اللهم عجل لولیک الفرج واجعلنا من انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه

درگاهی برای نشر دیدگاه های گوناگون استاد سید محمد مهدی میرباقری در فضای مجازی

این وبگاه از سوی تعدادی از علاقه مندان به مباحث حضرت حجت الاسلام والمسلمین دکتر سید محمد مهدی میرباقری تاسیس گردید تا درگاهی برای نشر دیدگاه های منتشر شده ایشان باشد.
غالب مباحث برگرفته از منابع روزنامه ها و مجلات و سایت های رسمی می باشد.

 

مباحث درج شده در این وبلاگ به شرح زیر می باشد که با کلیک کردن بر روی این عناوین٬ کل بحث به نمایش در می آید.
 

 در اینجا از جدید ترین مباحث٬ مقالات و یا مصاحبه های استاد میرباقری بهره مندمی شوید.
امید است که مورد استفاده نخبگان و مدیران اجرائی و تمام علاقمندان قرار گیرد.
برای مشاهده متن کامل بر روی عناوین کلیک نمائید


...............««اعلان برنامه هاي استاد میرباقری »»...............



معرفی جدیدترین آثار استاد میرباقری

نرم افزار سلسله دروس خارج "مبانی فقه حکومتی"
شامل متن، صوت و فیلم 9 جلسه نخست "بررسی رویکرد های موجود در تعریف فقه حکومتی"
توسط موسسه "تمدن نوین" آماده عرضه گردیده است.

برای تهیه این نرم افزار با شماره 37838470-025 تماس حاصل فرمائید.
 

بزای مشاهده مطلب بر روی عنوان کلیک نمائید
 هرگونه انتقاد يا پيشنهاد سازنده خود را با ما در ميان بگذاريد و ما را در اين رسالت ياري نمائيد. 
 
 

از رجب تا ضیافت رمضان

در مقاله حاضر نویسنده با تشریح فضیلت ماههای رجب و شعبان به عنوان پیش زمینه ورود به خوان ضیافت الهی، بر لزوم آمادگی در ماه رجب و اهمیت این ماه تاكید كرده است كه اینك باهم آن را ازنظر می‌گذرانیم.
مرحوم سیدابن طاووس در كتاب اقبال الاعمال خود از وجود مقدس پیامبر«ص»، روایتی نقل می‌كنند كه فرمودند: «ان الله تعالی نصب فی السماء السابعه ملكاً یقال له الداعی فاذا دخل شهر رجب ینادی ذلك الملك كل لیله منه الی الصباح، طوبی للذاكرین، طوبی للطائعین و یقول الله تعالی انا جلیس من جالسنی و مطیع من اطاعنی و غافر من استغفرنی، الشهر شهری و العبد عبدی و الرحمه رحمتی فمن دعانی فی هذا الشهر اجبته و من سالنی اعطیته و من استهدانی هدیته و جعلت هذا الشهر حبلاً بینی و بین عبادی فمن اعتصم به وصل الی.»
بنابر مضمون این روایت، خداوند در آسمان هفتم فرشته‌ای به نام «داعی» [فراخواننده] قرار داده است كه هرگاه ماه رجب فرا می‌رسد، هر شب تا صبح فریاد می‌زند: خوشا به حال ذاكران! خوشا به حال اطاعت كنندگان! [سپس فرشته از قول خداوند می‌گوید] خداوند می‌فرماید: من همنشین كسی هستم كه همنشینم باشد و مطیع كسی هستم كه مرا اطاعت كند و آمرزنده كسی هستم كه از من آمرزش بخواهد. ماه، ماه من و بنده، بنده من و رحمت، رحمت من است؛ پس هركس در این ماه مرا بخواند اجابتش می‌كنم و هركس از من بخواهد به او عطا می‌كنم و هر كس از من هدایت بخواهد هدایتش می‌كنم و این ماه را ریسمانی بین خود و بندگانم قرار داده ام كه هر كس به آن چنگ زند به من می‌رسد.
خداوند این ماه را رشته اتصال بین خود و بندگان قرار داده است؛ یك سر این رشته در اختیار بندگان و سر دیگر آن در محضر الهی است. اگر كسی به این رشته، معتصم شود، به مقام وصول الهی می‌رسد؛ از این رو ماه رجب، شهر وصول الی الله است؛ باطن این ماه مانند باطن قرآن و معصومین(ع)، ریسمان اتصال بین خدای متعال و مومنین است؛ روایاتی نیز با این مضمون آمده است كه: ماه رجب ماه امیرالمومنین(ع) است، همان گونه كه شعبان، ماه رسول الله(ص) و رمضان ماه خدا است.
 
علت انتساب رجب به امیرالمومنین(ع)
در معنای انتساب ماه رجب به امیرالمومنین(ع) احتمالات زیادی وجود دارد؛ به نظر می‌رسد همه امور عالم، ملكوتی دارد كه این نكته شامل اوقات و زمانها هم می‌شود؛ برای مثال، شب جمعه فقط یك ظرف طبیعی نیست، بلكه واقعیتی است كه جایگاه خاصی در عالم دارد؛ در این زمان، ملائكه‌ای نزول پیدا می‌كنند، خیراتی نازل می‌شود و راه‌هایی به سوی باطن انسان گشوده می‌شود. سحر و بین الطلوعین هم همین گونه هستند. این كه گفته شده است نماز را در اول وقت بخوانید، یك «قرارداد» نیست كه تنها با ملاك حركت خورشید تنظیم شده باشد كه اگر یك ساعت دیرتر شود فرقی نداشته باشد؛ یعنی حركت خورشید، برای خود، مداری داشته باشد و بقیه امور عالم هم مداری داشته باشند! شب جمعه، زمان نزول ملائكه و هنگامی است كه درهایی از رحمت گشوده شده و راه هایی باز می‌شود، در ساعت بعد، این شرایط و فضا برای قرب فراهم نیست.
ماه ها هم این گونه هستند؛ یك معنای انتساب ماه رجب به امیرالمومنین(ع) این است كه ولایت حضرت در این ماه تجلی می‌یابد و راه درك ولایت در این ماه گشوده می‌شود. در این ماه می‌توان از ولایت امیرالمومنین(ع) بهره‌مند و به وادی این ولایت وارد شد. به عبارت دیگر، می‌توان به شفاعت حضرت امیر(ع) رسید؛ چرا كه رجب، ماه شفاعت ایشان است و حضرت در این ماه برای هدایت انسان به ولایت خود، شفاعت می‌كنند.
بنابراین، رجب یا ماه امیرالمومنین حبلی است كه انسان را به مقام وصول می‌رساند. یكی از تجلیات ولایت حضرت در باطن این ماه است. از این ماه درهایی به سوی درك این حقیقت [ولایت] گشوده شده است. در نتیجه، اعمال این ماه، اعمال بسط قرب و به عبارتی، راههایی برای رسیدن به آن حقیقت منتشر شده در این ماه است.
شفاعت پیامبر(ص)
در ماه شعبان- كه ماه نبی اكرم(ص) است- نیز انسان می‌تواند با صیام و قیام به شفاعت نبی اكرم(ص) برسد؛ شفاعتی كه طریق اتصال انسان به حقیقت توحید و قرب وصال است. هیچ كس بدون شفاعت نبی اكرم(ص) به درجات قرب نمی‌رسد. شخصی كه نامش ابوایمن بود بر حضرت باقر(ع) وارد شد و گفت: ای ابا جعفر! شما مردم را می‌فریبید و به غرور در می‌آورید و دائم می‌گوئید: شفاعه محمد، شفاعه محمد! حضرت امام محمدباقر(ع) در حالی كه آثار غضب در سیمایشان مشهود شد، گفتند: «ویحك یا ابا ایمن! اغرك ان عف بطنك و فرجك؟! اما لو رایت افزاع القیامه ، لقد احتجت الی شفاعه محمد! ویلك! فهل یشفع الالمن وجبت له النار؟» وای بر تو ای ابو ایمن! آیا همین قدر كه شكم و فرج خود را عفیف نگاه داشتی، در غرور افتادی كه از شفاعت بی نیازی! سوگند به خدا كه اگر هولها و ترسهای روز قیامت را ببینی، هر آینه به شفاعت محمد محتاج خواهی بود! وای بر تو مگر این جز كسانی را كه آتش بر آنها لازم شده است شفاعت كند؟ سپس فرمودند: «ما من احد من الاولین و الاخرین الاو هو محتاج الی شفاعه محمد یوم القیامه»؛ هیچ یك از پیشینیان و هیچ یك از پسینیان نیست، مگر آن كه به شفاعت محمد در روز قیامت، نیازمند است. [یعنی هر كسی متناسب با درجات خود و به شفاعت نبی اكرم(ص)، حقایق قیامت را درك می‌كند.]
 
ضرورت صیام و قیام در ماه شعبان
در روایت ماه شعبان آمده است كه منادی نبی اكرم(ص) به دستور حضرت در مدینه ندا می‌داد: این ماه، ماه من است؛ من را به روزه این ماه كمك كنید. امیرالمومنین(ع) فرمودند: از وقتی این ندا را شنیدم روزه این ماه را ترك نكردم. در حقیقت، حضرت می‌خواهند شفاعت كنند و روزه، یكی از رشته های شفاعت ایشان است؛ باطن صوم، ولایت و شفاعت نبی اكرم(ص) است؛ صوم به تنهایی خاصیتی ندارد، جز این كه انسان را به شفاعت حضرت نائل كند. ماه نبی اكرم(ص)، ماهی است كه رحمت و رضوان در آن منتشر است. در این ماه، می‌توان به مقام رحمت و رضوان رسید. این رحمت، رحمت رحیمیه یا همان مقام رضوان است؛ مقامی كه از آثار رحمت رحیمیه خدای متعال است. به این ترتیب، راه رسیدن به مقام رضوان كه فوق همه درجات بهشت است، به بركت نبی اكرم(ص) باز می‌شود. به نظر می‌آید كه صیام و قیام نبی اكرم(ص) برای قرب و شفاعت بوده است. هر كس بخواهد به شفاعت حضرت برسد باید همان صیام و قیام را داشته باشد. با عبادت نبی اكرم(ص) درهای رضوان گشوده می‌شود: «بكم یسلك الی الرضوان» به واسطه نبی اكرم(ص)، مقام رضوان پائین آمده و قابل دسترس شده است. حضرت در روایتی توضیح می‌دهند كه این درخت طوبی شاخ و برگ های خود را فرود می‌آورد تا مردم به آن متمسك شوند؛ منظور از این امر، در واقع همان شفاعت نبی اكرم(ص) است.
پس ماه رجب، ماه امیرالمومنین(ع) یا به تعبیر دیگر مهمانخانه رجب، مهمانخانه حضرت امیر(ع) است. اهل الله از این ماه می‌توانند وارد وادی ولایت شوند و پس از آن، به شهر نبی اكرم(ص) كه شهر ضیافت و شفاعت ایشان است، برسند. سپس، كسانی كه این دو وادی را طی كنند مقام توحید و شهرالله را در پیش خواهند داشت كه ضیافتی خاص است؛ البته آن هم [وابسته] به ضیافت نبی اكرم(ص) است؛ هر چند كه بساط دیگری است.
ولادت وجود مقدس و مسعود حضرت امیرالمومنین(ع) در ماه رجب واقع شده و در پایان این ماه هم «بعثت» نبی اكرم(ص) روی داده است. این دو حقیقت در ماه رجب، جاری و ساری است و مقدمه ماه شعبان و رمضان هستند. مرحوم آقامیرزا جواد ملكی(رض) در رساله المراقبات می‌فرمایند: خوب است آقایان اهل علم، در كنار كسب علم كه خودش نوعی عبادت است، عبادت هایشان را در این دو، سه ماه افزایش دهند؛ این ماه فضایی است كه عبادات آن، آثار خاصی دارد. در این ماه دعوتی خاص هم آمده است و منادی الهی این گونه همه را دعوت می‌كند: انا جلیس من جالسنی، مطیع من اطاعنی، غافر من استغفرنی...، مرحوم میرزا جواد ملكی(رض) می‌گویند: اگر آدم به اندازه همه خلائق جان داشت خوب بود كه به خاطر تكریم این خطاب و در استقبال به این خطاب الهی كه «انا جلیس من جالسنی و مطیع من اطاعنی...» جان بدهد!
رجب، مقدمه ماههای شعبان و رمضان
رجب، مقدمه شعبان و رمضان است. آمادگی برای ماه رمضان و شعبان باید از این ماه حاصل شود. اگر حقیقت ماه رجب درك نشود، ورود به ماه شعبان و ماه مبارك رمضان مشكل است؛ بنابراین باید از مدخل ولایت حضرت امیر(ع) وارد شد؛ چرا كه «انا مدینه العلم و علی بابها». امیرالمومنین(ع)، باب نبی اكرم(ص) و باب الله هستند؛ پس این ماه، مدخل است.
یكی از اساتید بزرگ ما می‌فرمود: هنگام جوانی در شب 27 رجب یا شب غدیر در نجف به حرم رفتم؛ بین الطلوعین شده و سپیده زده بود، مرحوم آیت الله فكور را دیدم. می‌خواستم به حرم بروم و ایشان در حال خارج شدن بود. مقابل كفشداری شلوغ بود؛ ایشان كفش را گرفت و در كنار گوش من گفت: من سه روز است جز یك استكان چای چیزی نخورده‌ام. به من برخورد! گفتم یعنی چه؟ یعنی این پیرمرد عابد در خانه حضرت امیر(ع) می‌گوید سه روز است جز یك استكان چایی چیزی نخورده‌ام؟ گفتن این حرف آن هم در كفشداری حضرت امیر(ع) چه معنایی دارد؟ داخل حرم، گوشه‌ای ایستادم و سه ساعت زیارت غدیریه حضرت را خواندم، خسته شدم و از حرم بیرون آمدم و به منزل رفتم و خوابیدم. در خواب دیدم در حرم حضرت امیر(ع) هستم؛ حرم خلوت بود و من هم گوشه‌ای ایستاده و زیارت می‌كردم، حالتم در زیارت همان حال قبلی بود، اما دیدم آقای فكور بین زمین و آسمان با همه وجود، طواف و زیارت می‌كند؛ نه با زبانش، همه وجودش طائف و مشغول زیارت حضرت است. متوجه شدم كه آن بزرگوار به من چه گفت: شما دیر آمدید! بین الطلوعین است، شب مبعث گذشته است، باید از قبل مراقبه كنید. یعنی اگر مراقبه‌ای از قبل نباشد انسان خسته می‌شود؛ اگر انسان تمهید قواعد نكند، تا چشم به هم بزند فرصت تمام می‌شود.
این دو ماه از یك طرف، به طور حقیقی و تكوینی مدخل ورود رمضان هستند؛ به نحوی كه بدون این دو نمی‌شود وارد رمضان شد. از طرف دیگر، این دو ماه بستر و آمادگی برای ورود به ماه رمضان، و ماه رمضان هم بستر و آمادگی برای ورود به شب قدر است؛ یعنی باید این مسیر طی شود تا انسان به لیله القدر برسد. ورود به آن وادی ضیافت، این دو سه ماه ریاضت را به عنوان مقدمه می‌طلبد؛ چرا كه «من عرف فاطمه حق معرفتها فقد ادرك لیله القدر»؛ البته مقدمه اش توسل به امیرالمومنین(ع) و نبی اكرم(ص) است؛ در قلب ضیافت الهی، معرفت حضرت زهرا(س) نهفته است كه انشاءالله این مقدمات می‌تواند زمینه درك آن حقیقت باشد؛ باید توجه كرد كه مقام ایشان مقام عجیبی است، بنابراین لازم است این وادی طی شود تا انسان به شب قدر برسد.
باید دقت داشت كه «حمد»، هم در آغاز نعمت و هم در پایان آن، برای بهره‌مندی از نعمت لازم است. حمد در آغاز نعمت، مقدمه شكر و در پایان نعمت كه فرصت ها تمام شده است، مقدمه استغفار است. حمد مقدمه تضرع و ابتهال و رجاع و تمسك به فضل الهی است. اگر انسان در مدخل ماه رجب، حامد نباشد و نعمت خدا را نبیند و به این نعمت كه خدای متعال در اختیار ما قرار داده است، توجه نكند، این نعمت كفران می‌شود.
این فرصت‌ها بسیار مغتنم است. ان شاء الله خدای متعال در این ماه‌ها ما را به ولایت امیرالمومنین(ع)، نبوت نبی اكرم(ص) و به ضیافت خاص و درك لیله القدر و عید فطر و بركات آن موفق بدارد.

