص و اکثريت باشد... تمام اختياراتي که براي امام به عنوان حجت خداوند بر مردمان وجود دارد عيناً براي فقها که از جانب امام به عنوان حجت بر مردمان تعيين شدهاند نيز جاري است... ولايت که از شئون نبوت است به عنوان ارث به فقها ميرسد... فقها اوصياي دست دوم رسول اکرم هستند و اموري که از طرف رسول الله به ائمه واگذار شده راي آنان نيز ثابت است و بايد تمام کارهاي رسول خدا را انجام دهند چنان که حضرت امير انجام داد... فقها از طرف رسول الله(ص) به خلافت و حکومت منصوبند»(۲).
اين نگاه الهي و آسماني به مبناي حکومت ديني، پس از به ثمر نشستن انقلاب و تا پايان عمر مبارک ايشان استمرار يافت. نگاهي که نظام اسلامي را استمرار راه پيامبران و جانشينان آنها ميداند و ولي فقيه را صاحب ولايت همانان: «قضيهي ولايت فقيه يک چيزي نيست که مجلس خبرگان ايجاد کرده باشد. ولايت فقيه چيزي است که خداي تبارک و تعالي درست کرده است، همان ولايت رسول الله است. اينها از ولايت رسول الله هم ميترسند. خدا او (ولي فقيه) را ولي امر قرار داده است»(۳).
۳. در پيدايش، رشد و بهثمر رسيدن انقلاب اسلامي، نگاه هريک از ياران راستين حضرت امام روحالله به حکومت اسلامي، مبتني بر همان نگاه اصيل الهي ايشان بود که برخاسته از تعاليم اسلام ناب محمدي و نگاه توحيدي اين تفکر به زندگي بشري ميباشد. ياران و شاگردان راستين ايشان، جنبههاي گوناگون اين نگاه را مورد کنکاش علمي قرار ميدادند و اين کنکاشها گاه آنقدر بالا ميگرفت که استاد به ياري شاگرد ميآمد. نمونهي بارز آن، مباحثهي علمي و طلبگي مقام معظم رهبري با استاد و مرادشان يعني حضرت امام در سال 1366 است که پاسخهاي منطقي استاد، نکتههاي مبهم اين عرصه را در برابر ديدگان تمامي شاگردان باز نمود. مباحثهاي که پايانش تحسين آنچناني استاد را برانگيخت: «اينجانب كه از سالهاى قبل از انقلاب با جنابعالى ارتباط نزديك داشتهام و همان ارتباط بحمداللَّه تعالى تاكنون باقى است، جنابعالى را يكى از بازوهاى تواناى جمهورى اسلامى مىدانم و شما را چون برادرى كه آشنا به مسائل فقهى و متعهد به آن هستيد و از مبانى فقهى مربوط به ولايت مطلقهي فقيه جداً جانبدارى مىكنيد مىدانم و در بين دوستان و متعهدان به اسلام و مبانى اسلامى از جمله افراد نادرى هستيد كه چون خورشيد، روشنى مىدهيد»(۴).
مقام معظم رهبري به عنوان يکي از پيشتازان نهضت و روشنگران جامعهي ديني، چهار سال پيش از پيروزي انقلاب و در ماه مبارک رمضان ۱۳۵۳ در مسجد امام حسن مجتبي عليه السلام شهر مشهد، بحث ولايت و حکوت اسلامي را با زباني شيوا و گويا براي جوانان بازگو مينمودند. ايشان در آن جلسات (و در زماني که هنوز هيچ نشانهاي از تشکيل حکومت ديني رخ ننموده) به حق حاکميت الهي و مشروعيت حکومت ديني از سوي خدا پرداخته و در مجموع اين بحثها ميفرمايند: «امام يعني آن حاکم و پيشوايي که از طرف پروردگار در آن جامعه تعيين ميشود... يا خدا به نام و نشان [امام را] معين ميکند؛ مثل اينکه امير المومنين، امام حسن و امام حسين و بقيهي ائمه را معين کرد. يک وقت هم خداي متعال امام را به نام معين نميکند، بلکه تنها به نشان معين ميکند؛ مثل فرمايش امام [عصر] (عجلالله تعالي فرجه) که فرمودند: فامّا من کان من الفقها صائناً لنفسه، حافظاً لدينه، مخالفاً علي هواه، مطيعاً لامر مولاه، فللعوام أَن يُقلّدوه (وسايل الشيعه، ج ۱۸ص ۹۵) هر کس که اين نشان بر او تطبيق کرد آن امام ميشود... امام يعني پيشوا، يعني حاکم، يعني زمامدار، يعني آن کسي که هر جا او رود، انسانها دنبالش ميروند، که بايد از سوي خدا باشد، عادل باشد منصف باشد، با دين باشد، با اراده باشد... اينطوري ولي را مشخص ميکنند، اين هم از طرف خداست. حاکم جامعهي اسلامي چه کسي باشد؟ بايد آن کسي باشد که خدا معين ميکند... صاحبان فرمان (اولي الامر) يعني چه؟... اولي الامر که شيعه به آن معتقد است، آن اوليالامري است که خدا منشور فرمان را، به نام او کرده باشد، شيعه اين را ميخواهد. آن انساني است که اگرچه «منکم» (از شما) است و جزو انسانها، اما ولايت را از خدا گرفته باشد، چرا که صاحب ولايت کبري، خداست... چون همه چيز براي خداست... انسانها بايد تحت فرمان خدا باشند و هر چيزي که انسان را از اطاعت فرمان خدا باز دارد، طاغوت است... به طور کلي هر ولايت غير خدايي، ولايت شيطاني و طاغوتي است. آن کسي که تحت فرمان ولي حقيقي زندگي نميکند، بايد بداند که تحت فرمان طاغوت و شيطان زندگي ميکند... پيداست که شيطان و طاغوت انسان را به نور و معرفت و آسايش و رفاه و معنويت رهنمون نميشود... و ولايت به جز ولايت خدا و جانشينانش ولايت طاغوت و شيطان است»(۵).
ايشان در سال ۱۳۸۵ که بحث مبناي مشروعيت ولايت فقيه بسيار مورد شبههافکني قرار گرفته بود فرمودند: «بعضي ولايت فقيه را زميني ميدانند در حالي که ولايت فقيه امري آسماني است. اصلاً تفاوت نظام اسلامي ما با نظامهاي ديگر دنيا در همين است»(۶).
شاگردان و ياران راستين حضرت امام در جاي جاي آثار و بياناتشان، همين خط اصولي را حفظ و بر آن استقامت ورزيدهاند. اين نگاه آن-قدر از جايگاه ويژهاي برخوردار است که ميتواند به عنوان محک، متمايزکنندهي پيروان راستين امام از مدعيان دروغين شاگردي ايشان باشد. شهيد مطهري (رضوان الله عليه) به عنوان يکي از بارزترين شاگردان حضرت امام، در ضمن همين بحث ميفرمايند: «حقيقت اين است که حکومت به مفهوم دموکراسي با حکومت به مفهوم اسلامي متفاوت است. حکومت اسلامي واقعاً ولايت و سرپرستي است و در اين ولايت، رأي و ارادهي مردم دخالت ندارد. نه از قبيل تفويض حق حکومت از طرف مردم است و نه از قبيل توکيل است، بلکه سلطهاي است الهي و واقعاً ولايت و سرپرستي و قيوميت است و موضوع يک سلسله احکام شرعيه نيز هست(۷)... مطابق اعتقاد شيعه و شخص امير المومنين عليهالسلام، زمامداري و امامت در اسلام انتصابي و بر طبق نص است(۸)... شيعه همان گونه که نبوت يعني راهنمايي ديني را از جانب خدا ميداند، رهبري ديني را نيز «من جانب الله» ميداند. پيامبر بزرگ هم راهنما بودند و هم رهبر. ختم نبوت، ختم راهنمايي الهي با ارايهي برنامه و راه است، اما ختم رهبري الهي نيست(۹)... نائب امام معصوم نيز به طور غير مستقيم از ناحيه خداست و مقام او مقام مقدس و الهي است(۱۰)».
آيتالله جوادي آملي نيز همين موضوع را در کتاب گرانسنگ «ولايت فقيه؛ ولايت فقاهت و عدالت» بحث ميکنند: «بيعت در فقه شيعه فقط کاشفيت دارد... بيعت در فرهنگ تشيع و فقه شيعه اثنا عشريه علامت حق است، نه علت آن. حق حاکميت در نظام اسلامي از آن خداي سبحان است... آراء مردم نسبت به پذيرش حاکميت قانون الهي علامت ثبوت حق بوده، نه علت آن... هرگز زمامدار اسلامي از طرف مردم يا خبرگان منصوب يا معزول نميگردد. مجلس خبرگان فقط خبرهي تشخيص انتصاب فقيه جامع يا انعزال از اوست، نه سبب نصب يا موجب عزل. نميتوان چنين پنداشت که آراء مردم در اصل پذيرش دين و حقانيت قرآن و حاکميت پيامبر و زمامداران امامان معصوم علامت است، نه علت؛ ولي نسبت به رهبري فقيه جامع الشرايط، علت است، نه علامت. روح اين سخن که آراء مردم، موجدِ حق حاکميت فقيه جامع الشرايط است، اين خواهد بود که فقيه آگاه به همهي قوانين حکومت، نمايندهي مردم است، نه نايب امام عصر (عج)، زيرا نيابت خود را از مردم دريافت کرده و وکالت خويش را از موکلان خود دارد، نه آنکه نيابت خود را از طرف ولي عصر (عج) احراز کرده باشد... هرگز نبايد بين تأثير خارجي حضور مردم و بين تأثير آن در ايجاد حق حاکميت و عليت نسبت به اصل ولايت خلط نمود، و به بهانه تکريم آراء عمومي، حق حاکيمت را مجعول خلق [مردم] دانست و جنبهي ربوبي آن را رها کرد... عهده داري ولايت و رهبري جامعه به عهدهي شخصي است که از ناحيه خداوند بر اين مقام منصوب شده باشد... شکي نيست که تعيين و انتصاب ولي فقيه در عصر غيبت، جهت رهبري و زعامت جامعه از سوي خداوند سبحان، ضروري و حتمي است... زمامداري در محور ولايت است، نه وکالت و نيابت تا آن که به تعين مردم تأمين شود. در اسلام شخص حاکميت ندارد، بلکه فقه و عدالت است که حکومت ميکند. از اين رو ولي فقيه حق ندارد، به تبعيت از آراء مردم عمل نمايد. در قانون اساسي براي اين که توهم وکالت و يا نيابت ولي فقيه از مردم نرود، از رأي و انتخاب مردم سخن به ميان نيامده است بلکه از پذيرش آنان که همان تولّي است، نه توکيل، سخن گفته است و خود خبرگان نيز در اين قانون که به دليل قدرت تميز و تشخيص واسطه و وسيله شناخت «وليّ» هستند، تنها انتصاب و يا انعزال ولي فقيه را تشخيص ميدهند و هرگز عهدهدار عزل و نصب ولي فقيه نميباشند»(۱۱).
۴. «نظريهي انتصاب فقيه، پايهي شرعي ندارد»(۱۲). اين حرف از دهان کسي خارج ميشد که در دهههاي پنجاه و شصت و با نگارش کتاب دوجلدي در باب ولايت فقيه، خود را به عنوان يکي از حاميان نظريهي «ولايت فقيه» معرفي کرده بود. مرحوم آقای منتظري که ثابت کرد ميتوان با وجود «قائم مقام رهبري بودن» در سراشيبي سقوط قرار گرفت، اين بار با اين حرف نشان ميداد که (پس از صلاحيت سياسي) چوب حراج به صلاحيت علمياش نيز زده است؛ کسي که امام به او توصيه کرده بود: «از آنجا كه سادهلوح هستيد و سريعاً تحريك ميشويد در هيچ كار سياسي دخالت نكنيد، شايد خدا از سر تقصيرات شما بگذرد... و الله قسم، من از ابتدا با انتخاب شما مخالف بودم، ولي در آن وقت شما را سادهلوح ميدانستم كه مدير و مدبر نبوديد، ولي شخصي بوديد تحصيلكرده كه مفيد براي حوزههاي علميه بوديد و اگر اين گونه كارهاتان را ادامه دهيد مسلما تكليف ديگري دارم و ميدانيد كه از تكليف خود سرپيچي نميكنم»(۱۳). حرفهاي آقای منتظری در سالهاي تلاش براي استحالهي نظام، آنقدر از حرفهاي دهههاي پنجاه و شصت خودش فاصله گرفته بود که مخالفترين عناصر ضدانقلاب و نظريهپردازان مقابله با ولايت فقيه از او تمجيد مينمودند. تا جاييکه عزتالله سحابي هم به حرف آمد و با شگفتي گفت: «امروز ديگر حتي منتظري، پايهگذار(!) انديشه ولايت فقيه هم از انديشهي خود عدول کرده و در درون حاکميت هم زمزمههايي در مورد تعديل ولايت فقيه به گوش ميرسد»(۱۴). و اين بار اولي نبود که فضاسازيهاي مطبوعاتي، آقای منتظری را در خود منحل ميکرد، بلکه گويي او خود عادت داشت که موهاي جلوي سر خود را به دست ديگران بدهد تابه هرجايي که ميخواهند ببرندش. امام هم به او گفته بود: «نامهها و سخنرانيهاي منافقين كه به وسيلهي شما از رسانههاي گروهي به مردم ميرسيد؛ ضربات سنگيني بر اسلام و انقلاب زد و موجب خيانتي بزرگ به سربازان گمنام امام زمان -روحي له الفدا- و خونهاي پاك شهداي اسلام و انقلاب گرديد؛ براي اينكه در قعر جهنم نسوزيد، خود اعتراف به اشتباه و گناه كنيد، شايد خدا كمكتان كند»(۱۵).
اين تراژدي اما به همينجا محدود نميشود. قصهي غمانگيز موجسواري و تبمداري –که مبناي عمل آدمي، تبِ روز باشد- همچنان ادامه داشت. اين بار گويي نوبت آقای صانعی بود که از احکام قضايي آنچناني در ابتداي انقلاب به گردشي اينچنين برسد که شنيدن نظرياتش، آب دهان رسانههاي غربي را به راه اندازد. باور ميکنيد همين آقاي صانعي که در نظريات امروزش شوراي برآمده از رأي مردم، اولي بر تمامي ارکان نظام است روزي در کتاب «ولايت فقيه»اش نوشته باشد: «ولايت فقيه سايهاي از ولايت ولي عصر (عجلالله تعالي فرجه) است و به يک معني خود ولايت ولي عصر (عجلالله تعالي فرجه) ميباشد. من نميدانم که چگونه بايد تعبير کرد، امّا اين همان ولي عصر (عجلالله تعالي فرجه) در قالب ولايت فقيه جلوه ميکند و در قالب ولايت فقيه متبلور و روشن ميشود... اساس قانون اساسي ولايت فقيه است... تمام ارزش اين قانون اساسي به آن است که ولي عصر (عجلالله تعالي فرجه) يعني نمايندهي او، آن را پذيرفته است و چون نمايندهي ولي عصر (عجلالله تعالي فرجه) آن را پذيرفته، ما نيز آن را ميپذيريم»(۱۶)؟ اصلا باور کردني است؟ اين همان فردي است که در ديدار با سازمان نامشروع مجاهدين انقلاب اسلامي گفت: «خداوند، در امور سياسي هيچ كسي را قيم بر مردم قرار نداده است»(۱۷).
وقتي کساني مثل آقای منتظری و مثل آقای صانعی به سرنوشتي اينچنين دچار شوند ديگر حساب افرادي کوچک که فانوسکش اينها هم نيستند معلوم است. مرور حرفهاي افرادي مثل بهزاد نبوي و آرمين و تاجزاده و فاضل ميبدي و يوسفي اشکوري و کديور و... از حوصله-ي اين نوشتار خارج است. البته از باب فهم چگونگي همجبهه شدن آدمها با هم، خوب است چند مورد ديگر را نيز بازخواني کنيم.
حسين موسوي تبريزي ميگويد: «خداوند صد در صد امور اجتماعي و سياسي کشور را به خود مردم داده است(۱۸)... زمامداري و مشروعيت رهبري، با انتخاب و رأي مردم است»(۱۹).
محمدجواد حجتي کرماني اظهار ميدارد: «رضايت مردم نه تنها در مقبوليت، بلکه حتي در مشروعيت حکومت شرط است»(۲۰).
حسن روحاني بر اين باور است: «عدهاي ميگويند: در ايران ردهي بالاي نظام [ولي فقيه] را خداوند تعيين ميکند و ما کاشف هستيم و ميتوانيم نظر خداوند متعال را کشف کنيم، خودشان هم نميدانند چه ميگويند»(۲۱).
مجيد انصاري ميگويد: «حکومت اسلامي نه محبوبيتش؛ بلکه مشروعيتش به رأي مردم است»(۲۲).
علياکبر محتشميپور معتقد است: «در کشور ما مشروعيت و حقانيت از رأي مردم است. در همهي امور و مراحل مشروعيت نظام و نه صرفاً مقبوليت آن بر اساس رأي مردم است»(۲۳).
عطاءالله مهاجراني گفت: «حکومت پيامبر نه بر اساس وحي، که براساس رأي مردم بود، حضرت علي هم هيچ گاه نگفته که من از طرف خدا منصوب شدهام(!)»(۲۴).
عبد الکريم سروش نيز به عنوان رهبر فکري جريان استحالهطلب پيشتر و بيشتر از همه گفته بود: «نظريهي ولايت فقيه از همان ابتداي کار براي من بسيار قابل تأمل بود. به قول مولانا الله الله اشتري بر نردبان. ولايت فقيه يک تئوري اقليت شيعه است که خيلي نيز جوان است. ما چيزي به نام حکومت ديني نداريم و خود پيامبر هم حاکم ديني نبود! چه رسد به ديگران و جانشينانش! اين چنين نيست که متدين، فقيه، پارسا و عالم دين بودن حق ويژهاي براي کسي بياورد که به حاکميت دست پيدا کند»(۲۵).
البته خيلي قبلتر از او، محمدکاظم شريعتمداري همين حرفها را زده بود. شريعتمداري در نخستين روزهاي انقلاب اسلامي و همزمان با برگزاري مجلس خبرگان قانون اساسي، که در حال بررسي اصل ولايت فقيه بود، به شدت ازاين اصل انتقاد کرد و چنين گفت: «اصالت با ملت است، قدرت مال ملت است، در ولايت فقيه قدرت حاکميت مردم نبايد فراموش شود»(۲۶).
اين انتقاد همچنين سه روز پس از حرفهاي او که مدافع شاه هم بود، به شيوهاي اهانتآميز از سوي جبهه ملي در قالب بيانيهاي تکرار شد. جبهه ملي، ولايت فقيه را نوعي ديکتاتوري مذهبي برشمرد و حکومت فقهاي اسلام - که به تعبير امام خميني، وارثان انبياء و ائمه معصوم هستند- را به حکومت موبدان زرتشت ايران باستان و کشيشهاي قرون وسطاي اروپا تشبيه نمودند(۲۷).
ابوالحسن بنيصدر نيز چند ماه پس از اين مواضع، ديدگاه خود را اعلام نمود: «تشخيص و مشروعيت ولي فقيه را با مردم است»(۲۸).
اما جالبتر و درسآموزتر از همهي اينها اظهارات سيد محمد خاتمي است. او در تاريخ ۴ اسفند ۱۳۶۳ در جمع مردم چنين گفته بود: «حاکم را رأي مردم تعيين نميکند، حاکم را خدا معين ميکند برخلاف حکومتهاي عرفي حالا از هر نوعش باشند... در اسلام رأي مردم انساني را حاکم نميگرداند حکومت ملاکهاي واقعي دارد که خدا بيان کرده... در زمان غيبت ملاکها حاکمند خدا و پيغمبر خدا و اولياء معصوم خدا، ملاکها را مشخص کردهاند که عبارت است از دانايي، تدبير و تقوي. در رأس داناييها دانايي به دين خدا است... در نظام اسلامي همين ملاک ها بايد بر مردم حاکم باشد اين امور، اموري نيست که به رأي مردم ايجاد بشود»(۲۹).
اما بیست سال بعد از اين اظهارات گويي کشف جديدي کرده است. سيدمحمد خاتمي در جمع هواداران سياسياش، سخناني جديد ميگفت که با سخنان پيشين او فاصلهاي داشت از آسمان تا زمين؛ فاصلهاي به اندازه همان نگاه زميني او به مشروعيت وليّ و حاکم مسلمين! او چنين گفت: «از نظر من دموکراسي فقط تحت شرايطي خاص محقق ميشود: اول اين که قدرت بايد منشأ زميني داشته باشد که با خواست مردم همراه شود، دوم اين که اين قدرت بايد در برابر ملت مسئول باشد، سوم اين که ملت بايد قادر باشد در صورتي که بخواهد قدرت را تغيير دهد. اگردر نظر بگيريم که اسلام ميتواند خود را با اين معيارها تطابق دهد، آنگاه ميتوانيم اسلامي سازگار با دموکراسي را متصور شويم. من شخصاً اسلام را تحت شکل معاصرش اين طور درک ميکنم»(۳۰).
۵. عمر بن حنظله ميگويد: «روزي از امام صادق عليه السلام پرسيدم كه هرگاه دو نفر از شيعيان دربارهي مسالهاي چون قرض يا ارث با يكديگر درگير شوند و براي حل نمودن درگيري و داوري ميان خود به نزد پادشاه ستمگر و يا قاضيان رسمي حكومت او بروند، آيا چنين كاري پسنديده و درست است؟».
حضرت فرمودند: «هركس از آن دو نفر اگر داوري آنان را چه در امري كه حق باشد چه باطل، بپذيرد به يقين به طاغوت روي آوردهاست و هر چيزي كه آنچنان حاكمي به سود آن حكم كند اگرچه به حق هم حكم نموده باشد حرام و باطل است. زيرا آن فرد، حق خود را به حكم طاغوت از [حاكم ستمگر] گرفته است؛ حال آنكه خداوند به بندگان خود فرمان داده است كه از طاغوت روي گردانيد آنجا كه در آيهي ۶۰ سورهي نساء ميفرمايد: "آنان ميخواهند كه از طاغوت داوري بخواهند، در حاليكه به ايشان دستور داده شدهاست كه از آن رويگردان باشند"».
سپس از امام صادق عليهالسلام پرسيدم: «اي پسر پيامبر خدا پس ميگوييد كه آن دو نفر چه بايد بكنند؟».
امام فرمودند: «بنگرند كه كداميك از شما مردم، روايتگر حديث ماست و در حلال و حرام ما صاحبنظر و خبره است و احكام ما را به خوبي ميشناسد، آنهنگام داوري را به نزد او برده و حكم خود را به او واگذار كنند و به نتيجهي داوري او خشنود باشند، زيرا من چنين شخصي را بر شما حاكم قرار دادهام. هرگاه چنان حاكمي ميان شما داوري كرده و حكم فرمود و سخن او پذيرفته نشد، به يقين حكم خدا كوچك شمرده و فرمان ما را نپذيرفته و كسي كه ما را نپذيرد، گويي كه خدا را نپذيرفته است و چنين كسي در حد شركورزي به خداست...»(۳۱).
۶. جهان، دير يا زود حقانيت نظام ولايي اسلام را باور خواهد کرد. چه ريشههاي اين نظام در فطرت بشر مستحکم شده است و هرچه فطرت بشري بيدارتر شود، آمادگي او براي پذيرش ولايت الهي افزايش مييابد. شايد هنوز درک اين حقيقت براي دنياييها سخت باشد که حکومت اسلامي با محوريت ولايت بيبديل الهي و قيام بينظير ولي امر مسلمين بتواند به ادارهي جهان بپردازد اما در باور ما تحقق اين پديده نزديک و قطعي است.
پينوشتهاــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- روزنامه کيهان؛ 8 شهريور 1379، ص7.
2- امام خميني؛ ولايت فقيه؛ مؤسسه نشر آثار حضرت امام، به ترتيب صفحات 33، 46، 59، 65 و 122.
3- صحيفه امام؛ ج10؛ ص308.
4- صحيفه امام؛ ج20؛ ص 455.
5- سيدعلي خامنهاي؛ ولايت؛ انتشارات سازمان تبليغات (به نقل از فصلنامه فرهنگ پويا؛ شماره دوم؛ ص41).
6- خردادماه 1385 (به نقل از فصلنامه فرهنگ پويا؛ شماره دوم؛ ص41).
7- يادداشتهاي استاد؛ انتشارات صدرا، ج 5، ص 292.
8- مرتضي مطهري؛ مجموعه آثار؛ انتشارات صدرا، ج 16، ص 330، جاذبه و دافعه علي عليهالسلام.
9- مرتضي مطهري؛ امامت و رهبري؛ انتشارات صدرا، ص 28.
10- مرتضي مطهري؛ اسلام و مقتضيات زمان؛ انتشارات صدرا، ج 1، ص 171.