روزنامه كيهان، شماره 19940 به تاريخ 10/3/90، صفحه 6

سایه هدایت انقلاب اسلامی بر سر انقلاب های منطقه

حجت‎الاسلام و المسلمين سيد محمد مهدي ميرباقري رئیس فرهنگستان علوم اسلامي قم در گفت‌وگويی تفصيلي، ريشه‌هاي تحولات اخير منطقه و جهان را تبيين كرد.

وي در اين گفت‌وگو توضيح داده است كه چگونه ريشه‌هاي اين تحولات اسلامي است و نحوه هدايت غيرمستقيم آن‌ها از سوي جمهوري اسلامي و يا نوعي هدايت باطني در به صحنه آوردن مردم در 9 دي 88 را تشريح و در ادامه تأكيد مي‌كند كه اين تصور كه غرب ظرف 10 روز، قيام‌هاي 10 ميليوني در ميان ملت‌ها ايجاد و آن‌ها را مديريت كند، ناشي از نوعي تلقي اقتدار خيالي براي غرب و برگرفته از تصورات هاليوودي در مورد قدرت دولت‌هاي غربي است نه يك تصور واقعي.

متن كامل اين گفت‌وگو را در ادامه مي‌خوانيد:


در تحليل حرکت اخير جهان اسلام نظريه‌هاي مختلفي وجود دارد، عده‌اي آن را طراحي و مديريت شده غرب مي‌دانند و عده‌اي نيز آن را الگو گرفته از انقلاب اسلامي به حساب مي‌آورند، نظر شما در اين رابطه چيست؟

بسم الله الرحمن الرحيم؛ در مطالعه‌ي دنياي عرب و جهان اسلام بايد متغيرهايي را مورد توجه قرار دهيم. يكي از آنها بازشناسيِ هويت اجتماعي اين جوامع است. در دنياي اسلام و به خصوص جهان عرب سه عنصر در هويت اجتماعي‌ دخالت دارد؛ يكي مليت، دوم اسلام و سوم غرب يا هويت تجدد است. عنصر سوم تقريباً از دو قرن قبل وارد دنياي اسلام شده و جوامع را تحت تأثير قرار داده است به طوري كه الان ظاهر زندگي ما به شدت هماهنگ با غرب است. محور اين سه متغير، هويت اسلامي و شيعي است و اين هم حاصل برنامه‌ريزي تاريخي ائمه عليهم السلام در جامعه‌ي تشيع است؛ عمق تحولات شيعي در جهان هم از همين جا نشأت مي‌گيرد و هدايت مي‌شود؛ در اين جوامع دو هويت ملي و مدرن‌، منحل در هويت اسلامي‌ مي‌شود که به نسبت زيادي هم اتفاق افتاده است. مثلاً در ايران، هويت ملي به تدريج جذب در هويت شيعي ما شده است، و هويت غربي‌ هم به ويژه بعد از انقلاب اسلامي به شدت در حال انحلال است؛ معناي احياي تمدني و برخورد تمدني هم همين است، يعني يك لايه‌هايي از هويت يك ملت بازسازي و به روز و با يك هويت حقيقيِ ديگر در جهان درگير شود. در كشورهاي ديگر من نمي‌توانم داوري جدي‌ كنم كه مثلاً هويت ناسيوناليستي چقدر منحل در هويت اسلام شده است، ولي بي‌ترديد اثر اسلام در جامعه‌ي عرب يك اثر بسيار عميق است.

نكته‌ي ديگر اين است که فيلسوف‌هاي مادي اجتماعي كه از پيش فرض‌هاي مادي استفاده مي‌كنند، هويت مذهبي و فرهنگيِ جامعه را در هويت‌هاي مادي منحل مي‌کنند و حتي مذهب را هم ظهور يكي از لايه‌هاي تعلقات مادي مي‌دانند و چيزي بيش از ظهور تعلقات مادي تفسير نمي‌کنند، ولي ما و شما اينگونه تفكر نمي‌كنيم؛ هويت معنوي و گرايش الهي انسان، در فطرت پايگاه دارد و تفسير مادي آن غلط است. پايگاه هويت اسلامي از يك طرف در فطرت و از طرف ديگر در ولايت حقه است، و نقطه‌ي طلاقي اين دو، نقطه‌ي ظهور هويت اسلامي انسان‌ها و جوامع است.

نكته‌ي بعد اين است كه اين سه لايه طرفداراني در درون دنياي اسلام دارند، طرفداران هويت اسلامي را طرفداران تمدن اسلامي مي‌دانيم؛ آنها مي‌خواهند فضاي مدنيت را مبتني بر اسلام شكل دهند و هويت اجتماعي را بر اساس اسلام طراحي كنند.

از آن طرف هم گرايشي وجود دارد،‌ كه بسيار جدي است و مي‌خواهد هويت مسلمانان و جهان اسلام را منحل در هويت غرب كند، لااقل هويت اجتماعي‌شان را مي‌خواهد به هويت سكولار تبديل كند. آنها سكولاريست‌ها هستند. يك قشر ميانه‌اي هم هستند كه مي‌خواهند بين اين دو هويت تعامل كنند، يعني معتقد نيستند كه هويت غربي هويت منفي است و از اينكه بخشي از واقعيت‌هاي وجودي انسان مبتني بر فرهنگ مدرن شكل بگيرد، نه نگرانند و نه چيز بدي مي‌دانند، مي‌گويند اشكالي ندارد انسان دو ساحتي بشود و ساحتي از هويتش مبتني بر فرهنگ مدرن شكل بگيرد بلكه اين را نوعي تعالي براي انسان تلقي مي‌كنند. گروهي نيز ناسيوناليست و طرفدار فرهنگ و سنت عربي هستند.

طبيعتاً اين نگاه ها در برخورد با جريان غرب متفاوتند و غرب هم به طور طبيعي به دنبال شبكه‌سازي طرفداران خود در جهان اسلام است طرفداران غرب اگر هم وابسته‌هاي سياسي نباشند، وابسته‌هاي فرهنگي هستند. غرب مي‌خواهد عده‌اي را هم كه طرفداران هويت ملي اين جوامع هستند، داخل اين شبكه کند، به دليل اينكه آنها هم دشمن هويت اسلامي هستند و قدرت مقاومت در مقابل هويـت مدرن را هم ندارند.

و نكته‌ي آخر اين است كه آنچه الآن به آتش فشان و انفجارهاي عظيم اجتماعي تبديل شده است، ناشي از درگيريِ انتظارات اجتماعي با ساختارهاي موجود است؛ ساختارهاي سياسي، فرهنگي، اقتصادي موجود با انتظارات ملت ها تناسب ندارد. حال دو نکته قابل دقت است اول اينکه مقياس اين انتظارات چيست؟ خُرد است يا انتظار يك تحول فراگير جهاني است؟ دوم اينكه اين انتظارات برآمده از هويت غربي است يا هويت ناسيوناليستي يا هويت اسلامي؟
 

رسانه‌هاي غربي مي‌گويند آنها دموكراسي مي‌خواهند، دموكراسي هم ذيل تمدن غربي تعريف مي‌شود.

اينها انقلاب اسلامي را هم همين گونه تحليل مي‌كردند، مي‌گفتند انقلاب اسلامي انفجار طبقاتي براي رسيدن به عدالت اجتماعي به مفهوم غربي بود، اما امام وسط راه آن را مصادره كرد؛ لذا جبهه‌ي ملي مدعي اين انقلاب بود، گروه‌هاي چپ و راست مدعي اين انقلاب بودند و بعد هم مدعيان جهاني پيدا كرد، مدعيان جهاني‌اش هم مدعي بودند كه آن را منحل مي‌كنند، اما آيا توانستند؟ همين مدعيان اصلاحات هم بعد از اينكه شكست خوردند ‌گفتند مردم نان مي‌خواستند ما خيال كرديم آزادي مي‌خواهند! اين نوع تحليل ها مادي است و با حقيقت انقلاب سازگاري ندارد. اصلي‌ترين لايه‌اي كه مي‌جوشد همين جوشش اسلامي است، ولو ناخودآگاه باشد، لازم نيست انتظارات اجتماعي خودآگاه باشد؛ مردم وقتي انقلاب مي‌كنند همه آنها که نمي‌دانند چه قانون اساسي‌اي مي‌خواهند، آرام آرام يك عقلانيت روشن پيدا مي‌كنند. عقلانيت راه حركت اين جوشش است.

امروزه هويت فطري اين ملت‌هاست كه با شاکله اسلامي به جوشش آمده است، هيچ منافاتي ندارد كه شعار ضد ظلم هم بدهند، يكي از شاخص‌هايي كه براي دولت حضرت حجت(ع) بيان شده، عدالت است؛ معنايش اين است كه در باطن اسلام خواهي، عدالت خواهي هم هست، منتهي نه عدالت سوسياليستي؛ عدالتي كه در فطرت است و به نظام ولايت الهي تبديل مي‌شود و حركتي ضد ظلم است؛ انگيزه‌ي مبارزه با ظلم يك انگيزه‌ي الهي است كه انبيا ايجاد كردهاند، و در فطرت انسان هم وجود دارد. اما ظلم چيست؟ آيا ظلم فقط در مقياس ملي و در نظام سلطنت است كه وقتي دموكراسي بيايد از بين مي‌رود؟ يا ظلم در نظام جهاني است که در دهكده‌ي واحد شكل گرفته و بعد شكل منطقه‌اي و ملي پيدا کرده است؟ در شرايط فعلي جهاني ظلم منطقه‌اي بدون ارتباط با نظام استكبار و سلطه جهاني معني ندارد؛ بنابراين اعتراض به اين ظلم اعتراض به نظام جهاني سلطه است ولو ناخودآگاه باشد؛ بنابراين به سرعت مي‌توان آن را خودآگاه کرد.

ظلم فقط در ساختار سلطنت نيست؛ ساختار جهانيِ كنوني هم ظالمانه است و دقيق‌تر: دموكراسي غربي ظالمانه است؟ يعني نظام‌هاي اومانيستي، نظام‌هاي جائرانه‌ استكباري‌اند؛ زيرا انسان يا عبد است يا مستكبر علي الله، اگر مستكبر علي الله شد متكبر بر خلق هم خواهد شد؛ يعني همه‌ي نظام‌هاي برآمده از استكبار انسان در مقابل خداي متعال، نظام‌هاي متكبرانه و به طور طبيعي طبقات حاكمه طبقات متكبر و مستكبر هستند.

چرا ما به گونهاي حرف مي‌زنيم يا تحليل مي‌كنيم و غرب نوع ديگري تحليل مي‌كند كه نه ما او را مي‌شنويم و نه او ما را مي‌شنود! ديالوگ وقتي شكل مي‌گيرد كه در يك پارادايم باشد و در يك فضا بتوانيم سخن بگوئيم، وقتي در پارادايم‌هاي مختلفي حرف مي‌زنيم اصلاً همديگر را نمي‌فهميم و سخن ما به گوش آنها نمي‌رسد و سخن آنها هم به گوش ما نمي‌رسد.

در يك مقياس همين است، ولي در يك مقياس ديگر مي‌فهمند! همه‌ي فهم ناشي از پارادايم‌ها نيست! کسي که دنيا را مي‌پرستد مادامي كه دنيايش به خطر نيفتد اصلاً حاضر نيست گوش بدهد و با شما تعامل كند، اصلاً شما را در معادلات جهاني به حساب نمي‌آورد اما وقتي در موازنه‌ي قدرت اثرگذار شديد مي‌فهمد، البته در دستگاه خودش مي‌فهمد، نه به معناي اينكه درست بفهمد، ثمٌ بكمٌ عميٌ، دپارتمان درست مي‌كند براي اسلام شناسي و شيعه شناسي، تا بفهمد حرف ما چيست. در حاليکه قبل از پيروزي انقلاب چنين نمي‌کرد. تفاهم سطوحي دارد كه در سطحي تابع قدرت است، اگر بترسد لايه‌هايي از فهم برايش باز مي‌شود، وقتي از ما ترسي ندارد و اهميتي به حرف ما نمي‌دهد، هيچ چيزي را نمي‌فهمد. البته چون براساس ديگري تفکر مي‌کند؛ البته اگر توجه هم بکند هيچ وقت به عمق معارف ما دست نخواهد يافت.

به اين نکته هم بايد توجه کرد که بعضي از ما تلقي مان از غرب و امريكا تلقيِ هاليوودي است؛ يعني بيش از اندازه واقعي‌ براي آن قدرت قائليم؛ تحت تأثير رسانه و هنر غربي‌ نسبت به غرب داوري مي‌كنيم؛ غرب آن اندازه‌اي كه مي‌گويد نيست! نمونه‌اش عراق است، ما با هم درگير شديم او ميخواست آن جا را حيات خلوت خودش كند و به ما حمله كند اما حالا حيات خلوت ما شده است؛ نه اطلاعاتي كه ادعا مي‌كرد دارد و نه قدرت مديريت و صحنه‌سازي او طوري بود كه بتواند ما را حذف كند، سهم تأثير ما در عراق كم‌تر نشده بلكه بيشتر شده است.

يك نكته‌ي ديگر هم اين است كه بعد از انقلاب اسلامي بيداري اسلامي، از لايه‌هاي باطني جامعه اسلامي كم‌كم به مرحله‌ي ظهور در لايه‌هاي ظاهري جوامع اسلام رسيده است. غرب تلاش مي‌كرد بنيان‌هاي فرهنگي خودش را در اعماق جامعه جا دهد و اراوح را تسخير كند، يعني عميق‌ترين لايه‌هاي اجتماعي را متحول و به نفع خودش، هويت سازي كند، از اين طرف هم بيداري اسلامي آن لايه‌هاي پنهاني و آن آتش‌ زير خاكستر را آرام آرام شفاف كرد. غرب يك سابقه‌ي تاريخي سلطه در اين مناطق دارد، ساختارهاي قدرت و نيروها و گروه ها را مي‌شناسد، و نيروهاي آماده‌اي هم دارد كه مي‌تواند اينها را فعال كند و به ميدان بياورد روش‌هاي اين كار را هم بلد است، نرم افزار، سخت افزار و نيروي انساني آن را هم دارد، بنابراين مي‌تواند تلاش كند همه را هماهنگ كند، غرب حتماً در اين زمينه كوتاهي نخواهد كرد و نرم‌افزارهاي خوبي هم براي انجام اين كار دارد. بسترهاي اجتماعي هم دارد، بسترهاي اجتماعي‌اش همان لايه‌ي هويت غربي است که عرض كردم؛ حتي هويت ناسيوناليستي را مي‌تواند فعال كند و آنها را بر عليه هويت اسلامي تحريك كند که مي‌كند، مگر در ايران اين كار را نكرد؟! غرب‌گراها و قوميت‌ها را بر عليه انقلاب اسلامي شوراند و در آنها مطالبه ايجاد كرد.

در اين هم نبايد ترديد كنيم كه به هر دليلي چالش‌هاي ايجاد شده بستري براي حکومت اسلامي ايجاد كرده است و هويت اسلامي مي‌تواند محور وحدت باشد. وقتي اين محور در لايه‌هاي باطني بود قدرت سازماندهي‌اش كمتر بود، اما الآن راحت مي‌توان آن را سازماندهي کرد.

پس به صورت خلاصه هويت اصلي اين جوامع هويت ايماني است و معنايش اينست كه بيشترين احساس تعلقي كه مي‌كنند، تعلق به خداي متعال و اولياي الهي و اسلام است و تعلقات ديگر لايه‌هاي رويين است؛ يعني فرض كنيد اگر در جامعه‌ي مؤمنين تعلقي به نظام غرب پيدا مي‌شود اين تعلق، تعلق هويتي و از اعماق وجود نيست؛ لذا در روايات هم داريم كه گاهي اوقات مؤمن آلوده به گناه مي‌شود، فرمودهاند كه اين فاسق العمل اما طيب الروح است، اينطور نيست كه اعماق روحش هم فاسد شده باشد و از مدار توحيد و ولايت خارج باشد. پرسيدند آيا ما از اين آدم تبري بجوييم، فرمودند از عملش تبري بجوييد نه از خودش. اين است كه كأنه عمل به هويتش سرايت نكرده و فسقش، هويتش را از مدار بيرون نبرده است؛ بنابراين مدار مؤمن مدار نوراني و ايماني است و هويت اصلي‌اش هويت نوراني است و اين تعلقاتي كه به دنيا پيدا مي‌كند و گرايشات مشتركي كه با تمدن‌هاي مادي در جامعه اسلامي پيدا مي‌شود، مربوط به لايه‌هاي رويين جامعه و هويت ثانوي است بلكه اصلاً به يك معنا هويـت نيست.

از روايات استفاده مي‌شود كه ريشه‌ي اين هويت هم از آميزش و اختلاط است، در روايات دارد كه خداي متعال اين دو گلي را كه برداشت و با هم عجين كرد بعضي از خصوصيات اين دو به هم سرايت پيدا كرد اما دوباره اين خصوصيات به مدار خودش برمي‌گردد؛ آنچه كه انسان در جامعه‌ي مؤمنين از مظاهر معيشت و زندگي غربي مي‌بيند، ناشي از هويت ايماني و اصل و باطن وجودشان نيست بلكه ناشي از اختلاط و آميزشي است كه با دستگاه مادي پيدا شده است و اين هم به نسبتي از الزامات عالم دنياست. در عالم آخرت جهان كفار و اهل كفر از جهان مؤمنين جدا مي‌شود و جهنم و بهشت مرزبندي كامل پيدا مي‌كند.

نكته‌ي سوم اين است كه ابتلائات اجتماعي كه پيش مي‌آيد، براي تمحيص و خالص شدن جامعه‌ي مؤمنين از تعلقاتي است كه بر اساس اين آميزش در جامعه‌ پيدا مي‌شود. الآن اين درگيري‌اي كه بين دنياي اسلام و غرب وجود دارد و ابتلائات سنگيني كه براي دنياي اسلام پيش آمده، بستر فهم كاستي‌ها و زشتي‌هاي تمدن غرب است؛ بستري است كه موجب مي‌شود اين تعلقات ظاهري از جامعه‌ي غربي و تمدن غربي برداشته شود و جامعه‌ي مؤمنين هم به آنها تعلق نداشته باشد، يعني پاك شدن لايه‌هايي از جامعه‌ي ايماني و مؤمنين و هويت ايماني مؤمنين كه آلوده‌ي به تعلقات دستگاه مادي شده و با ابتلائات اجتماعي به نقطه‌ي تمحيص و خلوص مي‌رسد.

نكته‌ي چهارم اين است كه اين احساس هويت ايماني گاهي در حوزه‌ي حيات خصوصي است، يعني انسان وقتي هويت فردي خودش را واکاوي مي‌کند مي‌بيند كه اصلي‌ترين شاكله‌اش هويت ايماني است، ولي در حوزه‌ي حيات اجتماعي تعلق به اسلام احساس نمي‌شود؛ هنر امام اين بود كه با انقلاب اسلامي آن احساس هويت ايماني را وارد حيات و هويت اجتماعي كردند؛ يعني مؤمنين هويت جمعي و روح جمعي ايماني را احساس كردند؛ روح جمعي‌شان بر مدار ايماني و هويت ايماني فعليت پيدا كرد. و هرگاه هويت جمعي بر اساس يك فرهنگ، شكل بگيرد مبدأ ظهور تمدني مي‌شود.

با اين مقدمات به نظر مي‌آيد آنچه در دنياي اسلام در حال اتفاق است؛ ناشي از همان احياي هويت جمعي ايماني است كه اين هويت جمعي احياء شده مبدأ درگيري با تمدن مادي و آن تعلقاتي است كه وارد لايه‌هاي ظاهري دنياي اسلام شده است و مقدمه‌ي پالايش دنياي اسلام از آن لايه‌هاي آميخته‌ي به تمدن مادي است.

وقتي اين انقلاب‌ها رهبر و سازماندهي ندارند چطور مي‌توان به پيروزي آنها اميد داشت؟

اگر مطلقاً فاقد رهبري باشند به پيروزي نمي‌رسند ولي اگر رهبريِ غير مستقيم دارند، همان رهبريِ غير مستقيم مي‌تواند اينهارا در ادامه هدايت كند. به تعبير ديگر اگر پيدايش‌ آن مستند به يك مديريت است همان مديريت مي‌تواند در ادامه هم آنها را هدايت كند، طبيعتاً هر چه اين ارتباط قوي‌تر و مستقيم تر باشد ثمر بخشتر است. اين حرکت ها وجوشش ها اجتماعي جهان اسلام داراي يك سرچشمه‌ و اراده‌اي است که اين تحركات را ساماندهي مي‌كند، همان اراده‌اي كه ساماندهي مي‌كند همان اراده هم در ادامه مي‌تواند رهبري كند؛ به نظر مي‌آيد انقلاب اسلامي آنها را رهبريِ غير مستقيم مي‌كند و اين رهبريِ غير مستقيم در ادامه هم مي‌تواند وجود داشته باشد. و بالاتر اينکه يك لايه‌ي از هدايت باطني در آن جا اتفاق مي‌افتد. آيا نمي‌توان گفت اين جريان در سطح‌هاي باطني‌تري رهبري مي‌شود؟! در اين سطح رهبريِ واحد ندارد اما حركت منسجم و هماهنگ است. يك دست پنهاني دارد آن را هماهنگ مي‌کند. فقط الگو نيست، جرياني دارد آن را مديريت مي‌كند. مثل 9 دي که در ايران اتفاق افتاد و يک مديريت باطني مردم را به صحنه آورد.

بخش عمده‌اي از اين انفجارات ناشي از هويت اسلامي اين جوامع است و اين هم همان جريان برخورد تمدن‌ها است و غرب در زمان بوش در اين پيش‌دستي‌اي كه كرد خطا كرد، يعني حركت نرم خودش را به يك حركت سخت تبديل کرد، شما اين را كم نبينيد كه ده سال است ناتو آمده و تحقيرآميز با ملت‌هاي منطقه برخورد مي‌كند! دولت‌هايشان تسليم اين قدرت‌ها شدند، مثلاً فرض كنيد از همين مصر هزاران زن در اختيار امريكاييها در عربستان قرار دادند، اين چيزي نيست كه ملت‌ها نفهمند، اين جنگ رو در رو است، جنگ نرم نيست! و اتفاقاً در اين جنگ سخت كاري كه كردند خودشان را در معرض هجوم دنياي اسلام قرار دادند.

چه شباهت‌ها و تفاوت‌هايي بين اين حرکت با انقلاب اسلامي ايران مي‌بينيد؟

در نوع مبارزه كه به شدت مشابه انقلاب ايران است، يعني مبارزات پارلماني يا مبارزات مسلحانه نيست، امواج مردمي با يك بيداري در مقابل ساختار موجود است.

بعضي‌ها ممكن است به ذهن‌شان بيايد كه به خاطر همين خصوصيتي كه دارد بدل‌سازي از انقلاب اسلامي ايران است كه غرب آن را طراحي كرده است، به نظر من غرب سه نوع بدل‌سازي كرده است؛ بدل اول القاعده است كه نوعي جنگ‌هاي مسلحانه‌ي مبتني بر سلفي‌گري دارد، بدل دوم انقلاب‌هاي مخملي و بدل سوم تركيه است، غرب چون نتوانسته از درون انقلاب اسلامي را در دموكراسي خواهي، ليبراليسم جهاني و ليبرال دموكراسي جهاني منحل كند، امواج بيروني ايجاد كرده تا اين انفجار را در نقطه‌ي كانونيِ خودش مهار كند. اين تحليل ناشي از اين است كه به شدت مدل حركت مثل مدت حركت انقلاب اسلامي است، پس يک تحليل اين حوادث اين است که شورش انبوه مردمي بدون يك سازماندهيِ تعريف شده‌ي علمي است، تحليل ديگر اين است که بيداري اسلامي به يك الگو براي مبارزه تبديل شده است. نظريه دوم خيلي بهتر و قابل دفاع‌تر است تا اينكه ما غرب را اين‌قدر مقتدر بدانيم که بگوييم يك دفعه مي‌تواند در طول 10 روز جريان‌هاي 10 ميليوني در كشورها راه بيندازد و ملت‌ها را به صحنه بياورد، و بعد هم آن را کنترل کند. اين اقتدار خيالي براي غرب تصور كردن است.