11- آيتالله جوادي آملي؛ ولايت فقيه؛ انتشارات اسراء، صفحات 19، 182، 184، 187.
12- پيام هاجر، شهريور 77، ش 236(به نقل از فصلنامه فرهنگ پويا؛ شماره دوم؛ ص44).
13- صحيفه امام؛ ج21؛ ص 330.
14- هفته نامه ايران فردا، 2/11/78، ش 68، ص 24 و 25(به نقل از فصلنامه فرهنگ پويا؛ شماره دوم؛ ص44).
15- صحيفه امام؛ ج21؛ ص 330.
16- يوسف صانعي؛ ولايت فقيه؛ ص 151و 246 و 247.
17- به استناد پايگاه رسمي خودشان http://www.saanei.org/page.php?pg=showmeeting&id=102〈=fa.
18- روزنامه مردم سالاري، 4/6/82، ص 2 (به نقل از فصلنامه فرهنگ پويا؛ شماره دوم؛ ص44).
19- روزنامه همبستگي، 24/10/84، ص 2 (به نقل از همان).
20- روزنامه شرق، 27/10/84، ص 7 (به نقل از همان).
21- روزنامه مردم سالاري، 22/12/84، ص 2(به نقل از همان).
22- روزنامه مردمسالاري، 15/8/81، ص 3 (به نقل از همان).
23- روزنامه اقبال، 19/10/83، ص 1(به نقل از همان).
24- روزنامه همبستگي، 4/5/82، ص 2(به نقل از همان).
25- نامه، اسفند 82، ش 29، ص 33 - جامعه نو، دي 83، ش 23 ص 4 - ماهنامه خرد، خرداد 84، ش 38 ص 61 (به نقل از همان).
26- اطلاعات، 1 مهر 1385، ص 2 (به نقل از همان).
27- اطلاعات، 3 مهر 1385، ص 2(به نقل از همان).
28- اطلاعات، 17 دي 1358(به نقل از همان).
29- روزنامه کيهان، 7/4/84، ص 4 (به نقل از همان).
30- روزنامه سلام هموطن، 17/1/84، ص 4 (به نقل از همان).
31- شيخ حرّ عاملي؛ وسائل الشّيعه؛ جلد 18، صفحه 98.
در همین رابطه:
پیشنوشت
○ دوستان امر کرده اند کوتاه بنویسم. چشم! از این به بعد کوتاه می نویسم مگر آن که خلافش ثابت شود!
○ یادداشت "از اوج آسمان تا قعر زمین"(+) هم چنان از اقصی نقاط شبکه خوانده می شود و بحث های جالبی هم در جریان است(+).
اول.
اگر بگذریم از شمایل فرهنگی –وهنری!- و مخصوصاً سر و وضع کسانی که آرام آرام دیگر دارند میشوند اکثریت اهالی نمایشگاه کتاب و نیز اگر بگذریم از اینکه نمایشگاه کتاب در نوع خود نوعی نمایشگاه مد هم محسوب میتواند شود(+)؛ اگر بگذریم از تظاهرات علنی ضداسلامی در شکلهای گوناگون آرایش زنانه و مردانه –که به این شدت تا کنون سابقه نداشته-؛ اگر بگذریم از اینکه مسئولین محترم وزارت ارشاد گفته بودند بهدلیل تقارن نمایشگاه با ایام فاطمیه، کاری خواهند کرد که این ایام در نمایشگاه کاملاً محسوس باشد –و اصلاً نبود-؛ اگر از این موارد بگذریم باید بگویم طرح «کارت تخفیف پنجاه درصدی» خوشحالکنندهترین خبر برای من بود، به چند دلیل؛ که مهمتریناش پایان سیطرهی رانتهای خصوصی و نیمهخصوصی بر بنهای کتاب است –اگرچه گاهی خودم هم از این رانتها بیبهره نبودهام، باواسطه!-. با استفاده از همین امکان بود که توانستم بیشترین خرید کتاب را در تاریخ بازدیدهایم از نمایشگاه کتاب انجام دهم. کثّر الله امثال هذا الإمکان!
دوم.
تقریباً همه دست پر آمده بودند. هم ناشرهای جبههی انقلاب اسلامی و هم ناشران جبههی غیر انقلاب اسلامی –با هر فکری-. بازار خرید و البته بحثهای حاشیهای هم داغ بود.
سوم.
اولین بار بود که تصویر مرحوم صفایی حائری(+) را میدیدم. انتشارات لیلةالقدر فیلم سخنرانی سال ۱۳۶۰ ایشان را گذاشته بود که در تالار اندیشه بحث فلسفهی تعلیم و تربیت میگفتند. حقاً و انصافاً که بیانشان هم به استحکام و البته لطافت نوشتارشان بوده. خدایش بیامرزاد. اگر فرصت دارید دوباره به نمایشگاه بروید توصیه میکنم حتماً به غرفهی انتشارات لیلةالقدر سری بزنید، و به غرفهی گروه فرهنگی لبالمیزان –ناشر آثار استاد طاهرزاده- نیز(+).
چهارم.
در میان همهی کتابها، دو کتاب گرانقدر «منزلت عقل در هندسهی معرفت دینی»(+) و «امام مهدی، موجود موعود»(+) اثر علامه جوادی آملی به نظرم مهمترین کتابهایی بود که در نمایشگاه امسال خریدم. به اضافهی رمان «نامیرا» (+) اثر صادق کامیار که به زودی در یک پست به معرفی آن خواهم پرداخت. همین قدر بگویم که در عرض یک شب همهی 336 صفحهاش را خواندم. دست برادرم حیات باطنی درد نکند بابت معرفیاش.
و دست آخر موقع بیرون آمدن از نمایشگاه با خودم میاندیشیدم که آیا به اندازهی بازدیدکنندگان از نمایشگاه کتاب، آدم اهل مطالعه داریم؟
بی مقدمه کتاب معروف «تکنوپولی»(۱) برای بسیاری از دوستان علاقمند به حوزهی مبانی تکنولوژی آشناست. اگرچه این کتاب به فارسی ترجمه شده، اما "آنک آویژه" به منظور دسترسی دوستان به متن اصلی و همچنین تقویت زبان، متن کامل نسخهی انگلیسی آن را -شاید برای اولین بار- به علاقمندان حوزهی مطالعات فلسفهی علم و مبانی تکنولوژی تقدیم میکند.
«تکنوپولی» که از ترکیب دو واژهی «تکنولوژی»(۲) و «مونوپولی»(۳) ساخته شده است، بیان کنندهی سلطهی بلامنازع و حکومت تمام عیار «تکنولوژی بدون اخلاق» بر فرهنگ جوامع بشری است.
این پیام اوست.
تابستان سال ۱۳۶۷، قدري متفاوتتر از سالهاي قبل آغاز ميشد. روزهايي كه حضرت امام روحالله مجبور به نوشیدن جام زهرآگيني شده و ايران، قطعنامهي ۵۹۸ شوراي امنيت را به نشانهي پذيرش پايان جنگ امضا كرده بود.
آنروزها و در يكمين سالگرد كشتار وحشيانهي زائران بيتاللهالحرام بهدست كارگزاران نظام سلطه، حضرت امام روحالله پيامي را به فرزندان معنوي خويش صادر فرمودند.
اين پيام، از نبردي تاريخي و تمامعيار ميان حق و باطل خبرميداد و آنكه اين نبرد، جغرافيا و مرز نميشناسد. حضرت امام روحالله در اين پيام، فرزندان معنوي خود را به تشكيل بسيج جهاني سربازان اسلام فرمان داده و پيشاپيش آنان را به پيروزي، بشارت ميدهد.
اين پيام برای همیشه است.
متن کامل پیام (+) را دریافت کنید.
..:: واقعيت اين است كه دول استكباري شرق و غرب و خصوصاً آمريكا و شوروي، عملاً جهان را به دو بخش «آزاد» و «قرنطينهي سياسي» تقسيم كردهاند. در بخش آزاد جهان، اين ابرقدرتها هستند كه هيچ مرز و حد و قانوني نميشناسند و تجاوز به منافع ديگران و استعمار و استثمار و بردگي ملّتها را امري ضروري و كاملاً توجيهشده و منطقي و منطبق با همهي اصول و موازين خودساخته و بينالمللي ميدانند. اما در بخش قرنطينهي سياسي كه متأسّفانه اكثر ملل ضعيف عالم و خصوصاً مسلمانان در آن محصور و زنداني شدهاند، هيچ حقّ حيات و اظهارنظري وجود ندارد؛ همهي قوانين و مقرّرات و فرمولها، همان قوانين ديكته شده و دلخواه نظامهاي دستنشاندگان و دربرگيرندهي منافع مستكبران خواهد بود. و متأسّفانه اكثر عوامل اجرايي اين بخش، همان حاكمان تحميلشده يا پيروان خطوط كلّي استكبارند كه حتّي فريادزدن از درد را نيز در درون اين حصارها و زنجيرها، جرم و گناهي نابخشودني ميدانند.
و منافع جهانخواران ايجاب ميكند كه هيچكس حق گفتن كلمهاي كه بوي تضعيف آنان را بدهد يا خواب راحت آنان را آشفته كند ندارد.
..:: ما با اعلام برائت از مشركين، تصميم بر آزادي انرژي متراكم جهان اسلام داشته و داريم. و به ياري خداوند بزرگ و با دست فرزندان قرآن، روزي اين كار صورت خواهد گرفت. و إن شاء الله روزي همهي مسلمانان و دردمندان، عليه ظالمين جهان فرياد زنند و اثبات كنند كه ابرقدرتها و نوكران و جيرهخوارانشان ازمنفورترين موجودات جهان هستند.
..:: البته ما اين واقعيت و حقيقت را در سياست خارجي و بينالملل اسلاميمان بارها اعلام نمودهايم كه درصدد گسترش نفوذ اسلام در جهان و كمكردن سلطهي جهانخواران بوده و هستيم. حال اگر نوكران آمريكا نام اين سياست را توسعهطلبي و تفكر تشكيل امپراتوري بزرگ ميگذارند، از آن باكي نداريم و استقبال ميكنيم. ما درصدد خشكانيدن ريشههاي فاسد صهيونيزم، سرمايهداري و كمونيزم در جهان هستيم. ما تصميم گرفتهايم، به لطف و عنايت خداوند بزرگ، نظامهايي را كه بر اين سه پايه استوار گرديدهاند نابود كنيم؛ و نظام اسلام رسولالله -صلّي الله عليه و آله و سلّم- را در جهان استكبار ترويج نماييم. و دير يا زود ملّتهاي دربند، شاهد آن خواهند بود.
..:: ما با تمام وجود از گسترش باجخواهي و مصونيّت كارگزاران آمريكايي، حتي اگر با مبارزهي قهرآميز هم شده باشد، جلوگيري ميكنيم. ان شاءالله ما نخواهيم گذاشت از كعبه و حج، اين منبر بزرگي كه بر بلنداي بام انسانيت بايد صداي مظلومان را به همهي عالم منعكس سازد و آواي توحيد را طنين اندازد، صداي سازش با آمريكا و شوروي و كفر و شرك نواخته شود. و از خدا ميخواهيم كه اين قدرت را به ما ارزاني دارد كه نه تنها از كعبهي مسلمين، كه از كليساهاي جهان نيز ناقوس مرگ آمريكا و شوروي را به صدا درآوريم.
..:: مسلمانان تمامي كشورهاي جهان! از آنجا كه شما در سلطهي بيگانگان گرفتار مرگ تدريجي شدهايد، بايد بر وحشت از مرگ غلبه كنيد؛ و از وجود جوانان پرشور و شهادتطلبي كه حاضرند خطوط جبههي كفر را بشكنند استفاده نماييد. به فكر نگهداشتن وضع موجود نباشيد؛ بلكه به فكر فرار از اسارت و رهايي از بردگي و يورش به دشمنان اسلام باشيد؛ كه عزّت و حيات در سايهي مبارزه است. و اولين گام در مبارزه، اراده است. وپس از آن، تصميم بر اينكه سيادت كفر و شرك جهاني، خصوصاً آمريكا را بر خود حرام كنيد.
مامظلومين هميشهي تاريخ، محرومان و پابرهنگانيم. ما غير از خدا كسي را نداريم؛ و اگر هزار بار قطعه قطعه شويم، دست از مبارزه با ظالم بر نميداريم.