نسبت اين حركات با انقلاب‌هاي مخملي و رنگي و تحرکات امريکائي چيست؟ قبلاً از شما شنيديم كه انقلاب مخملي آخرين ترفند غرب براي مصادره جنبش‌هاي مردمي است که در ايران بحمدالله شكست خورد و بعد از ايران هم در جاي ديگري ازجهان انقلاب مخملي محقق نشد. آيا اين حرکتها را مي‌توان به تحريک آنها دانست؟ آيا ظهور و سقوط اين انقلاب ها و نقشي که فعاليت‌هاي سايت‌هاي رايانه‌اي داشته اند در اين جوشش ها اثر گذار نبوده است؟

هرچند بي‌تأثير نبوده اما سازماندهي و ساختار آنها با اين حرکت ها به کلي متفاوت است؛ هم شعارهايشان هم ايده‌هايشان هم سازماندهي‌شان. در انقلاب مخملي انتخاباتي انجام مي‌شد سپس ادعاي تقلب مي‌شد و بر اساس اين ادعا حضور مردم در صحنه که از قبل به وجود آمده بود به حضور خياباني و به قول خودشان جنبش مدني تبديل مي‌شد؛ اما در اينجا جنبشي است كه مستقيماً ساختارهاي موجود را هدف قرار داده است، به تعبير ديگر آن جا يك نوع انقلاب دموكراتيك بود، يعني يك نوع دموكراسي‌خواهي و تكيه به آراء اكثريت بود البته به دروغ و با شانتاژ و فريب اکثريت؛ اما، اينجا مطالبات و انتظارات اجتماعي به يك جنبش‌ بر عليه ساختارهاي موجود تبديل شده است. البته غرب سعي مي‌کند اين حرکت را کنترل و مصادره کند همانگونه که  جبهه مقابل هم بايد به دنبال کنترل اين جوشش ها باشد. به هر حال اين حرکت کشورهاي اسلامي جوششي است كه بيشتر ناشي از احساس حقارتي است كه از ناحيه‌ي نظام استكباري و نظام‌هاي سلطه و استبدادي در مردم پيدا شده است، به علت تحقير مسلمين و فرهنگ اسلام از سوي غرب و دولت‌هاي وابسته‌ي به غرب است.

ايران در اين زمينه چه نقشي را بايد بازي كند؟

ايران چند كار مي‌تواند انجام دهد؛ يكي اينكه جريان‌هاي حزب اللهي و اصولگرا را كه در دنياي اسلام وجود دارند به سرعت به هم نزديك كند. نشست‌هاي مشترك و همايش‌ برگزار کند و مستقيم و غير مستقيم اينها را به هم مرتبط كند؛ شبكه سازي كند، يك شبكه‌ي تأثيرگذار در جهان اسلام درست كند؛ اخوان المسلمين در كشورهاي متعددي نيرو دارند، در حالي كه پشتوانه‌ي عظيمي مثل جمهوري اسلامي هم در اختيارشان نيست، ما مي‌توانيم با پشتوانه‌ي جمهوري اسلامي و طرفداراني كه جمهوري اسلامي دارد، با عنايات خداي متعال اينها را آرايش بدهيم و به شبكه تبديل کنيم، دوم اينكه در حوزه‌ي فرهنگ عمومي دخالت غرب را مهار كنيم، يعني پيوسته بيداري‌سازي کنيم و اين بيداري را مسير بدهيم و براي آن ساختارسازي كنيم، يعني مناسبتهاي مذهبي مثل نماز جمعه، اعياد ديني يا عزاداري‌هاي اسلامي را بستر بروز آن قرار بدهيم، سعي كنيم آهنگ مذهبي‌ شعارها را تشديد كنيم، آهنگ ضد غربي و ضد سلطه جهاني به وجود آوريم و براي ساختار آينده کشورها در ذهنيت عموم يک عنوان درست كنيم مثل عنوان جمهوري اسلامي يا هر عنوان ديگري كه متناسب با خصوصيات آن كشورها متصور است، بعد آرام آرام يك توجه نخبگاني براي ساختار قانون اساسي ايجاد کنيم.

يك سؤال اينجا پيش مي‌آيد كه چرا اين نوع انقلاب‌ها و اين خيزش توده‌ها در خودِ امريكا تحقق پيدا نمي‌كند؟‌ حال اينكه سالهاي سال است كه متفكرين غربي از فروپاشيِ تمدن غرب سخن مي‌گويند؟

 حتماً فروپاشي غرب بايد ناشي از بازتاب اسلام خواهي باشد و الا اگر كمونيست‌ها يا يک انديشه مادي ديگري در مبارزه، ليبرال دموكراسي را شكست بدهند، اين دست به دست شدن قدرت بين اردوگاه‌هاي تمدن مادي است و چيزي را عوض نمي‌كند، اگر انقلاب اسلامي، يعني معنويت خواهي و رو آوردن به تعاليم انبياء و رجعت از دوري خدا و به تعبير ديگر توبه‌ي بشر اتفاق نيفتد چيزي رخ نخواهد داد، جامعه‌ي غربي در اعماق باطن و مبتني بر عقلانيت يونان خودمحوري را قبول كرده است. مقتضاي عقلانيت يونان خودمحوري بشر در حيات اجتماعي است؛ غرب اين را باز توليد، به روز، پيچيده و گسترده كرده است و با آن يك تمدن ساخته است، بشر اگر از اين مسير توبه نكند هيچ اتفاقي نخواهد افتاد.

البته حدس من اين است كه امکان وقوع موج بعديِ اين جريان در كشورهاي اروپايي  و امريکا وجود دارد، يعني زمينه ي حركت بر عليه نظام استكباري پيدا شده است. چون فطرتها تحت فشار هستند.

غرب فطرت بشر را به ستوه آورده است

مصاحبه با استاد سيد محمد مهدي ميرباقري


- در تحليل حرکت اخير جهان اسلام نظريه‌هاي مختلفي وجود دارد، عده‌اي آن را طراحي و مديريت شده غرب مي‌دانند و عده‌اي نيز آن را الگو گرفته از انقلاب اسلامي به حساب مي‌آورند نظر شما در اين رابطه چيست؟

- در مطالعه‌ي دنياي عرب و جهان اسلام بايد متغيرهائي را مورد توجه قرار دهيم. يكي از آنها بازشناسيِ هويّت اجتماعي اين جوامع است. در دنياي اسلام و به خصوص جهان عرب سه عنصر در هويّت اجتماعي‌ دخالت دارد؛ يكي مليّت دوم: اسلام و سوم: غرب يا هويّت تجدد است. عنصر سوم تقريباً از دو قرن قبل وارد دنياي اسلام شده و جوامع را تحت تأثير قرار داده است به طوري كه الان ظاهر زندگي ما به شدت هماهنگ با غرب است. محور اين سه متغير، هويت اسلامي و شيعي است و اين هم حاصل برنامه‌ريزي تاريخي ائمه عليهم السلام در جامعه‌ي تشيع است؛ عمق تحوّلات شيعي در جهان هم از همين جا نشأت مي‌گيرد و هدايت مي‌شود؛ در اين جوامع دو هويّت ملي و مدرن‌، منحل در هويّت اسلامي‌ مي‌شود که به نسبت زيادي هم اتفاق افتاده است. مثلاً در ايران هويّت ملي به تدريج جذب در هويّت شيعي ما شده است، و هويت غربي‌ هم به ويژه بعد از انقلاب اسلامي به شدت در حال انحلال است؛ معناي احياي تمدّني و برخورد تمدّني هم همين است، يعني يك لايه‌هايي از هويّت يك ملّت بازسازي و به روز و با يك هويّت حقيقيِ ديگر در جهان درگير شود. در كشورهاي ديگر من نمي‌توانم داوري جدي‌ كنم كه مثلاً هويّت ناسيوناليستي چقدر منحل در هويّت اسلام شده است، ولي بي‌ترديد اثر اسلام در جامعه‌ي عرب يك اثر بسيار عميق است.

نكته‌ي ديگر اين است که فيلسوف‌هاي مادي اجتماعي كه از پيش فرض‌هاي مادّي استفاده مي‌كنند، هويّت مذهبي و فرهنگيِ جامعه را در هويّت‌هاي مادي منحل مي‌کنند و حتي مذهب را هم ظهور يكي از لايه‌هاي تعلّقات مادي مي‌دانند و چيزي بيش از ظهور تعلّقات مادي تفسير نمي‌کنند، ولي ما و شما اينگونه تفكر نمي‌كنيم؛ هويّت معنوي و گرايش الهي انسان، در فطرت پايگاه دارد و تفسير مادّي آن غلط است. پايگاه هويّت اسلامي از يك طرف در فطرت و از طرف ديگر در ولايت حقه است، و نقطه‌ي طلاقي اين دو، نقطه‌ي ظهور هويت اسلامي انسان‌ها و جوامع است.

نكته‌ي بعد اينست كه اين سه لايه طرفداراني در درون دنياي اسلام دارند، طرفداران هويّت اسلامي را طرفداران تمدّن اسلامي مي‌دانيم؛ آنها مي‌خواهند فضاي مدنيّت را مبتني بر اسلام شكل دهند و هويّت اجتماعي را بر اساس اسلام طراحي كنند.

از آن طرف هم گرايشي وجود دارد،‌ كه بسيار جدي است و مي‌خواهد هويّت مسلمانان و جهان اسلام را منحل در هويّت غرب كند، لااقل هويت اجتماعي‌شان را مي‌خواهد به هويّت سكولار تبديل كند. آنها سكولاريست‌ها هستند. يك قشر ميانه‌اي هم هستند كه مي‌خواهند بين اين دو هويت تعامل كنند، يعني معتقد نيستند كه هويت غربي هويت منفي است و از اينكه بخشي از واقعيت‌هاي وجودي انسان مبتني بر فرهنگ مدرن شكل بگيرد، نه نگرانند و نه چيز بدي مي‌دانند، مي‌گويند اشكالي ندارد انسان دو ساحتي بشود و ساحتي از هويّتش مبتني بر فرهنگ مدرن شكل بگيرد بلكه اين را نوعي تعالي براي انسان تلقي مي‌كنند. گروهي نيز ناسيوناليست و طرفدار فرهنگ و سنت عربي هستند.

طبيعتاً اين نگاه ها در برخورد با جريان غرب متفاوتند و غرب هم به طور طبيعي به دنبال شبكه‌سازي طرفداران خود در جهان اسلام است طرفداران غرب اگر هم وابسته‌هاي سياسي نباشند، وابسته‌هاي فرهنگي هستند. غرب مي‌خواهد عده‌اي را هم كه طرفداران هويّت ملّي اين جوامع هستند، داخل اين شبكه کند، به دليل اينكه آنها هم دشمن هويّت اسلامي هستند و قدرت مقاومت در مقابل هويّـت مدرن را هم ندارند.

و نكته‌ي آخر اينست كه آنچه الآن به آتش فشان و انفجارهاي عظيم اجتماعي تبديل شده است ناشي از درگيريِ انتظارات اجتماعي با ساختارهاي موجود است؛ ساختارهاي سياسي، فرهنگي، اقتصادي موجود با انتظارات ملت ها تناسب ندارد. حال دو نکته قابل دقت است اول اينکه مقياس اين انتظارات چيست؟ خُرد است يا انتظار يك تحوّل فراگير جهاني است؟ دوم اينكه اين انتظارات برآمده از هويّت غربي است يا هويّت ناسيوناليستي يا هويت اسلامي؟

- رسانه‌هاي غربي مي‌گويند آنها دموكراسي مي‌خواهند، دموكراسي هم ذيل تمدّن غربي تعريف مي‌شود.

- اينها انقلاب اسلامي را هم همين گونه تحليل مي‌كردند، مي‌گفتند انقلاب اسلامي انفجار طبقاتي براي رسيدن به عدالت اجتماعي به مفهوم غربي بود، اما امام وسط راه آن را مصادره كرد؛ لذا جبهه‌ي ملي مدعي اين انقلاب بود، گروه‌هاي چپ و راست مدعي اين انقلاب بودند و بعد هم مدعيان جهاني پيدا كرد، مدعيان جهاني‌اش هم مدعي بودند كه آن را منحل مي‌كنند، اما آيا توانستند؟ همين مدعيان اصلاحات هم بعد از اينكه شكست خوردند ‌گفتند مردم نان مي‌خواستند ما خيال كرديم آزادي مي‌خواهند! اين نوع تحليل ها مادي است و با حقيقت انقلاب سازگاري ندارد. اصلي‌ترين لايه‌اي كه مي‌جوشد همين جوشش اسلامي است، ولو ناخودآگاه باشد، لازم نيست انتظارات اجتماعي خودآگاه باشد؛ مردم وقتي انقلاب مي‌كنند همه آنها که نمي‌دانند چه قانون اساسي‌اي مي‌خواهند، آرام آرام يك عقلانيت روشن پيدا مي‌كنند. عقلانيت راه حركت اين جوشش است.

امروزه هويّت فطري اين ملت‌هاست كه با شاکله اسلامي به جوشش آمده است، هيچ منافاتي ندارد كه شعار ضد ظلم هم بدهند، يكي از شاخصهايي كه براي دولت حضرت حجت (ع) بيان شده عدالت است؛ معنايش اين است كه در باطن اسلام خواهي، عدالت خواهي هم هست، منتهي نه عدالت سوسياليستي؛ عدالتي كه در فطرت است و به نظام ولايت الهي تبديل مي‌شود و حركتي ضد ظلم است؛ انگيزه‌ي مبارزه با ظلم يك انگيزه‌ي الهي است كه انبيا ايجاد كرده اند، و در فطرت انسان هم وجود دارد. اما ظلم چيست؟ آيا ظلم فقط در مقياس ملّي و در نظام سلطنت است كه وقتي دموكراسي بيايد از بين مي‌رود؟ يا ظلم در نظام جهاني است که در دهكده‌ي واحد شكل گرفته و بعد شكل منطقه‌اي و ملي پيدا کرده است؟ در شرايط فعلي جهاني ظلم منطقه‌اي بدون ارتباط با نظام استكبار و سلطه جهاني معني ندارد؛ بنابراين اعتراض به اين ظلم اعتراض به نظام جهاني سلطه است ولو ناخودآگاه باشد؛ بنابراين به سرعت مي‌توان آن را خودآگاه کرد.

ظلم فقط در ساختار سلطنت نيست؛ ساختار جهانيِ كنوني هم ظالمانه است و دقيق‌تر: دموكراسي غربي ظالمانه است؟ يعني نظام‌هاي اومانيستي، نظام‌هاي جائرانه‌ استكباري‌اند؛ زيرا انسان يا عبد است يا مستكبر علي الله، اگر مستكبر علي الله شد متكبّر بر خلق هم خواهد شد؛ يعني همه‌ي نظام‌هاي برآمده از استكبار انسان در مقابل خداي متعال، نظام‌هاي متكبرانه و به طور طبيعي طبقات حاكمه طبقات متكبر و مستكبر هستند.

- چرا ما به گونهاي حرف مي‌زنيم يا تحليل مي‌كنيم و غرب نوع ديگري تحليل مي‌كند كه نه ما او را مي‌شنويم و نه او ما را مي‌شنود! ديالوگ وقتي شكل مي‌گيرد كه در يك پارادايم باشد و در يك فضا بتوانيم سخن بگوئيم، وقتي در پارادايم‌هاي مختلفي حرف مي‌زنيم اصلاً همديگر را نمي‌فهميم و سخن ما به گوش آنها نمي‌رسد و سخن آنها هم به گوش ما نمي‌رسد.

- در يك مقياس همين است، ولي در يك مقياس ديگر مي‌فهمند!! همه‌ي فهم ناشي از پارادايم‌ها نيست! کسي که دنيا را مي‌پرستد مادامي كه دنيايش به خطر نيفتد اصلاً حاضر نيست گوش بدهد و با شما تعامل كند، اصلاً شما را در معادلات جهاني به حساب نمي‌آورد اما وقتي در موازنه‌ي قدرت اثرگذار شديد مي‌فهمد، البته در دستگاه خودش مي‌فهمد، نه به معناي اينكه درست بفهمد، ثمٌ بكمٌ عميٌ، دپارتمان درست مي‌كند براي اسلام شناسي و شيعه شناسي، تا بفهمد حرف ما چيست. در حاليکه قبل از پيروزي انقلاب چنين نمي‌کرد. تفاهم سطوحي دارد كه در سطحي تابع قدرت است، اگر بترسد لايه‌هايي از فهم برايش باز مي‌شود، وقتي از ما ترسي ندارد و اهميتي به حرف ما نمي‌دهد، هيچ چيزي را نمي‌فهمد. البته چون براساس ديگري تفکر مي‌کند؛ البته اگر توجه هم بکند هيچ وقت به عمق معارف ما دست نخواهد يافت.

به اين نکته هم بايد توجه کرد که بعضي از ما تلقي مان از غرب و امريكا تلقيِ هاليوودي است؛ يعني بيش از اندازه واقعي‌ براي آن قدرت قائليم؛ تحت تأثير رسانه و هنر غربي‌ نسبت به غرب داوري مي‌كنيم؛ غرب آن اندازه‌اي كه مي‌گويد نيست! نمونه‌اش عراق است، ما با هم درگير شديم او ميخواست آن جا را حيات خلوت خودش كند و به ما حمله كند اما حالا حيات خلوت ما شده است؛ نه اطلاعاتي كه ادعا مي‌كرد دارد و نه قدرت مديريت و صحنه‌سازي او طوري بود كه بتواند ما را حذف كند، سهم تأثير ما در عراق كم‌تر نشده بلكه بيشتر شده است.

يك نكته‌ي ديگر هم اين است كه بعد از انقلاب اسلامي بيداري اسلامي، از لايه‌هاي باطني جامعه اسلامي كم‌كم به مرحله‌ي ظهور در لايه‌هاي ظاهري جوامع اسلام رسيده است. غرب تلاش مي‌كرد بنيان‌هاي فرهنگي خودش را در اعماق جامعه جا دهد و اراوح را تسخير كند، يعني عميق‌ترين لايه‌هاي اجتماعي را متحول و به نفع خودش، هويت سازي كند، از اين طرف هم بيداري اسلامي آن لايه‌هاي پنهاني و آن آتش‌ زير خاكستر را آرام آرام شفاف كرد. غرب يك سابقه‌ي تاريخي سلطه در اين مناطق دارد، ساختارهاي قدرت و نيروها و گروه ها را مي‌شناسد، و نيروهاي آماده‌اي هم دارد كه مي‌تواند اينها را فعال كند و به ميدان بياورد روش‌هاي اين كار را هم بلد است، نرم افزار، سخت افزار و نيروي انساني آن را هم دارد، بنابراين مي‌تواند تلاش كند همه را هماهنگ كند، غرب حتماً در اين زمينه كوتاهي نخواهد كرد و نرم‌افزارهاي خوبي هم براي انجام اين كار دارد. بسترهاي اجتماعي هم دارد، بسترهاي اجتماعي‌اش همان لايه‌ي هويّت غربي است که عرض كردم؛ حتيّ هويّت ناسيوناليستي را مي‌تواند فعال كند و آنها را بر عليه هويّت اسلامي تحريك كند که مي‌كند، مگر در ايران اين كار را نكرد؟! غرب‌گراها و قوميت‌ها را بر عليه انقلاب اسلامي شوراند و در آنها مطالبه ايجاد كرد.

در اين هم نبايد ترديد كنيم كه به هر دليلي چالش‌هاي ايجاد شده بستري براي حکومت اسلامي ايجاد كرده است و هويّت اسلامي مي‌تواند محور وحدت باشد. وقتي اين محور در لايه‌هاي باطني بود قدرت سازماندهي‌اش كمتر بود، اما الآن راحت مي‌توان آن را سازماندهي کرد.

پس به صورت خلاصه هويّت اصلي اين جوامع هويت ايماني است و معنايش اينست كه بيشترين احساس تعلّقي كه مي‌كنند، تعلق به خداي متعال و اولياي الهي و اسلام است و تعلّقات ديگر لايه‌هاي رويين است؛ يعني فرض كنيد اگر در جامعه‌ي مؤمنين تعلقي به نظام غرب پيدا مي‌شود اين تعلّق، تعلق هويتي و از اعماق وجود نيست؛ لذا در روايات هم داريم كه گاهي اوقات مؤمن آلوده به گناه مي‌شود، فرموده اند كه اين فاسق العمل اما طيّب الروح است، اينطور نيست كه اعماق روحش هم فاسد شده باشد و از مدار توحيد و ولايت خارج باشد. پرسيدند آيا ما از اين آدم تبرّي بجوييم فرمودند از عملش تبرّي بجوئيد نه از خودش. اينست كه كأنّه عمل به هويّتش سرايت نكرده و فسقش هويّتش را از مدار بيرون نبرده است؛ بنابراين مدار مؤمن مدار نوراني و ايماني است و هويّت اصلي‌اش هويت نوراني است و اين تعلّقاتي كه به دنيا پيدا مي‌كند و گرايشات مشتركي كه با تمدن‌هاي مادي در جامعه اسلامي پيدا مي‌شود، مربوط به لايه‌هاي رويين جامعه و هويّت ثانوي است بلكه اصلاً به يك معنا هويّـت نيست.

از روايات استفاده مي‌شود كه ريشه‌ي اين هويت هم از آميزش و اختلاط است، در روايات دارد كه خداي متعال اين دو گلي را كه برداشت و با هم عجين كرد بعضي از خصوصيّات اين دو به هم سرايت پيدا كرد اما دوباره اين خصوصيات به مدار خودش برمي‌گردد؛ آنچه كه انسان در جامعه‌ي مؤمنين از مظاهر معيشت و زندگي غربي مي‌بيند، ناشي از هويّت ايماني و اصل و باطن وجودشان نيست بلكه ناشي از اختلاط و آميزشي است كه با دستگاه مادي پيدا شده است و اين هم به نسبتي از الزامات عالم دنياست. در عالم آخرت جهان كفّار و اهل كفر از جهان مؤمنين جدا مي‌شود و جهنم و بهشت مرزبندي كامل پيدا مي‌كند.

نكته‌ي سوم اينست كه ابتلاءات اجتماعي كه پيش مي‌آيد براي تمحيص و خالص شدن جامعه‌ي مؤمنين از تعلقاتي است كه بر اساس اين آميزش در جامعه‌ پيدا مي‌شود. الآن اين درگيري‌اي كه بين دنياي اسلام و غرب وجود دارد و ابتلاءات سنگيني كه براي دنياي اسلام پيش آمده، بستر فهم كاستي‌ها و زشتي‌هاي تمدّن غرب است؛ بستري است كه موجب مي‌شود اين تعلّقات ظاهري از جامعه‌ي غربي و تمدن غربي برداشته شود و جامعه‌ي مؤمنين هم به آنها تعلق نداشته باشد، يعني پاك شدن لايه‌هايي از جامعه‌ي ايماني و مؤمنين و هويّت ايماني مؤمنين كه آلوده‌ي به تعلّقات دستگاه مادي شده و با ابتلاءات اجتماعي به نقطه‌ي تمحيص و خلوص مي‌رسد.

نكته‌ي چهارم اينست كه اين احساس هويت ايماني گاهي در حوزه‌ي حيات خصوصي است، يعني انسان وقتي هويّت فردي خودش را واکاوي مي‌کند مي‌بيند كه اصلي‌ترين شاكله‌اش هويت ايماني است، ولي در حوزه‌ي حيات اجتماعي تعلق به اسلام احساس نمي‌شود؛ هنر امام اين بود كه با انقلاب اسلامي آن احساس هويّت ايماني را وارد حيات و هويّت اجتماعي كردند؛ يعني مؤمنين هويّت جمعي و روح جمعي ايماني را احساس كردند؛ روح جمعي‌شان بر مدار ايماني و هويّت ايماني فعليّت پيدا كرد. و هرگاه هويّت جمعي بر اساس يك فرهنگ، شكل بگيرد مبدأ ظهور تمدّني مي‌شود.

با اين مقدمات به نظر مي‌آيد آنچه در دنياي اسلام در حال اتفاق است؛ ناشي از همان احياي هويّت جمعي ايماني است كه اين هويّت جمعي احياء شده مبدأ درگيري با تمدّن مادي و آن تعلّقاتي است كه وارد لايه‌هاي ظاهري دنياي اسلام شده است و مقدمه‌ي پالايش دنياي اسلام از آن لايه‌هاي آميخته‌ي به تمدّن مادي است.

- وقتي اين انقلاب‌ها رهبر و سازماندهي ندارند چطور مي‌توان به پيروزي آنها اميد داشت.

- اگر مطلقاً فاقد رهبري باشند به پيروزي نمي‌رسند ولي اگر رهبريِ غير مستقيم دارند، همان رهبريِ غير مستقيم مي‌تواند اينهارا در ادامه هدايت كند. به تعبير ديگر اگر پيدايش‌ آن مستند به يك مديريت است همان مديريت مي‌تواند در ادامه هم آنها را هدايت كند، طبيعتاً هر چه اين ارتباط قوي‌تر و مستقيم تر باشد ثمر بخشتر است. اين حرکت ها وجوشش ها اجتماعي جهان اسلام داراي يك سرچشمه‌ و اراده‌اي است که اين تحرّكات را ساماندهي مي‌كند، همان اراده‌اي كه ساماندهي مي‌كند همان اراده هم در ادامه مي‌تواند رهبري كند؛ به نظر مي‌آيد انقلاب اسلامي آنها را رهبريِ غير مستقيم مي‌كند و اين رهبريِ غير مستقيم در ادامه هم مي‌تواند وجود داشته باشد. و بالاتر اينکه يك لايه‌ي از هدايت باطني در آن جا اتفاق مي‌افتد. آيا نمي‌توان گفت اين جريان در سطح‌هاي باطني‌تري رهبري مي‌شود؟! در اين سطح رهبريِ واحد ندارد اما حركت منسجم و هماهنگ است. يك دست پنهاني دارد آن را هماهنگ مي‌کند. فقط الگو نيست، جرياني دارد آن را مديريت مي‌كند. مثل 9 دي که در ايران اتفاق افتاد و يک مديريت باطني مردم را به صحنه آورد.

بخش عمده‌اي از اين انفجارات ناشي از هويّت اسلامي اين جوامع است و اين هم همان جريان برخورد تمدّن‌ها است و غرب در زمان بوش در اين پيش‌دستي‌اي كه كرد خطا كرد، يعني حركت نرم خودش را به يك حركت سخت تبديل کرد، شما اين را كم نبينيد كه ده سال است ناتو آمده و تحقيرآميز با ملت‌هاي منطقه برخورد مي‌كند! دولت‌هايشان تسليم اين قدرت‌ها شدند، مثلاً فرض كنيد از همين مصر هزاران زن در اختيار امريكاييها در عربستان قرار دادند، اين چيزي نيست كه ملت‌ها نفهمند، اين جنگ رو در رو است، جنگ نرم نيست! و اتفاقاً در اين جنگ سخت كاري كه كردند خودشان را در معرض هجوم دنياي اسلام قرار دادند.

- چه شباهت‌ها و تفاوت‌هايي بين اين حرکت با انقلاب اسلامي ايران مي‌بينيد؟

- در نوع مبارزه كه به شدت مشابه انقلاب ايران است، يعني مبارزات پارلماني يا مبارزات مسلّحانه نيست، امواج مردمي با يك بيداري در مقابل ساختار موجود است.