..:: مسلمانان بايد بدانند تا زماني كه تعادل قوا در جهان به نفع آنان برقرار نشود، هميشه منافع بيگانگان بر منافع آنان مقدم ميشود؛ و هر روز شيطان بزرگ يا شوروي به بهانهي حفظ منافع خود حادثهاي را به وجود ميآورند. راستي اگر مسلمانان مسائل خود را به صورت جدّي با جهانخواران حل نكنند و لااقل خود را به مرز قدرت بزرگ جهان نرسانند، آسوده خواهند بود؟
هماكنون اگر آمريكا يك كشور اسلامي را به بهانهي حفظ منافع خويش با خاك يكسان كند، چه كسي جلوي او را خواهد گرفت؟ پس راهي جز مبارزه نمانده است، و بايد چنگ و دندان ابرقدرتها و خصوصاً آمريكا را شكست، و الزاماً يكي از دو راه را انتخاب نمود: ياشهادت، يا پيروزي. كه در مكتب ما هر دوي آنها پيروزي است. كه ان شاء الله خداوند قدرت شكستن چهارچوب سياستهاي حاكم و ظالم جهانخواران، و نيز جسارت ايجاد داربستهايي بر محور كرامت انساني را به همهي مسلمين عطا فرمايد؛ و همه را از افول ذلّت به صعود عزّت و شوكت همراهي نمايد.
..:: امروز به همانگونه كه فعاليتهاي وسيعي در سراسر جهان براي بهسازشكشيدن ما با كفر و شرك در جريان است، براي خاموش كردن شعلههاي خشم ملّت مسلمان فلسطين نيز بههمان شكل ادامه دارد. و اين تنها يك نمونه از پيشرفت انقلاب است. و حال آنكه معتقدين به اصول انقلاب اسلامي ما در سراسر جهان رو به فزوني نهاده است و ما اينها را سرمايههاي بالقوهي انقلاب خود تلقي ميكنيم؛ و هم آنهايي كه با مركّب خون، طومار حمايت از ما را امضا ميكنند و با سر و جان، دعوت انقلاب را لبيك ميگويند و به ياري خداوند، كنترل همهي جهان را به دست خواهند گرفت.
امروز جنگ حق و باطل، جنگ فقر و غنا، جنگ استضعاف و استكبار، و جنگ پابرهنهها و مرفّهين بيدرد شروع شده است. و من دست و بازوي همهي عزيزاني كه در سراسر جهان، كولهبار مبارزه را بر دوش گرفتهاند و عزم جهاد در راه خدا و اعتلاي عزت مسلمين را نمودهاند ميبوسم؛ و سلام و درودهاي خالصانهي خود را به همهي غنچههاي آزادي و كمال نثار ميكنم.
و به ملّت عزيز و دلاور ايران هم عرض ميكنم: خداوند، آثار و بركات معنويت شما را به جهان صادر نموده است؛ و قلبها و چشمان پرفروغ شما كانون حمايت از محرومان شده است و شرارهي كينهي انقلابيتان، جهانخواران چپ و راست را به وحشت انداخته است.
..:: مردم ايران ثابت كردهاند كه تحمّل گرسنگي و تشنگي را دارند، ولي تحمّل شكست انقلاب و ضربه به اصول آن را هرگز نخواهند داشت. ملّت شريف ايران هميشه در مقابل شديدترين حملات تمامي جهان كفر عليه اصول انقلاب خويش مقاومت كرده است كه در اينجا مجال ذكر همهي آنها نيست.
ملّت عزيز ما كه مبارزان حقيقي و راستين ارزشهاي اسلامي هستند، به خوبي دريافتهاند كه مبارزه با رفاهطلبي سازگار نيست؛ و آنها كه تصور ميكنند، مبارزه در راه استقلال و آزادي مستضعفين و محرومان جهان با سرمايهداري و رفاهطلبي منافات ندارد، با الفباي مبارزه بيگانهاند. و آنهايي هم كه تصور ميكنند سرمايهداران و مرفهان بيدرد با نصيحت و پند و اندرز متنبّه ميشوند و به مبارزان راه آزادي پيوسته و يا به آنان كمك ميكنند آب درهاون ميكوبند.
بحث مبارزه و رفاه و سرمايه، بحث قيام و راحت طلبي، بحث دنياخواهي و آخرتجويي، دو مقولهاي است كه هرگز با هم جمع نميشوند. و تنها آنهايي تا آخر خط با ما هستند كه درد فقر و محروميت و استضعاف را چشيده باشند. فقرا و متدينين بيبضاعت گردانندگان و برپادارندگان واقعي انقلابها هستند.
ما بايد تمام تلاشمان را بنماييم تا به هر صورتي كه ممكن است، خط اصولي دفاع از مستضعفين راحفظ كنيم. مسئولين نظام ايران انقلابي بايد بدانند كه عدهاي از خدا بيخبر براي از بين بردن انقلاب، هر كس را كه بخواهد براي فقرا و مستمندان كار كند و راه اسلام و انقلاب را بپيمايد، فوراً او را «كمونيست» و «التقاطي» ميخوانند. از اين اتهامات نبايد ترسيد. بايدخدا را در نظر داشت، و تمام همّ و تلاش خود را در جهت رضايت خدا و كمك به فقرا به كار گرفت و از هيچ تهمتي نترسيد. آمريكا و استكبار در تمامي زمينهها افرادي را براي شكست انقلاب اسلامي در آستين دارند.
..:: امروز جهان تشنهي فرهنگ اسلام ناب محمدي است. و مسلمانان در يك تشكيلات بزرگ اسلامي رونق و زرق و برق كاخهاي سفيد و سرخ را از بين خواهند برد. امروز خميني آغوش و سينهي خويش را براي تيرهاي بلا و حوادث سخت و برابر همه توپها وموشكهاي دشمنان باز كرده است و همچون همهي عاشقان شهادت، براي درك شهادت روزشماري ميكند.
جنگ ما جنگ عقيده است، و جغرافيا و مرز نميشناسد. و ما بايد در جنگ اعتقاديمان بسيج بزرگ سربازان اسلام را در جهان بهراهاندازيم.
مليگراها تصور نمودند ما هدفمان پيادهكردن اهداف بينالملل اسلامي در جهان فقر و گرسنگي است.
ما ميگوييم تا شرك و كفر هست، مبارزه هست؛ و تا مبارزه هست، ما هستيم. ما بر سر شهر و مملكت با كسي دعوا نداريم. ما تصميم داريم پرچم «لا اله الا الله» را بر قلل رفيع كرامت وبزرگواري به اهتزاز درآوريم. امروز روز هدايت نسلهاي آينده است. كمربندهاتان را ببنديد كه هيچ چيز تغيير نكرده است.
..:: وظيفهي اوليهي ما و انقلاب اسلامي ماست كه در سراسر جهان صدا زنيم كه اي خواب رفتگان! اي غفلت زدگان! بيدار شويد و به اطراف خود نگاه كنيد كه در كنارلانههاي گرگ منزل گرفتهايد. برخيزيد كه اينجا جاي خواب نيست! و نيز فرياد كشيم سريعاً قيام كنيد كه جهان ايمن از صياد نيست! آمريكا و شوروي در كمين نشستهاند، و تا نابودي كاملتان از شما دست بر نخواهند داشت.
راستي اگر بسيج جهاني مسلمين تشكيل شده بود، كسي جرأت اينهمه جسارت و شرارت را با فرزندان معنوي رسول الله -صلّي الله عليه و آله و سلّم- داشت؟
نكتهي مهمي كه همهي ما بايد به آن توجه كنيم و آن را اصل و اساس سياست خود با بيگانگان قرار دهيم اين است كه دشمنان ما و جهانخواران تا كي و تا كجا ما را تحمل ميكنند و تا چه مرزي استقلال و آزادي ما را قبول دارند.
به يقين آنان مرزي جز عدول از همهي هويتها و ارزشهاي معنوي و الهيمان نميشناسند. به گفتهي قرآن كريم، هرگز دست از مقاتله و ستيز با شما بر نميدارند مگر اينكه شما را از دينتان برگردانند.
ما چه بخواهيم وچه نخواهيم صهيونيستها و آمريكا و شوروي در تعقيبمان خواهند بود تا هويت ديني وشرافت مكتبيمان را لكّهدار نمايند. بعضي مغرضين، ما را به اعمال سياست نفرت و كينهتوزي در مجامع جهاني توصيف و مورد شماتت قرار ميدهند؛ و با دلسوزيهاي بيمورد واعتراضهاي كودكانه ميگويند جمهوري اسلامي سبب دشمنيها شده است و از چشم غرب و شرق و اياديشان افتاده است!
كه چه خوب است، اين سوال پاسخ داده شود كه ملّتهاي جهان سوم و مسلمانان، و خصوصاً ملّت ايران، در چه زماني نزد غربيها وشرقيها احترام و اعتبار داشتهاند كه امروز بياعتبار شدهاند!
..:: من به صراحت اعلام ميكنم كه جمهوري اسلامي ايران با تمام وجود براي احياي هويت اسلامي مسلمانان در سراسر جهان سرمايهگذاري ميكند. و دليلي هم ندارد كه مسلمانان جهان را به پيروي از اصول تصاحب قدرت در جهان دعوت نكند و جلوي جاه طلبي و فزون طلبي صاحبان قدرت و پول و فريب را نگيرد. ما بايد براي پيشبرد اهداف و منافع ملّت محروم ايران برنامهريزي كنيم. ما بايد در ارتباط با مردم جهان و رسيدگي به مشكلات و مسائل مسلمانان و حمايت از مبارزان و گرسنگان و محرومان باتمام وجود تلاش نماييم. و اين را بايد از اصول سياست خارجي خود بدانيم.
فایل صوتی یک بخش مهم از پیام جاودانه را از اینجا (+) دریافت کنید:
در آينده ممكن است افرادي آگاهانه يا از روي ناآگاهي در ميان مردم اين مسئله را مطرح نمايند كه ثمرهي خونها و شهادتها و ايثارها چه شد. اينها يقيناً از عوالم غيب و از فلسفهي شهادت بيخبرند ونميدانند كسي كه فقط براي رضاي خدا به جهاد رفته است و سر در طبق اخلاص و بندگي نهاده است، حوادث زمان به جاودانگي و بقا و جايگاه رفيع آن لطمهاي وارد نميسازد.
و ما براي درك كامل ارزش و راه شهيدانمان فاصلهي طولاني را بايد بپيماييم و در گذر زمان و تاريخ انقلاب و آيندگان آن را جستجو نماييم.
مسلّم خون شهيدان، انقلاب و اسلام را بيمه كرده است. خون شهيدان براي ابد درس مقاومت به جهانيان داده است. و خدا ميداند كه راه و رسم شهادت كور شدني نيست؛ و اين ملّتها و آيندگان هستند كه به راه شهيدان اقتدا خواهند نمود. و همين تربت پاك شهيدان است كه تا قيامت، مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفاي آزادگان خواهد بود.
خوشا به حال آنان كه با شهادت رفتند!
خوشا به حال آنان كه در اين قافلهي نور، جان و سر باختند!
خوشا به حال آنهايي كه اين گوهرها را در دامن خود پروراندند!
خداوندا! اين دفتر و كتاب شهادت را همچنان به روي مشتاقان باز، و ما را هم از وصول به آن محروم مكن!
خداوندا! كشور ما و ملّت ما هنوز در آغاز راه مبارزهاند و نيازمند به مشعل شهادت؛ تو خود اين چراغ پرفروغ را حافظ و نگهبان باش!
خوشا به حال شما ملّت!
خوشا به حال شما زنان و مردان!
خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودين و خانوادههاي معظم شهدا!
و بدا به حال من! كه هنوز ماندهام و جام زهرآلود قبول قطعنامه را سركشيدهام، و در برابر عظمت و فداكاري اين ملّت بزرگ احساس شرمساري ميكنم.
و بدا به حال آناني كه در اين قافله نبودند!
بدا به حال آنهايي كه از كنار اين معركهي بزرگ جنگ و شهادت و امتحان عظيم الهي تا به حال ساكت و بي تفاوت و يا انتقادكننده و پرخاشگر گذشتند!
آري! ديروز روز امتحان الهي بود كه گذشت. و فردا امتحان ديگري است كه پيش مي آيد. و همهی ما نيز روز محاسبهی بزرگتري را در پيش رو داريم.
آنهايي كه در اين چندسال مبارزه و جنگ، به هر دليلي از اداي اين تكليف بزرگ طفره رفتند و خودشان و جان و مال و فرزندانشان و ديگران را از آتش حادثه دور كردهاند، مطمئن باشند كه از معامله باخدا طفره رفتهاند، و خسارت و زيان و ضرر بزرگي كردهاند كه حسرت آن را در روز واپسين و در محاسبهي حق خواهند كشيد.
القدس لنا
والحق لنا
النصر لنا
نحن الغالبون
الأرض لنا
والمجد لنا
القدس لنا
إلیها عائدون
إعلم یا یهود! نحن الغالبون...
من تحت الحجر؛ من بین الشجر؛ مع عصف الریاح؛ نحن القادمون
[نصرالله:]
أرضکم أرضنا؛ قدسکم قدسنا؛ دمکم دمنا؛ أبنائکم أبنائنا؛
فإننا علي موعدهم مع الصبح، أليس الصبح بقريب
(سرود "نحن القادمون" را از اینجا دریافت کنید)
از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است
ديده هرجا باز ميگردد، دچار رحمت است
خواه ظلمت كن تصوّر، خواه نور، آگاه باش
هرچه انديشي، نهان و آشكار رحمت است
ذرّهها در آتش وهم عقوبت پَر زنند
يادِ عفوِ اين قدر تقصير، عار رحمت است
در بساط آفرينش جز هجوم فضل نيست
چشم نابينا سپيد از انتظار رحمت است
ننگِ خشكي خندد از كِشتِ اميدِ كس چرا؟
شرمِ آن روي عرقناك آبيار رحمت است
قدردان غفلت خود گر نباشي، جرم كيست؟
آنچه عصيان خواندهاي، آيينهدار رحمت است
كو دماغ آنكه ما از ناخدا منّت كشيم؟
كشتي بيدستوپاييها كنار رحمت است
نيست باك از حادثاتم در پناه بيخودي
گردش رنگي كه من دارم، حصار رحمت است
سبحهاي ديگر به ذكر مغفرت در كار نيست
تا نفس باقي است، هستي در شمار رحمت است
وحشي دشت معاصي را دو روزي سر دهيد
تا كجا خواهد رميد؟ آخر شكار رحمت است
نُه فلك تا خاك آسوده است در آغوش عرش
صورت رحمان همان بياختيار رحمت است
شام اگر گُل كرد، بيدل! پردهدار عيب ماست
صبح اگر خنديد، در تجديد كار رحمت است
* ترکیب بند "جمالالدین محمدبن عبدالرزّاق اصفهانی" در نعت پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله
ای از بر سدره۱ شاهراهت
وی قبّهی عرش تكیهگاهت
ای طاق نهم، رواق بالا
بشكسته ز گوشهی كلاهت
هم عقل دویده در ركابت
هم شرع خزیده در پناهت
ای چرخ كبود، ژنده دلقی
در گردن پیر خانقاهت۲
مه طاسك گردن سمندت۳
شب طرّهی پرچم سیاهت۴
جبریل مقیم آستانت
افلاك حریم بارگاهت
چرخ ار چه رفیع! خاك پایت
عقل ار چه بزرگ! طفل راهت
خورده است خدا ز روی تعظیم
سوگند به روی همچو ماهت۵
ایزد كه رقیب جان خرد كرد
نام تو ردیف نام خود كرد
به "پارههای پولاد" ؛ آنان که حضرت امام روح الله، مدال "گمنامی" بخشیدشان...
تقدیر حقیقی جهان در کف مردانی است که پروای نام ندارند. آنان از گمنامی خویش کهفی ساختهاند و در آن پناه گرفتهاند، کهفی که آنان را از تطاول دهر مصون خواهد داشت.
(شهید آوینی)
سر تعظیم در مقابل اقتدار آسمانی و مظلومیت زمینیتان فرو میآوریم.
این نوشتار، واکاوی یک پرسش جدی است: آیا طرح جدید مجمع تشخیص، همان حلقهی مفقودهی "کودتای مخملی" است؟
لااقل امروز دیگر هیچ شکی وجود ندارد که آمریکا تمام توان داخلی و خارجی اش را معطوف داشت به استفاده از شرایط انتخابات در جهت ایجاد کودتای مخملی در ایران. طرحی که با هوشیاری و تدبیر مقام معظم رهبری و ایستادگی و بصیرت مردم (تأکید میکنم "مردم") نقش بر آب شد.
برای ورود به بحث لازم است تا به عنوان مقدمات به چند نکته اشاره کنم:
1. بنیاد پروژهی کودتای رنگی بر ادعای "تقلب" استوار است. این ادعا جرقه ای است که بر انبار باروت نارضایتی های عمومی و فضاسازی های رسانه ای افتاده و آتش انقلاب را روشن میکند.
2. مطالعهی کشورهایی همچون گرجستان، اوکراین و قرقیزستان به وضوح نشان میدهد که یکی از مؤثرترین بازیگران در پروژهی انقلاب مخملی "ناظران بین المللی انتخابات" بوده اند. افرادی که از طرف نهادهای بین المللی -بخوانید وکیل مدافعان نظام سلطه- برای نظارت بر فرآیند رأی گیری و شمارش آرا فرستاده میشوند. در اکثر موارد انقلاب های رنگین دههی اخیر، همین ناظران بین المللی بوده اند که شهادت به انجام "تقلب گسترده" داده اند و آتش انقلاب را برای معارضان داخلی برافروخته اند.
3. جمهوری اسلامی ایران به عنوان مقتدرترین کشور منطقه طبق قانون انتخاباتی خود، ناظران خارجی را نمیپذیرد. لذا در پروژهی کودتای مخملی، فتنه گران باید به دنبال بدیلی برای "ناظران بین المللی" میبودند و تشکیل "کمیتهی صیانت از آرا" در اینجا معنا میگیرد. جالب است که در همهی انتخابات ها همواره در مقیاسی گسترده ناظرانی از طرف نامزدهای انتخاباتی وجود داشته اند، اما اینکه برای اینها عنوانی جعل شود که بتوان از آن استفادهی تبلیغی نمود جای تأمل جدی دارد.
4. نقطهی راهبردی در انقلاب های رنگی، "مجبور نمودن حکومت به پذیرش تقلب" است. به صورت مشخص منظور از حکومت، "عالی ترین مرجع تأیید صحت انتخابات" میباشد که لزوماً در داخل دولت نیست. این نهاد در برخی از کشورها پارلمان و در برخی کمیسیونی است به نام "کمیسیون ملی انتخابات" که از قضا در اوکراین همین کمیسیون ملی انتخابات توسط پارلمان مجبور به پذیرش "تقلب" شد.
5. ساختار حکومت جمهوری اسلامی حقیقتاً ساختاری فریده در میان تمامی کشورهاست. این ساختار بسیاری از اجزای حکومتی ساختارهای شناخته شده را ندارد بلکه بدیل های کامل تر و بدون نقصانی دارد که امکان هرگونه نفوذ براندازانه را مسدود نموده است. "شورای نگهبان" عالی ترین مرجعی است که شش عضو فقیه آن توسط رهبری و شش عضو حقوق دان آن با معرفی رییس قوه قضاییه و رأی مجلس تعیین میشود. لذا از طرفی کاملاً مستقل از قوای سه گانه است و از طرفی از کلیت حاکمیت خارج نیست.
با این مقدمات به سراغ اصل موضوع میروم و آن اینکه فتنهی اخیر به خوبی کارآمدی نهادهای نظام اسلامی را در حفظ ارکان حکومت نمایان ساخت. اما طرح جدید مجمع تشخیص، پرسش هایی را در ذهنم به وجود آورده است.
آیا نهادهای فعلی توان تأمین "منافع نظام" را نداشته که نیاز به نهاد جدیدی باشد؟
آیا چون نهادهای فعلی روند کاری الگوریتمیک و قانونی دارند و امکان تحمیل نظرات شخصی و ریش سفیدی های کدخدامنشانه در آن راه ندارد، عالیجنابانِ بی بصیرت را به فکر طراحی نهاد جدید انداخته است؟
آیا این نهاد جدید همانی نیست که اگر در فتنهی اخیر وجود داشت، بنیاد ایستادگی نظام متزلزل میشد؟
آیا این طرح برمبنای تجربهی فتنه و با هدف رفع نقاط ضعفی که منجر به شکست فتنه شد به وجود آمده است؟
آیا طرح "کمیسیون ملی انتخابات" همان حلقهی مفقودهی فتنه نیست؟
ايران عصر پهلوي نه تنها پايگاه نظامي ـ جاسوسي يهود و آمريكا بود، بلكه طرحها و برنامههاي مهم حكومت پهلوي به دست يهوديان و فراماسونها تدوين ميشد و براي اجرا به شاه و نخستوزير يا ديگر مقامهاي اجرايي ابلاغ ميگرديد. برنامهي انحرافي موسوم به «انقلاب سفيد» يا «انقلاب شاه و ملت» نمونهاي آشكار از همين برنامهها بود. اين طرح به نام محمدرضا پهلوي شهرت پيدا كرد؛ اما بر آگاهان پوشيده نيست كه اصول اين طرح، همسو با منافع كارفرمايان جهاني محمدرضا و سرمايهداران بزرگ بينالمللي، به سركردگي صهيونيسم جهاني طرحريزي گشت. طبق اسناد موجود اين پروژه به دست يكي از يهوديان سرشناس به نام «والت روستو» طراحي گشت. او عضو فعال نهاد نيمهمخفي «شوراي روابط خارجي آمريكا»، رئيس «شوراي برنامهريزي وزارت امور خارجهي امريكا»، مشاور امنيت ملي آن كشور، و يكي از طراحان اصلي جنگ ويتنام بود. اين جامعهشناس امريكايي در خانوادهي يهودي «ويكتور هارون» به دنيا آمد و مدتي دراز مشاور كاخ سفيد بود. حدود يك دهه (۱۹۶۰تا ۱۹۷۰م. = ۱۳۳۹تا ۱۳۴۹ش.) نام اين فرد بر جامعهشناسي غرب سنگيني ميكرد.
سلطه ی روز افزون يهوديان و دستپروردگان آنها بر ايران شاهنشاهي -كه روابط عميق سران پهلوي با رژيم صهيونيستي، از آن حكايت ميكرد- يكي از خاستگاه هاي نهضت امام خميني بود. در ديدگاه امام، شاه از كارگزاران صهيونيستها بود كه مأموريت داشت تا زمينههاي گسترش نفوذ آنها را در كشورهاي اسلامي فراهم سازد.
«... اين جانب كراراً خطر اسرائيل و عمال آن را ـ كه در رأس آنها، شاه ايران است ـ گوشزد كردهام. ملت اسلام تا اين جرثومهي فساد را از بُن نكنند، روي خوش نميبينند؛ و ايران تا گرفتار اين دودمان ننگين است، روي آزادي نخواهد ديد. از خداوند متعال، نصرت مسلمين و خذلان اسرائيل و عمال سياه آن را خواستارم...».
بهائيها با تأسيس اسرائيل، اين سرزمين را پايگاه و مركز اصلي فعاليت خود قرار دادند رژيم صهيونيستي نيز مسلك بهائيت را به عنوان يكي از «مذاهب قانوني!» به رسميت شناخت. شاه نيز از آنان حمايت كرد و وجود هويداي بهائي و نفوذ بهائيها در دربار و هيأت حاكمه ايران، قدرت اقتصادي و سياسي قابل ملاحظهاي براي آنان ايجاد كرد.
اسناد زير كه از كنسولگري ايران در فلسطين و سفارت ايران در واشنگتن صادر شده چندنمونه از اسنادي است كه نشان ميدهد رژيم شاه از بدو تأسيس اسرائيل در امر انتقال يهوديان منطقه خاورميانه به فلسطين اشغالي، كه جزء سياستهاي راهبردي آمريكا و رژيم صهيونيستي بوده، نقش محوري داشته است. به موجب يكي از اين سندها، عمليات انتقال يهوديان با حمايت آمريكا و به مدد 4 يا 5 پرواز در هر هفته صورت ميگرفته است. باهم سندها را مرور ميكنيم.
حضور و نفوذ بهائيها در مراكز مهم و حساس برنامهريزي و سياستگزاري ايران در عصر پهلوي و نيز روابط گسترده و بسيار نزديك رژيم پهلوي با دولت اسرائيل؛ دولت و سلطنت را به حامي بيچون و چراي آنها تبديل كرده بود. از سوي ديگر، اين حضور و نفوذ، موجب شده بود تا آنها در بسياري از امور حساس در عرصههاي گوناگون، در مسير برنامهها و اهداف خود، نقش و دخالت خزنده و پنهان داشته باشند.
اول فوريه 1979 (12بهمن 1357) چهارميليون نفر از مردم تهران به خيابان ها ريختند تا يك بازگشت مهم به خانه را جشن بگيرند. در اين روز آيت الله «روح الله خميني» پس از 15سال تبعيد به ايران بازگشت تا انقلابي را رهبري كند كه امواجش را به سراسر دنيا فرستاد.