بعضي‌ها ممكن است به ذهن‌شان بيايد كه به خاطر همين خصوصيتي كه دارد بدلسازي از انقلاب اسلامي ايران است كه غرب آن را طراحي كرده است به نظر من غرب سه نوع بدلسازي كرده است؛ بدل اول القاعده است كه نوعي جنگ‌هاي مسلحانه‌ي مبتني بر سلفي‌گري دارد بدل دوم انقلاب‌هاي مخملي و بدل سوم تركيه است.

غرب چون نتوانسته از درون، انقلاب اسلامي را در دموكراسي خواهي، ليبراليسم جهاني و ليبرال دموكراسي جهاني منحل كند، امواج بيروني ايجاد كرده تا اين انفجار را در نقطه‌ي كانونيِ خودش مهار كند. اين تحليل ناشي از اين است كه به شدت مدل حركت مثل مدل حركت انقلاب اسلامي است،

پس يک تحليل اين حوادث اين است که شورش انبوه مردمي بدون يك سازماندهيِ تعريف شده‌ي علمي است، تحليل ديگر اين است که بيداري اسلامي به يك الگو براي مبارزه تبديل شده است. نظريه دوم خيلي بهتر و قابل دفاع‌تر است تا اينكه ما غرب را اينقدر مقتدر بدانيم که بگوئيم يك دفعه مي‌تواند در طول ده روز جريان‌هاي ده ميليوني در كشورها راه بيندازد و ملت‌ها را به صحنه بياورد، و بعد هم آن را کنترل کند. اين اقتدار خيالي براي غرب تصور كردن است.

- نسبت اين حركات با انقلاب‌هاي مخملي و رنگي و تحرکات امريکائي چيست؟ قبلاً از شما شنيديم كه انقلاب مخملي آخرين ترفند غرب براي مصادره جنبش‌هاي مردمي است که در ايران بحمدالله شكست خورد و بعد از ايران هم در جاي ديگري ازجهان انقلاب مخملي محقق نشد. آيا اين حرکتها را مي‌توان به تحريک آنها دانست؟ آيا ظهور و سقوط اين انقلاب ها و نقشي که فعاليت‌هاي سايت‌هاي رايانه‌اي داشته اند در اين جوشش ها اثر گذار نبوده است؟

- هر چند بي‌تأثير نبوده اما سازماندهي و ساختار آنها با اين حرکت ها به کلي متفاوت است؛ هم شعارهايشان هم ايده‌هايشان هم سازماندهي‌شان. در انقلاب مخملي انتخاباتي انجام مي‌شد سپس ادعاي تقلب مي‌شد و بر اساس اين ادعا حضور مردم در صحنه که از قبل به وجود آمده بود به حضور خياباني و به قول خودشان جنبش مدني تبديل مي‌شد؛ اما در اينجا جنبشي است كه مستقيماً ساختارهاي موجود را هدف قرار داده است، به تعبير ديگر آن جا يك نوع انقلاب دموكراتيك بود، يعني يك نوع دموكراسي‌خواهي و تكيه به آراء اكثريت بود البته به دروغ و با شانتاژ و فريب اکثريت؛ اما، اينجا مطالبات و انتظارات اجتماعي به يك جنبش‌ بر عليه ساختارهاي موجود تبديل شده است. البته غرب سعي مي‌کند اين حرکت را کنترل و مصادره کند همانگونه که جبهه مقابل هم بايد به دنبال کنترل اين جوشش ها باشد. به هر حال اين حرکت کشورهاي اسلامي جوششي است كه بيشتر ناشي از احساس حقارتي است كه از ناحيه‌ي نظام استكباري و نظام‌هاي سلطه و استبدادي در مردم پيدا شده است، به علت تحقير مسلمين و فرهنگ اسلام از سوي غرب و دولت‌هاي وابسته‌ي به غرب است.

- ايران در اين زمينه چه نقشي را بايد بازي كند؟

- ايران چند كار مي‌تواند انجام دهد؛ يكي اينكه جريان‌هاي حزب اللهي و اصولگرا را كه در دنياي اسلام وجود دارند به سرعت به هم نزديك كند. نشست‌هاي مشترك و همايش‌ برگزار کند و مستقيم و غير مستقيم اينها را به هم مرتبط كند؛ شبكه سازي كند، يك شبكه‌ي تأثيرگذار در جهان اسلام درست كند؛ اخوان المسلمين در كشورهاي متعددي نيرو دارند، در حالي كه پشتوانه‌ي عظيمي مثل جمهوري اسلامي هم در اختيارشان نيست، ما مي‌توانيم با پشتوانه‌ي جمهوري اسلامي و طرفداراني كه جمهوري اسلامي دارد، با عنايات خداي متعال اينها را آرايش بدهيم و به شبكه تبديل کنيم، دوم اينكه در حوزه‌ي فرهنگ عمومي دخالت غرب را مهار كنيم، يعني پيوسته بيداري‌سازي کنيم و اين بيداري را مسير بدهيم و براي آن ساختارسازي كنيم، يعني مناسبتهاي مذهبي مثل نماز جمعه، اعياد ديني يا عزاداري‌هاي اسلامي را بستر بروز آن قرار بدهيم، سعي كنيم آهنگ مذهبي‌ شعارها را تشديد كنيم، آهنگ ضد غربي و ضد سلطه جهاني به وجود آوريم و براي ساختار آينده کشورها در ذهنيّت عموم يک عنوان درست كنيم مثل عنوان جمهوري اسلامي يا هر عنوان ديگري كه متناسب با خصوصيّات آن كشورها متصور است، بعد آرام آرام يك توجّه نخبگاني براي ساختار قانون اساسي ايجاد کنيم.

- يك سؤال اينجا پيش مي‌آيد كه چرا اين نوع انقلاب‌ها و اين خيزش توده‌ها در خودِ امريكا تحقق پيدا نمي‌كند؟‌ حال اينكه سالهاي سال است كه متفكرين غربي از فروپاشيِ تمدن غرب سخن مي‌گويند؟

- حتماً فروپاشي غرب بايد ناشي از بازتاب اسلام خواهي باشد و الا اگر كمونيست‌ها يا يک انديشه مادي ديگري در مبارزه، ليبرال دموكراسي را شكست بدهند، اين دست به دست شدن قدرت بين اردوگاه‌هاي تمدّن مادي است و چيزي را عوض نمي‌كند، اگر انقلاب اسلامي، يعني معنويّت خواهي و رو آوردن به تعاليم انبياء و رجعت از دوري خدا و به تعبير ديگر توبه‌ي بشر اتفاق نيفتد چيزي رخ نخواهد داد، جامعه‌ي غربي در اعماق باطن و مبتني بر عقلانيّت يونان خودمحوري را قبول كرده است. مقتضاي عقلانيت يونان خودمحوري بشر در حيات اجتماعي است؛ غرب اين را باز توليد، به روز، پيچيده و گسترده كرده است و با آن يك تمدن ساخته است، بشر اگر از اين مسير توبه نكند هيچ اتفاقي نخواهد افتاد.

البته حدس من اين است كه امکان وقوع موج بعديِ اين جريان در كشورهاي اروپايي و امريکا وجود دارد، يعني زمينه ي حركت بر عليه نظام استكباري پيدا شده است. چون فطرتها تحت فشار هستند.

عدالت اسلامی و توسعه اسلامی

رهبر معظم انقلاب اسلامي دهه چهارم انقلاب را دهه "پيشرفت و عدالت" نام‌گذاري كرده و نشست انديشه‌هاي راهبردي و همايش‌هاي مرتبط با اين موضوع نيز به‌طور منظم زير نظر ايشان در حال برگزاري است. نوشتار زير، مقاله‌اي جامع از حجت‌الاسلام والمسلمين سيد محمد مهدي ميرباقري در تبيين اين موضوع است كه چگونه مي‌توان هم عدالت اسلامي را داشت و هم توسعه اسلامي را.

مقدمه

عدالت مفهومی ارزشی و از خواسته‌های همیشگی انسان در طول تاریخ است و در زمره مطالبات اساسی زندگی فردی و اجتماعی ‌می‌باشد. شعار عدالت همواره مرهمی بر زخم‌های جوامع زخم‌خورده از ظلم و ستم و بیداد بوده و آن‌ها را به دنیای بهتر و سعادت‌مندتر وعده داده است. اندیشمندان و نظریه‌پردازان بزرگ در این‌باره داد سخن سر داده‌اند و عدالت را یکی از آموزه‌ها و درس‌های اصلی مکتب خود معرفی کرده‌اند. تقریباً هیچ فرد، گروه و یا مکتبی با این مقوله به مخالفت و ستیز برنخاسته است.

در دین مبین اسلام نیز عدالت، یکی از مفاهیم کلیدی و پراهمیت است. شاید در این دین آسمانی هیج مفهوم اجتماعی به اندازه عدالت مورد توجه و اشاره قرار نگرفته باشد. در قرآن کریم هدف از رسالت پیامبران الهی همان برپایی قسط و عدل بیان شده است، آن‌جا که خداوند متعال می‌فرماید:

«لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط»؛[1] به راستی ما پیامبران خود را با دلایل آشکار فرستادیم و با آنها کتاب و میزان نازل نمودیم تا مردم به عدالت و انصاف برخیزند.

امام اول شیعیان امیرالمؤمنین (ع) مظهر قسط و عدالت بود و این معنا در گفتار و رفتار او موج می‌زد. این امام بزرگ در نهج البلاغه می‌فرماید:

«والله لو وجدته قد تزوج به النساء و ملک به الاماء لرددته فإن فی العدل سعه و من ضاق علیه العدل فالجور علیه أضیق؛[2] به خدا سوگند که اگر چیزی از آن اموال (بیت‌المال) را بیابم که به مهر زنان و بهای کنیزکان رفته باشد، آن را (به صاحبانش) باز می‌گردانم! در عدل گشادگی است. پس کسی که عدالت بر او گران آید، تحمل ستم بر او سخت‌تر است.»

اهمیت عدل در اسلام به حدی است که مهم‌ترین نتیجه ظهور حضرت حجت (عج) نیز تحقق قسط و عدل در زمین بیان شده است. رسول گرامی اسلام (ص) در این‌باره می‌فرمایند:

«لاتقوم الساعه حتی تمتلی الارض ظلماً و عدواناً، ثم یخرج رجل من عترتی فیملؤها قسطاً و عدلاً کما ملئت ظلماً و عدواناً؛[3] قیامت برپا نمی‌شود تا زمانی که زمین از ستم و دشمنی آکنده شود، آن‌گاه مردی از خاندان من قیام کند و زمین را، هم‌چنان که از ظلم و جور آکنده شده، از عدل و داد پر می‌کند.»

حضرت امام خمینی (ره) بارها در سخنان و نوشته‌هایشان به عدالت و عدالت اجتماعی توجه داده‌اند. از جمله می‌فرمایند: «خدای تبارک و تعالی می‌فرماید که انبیا را فرستادیم، بینات به آنها دادیم، میزان برایشان دادیم و فرستادیم «لیقوم الناس بالقسط» غایت این است که مردم قیام به قسط بکنند عدالت اجتماعی در بین مردم باشد».[4]

و یا در وصیت‌نامه سیاسی الهی خود مرقوم نموده‌اند: «.... و اما حکومت حق برای نفع مستضعفان و جلوگیری از ظلم و جور و اقامه عدالت اجتماعی همان است که مثل سلیمان بن داود و پیامبر عظیم‌الشأن اسلام ـ صلی الله علیه و آله ـ و اوصیاء بزرگوارش برای آن کوشش می‌کردند از بزرگترین واجبات و اقامه آن از والاترین عبادات است».[5]

مقام معظم رهبری (مدّظله العالی) در‌باره استقرار عدالت در نظام اسلامی می‌فرماید:

«فوری‌ترین هدف تشکیل نظام اسلامی، استقرار عدالت اجتماعی و قسط اسلامی است. قیام پیامبران خدا و نزول کتاب و میزان الهی برای همین بود که مردم از فشار ظلم و تبعیض و تحمیل نجات یافته، در سایه قسط و عدل زندگی کنند و در پرتو آن نظام عادلانه، به کمالات انسانی نایل آیند. دعوت به نظام اسلامی، منهای اعتقادی راسخ و عملی پی‌گیر در راه عدالت اجتماعی، دعوتی ناقص، بلکه غلط و دروغ است و هر نظامی هرچند با آرایش اسلامی، اگر تأمین قسط و عدل و نجات ضعفا و محرومین، در سرلوحه برنامه‌های آن نباشد غیراسلامی و منافقانه است».[6]

در شرایط حاضر که جامعه جهانی از ظلم نهفته در نظام‌های اجتماعی خداگریز و به ویژه مدل لیبرال دموکراسی به ستوه آمده است و محصولات و آثار این نظام‌ها بشریت را به زنجیر کشیده است، و در زمانه‌ای که شعارهای خداخواهانه و مشی خداباورانه نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران برای رهایی انسان از این قیود خودساخته امیدهایی به وجود آورده است و شعارهای عدالت‌مدار دولت نهم پیروان و طرف‌دارانی در جهان یافته است ضروری است که طرح روشنی از عدالت و الگوی اجتماعی آن در ابعاد مختلف فردی، خانوادگی، سازمانی و حکومتی پیش روی جامعه جهانی گشوده شود تا نشان داده شود که عدالت اسلامی با آن‌چه حکومت‌های مارکسیستی طرح می‌کردند و بشریت را به گونه‌ای دیگر به بند می‌کشیدند تفاوت اصولی دارد و این عدالت با آزادی در رشد انسان و توسعه و تکامل الهی جوامع تعارضی ندارد.