هرچند كه جهانيان پس از گذشت چند دهه به اهميت بازگشت اين قهرمان پي برده اند اما ايرانيان در همان زمان هم بر اين اهميت واقف بودند و دلايل خوبي براي جشن گرفتن داشتند.
امام موسي صدر یک هفته پیش از آن که در لیبی ربوده شود، مقاله ای درباب مبارزات ملت مسلمان ایران به رهبری امام خمینی نوشت كه در تاريخ 23/8/1978 مطابق با اول شهريور 1357 در روزنامهی لوموند پاريس چاپ شده است. دوباره بخوانیم.
نهضت مردم ايران با تمامي حركتهاي مشابه خود در جهان تفاوت دارد؛ زيرا چشمانداز جديدي فراروي تمدن بشري قرار داده است؛ بنابراين شايسته است كه همهی علاقهمندان قلمروها و مسائل مربوط به انسان و تمدن، تحولات آن را با دقت دنبال كنند. نهضت مردم ايران به رغم گستردگي كه دارد و به رغم اتهاماتي كه رژيم بر آن وارد ميكند، از گرايشها، ريشهها، اهداف و اخلاقيات اصيل و والايي برخوردار است.
نيروهاي راست از صحنهی نهضت غايباند، هر چند كه نفت و بسياري موضوعات مهم ديگر در آن موضوعيت دارد. نيروهاي چپ بينالمللي نيز از صحنهی نهضت غايباند، هر چند كه ايران و اتحاد شوروي بيش از هزار كيلومتر مرز مشترك دارند. حزب كمونيست ايران حضور چنداني در نهضت ندارد، هر چند كه از قديميترين احزاب اين منطقه به شمار ميرود؛ بنابراين هيچ يك از نيروهاي چپ و راست، به اين اعتبار كه نماينده يكي از دو قطب جهان هستند، كمترين تأثيري بر اين نهضت ندارند.
ملت ايران اين مسائل را به خوبي ميداند.
ایمان قابل اجبار نیست
آيهای در قرآن میگويد: «لا اكراه فی الدين قد تبين الرشد من الغی» دين و ايمان اجباری نيست. راه واضح است، خدا فقط از انسان تفكر میخواهد، دقت میخواهد. اساساً ايمانی كه اسلام میخواهد، قابل اجبار كردن نيست، امكان اجبار ندارد. مگر میشود كسی را آن طوری كه اسلام از او ايمان میخواهد، مجبور كرد؟ اگر ممكن باشد كه بچهای را به فلك ببندند، اينقدر چوب به او بزنند تا يك مسئله را حل كند، چنين چيزی نيز ممكن است. زيرا چوب كسی نمیتواند مسئله حل بكند او را بايد آزاد گذاشت، فكرش را بايد آزاد گذاشت تا مسأله را حل بكند. عقيده اسلامی يك چنين چيزی است.
در شأن نزول آيهی «لا اكراه فی الدين قد تبين الرشد من الغی» نوشتهاند: عدهای از انصار يعنی مردم مدينه از اوس و خزرج قبل از اينكه پيغمبر اسلام تشريف بياورند به مدينه، بچههايشان را میفرستادند نزد يهوديها چون آنها نسبت به بت پرستهای مدينه متمدنتر بودند و بعضی از ايشان سواد خواندن و نوشتن هم داشتند. برعكس اعراب بتپرست كه سواد خواندن و نوشتن نداشتند. اينها بچه هايشان را اغلب میفرستادند پيش آنها كه تربيت شوند و چيزهايی ياد بگيرند. اين بچهها كه میرفتند پيش يهوديها میديدند كه ثقافت و فرهنگ آنها نسبت به پدر و مادر و قبيلهی خودشان خيلی بالاتر است، به آنها علاقمند میشدند و احيانا به دين ايشان در میآمدند. وقتی كه اسلام آمد به مدينه، بتپرستها مسلمان شدند ولی اكثر يهوديها به دين خودشان باقی ماندند الا عدهی كمی كه آنها هم مسلمان شدند. در ميان بچههايی كه تحت تربيت يهوديها بودند، عدهای به همان دين يهود باقی ماندند تا قضيهی بنیالنضير پيش آمد. قرار شد كه بنیالنضير دراثر خيانت و نقض پیمانی كه كرده بودند، مهاجرت كنند و از آنجا بروند. بچههای انصار كه به اينها علاقمند بودند و با اينها محشور بودند و حتی دينشان را هم انتخاب كرده بودند، گفتند اگر بناست اينها بروند، ما هم با اينها میرويم. پدرها خواستند مانع آنها شوند و گفتند که شما حق نداريد برويد، شما بايد بمانيد و بايد هم مسلمان شويد. آمدند پيش پيغمبر اكرم و ایشان فرمود : نه، بايد ندارد، شما بايد اسلام را بر آنها عرضه كنيد، اگر پذيرفتند، پذيرفتند و اگر نپذيرفتند ما اسلام اجباری هرگز نمیخواهيم: «لا اكراه فی الدين قد تبين الرشد من الغی». ديگر اكنون حقيقت آشكار شده است، راه هدايت از راه ضلالت آشكار است. اگر كسی راه هدايت را نگيرد جز بيماری چيز ديگری نيست. اسلام با آن عقيدههايی كه غالباً تكيهگاه يك رژيمهای ظالمانه است مبارزه كرده.
يكی از مسائلی كه خودش طبعا زوربردار نيست و چون زوربردار نيست، موضوع اجبار در آن منتفی است ايمان است. آنچه كه اسلام از مردم میخواهد، ايمان است نه تمكين مطلق. قرآن كريم هميشه دم از ايمان میزند و حتی در موردی كه عدهای از اعراب باديهنشين آمدند ادعا كردند كه ما هم ايمان آورديم، خطاب به پيامبر صلی الله علیه و آله میفرمايد: به اينها بگو شما نگویيد ما ايمان آورديم « قالت الاعراب امنا قل لم تؤمنوا و لكن قولوا اسلمنا و لما يدخل الايمان فی قلوبكم» شما همين قدر میتوانيد بگویيد ما اسلام آورديم يعنی يك اسلام ظاهری، اما نمیتوانيد بگویيد ما ايمان آورديم.
پيغمبر از مردم ايمان میخواهد. اسلام فقط اثرش اين است كه همين قدر كه كسی اظهار اسلام بكند، شهادتين را بگويد، مسلمين از جنبهی اجتماعی میتوانند او را در زمرهی خودشان حساب كنند و از نظر حقوق اجتماعی مساوی خودشان بدانند، يعنی اگر مرد است میتوانند به او زن بدهند، اگر زن است در شرایطی میتوانند با او ازدواج كنند و همچنين ساير احكام حقوقی كه افراد مسلمان نسبت به يكديگر دارند. اما آيا اسلام فقط آمده است كه يك اجتماع اسلامی كه از مقررات اسلامی تمكين بكند ايجاد كند؟ نه، اين يك مرحله است.
اسلام آمده است ايمان، عشق، شور و محبت در دلها ايجاد كند. ايمان را كه نمیشود به زور به كسی تحميل كرد! «لا اكراه فی الدين قد تبين الرشد من الغی». تو از مردان ايمان میخواهی، مگر با اجبار هم میشود كسی را مؤمن كرد؟! اين است كه قرآن میفرمايد: مردم را با حكمت دعوت كن «ادع الی سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة» مردم را با دليل و منطق دعوت كن تا روح و قلب آنها را خاضع كنی، تا عشق و محبت در دل آنها ایجاد كنی. در آيهی ديگر میفرمايد: «فذكر انما انت مذكر لست عليهم بمصيطر» ای پيغمبر! وظيفهی تو گفتن و ابلاغ و يادآوری است. تو كه مسلط بر اين مردم نيستی كه بخواهی به زور آنها را مؤمن و مسلمان كنی. پس بعضی از موضوعات است كه خود آن موضوعات زوربردار و اجباربردار نيست. طبعاً در اينگونه مسائل بايد مردم آزاد باشند، يعنی امكانی غير از آزادی وجود ندارد.
اموری که اجباربردار است ولی کمال و مطلوب با اجبار حاصل نمی شود.
يك سلسله مسائل ديگر است كه در آنها میشود مردم را اجبار كرد ولی اجبار برای مردم كمال نيست. آن كمالی كه در آن كار میخواهند به اجبار پيدا نمیشود. مثلاً در اخلاقيات، مردم موظفند راستگو باشند، امين باشند، به يكديگر خيانت نكنند، عادل باشند. میشود مردم را مجبور كرد كه دروغ نگويند، امين باشند، اگر خيانت كردند یا دزدی كردند دستشان هم بريده شود ولی اين از نظر مقررات اجتماعی است. در اين گونه مسائل يك جنبهی ديگری هم وجود دارد كه جنبهی اخلاقی مطلب است و آن اين است كه اخلاق از انسان میخواهد راستگو باشد، امين باشد. آنچه كه اخلاق میخواهد اين نيست كه انسان راست بگويد بلكه اين است كه انسان راستگو باشد. يعنی راستگويی ملكهی روحی و تربيت او باشد. تقوی در روح او وجود داشته باشد كه راستی و درستی و امانت و آن چيزهايی كه فضائل اخلاقی گفته میشوند به طبع ثانوی از روح او صادر شود. يعنی وقتی كه راست میگويد نه به خاطر ترس از قانون باشد كه اگر دروغ بگويد قانون مجازاتش میكند؛ يا امانت داشته باشد نه به خاطر اينكه اگر خيانت بكند قانون مجازاتش میكند، بلكه امانت داشته باشد به دليل اين كه امانت را برای خودش فضيلت و انسانيت میشمارد. راستگو باشد برای اينكه راستی را برای خودش شرف و كمال میداند و از دروغ تنفر دارد و آن را زشت میداند.
پس راستی، درستی و امانت، آن وقت برای بشر فضيلت و كمال است كه به صورت يك تربيت درآيد نه صرف اينكه فقط عمل و اجرا بشود. اين گونه مسائل هم قابل اجبار نيست يعنی به اين شكل كه كمال مقصود در انسان ايجاد شود قابل اجبار نيست.
ادامه دارد...
مبارزهی انبیا با عقاید غیر ناشی از فکر
كار صحيح، كار ابراهيم علیه السلام است، كه خودش تنها كسی است كه يك فكر آزاد دارد و تمام مردم را در زنجير عقائد سخيف و تقليدی كه كوچكترين مايهای از فكر ندارد، گرفتار میبيند.
مردم زمان او بر طبق عادت، همگى بتپرست بودند. در يكى از اعياد كه همهی مردم از شهر خارج ميشدند، او از شهر بيرون نرفت بلكه با استفاده از فرصت، تبرش را برداشت و به سراغ بتها رفت و تمام آنها را به جز بت بزرگ خرد كرد و تبر را هم به گردن بت بزرگ انداخت، به نيت اين كه اگر كسى به آنجا برود، با خود فكر كند كه اين به اصطلاح خداها با هم جنگيدهاند و در نتيجه بت بزرگ چون از همه نيرومندتر بوده باقى بتها را خرد و خمير كرده و خودش تن ها مانده است. بعد هم روشن است كه مردم به حكم فطرت ميگويند اين ها نميتوانند از جاى خودشان بجنبند و همين انديشه سبب متذكر شدن و به خود آمدن آنها ميشود. وقتي كه مردم برگشتند و وضع را آن چنان ديدند خشمگين و عصبانى به جستجوى عامل قضيه برخاستند. ضمن پرس و جو يادشان افتاد كه جوانى در اين شهر هست كه مخالف با اين كارهاست. اين بود كه رفتند به سراغ ابراهيم. گفتند : «انت فعلت هذا بالهتنا یا ابراهیم؟». ابراهيم علیه السلام خطاب به آنها گفت: «قال بل فعله کبیرهم فاسئلوهم ان کانوا ینطقون» شما چرا مرا متهم ميكنيد؟ مجرم واقعى همين بت بزرگ است كه زنده مانده. مردم در جواب گفتند: از او اين كارها ساخته نيست. پاسخ داد: چه طور است كار زد و خورد از او ساخته نيست ولى اين كه حاجتهایی را كه انسانها در آن درماندهاند برآورده كند، از او ساخته است؟ در اين جا قرآن اصطلاح بسيار زيبایى به كار ميبرد. ميگويد: «فرجعوا الى انفسهم» اين مناظره سبب شد كه اينها به خود بازگردند. از نظر قرآن، خود واقعى انسان عقل و انديشهی ناب و خالص و منطق صحيح اوست. قرآن ميگويد اينها از خودشان جدا شده بودند، اين تذكر سبب شد كه دوباره سوى خود بازگردند و خود را دريابند.
حالا كار حضرت ابراهيم را چگونه بايد تفسير كنيم؟ آيا كارى كه ابراهيم علیه السلام كرد برخلاف آزادى عقيده –به معناى رايج آن كه ميگويند عقيدهی هر كس بايد آزاد باشد- بود؟ يا آن كه درخدمت آزادى عقيده به معناى واقعى آن بود؟ اگر حضرت ابراهيم ميگفت چون اين بتها مورد احترام ميليونها انسان هستند، پس من هم به آنها احترام ميگذارم، يعنى درست همان چيزى را ابراز ميكرد كه اكنون عقيدهاى بسيار رايج است، آيا كار درست و صحيحى انجام داده بود؟
در تاريخ اسلام نيز ميبينيم درست نظير كار ابراهيم علیه السلام را پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله در فتح مكه انجام داد. آن حضرت به بهانهی آزادى عقيده، بتها را باقى نگذاشت. به عكس ديد اين بتها عاملاسارت فكرى مردمند و صدها سال است كه فكر اين مردم اسير اين بتهاى چوبى و فلزى و... شدهاست، اين بود كه به عنوان اولين اقدام بعد از فتح مکه، تمام آنها را در هم شكست و مردم را واقعاً آزاد كرد.
قرآن اسم آن چيزی را كه اروپايی میگويد بشر را بايد در آن آزاد گذاشت، زنجير میگذارد. میگويد شكر اين را بكنيد كه خدا به وسيلهی اين پيغمبر اين بارهای گران يعنی خرافهها را از دوش شما برداشت. اين زنجيرهايی را كه خودتان به دست و پای خودتان بسته بوديد، برداشت. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله سالهای متمادی با عقيدهی بتپرستی مبارزه كرد تا فكر مردم را آزاد كند. اگر عرب جاهليت هزار سال ديگر هم میماند همان بت را پرستش میكرد (همانطوری كه حتی در ملتهای متمدن مثل ژاپن هنوز بت پرستی وجود دارد) و يك قدم به سوی ترقی و تكامل بر نمیداشت. اما پيغمبر آمد اين زنجير اعتقادی را از دست و پای آنها باز كرد و فكرشان را آزاد نمود. «و يضع عنهم اصرهم و الاغلال التی كانت عليهم»
بنابراين بسيار تفاوت است ميان آزادی تفكر و آزادی عقيده. اگر اعتقادی بر مبنای تفكر باشد، عقيدهای داشته باشيم كه ريشهی آن تفكر است، اسلام چنين عقيدهای را میپذيرد. غير از اين عقيده را اساساً قبول ندارد. آزادی اين عقيده، آزادی فكر است. اما عقائدی كه بر مبناهای وراثتی و تقليدی و از روی جهالت به خاطر فكر نكردن و تسليم شدن در مقابل عوامل ضد فكر در انسان پيدا شده است، اين-ها را هرگز اسلام به نام آزادی عقيده نمیپذيرد.
ادامه دارد...
مغالطهی دنیای امروز
بتپرستها بتها را پرستش میکردند و میکنند. سؤال اینجاست که آیا این پرستش آنها بر مبنای یک تفکر است و یا اینکه اینها عقیدهای زاییده از فکر و عقل آزاد دارند یا این که نه، این یک دلبستگی و یک جمود، یک خمودی ناشی از یک سلسله تعصبات و تقلیدهایی است که طبقه به طبقه به اینها رسیده است؟
هیچ کس نمیتواند باور کند که انسان با فکر و عقل خود به این نتیجه برسد که باید سنگ، چوب، گاو و یا چیزهایی از این قبیل را پرستش کند. هیچ وقت عقل و فکر بشر ولو ابتداییترین آنها هم که باشد، او را به این جا نمیرساند. اینها ریشههایی به جز فکر و عقل دارند. کسی که میخواهد یک اعتقادی را در میان مردم گسترش دهد نیاز به یک تکیهگاه اعتقادی قوی دارد که بتواند به آن تکیه کند. بنابراین یک چیزی را تعریف میکند به عنوان تکیه گاه. او خود میداند چه میکند و به دنبال چیست. دانسته کاری را انجام میدهد. دانسته خیانت میکند. یک موضوعی، یک بتی، گاوی... را در میان مردم ترویج میکند در حالی که در ابتدا هیچ کس دلبستهی آن نیست ولی بعد از گذشت چند سال، بچه ها که به دنیا آمدند، میبینند پدر و مادرها چنین میکنند، همان را تعقیب میکنند. نسل به نسل میگذرد و سابقهی تاریخی پیدا میکند، جزء سنن میشود، جزء غرور و افتخارات ملی میشود. دیگر نمیشود آن را از افراد جدا کرد. درست مثل گچی كه در ابتدا كه با آب مخلوط میشود يك مادهی شلی است، آن را به هر شكلی كه بخواهيد در میآوريد، ولی وقتی كه بالأخره به يك شكلی درآمد، تدريجاً خشك میشود و هر چه خشكتر میگردد، سفتتر میشود. بعد به يك حالتی میرسد كه با كلنگ هم نمیشود آن را خرد كرد.
سؤالی که در این جا مطرح میشود این است که از نظر اسلام آیا باید با این نوع عقیده مبارزه کرد یا نه؟ آیا آزادی فکر که میگوییم بشر باید فکرش آزاد باشد، شامل عقیده به این معنا میشود؟
مغالطهای كه در دنيای امروز وجود دارد در همين جاست. از يك طرف میگويند فكر و عقل بشر بايد آزاد باشد، و از طرف ديگر میگويند عقيده هم بايد آزاد باشد. بت پرست هم بايد در عقيدهی خودش آزاد باشد، گاو پرست هم بايد در عقيدهی خودش آزاد باشد، اژدهاپرست هم بايد در عقيدهی خودش آزاد باشد؛ هر كسی هر چه را كه میپرستد، هر چيزی را به عنوان عقيده برای خودش انتخاب كرده، بايد آزاد باشد و حال آنكه اينگونه عقائد ضد آزادی فكر است. همين عقائد است كه دست و پای فكر را میبندد. اینها عقیدهای را که برگرفته از تفکر و عقل است با عقیدهای که هیچ مبنای فکری ندارد و برگرفته از احساسات و عواطف و تقالید و تعصبات است، یکسان دانستهاند. و معتقدند همهی اینها یک جور است و باید در همه حال به این عقاید احترام گذاشت و خلاف آنها عمل نکرد و هیچ کس را نباید خلاف عقیدهاش اجبار کرد. این در حالی است که اسلام میگوید ما تنها عقیدهای را محترم میدانیم که برگرفته از تفکر باشد در غیر این صورت عقیدهای که مبنای فکری ندارد در نزد ما پست است و ما در صدد تغییر هستیم. چرا که اسلام تنها پیشرفت و شکوفایی انسانها را میخواهد و آن هم در گرو تفکر است.
ادامه دارد...
اسلام از تمامی عقاید حمایت نمیکند. بلکه تنها آن دسته از عقایدی مورد توجه اسلام است که بر مبنای تفکر باشد. در غیر این صورت اسلام آن عقیده را چیزی جز زنجیر و اسارت نمیداند و در صدد حذف آن است. حال گاهی اوقات اسلام در عقاید پا فشاری میکند و اگر خلاف آن را مشاهده کند درصدد بهبود آن پیش میرود و عمل میکند ولی گاهی اوقات چون آن عقیده را سلیقهای میداند در تغییر آن حرکتی نمیکند. مثلاً انتخاب رنگ، امری است مبتنی بر ذوق و سلیقهی هر فرد. هر فرد با توجه به ذوق و سلیقهاش به رنگی علاقه دارد و هیچکس نمیتواند برای دیگری رنگی را انتخاب کند زیرا سلیقهها متفاوت است. یعنی انتخاب رنگ، امری است اجبار ناپذیر. در این زمینه نمیتواند جواب مطلق بدهد و بگوید مثلاً فلان رنگ بهترین رنگهاست. پس هر کس هر رنگی را انتخاب کند و به اعتقاد او آن رنگ بهترین رنگها باشد، اسلام آن را قبول میکند و به آن احترام میگذارد.
اما مثلا در مسالهی بهداشت نمیتوان گفت مردم آزادند. همه باید بهداشت را رعایت کنند و نمیتوان گفت هر کسی دوستداشت میتواند رعایت کند و هر کسی دوست نداشت رعایت نکند. نه، این طور نیست. مثلا اگر عدهای بیمار باشند هر طور شده باید آنها را درمان کرد. حتی اگر خودشان راضی نباشند، باید آنها را درمان کرد. در اینجا باید از زور و اجبار کمک گرفت. چرا که وجود بیماری برای افراد خطرناک است و ما این خطر را احساس میکنیم پس وظیفه داریم درصدد درمان آن حرکت کنیم.
در مسائل مذهبی و دينی چون آنها نمیخواهند به واقعيتی برای دين و نبوت اعتراف كرده باشند و قبول كنند كه واقعا پيغمبرانی از طرف خدا آمدهاند و يك راه واقعی برای بشر نشان دادهاند و سعادت بشر در اين است كه آن راه واقعی را طی كند، میگويند ما نمیدانيم واقع و ريشهی مذهب چيست، ولی همين قدر میفهميم كه انسان بدون مذهب نمیتواند زندگی بكند. يكی از شرایط زندگی انسان، يكی از سرگرميهای زندگی انسان اين است كه انسان به يك موضوعی به عنوان مذهب سرگرمی داشته باشد. حالا میخواهد آن چيزی كه به عنوان معبود گرفته، خدای يگانه باشد، يا انسانی به نام عيسای مسيح يا فلز و يا چوب؛ فرقی نمیكند. بنابراين نبايد مزاحم افراد شد هر كسی به ذوق و سليقهی خودش هر چه را انتخاب میكند، همان خوب است. میگويند دين يك سليقهی فردی و شخصی است. يك احتياج درونی است. مثل يك عطشی است كه انسان پيدا میكند كه بايد به يك وسيلهای تسكين پيدا كند. به قول آنها انسان نياز پيدا میكند به پرستش، يك وقت در خودش احساس میكند كه بايد پرستش كند. اين نياز خودش را با يك پرستشی بايد رفع كند. هر چه را پرستش بكند فرق نمیكند. يك تقديس و پرستشی بايد بكند، هر چه شد. اينجاست كه میگويند عقيده محترم است و هرچه را هر فردی انتخاب کند محترم است و غیر قابل تغییر می باشد. فرقی ميان عقيده و تفكر نمیگذارند.
ولی از نظر اسلام دین امری سلیقهای نیست. نباید مسالهی دین را مانند مسالهی انتخاب رنگ سلیقهای فرض کرد. طرز تفکر اینان در باب دین غلط است. آن دینی که اینان به آن میگویند عقیده به آن دین آزاد است، اسلام قبولش ندارد. دین به عنوان یک راه واقعی برای سعادت بشر است. در راه واقعی برای سعادت بشر نباید گفت عقیده آزاد است حتی اگر بر مبنای تفکر نباشد. باید تلاش کرد آنهایی که عقیدهای همراه با تفکر ندارند به سمت این مسیر سعادت کشیده شوند و نباید گفت هر کسی عقیدهای مختص خود در باب دین دارد. بنابراين در اينجا دو ايراد وارد است:
1. دين را نبايد به عنوان يك مسألهی سليقهای و وجدانی شخصی از قبيل انتخاب رنگ لباس در نظر گرفت.
2. انتخاب دين با انتخاب رنگ لباس فرق میكند يعنی اگر بشر يك عقيدهی ضد عقل انتخاب كند، آن عقيده ديگر به عقل و فكرش مجال فعاليت و پيشرفت نمیدهد.
در اسلام آزادی تفكر هست و آزادی عقيدهای كه بر مبنای تفكر درست شده باشد هست. اما آزادی عقيدهای كه مبنايش فكر نيست هرگز در اسلام وجود ندارد. آن آزادی معنايش آزادی بردگی است، آزادی اسارت است، آزادی زنجير در دست و پا قرار دادن است. بنابراين حق با انبياء بوده است، نه با روشی كه دنيای امروز میپسندد. حق با انبياء بوده است كه اين گونه زنجيرها را از دست و پای بشر میگرفتند، پاره میكردند و در نتيجه میتوانستند بشر را وادار به تفكر كنند.