از سوی دیگر، با همه اهمیت و ارج و قربی که عدالت در میان مسلمانان و سایر امّتها دارد، تبیین و تشریح آن با اختلافات زیادی همراه است؛ زیرا هر فرد و گروهی با تلقی و تصورخاصی به این بحث پرداخته است. این اختلاف گاه تنها «اختلاف در مصادیق عدالت» است؛ یعنی تعریف عدالت در نزد دو گروه‌ مشترک است اما در تطبیق آن تعریف بر مصادیق، اختلاف شده است. اما گاه تعاریف و اصول هم یکی نیست؛ یعنی بر اساس دو تعریف از عدالت، مصادیق متفاوت معرفی می‌شوند.

بنابراین می‌بایست ابتدا عدالت را تعریف کرد و سپس مصادیق آن را بر اساس تعریف صحیح یعنی اسلامی یافت. پرسش ریاست محترم جمهوری اسلامی درباره «ذاتی یا تبعی بودن عدالت» میتواند دورنمای خوبی برای انجام این تحقیق باشد.

1 ـ تعریف عدالت

عدالت در لغت به معنای «استقامت»، «انصاف» و «قسط» و در اصطلاح به معنای قرار گرفتن هر موضوع در جای خود و یا رعایت حق هر موضوعی است. در اینکه حق و جای هر موضوع چیست و کجاست دو منظر وجود دارد؛ در یکی موضوع ثابت در دل یک مجموعه ثابت فرض می‌شود، و در دیدگاه دوم موضوع متغیر و درون مجموعه‌ای رو به تکامل دیده می‌شود. قابل اثبات است که دیدگاهی که حرکت و تغییر را از موضوعات و شرایط آنها به طور کامل حذف می‌کند دیدگاهی واقعی نیست.

از آن‌جا که جهان‌بینی‌های مختلف و نظام‌های ارزشی گوناگون، جایگاه و حق افراد و موضوعات را متفاوت تعریف می‌کنند و هریک، تحلیل ویژه‌ای از حرکت جهان و موضوعات درون آن دارند، بنابراین تعریف مشروح و مبسوط عدالت و مصادیق آن در هر دستگاهی، مخصوص همان دستگاه خواهد بود.

اسلام نیز عدالت و مصادیق و احکام آن ‌را هم‌آهنگ با سایر آموزه‌های خود تعریف می‌فرماید که برای تبیین آن ابتدا عدالت در مجموعه (نظام مخلوقات) و سپس عدالت در تکامل و توسعه طرح می‌شود و در غایت اثبات می‌گردد که این دو تعریف با هم هم‌آهنگ می‌باشند.

1/1 ـ تعریف عدالت اسلامی در «نظام مخلوقات»

توضیح این معنا در گرو تبیین چند بحث مهم است: اول، خاستگاه حقوق مخلوقات، دوم، نظاممند بودن حقوق مخلوقات، و سوم، بیان نحوه استیفای نظام حقوق مخلوقات که همان معنای عدالت اسلامی خواهد بود.

1/1/1 ـ  خاستگاه حقوق مخلوقات

آن‌چه خدای متعال در وجود جهان و انسان قرار داده است هم‌آهنگ با تحقق اهداف خلقت آنها و همان تحقق عبودیت و پرستش باری تعالی است؛

«ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون»[7]؛ جن و انس را جز برای عبادت نیافریدم.

خداوند متعال برای تحقق این هدف، سرمایه‌های لازم را در وجود مخلوقات قرار داده است. البته کمال نهایی هستی که غایت جهان بدان وابسته است، در عرض قرب و سجود خداوند متعال نیست. خداوند، عالم را برای سجود و تحقق مراتب توحید تا رسیدن به قرب خود آفریده است و ظرفیتی که به مخلوقات داده است، جز برای تحقق توحید در ظرف وجودی آنها نیست. که این همان هدف خلقت، و کمالی است که آنها می‌توانند به آن برسند.

بی‌معناست که خداوند متعال، همة جهان را متناسب با بندگی و تحقّق توحید بیافریند امّا در جهان و انسان چیزی قرار دهد که آنها را به سمت شرک و کفر و خودپرستی، هدایت کند، بلکه همة سرمایه‌هایی که در جهان و انسان قرار داده است، متناسب با تحقق توحید می‌باشد.

بر این اساس، می‌توان گفت که حق همه مخلوقات آن است که به توحید و عبودیت برسند و از شرک و کفر دور شوند. بر پایه نگاه توحیدی، هیچ موجودی «ذاتاً» حقی ندارد؛ چون ذات او نیز از طرف خدای متعال اعطا می‌شود! همه چیز را خداوند متعال اعطا کرده است و همه حقوق مخلوقات به او رجوع می‌کند. این عبودیت، حق است و صرفاً تکلیف نیست. حقّ همه است که به مقام قرب برسند؛ و لذّت نزول اسماء الهی در عالم را بچشند و خدای متعال را با همه اسماء‌ الحسنایش بپرستند.

پس اگر خداوند متعال به موجودی لطف کرد، و ظرفیت رسیدن به کمال عبودیت را به او اعطا نمود، برای او «حقّ» تعیین کرده است پس حق اوست که به این کمال برسد. خالق متعال همان‌گونه که ظرفیت رسیدن به کمال را به مخلوق اعطا می‌کند، حق رسیدن به آن کمال و مکانیزم وصول به آن را نیز می‌آفریند. ضامن استیفای حق وصول به کمال پرستش، کسی جز خداوند متعال نیست؛ اگر کسی بخواهد به درجه مطلوب خود برسد، خداوند، همه مسیر را برای رسیدن او آماده می‌کند و اگر کسی مزاحم راه او شود، خالق متعال، خود از حق او دفاع می‌کند و آن مانع را از سر راه وی بر خواهد داشت. پس هم اساس حق و هم استیفای حقوق، به فعل خداوند متعال بازگشت می‌کند.

از این منظر، تمام حقوق به یک حق بازگشت می‌کند که آن، «حق خدای متعال برای مسجود و معبود واقع شدن» است. او حقیقتاً «الله» است و الله صرفاً یک نام نیست. او کسی است که در مقابلش تذلّل، خضوع، حیرت و سجده حقیقتی شایسته است؛ همانگونه که حق است که حضرت باری تعالی، معبود باشد، حق مخلوقات هم این است که عابد باشند. حق مخلوقات از حق الهی متفرّع می‌شود؛ چنان‌که امام سجّاد (ع) می‌فرمایند:

«و اکبر حقوق الله علیک مااوجبه لنفسه ـ تبارک و تعالی ـ و هو اصل الحقوق و منه تتفرع سایرالحقوق».[8]

2/1/1 ـ  هم‌آهنگی حقوق مخلوقات

انسان عابد فقط کمال خود را دوست نمی‌دارد و همه را فدای تحقق کمال خود نمی‌‌کند. انسان دینی، از این‌که دیگران به حقوقشان برسند لذت می‌برد و از این‌که حق آنها، ضایع شود رنج می‌کشد. اگر خداوند متعال، هر انسانی را فقط طالب کمال خودش می‌آفرید، انسان‌ها به خصم یک‌دیگر و یا به جزیره‌هایی مستقل از هم تبدیل می‌شدند که هر کدام راه خود را طی می‌کردند؛ در وجود آحاد مخلوقات، میل به تحقق «عدل کلّی» و نفرت از «ظلم در کل نظام خلقت» قرار داده شده است، تا همه عالم بتوانند با همیاری و همکاری یک‌دیگر، نقطه مطلوب عدل را به چنگ آورند.

حرکت موجودات به سوی حق خدادادی در وصول به کمال قرب، حرکتی کاملاً هم‌آهنگ است. اگر کسی بخواهد به کمالِ قرب و سجدة در مقابل خداوند متعال برسد، مزاحم رسیدن دیگری به این مقام نیست؛ نه فقط مزاحم نیست، بلکه می‌تواند مکمّل او باشد. خداوند متعال همة عالم را یک‌پارچه آفریده و یک دستگاه منسجم خلق کرده است. رسیدن هر کدام از مخلوقات به مقام عبودیت در مقابل پروردگار، مؤید و متمّم و مکمّل رسیدن دیگران به سجده تام است. بدن ما از میلیاردها موجود آفریده شده، ولی همه آنها در یک نظام هم‌آهنگ قرار داده شدهاند و مکمّل یکدیگر هستند.

اگر همه عالم در مقابل خداوند به طور هم‌آهنگ سجده کنند، همه به حقوق خودشان می‌رسند؛ ولی اگر یک موجود در انجام سجده و عبادت کوتاهی کرد، این کوتاهی، در خودش و در کل نظام اخلال ایجاد می‌کند. خداوند در قرآن کریم می‌فرماید:

«ظهر الفساد فی البرّ و البحر بما کسبت أیدی الناس»؛[9] فساد در خشکی و دریا به دلیل آن‌چه مردم انجام دادند ظاهر شد.

اگر کسی از مسیر کمال خارج شد و به این حق نرسید، به دیگران هم لطمه می‌زند و حق دیگران را هم ضایع می‌کند. هرچند دیگران می‌توانند از طریقی دیگر به این کمال برسند.

البته درجات کمال مخلوقات یک سان و یا در عرض هم نیست. خداوند متعال، یک نظام پیچیده حقوقی برای مخلوقات خود جعل کرده است که این حقوق، مکمّل یک‌دیگر هستند. به عنوان مثال، انسان برای کمال خود باید از عالم دنیا عبور کند و پروردگار متعال مخلوقات دیگری را برای انسان و متناسب با نیاز او آفریده و مسخّر وی قرار داده است. کمال مخلوقات مسخّر انسان، در عرض کمال انسان نیست. کمال چشم، گوش، زبان و سایر قوا و جوارح انسان، در مقابل کمال او نیست؛ چرا که آنها برای او آفریده شده‌اند. انسان برای عبادت آفریده شده‌ است و آن عبادت، به چشم، گوش، زبان و دست نیاز دارد، پس آنها را برای انسان به گونه‌ای آفریده‌اند که در مسیر و در خدمت عبادت او قرار گیرند.

حقّ عبادت، حق کمال و حق وصول به مقام سجده تام، یک حق هم‌آهنگ است. تصرفاًت مؤمن، که از سر بندگی و اطاعت خداست، صراطی برای قوا و اعضا اوست. اعضای او از طریق این تصرفاًت و غرق شدن در صفات مؤمن به نقطه اوج خود می‌رسند. اگر خداوند متعال به هر دلیل انسان را، نیازمند به اکل و شرب قرار داده است، این نیاز، طریق عبادت او است؛ چرا که اگر انسان غنی بود عبادت نمی‌کرد؛ هر نیازی، راهی برای عبادت و استعانت است؛ انسان به تعداد نیازهایش عبادت می‌کند؛ البته باید اشتباه نکند و از غیر، استعانت نجوید؛ «ایاک نعبد و ایاک نستعین».

حال، هستی واحد و هم‌آهنگ، یک موجود محوری می‌خواهد که بدون او وحدت عالم برقرار نخواهد شد. اصل نیاز به «یک» محور برای جهان، احتیاج به براهین فلسفی دارد که باید آن را در جای خود دنبال کرد. بر پایه معارف مسلّم اسلامی، محور این وحدت کسی است که در شأن او «لولاک لما خلقت الافلاک»[10] گفته شده است؛ معنی آیه شریفه، این است که غایت خلقت، عبادت خداوند توسط اوست و عالم برای تحقق عبادت او آفریده شده است؛ همه جهان با تمام گستردگی آنها، شعاع عالم ملکوت است و ملکوت عالم نیز باید در مقابل خلیفةالله تعظیم کند. خلیفهالله کسانی هستند که خداوند همه اسماء الهی را به آنها آموخته است. آنها «عباد مکرمون» هستند که «لا یسبقونه بالقول و هم بامره یعملون».[11] آنها در تصرّف خود، کوچک‌ترین خود‌بینی، عجب و غروری ندارند، بلکه وقتی همه عالم متوجّه آنها شود آن‌ها متوجّه خدا هستند تا در هدایت عالم تخلّفی نکنند.

3/1/1 ـ عدالت اسلامی یعنی استیفای نظام حقوق

بر اساس آن‌چه گفته شد عدالت اسلامی یعنی «مکانیزم استیفای حقوق مخلوقات در رسیدن به توحید، که با تبعیت از اولیای الهی محقق میشود». پس عدل، حاکم بر توحید نیست، توحید بر عدل حاکم است و باید عدل را به گونهای تعریف کرد که به توحید باز گردد.[12] عدل یعنی استیفای حق توحید که کمال حقیقی است. اگر عدل به تحقق فعل خدا و تأمین حق وصول به کمالی که خدا برای مخلوقات خواسته است تعریف شود، استعداد، شایستگی و ظرفیتی که خداوند در مخلوق قرار داده است نیز مبنای این حق خواهد بود. کمالاتی که مخلوقات به سوی آن حرکت می‌کنند و در هر کدام از آنها، متناسب با ظرفیتشان امکانات و قوای لازم برای رسیدن به آن گذاشته شده است، چیزی جز رسیدن به سجده تام در ظرف وجودی آنها نیست. هر موجودی می‌تواند به مقام سجده تام برسد و همه وجودش به سجده، خضوع، خشوع و تواضع در برابر خداوند متعال واصل شود. همه موجودات حق رسیدن به قرب و سجده تام را دارند و هیچ موجودی نباید جلوی این حق را بگیرد و این «نباید» نیز حکم خداست که در فطرت همه ما نیز به عنوان «میل به عدالت» قرار داده شده است. انسانی که از عدالت خارج می‌شود همه تصرفاًتش جائرانه خواهد بود؛ یعنی به آن مخلوقاتی که خداوند متعال تحت تسخیر او قرار داده است ظلم می‌کند.