در اعلامیهی جهانی حقوق بشر آمده است که بشر باید در عقیده آزاد باشد و اساس تفکر را حیثیت محترم انسانها قرار داده است. بشر را از آن جهت که بشر است محترم دانسته و معتقد است چون بشر محترم است پس هر چه را خودش برای خودش انتخاب کند محترم است. حال ممکن است انسان برای خود زنجیر انتخاب کند و به دست و پای خود ببندد! در این صورت از نظر اعلامیهی جهانی حقوق بشر نباید او را از این انتخاب منع کرد. او باید در این انتخاب آزاد باشد.
لازمهی محترم شمردن بشر چیست؟ آیا این است که ما بشر را در راه ترقی و تکامل هدایت کنیم یا این است که او را به خاطر انسان بودنش محترم بداریم و به او اختیار بدهیم که هر چه را میخواهد انتخاب کند و در این انتخاب مانع او نشویم، حتی اگر بدانیم این انتخاب به ضرر اوست و خرافه و دروغ است؟ این گونه محترم دانستن انسانها بیاحترامی به استعداد انسانی و حیثیت انسانی است.
ادامه دارد...
معانی عقیده
عقيده در اصل لغت، اعتقاد است. اعتقاد از مادهی «عقد» و «انعقاد» یعنی بستن و منعقد شدن. بعضی گفتهاند حكم گرهای را دارد که بسته میشود. حال، انسان دو گونه دلبستگی دارد:
1. ممكن است مبنای اعتقاد انسان، مبنای دلبستن انسان، مبنای انعقاد روح انسان، همان تفكر باشد. در اين صورت عقيدهاش بر مبنای تفكر است. یعنی به یک چیز دل بسته است و این دلبستگی همراه با فکر و عقل است.
2. گاهی انسان به چيزی اعتقاد پيدا میكند و اين اعتقاد بيشتر كار دل است، كار احساسات است، نه كار عقل. به يك چيز دلبستگی بسيار شديد پيدا میكند. روحش به او منعقد و بسته میشود، ولی يك تفكر آزاد اين آدم را به اين عقيده و دلبستگی نرسانده است بلکه علت ديگری مانند تقليد از پدر و مادر يا تأثیرپذیری از محيط و حتی علائق شخصی و يا منافع فردی و شخصی او را وادار به این عقیده کرده است. اكثر عقایدی كه مردم روی زمين پيدا میكنند، عقایدی است كه دلبستگی است نه تفكر. حال سؤال این است که آيا بشر از نظر دلبستگيها بايد آزاد باشد؟
عقيده به معنای دوم، نه تنها راهگشا نيست كه به عكس، نوعى انعقاد انديشه به حساب ميآيد و زیانبارترین اثرات را برای فرد و جامعه به دنبال دارد. يعنى فكر انسان در چنين حالتى، به عوض اينكه باز و فعال باشد، بسته و منعقد شده است. و در اينجاست كه آن قوهی مقدس تفكر، به دليل اين انعقاد و وابستگى، در درون انسان اسير و زندانى ميشود. اينگونه عقائد عبارت است از يك سلسله زنجيرهای اعتيادی و عرفی و تقليدی كه به دست و پای فكر و روح انسان بسته میشود، و همان طوری كه يك آدم اسیر و بهزنجير كشيدهشده خودش قادر نيست آن زنجير را از دست و پای خودش باز كند، شخص ديگری لازم است تا با وسایلی كه در اختيار دارد آن را از دست و پا و گردن او باز كند. ملتهايی هم كه نه از روی تفكر، عقایدی را پذيرفتهاند بلكه از روی يك نوع عادت، تقليد و تلقين، آن عقائد را پيدا كردهاند، نيروی ديگری لازم است كه اين زنجيرها را پاره كند. او را از اين زنجيرها آزاد كند تا بتواند خودش آزادانه فكر كند و عقيدهای را بر مبنای تفكر انتخاب كند. اين از بزرگترين خدمتهايی است كه يك فرد میتواند به بشر بكند.
کسی که یک بت را میپرستد، دارای دلبستگی است که این دلبستگی حاصل از تقلید از نیاکان و یا تأثیرات محیط است. یعنی او عقیدهای دارد که مبنای آن تفکر نیست.
آنهایی که عقیده دارند «عقیدهی انسانها محترم است» چه نوع اول باشد چه نوع دوم و باید به آن احترام گذاشت و هیچ کس را در عقیدهاش محدود نکرد، سخت در اشتباهاند. چرا که اسلام تنها از عقیدهای که بر مبنای تفکر است حمایت میکند و در مقابل عقیدههای تقلیدی و از روی احساسات میایستد. زیرا اینها را اسیرکنندهی عقل و فکر میداند.
اسلام، پیشرفت انسانها را در آزادی فکر و پرورش آن میداند. دلبستگیها در انسان، تعصب و جمود و خمود و سکون به وجود میآورد و اساساً عقاید اغلب دست و پای فکر را میبندند. عقیده که پیدا شد، اولین اثرش این است که جلوی فعالیت فکر و آزادی تفکر انسان را میگیرد، چون دل بسته است به آن. «حب الشئ یعمی و یصم» چیزی که انسان به آن دل بسته است، چشم بصیرت را کور میکند و گوش بصیرت را کور میکند و گوش بصیرت را کر میکند. اینجاست که دیگر انسان نمیتواند حقیقت را ببیند و نمیتواند حقیقت را بشنود.
یكی از اصحاب رسول خدا آمد در مقابل حضرت ايستاد و عرض كرد: "يا رسول الله! من هر چه فكر میكنم، میبينم نعمتی كه خدا به وسيلهی تو بر ما ارزانی داشت، بيش از آن اندازهای است كه ما تصور میكنيم". ظاهراً اين سخن را در وقتی گفت كه پيغمبر اكرم به دخترشان يا به يك دختر بچهی ديگری مهربانی میكرد. بعد يك جريان قساوتآميزی را از خودش نقل كرد كه واقعاً اسباب حيرت است. میگويد: «من از كسانی بودم كه تحت تأثير اين عادت قرار گرفته بودم كه دختر را نبايد زنده نگه داشت. دختر مايهی ننگ است و اين مايهی ننگ را بايد از ميان برد». بعد نقل میكند كه زنش دختری میزايد و سپس دختر را مخفی میكند و به او میگويد: «من دخترم را از ميان بردم». دختر بزرگ میشود، شش هفت ساله میشود، يك روز اين دختر را میآورد به اين پدر نشان میدهد به اطمينان اينكه اگر ببيند يك چنين دختر شيرينی دارد ديگر كاری به كارش نخواهد داشت. و بعد با چه وضع قساوتآميزی همين مرد اين دختر را زنده به گور میكند. میگويد حالا من میفهمم كه ما چه جانورهايی بوديم و تو چه طور ما را نجات دادی! ما آن وقتی كه اين كار را میكرديم، فكر میكرديم چه كار خوبی انجام میدهیم!
مسأله این است که انسان در چه چیزهایی باید آزاد باشد و در چه چیزهایی فکر آزاد برای او اشتباه است.
ادامه دارد...
تفكر قوهای است در انسان ناشی از عقل. چون يك موجود عاقل است، موجودی متفكر است و قدرت دارد در مسائل تفكر كند. به واسطهی تفكری كه در مسائل میكند (اعم از تفكر استدلالی، استنتاجی و عقلی یا تفكراستقرایی و تجربی)، حقايق را تا حدودی كه برايش مقدور است كشف میكند. خداوند تبارك و تعالی به انسان چنين نيرويی داده است. او به انسان عقل داده است كه فكر كند، و مجهولات را كشف كند. بنا به علم بشر و تأیید قرآن، انسان جاهل به دنیا می آید: «أخرجكم من بطون أمهاتكم لا تعلمون شيئا/ خداوند شما را خلق كرد در حالی كه چيزی نمی دانستيد». پس انسان جاهل به دنيا میآيد و وظيفه دارد عالم شود. و انسان عالم نمیشود مگر با فکر و درس. اسلام این را تفکر می داند.
آزادى تفكر ناشى از همان استعداد انسانى بشر است كه مي تواند در مسائل بينديشد. اين استعداد بشرى حتماً بايد آزاد باشد. پيشرفت و تكامل بشر در گرو اين آزادى است. انسان در هر مسئلهای تا حدودی كه استعداد آن را دارد بايد فكر كند و از طريق علمی آن مسئله را به دست آورد. بنابراین نه تنها اسلام بلکه هیچ نیروی دیگری نمیتواند حق تفکر را از انسان بگیرد چرا که تفکر یکی از استعدادهای انسان است و باید پرورش یابد. تفکر عملی است که لازمهی بشریت است. اسلام در مسئلهی تفكر نه تنها آزادی داده است، بلكه يكی از واجبات در اسلام تفكر است. و تفکر در نظام ارزشی اسلام، عبادت محسوب می شود: «تفكر ساعة خير من عبادة سنة»، «تفكر ساعة خير من عبادة ستين سنة»، «تفكر ساعة خير من عباده سبعين سنة».
تفاوت اسلام و مسیحیت
در اسلام اصول عقاید جز از طریق تفکر و اجتهاد فکری مورد قبول نیست؛ و این وجه امتیاز اسلام و هر مذهب دیگر به خصوص مسیحیت است. یعنی اگر شخصی موحدبودن و خداشناس بودن را برگزید، خودش باید به دنبال دلیل آن باشد. اسلام اینها را مانند مسالهای فکری و عقلی میداند که هر مسلمانی وظیفه دارد آن را حل کند و به دنبال جواب آن باشد. هر مسلمانی مانند دانشآموزی است که به او سؤالی دادهاند و از او می خواهند خودش آن را حل کند و اگر دیگری آن را حل کند فایدهای ندارد. پس اصول دین ما که شامل توحید، نبوت، امامت، عدل و معاد میشود هر کدام مسالهای است که باید حل شود و در این مسیر نیاز به تفکر است. نیاز به استفاده از عقل است. از نظر اسلام اصول عقاید اجتهادی است نه تقلیدی. بنابراین از نظر اسلام نه تنها فكركردن در اصول دين جايز و آزاد است، يعنی مانعی ندارد، بلكه اصلا فكر كردن در اصول دين در يك حدودی كه لااقل بفهمی خدايی داری و آن خدا يكی است، پيغمبرانی داری و آنان از جانب خدایاند، بر هر انسانی واجب است.
در مسيحيت مطلب درست برعكس است. يعنی اصول دين مسيحی، ماورای عقل و فكر شناخته شده است. اصطلاحی هم خودشان وضع كردند كه اينجا قلمرو ايمان است نه قلمرو عقل. يعنی برای ايمان يك منطقه قائل شدند و برای عقل و فكر منطقهی ديگر. اگر کسی بخواهد فکر کند، در قلمرو ايمان حق فكر كردن ندارد.
تفاوت راه از كجاست تا به كجا؟ يكی اصول دين خودش را، منطقهی ممنوعه برای عقل و فكر اعلام میكند، و ديگری نه تنها منطقهی ممنوعه اعلام نمیكند بلكه منطقهی لازمالورود اعلام میكند كه عقل بايد در اين منطقه وارد بشود. اين، معنی آزادی تفكر است.
انسانها از نظر اسلام آزادند در اصول عقائد فکر کنند و اگر شبهه و یا سؤالی برایشان حاصل شد با دیگران در میان بگذارند و از آنها بخواهند که پاسخ دهند. این حق همهی انسانهاست. سؤال کردن در مسائل اصول دین امر واجب و لازمی است. از پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله، از حضرت علی علیه السلام و از ساير ائمهی اطهار سؤال میكردند، زياد هم سؤال میكردند و آنها هم پاسخ میدادند. اينها نشان ميدهد در زمينهی اصول دين در اسلام چقدر حق آزادی بيان و حق آزادی سؤال داده شده است. تا وقتی كه انسان روحش روح تحقيق و كاوش است و انگيزهاش واقعاً تحقيق و كاوش و فكر كردن است، اسلام میگويد فكر كن. هر چه بيشتر فكر و سؤال كنی، هر چه بيشتر برايت شك پيدا شود، در نهايت امر بيشتر به حقيقت میرسی، بيشتر به واقعيت میرسی. اين مسئله را اسلام مسئلهی فكر مینامد.
وجود افراد شکاک و افرادی که علیه دین سخنرانی می کنند، وقتی خطرناک است که حامیان دین آن قدر مرده و بیروح باشند که در مقام جواب برنیایند، یعنی عکسالعمل نشان ندهند. اما اگر همین مقدار حیات و زندگی در ملت اسلام وجود داشته باشد که در مقابل ضربت دشمن عکسالعمل نشان بدهد، باید مطمئن بود که در نهایت امر به نفع اسلام است.
ادامه دارد...