اگر دقیق‌تر سخن بگوییم: عدل این‌گونه تعریف خواهد شد که اگر جهان، ولایت و تصرف اولیاء خدا را بپذیرد و در پیروی و اقتدا به آنها به عبودیت و قرب برسد در این صورت، عدالت اسلامی محقّق میشود. البته توضیح داده شد که اگر خداوند متعال به رسول اکرم (ص) و اهل بیت او  حق ولایت داده است، کمال بقیه موجودات را نیز در تصرف آنها قرار داده است؛ خداوند متعال، به ایشان اشفاق و محبتی داده است که بقیه را به کمال برسانند. مسئله ولایت در دستگاه الهی، مسئله تجبّر و استکبار نیست بلکه اولیاء خدا خود را مسئول رساندن بندگان به خدا می‌دانند و حاضرند خون خود را نیز بدهند و همه بلاها را تحمل کنند تا این هدف محقق شود.

از این منظر، عدل اسلامی، از بالا جریان الوهیت و ولایت خداوند و اولیای او، و از پایین جریان عبودیت و تولی است؛ و آموزه‌های دین قواعد تحقق همین ولایت و تولی است. عدل اسلامی یعنی عبادت و بندگی، در همه شئونات عالم جاری شود و جریان ولایت نبیاکرم(ص) در همه عالم امتداد یابد. در این صورت توحید در همه‌ جا محقق می‌شود و جهان به عدالت می‌رسد و در واقع، عدل کلی محقق می‌شود و همه موجودات هم‌آهنگ به حق خود می‌‌رسند؛

2/1 ـ تعریف عدالت اسلامی در «نظام دست‌یابی به کمال»

به زبان دیگر و به صورت اجمالی، عدالت اسلامی را می‌توان به تناسبات و سازوکارهای دست‌یابی به کمال تعریف کرد. چنان‌که قبلاً هم گفته شد خداوند، جنّ و انس را برای تحقق عبودیت آفریده و هدفی جز این برای خلقت وجود ندارد. بنابراین اگر انسان‌ها بکوشند که همه حوزه‌های زندگی خود و جامعه‌شان به پرستش گره بخورد و ساحات و ابعاد وجودی خود را مملو و مشحون از پرستش کنند به کمال می‌رسند.

در این تعریف، نظامی عادلانه است که همه مناسبات و ساختارهای آن متناسب با توسعه قرب طراحی و ترسیم شود. عدالت، یک هدف وسیلهای مهم برای رسیدن به یک اتفاق مهم‌تر است؛ که همان تکامل انسان و جامعه است. عدالت، ساختار و روابط اجتماعیای است که در یک جامعه تحقق پیدا میکند تا آن جامعه به کمال برسد. به تعبیر دیگر، عدالت یعنی قرار گرفتن امور در جای خود به شرط اینکه به کمال منتهی گردد. در این صورت، هیچ امری را در رفتار فردی و اجتماعی نمیتوان نشان داد که تناسب یا عدم تناسب با کمال در آن مطرح نباشد. تصمیم‌گیریهای فردی و اجتماعی نمیتواند فارغ از مقوله عدالت باشد.[13]

و از آن‌جا که خداوند متعال، خالق کمال است خود او از طریق ادیان الهی راه دست‌یابی به کمال را می‌آموزد.

3/1 ـ  هم‌آهنگی دو تعریف فوق از عدالت اسلامی

دو تعریف فوق از کمال، با یک دیگر هم‌آهنگ و هم‌راستا هستند و هم‌‌دیگر را تأیید می‌کنند. در تعریف نخست، عدالت اسلامی به مکانیزم دست‌یابی به حقوق مخلوقات تفسیر می‌شود و تأمین حقوق مخلوقات به تأمین کمال برای آنها گره می‌خورد. در واقع، این تعریف در نهایت، تحقق کمال را غایت نظام عادلانه معرفی می‌کند. تعریف دوم نیز دقیقاً به همین نکته اشاره دارد. در تعریف دوم، عدالت دینی به ساختار و نظامی اطلاق می‌شود که موجب پیدایش کمال برای فرد و جامعه گردد. پس هر دو تعریف، با معیار کمال تبیین می‌شوند و از این جهت، هم‌آهنگند.

2 ـ عدالت اسلامی تابع توسعه اسلامی

مبتنی بر تعریفی که از مفهوم عدالت اسلامی ارائه شد می‌توان نظریه عدالت اسلامی در جامعه را بهتر بیان کرد و ذاتی یا تبعی بودن عدالت را نیز مشخص نمود.

اگر عدالت به معنای تناسبات دست‌یابی به «کمال» باشد در هیچ یک از شئون اجتماعی فارغ از عدالت نخواهیم بود. بر این اساس، مفهوم عدالت، رابطه نزدیک و تنگاتنگی به مفهوم توسعه، به معنای مهندسی همه شئون اجتماعی در مسیر تکامل خواهد داشت. در واقع اگر عدالت و توسعه با همه ابعاد جامعه سر و کار دارند و در ایجاد رابطه میان جامعه و تکامل نقش دارند باید رابطه آنها معین شود.

1‌/2 ـ تحلیل مفهوم توسعه

توسعه اعم از این‌که الهی یا غیرالهی باشد همه عرصه‌های اجتماعی را به صورت به هم‌پیوسته مهندسی و سامان‌دهی می‌کند. لذا در ابتدا باید نظام‌مند بودن توسعه را تبیین کرد.

1/1/2 ـ  نظام‌مند بودن توسعه

«توسعه» تغییرات همه‌جانبه و هم‌آهنگ موضوع در جهت خاص است، که به افزایش تنوع و گوناگونی ابعاد و اجزای آن و انسجام و یک‌پارچگی و پیوستگی هر چه بیشتر منجر گردد به گونه‌ای که یک معادله بر تمامی ساختار و تغییرات آن حاکم باشد. بر این اساس، توسعه اجتماعی تغییرات هم‌آهنگ و همه‌جانبه سیاسی، فرهنگی و اقتصادی جامعه برای نیل به هدف خاص است. در واقع، توسعه، پدیده‌ای هم‌آهنگ و نظام‌مند است که به تغییرات کیفی و کمّی در نهادهای سیاسی، فرهنگی و اقتصادی جامعه منجر می‌گردد و فرآیند آن نیز ارتقاء سطح عملکرد در جهتی معین می‌باشد.[14]

در این‌جا مفهوم نوینی به نام «توسعه الهی» بر پایه دین تعریف می‌شود که در مقابل توسعه غیرالهی قرار دارد. بر این اساس «مکتب‌ها» نقش‌آفرینی می‌کنند و هر مکتبی، توسعه را به گونه‌ای خاص معرفی می‌نماید. سوسیالیست‌ها، آرمان‌شهر کمونیستی را طرح می‌کنند و بر آن اساس به ترسیم چشم‌انداز خود می‌پردازند و استراتژی و سیاست و برنامه‌شان را مشخص می‌سازند. در غرب، جامعه توسعه‌یافته را جامعه‌ای می‌دانند که اصول لیبرال‌دموکراسی را که به مثابه «پایان تاریخ» تلقی می‌شود، به صورت کامل پذیرفته و پیاده کرده باشد. و به همین ترتیب، جامعه آرمانی و تکامل یافته اسلامی، اجتماع امتی است که در آن، معارف اسلامی تحقق عینی یافته است.

بر این اساس، اختلاف مکتب‌ها به اختلاف تعریف از توسعه می‌انجامد. این اختلاف تعریف از توسعه، چشم‌اندازها و سپس استراتژی‌ها و سیاست‌ها را تغییر می‌دهد و محتوای فکری و برنامه فعالیت و سازمان کار را دست‌خوش دگرگونی می‌سازد.

با این وصف، «توسعه» با «رشد» متفاوت است؛ در توسعه، تغییر همه‌جانبه صورت می‌گیرد و وحدت و کثرت، و موضوعات جدیدی در انسان و جامعه ایجاد می‌شود و در نتیجه، همراه با مدیریت اجتماعی، سطح تمایلات، ادراکات و رفتارهای فرد و جمع نیز ارتقاء یافته و تحول می‌یابد، اما رشد ارتقاء بُعدی از ابعاد یا موضوعی درون یک مجموعه است.

تحول و ارتقاء در توسعه، صرفاً به «افزایش کمّی»، تفسیر نمی‌شود، بلکه هدف این است که قدرت تصرفاًت انسان، به نحو «کیفی» هم ارتقاء یابد و امکان انتخاب کیفیات جدید برای او فراهم شود. در توسعه بنا نیست ـ مثلاً ـ تناژ هیزمی که انسان عصر قدیم برای تأمین حرارت منزل خود نیاز داشت، زیاد شود، بلکه باید شیوه ایجاد حرارت از سوزاندن هیزم به استفاده از مواد کانی هم‌چون نفت و گاز، یا بهره‌وری از انرژی خورشیدی و اتمی و یا چیز دیگر ارتقاء یابد. اگر تا دیروز برای ایجاد ارتباط با دیگران، از کاغذ، کبوترهای نامه‌بر، دود و ... استفاده می‌شد، امروز با تغییر کیفی در ابزار ارتباطات، از تلگراف، تلفن، فاکس، ماهواره، اینترنت و ... مدد جسته شود و با در نوردیدن مرزهای جغرافیایی، حساسیت‌ها و افکار و رفتار جوامع، تحت پوشش ارتباطات قوی و سریع قرار گیرد.[15]

2/1/2 ـ الهی و غیرالهی بودن توسعه

از آن‌جا که توسعه «تعالی و تکامل هم‌آهنگ و نظام‌مند» یک موضوع است، «متأثّر از» و «مؤثّر در» متغیرهای گوناگون ایمانی، فکری و رفتاری است؛ یعنی در توسعه، همه این متغیرها هم تأثیرگذارند و هم تغییر و تحول می‌پذیرند. در نگاه دینی، اصلی‌ترین متغیر توسعه، ایمان و گرایشات جمعی است و ابعاد دیگر توسعه، به تبعِ این بعد، شکل می‌گیرند در کلان‌ترین دسته‌بندی، توسعه دو نوع متفاوت و متقابل دارد که هر یک ساختارهای متناسب با خود را طلب میکند؛ یکی تکامل ایمان به خدا و ابتهاج به تقرب و پرستش الهی را مد نظر دارد، به گونه‌ای که همه ابعاد فردی و اجتماعی انسان را در بر گیرد، و دیگری، توسعه دنیاپرستی و لذت‌های حسی و کام‌جویی مادی و تعمیق همه‌جانبه آن را در تمام ابعاد حیات بشر عهده‌دار است.

باید دقت کرد که انتزاع‌نگری، به تجویز الگوی مشترک در توسعه نینجامد. آن‌چه توسعه الهی و غیرالهی را از هم جدا می‌کند، هدف یا الگوی مطلوب است. توسعه غیرالهی، انسان‌محوری را در قالبی مادی پی می‌جوید و به دنبال خود، توسعه اخلاق، توسعه خرد و توسعه ابزارهای مادی را پدید می‌آورد. و برای فعال‌تر کردن بشر در چنین صحنه‌ای ابتدا میل را به عمل تبدیل می‌کند و سپس عمل را برای توسعة میل هزینه کرده و با قرار دادن انسان در این سیکل بسته، بر حرصش می‌افزاید؛ و او را برای نیل به چنین هدفی ترغیب می‌کند. در حقیقت، شروع و ختم حرکت در این سیکل را «از میل» و «به میل» می‌داند؛ لذا فرد همواره احساس می‌کند که لذتی جدید در درونش در حال زایش است که این تحرک جدید را برای رسیدن به میلی افزون‌تر مصرف می‌کند، تا لذت پس از لذت را درک کرده و مضاعف نماید.

اما در توسعه الهی، تعالی ابتهاج و تعالی طمأنینه را خواهیم یافت البته با درونی به غایت متفاوت با آن‌چه که در توسعه مادی گفته می‌شود. انبیا (ع) به دنبال اسکات میل‌های درونی انسان نبودند، بلکه مستمر به دنبال ارائه تعریفی جدید از ابتهاجات انسانی و رساندن او به تمایلات الهی جدید بودند؛ و از طریق معرفی دنیا به عنوان مزرعة آخرت، تمامی قوای مادی و غیرمادی بشر را وسیله‌ای برای درک محضر حضرت حق عزوجل قرار داده و او را از استکبار نسبت به ذات حضرتش بر حذر می‌داشتند. معنای آیه کریمة «انا بشر مثلکم»[16] نیز شاید همین باشد؛ چرا که پیامبر(ص) را هم‌چون تمامی انسان‌ها، دارای میل و غریزه معرفی می‌کند و او را دارای تمامی خصوصیات یک انسان معمولی می‌داند، ولی «نسبت» ایشان با این گونه امور در سیستمی الهی تعریف می‌شود و همین امر نیز تفاوت ایشان با انسان‌های معمولی است.

اختلاف دیگر توسعه الهی و غیرالهی در حوزه علم است. اگر علوم ابزاری برای رسیدن به مطلوب باشد از آن جا که مطلوب‌ها و آرمان‌ها، مختلف است و هر نظامی بنابر ساختار و مبانی خود تعریف خاصی از انسان ارائه می‌دهد، برای رسیدن به چنین مطلوب‌هایی به علوم کاربردی متناسب با آن اهداف، نیاز خواهد بود. از این رو طبیعی است مدعی شویم که حتی «ضرائب فنی»، در فرمول‌های علمی مختلف می‌شود و کیفیت تصرف در این کمیت‌ها و تناسبات نیز متفاوت می‌گردد. نکته مهم این است که هیچ کدام از دو نوع توسعه، بی‌نیاز از «معادله» نیستند؛ یعنی هر دو تحقق مطلوب خود را در گرو وجود معادله، شناسایی متغیرها و نسبت بین آنها، و حتی روش تفکیک این متغیرها برای رسیدن به آن مطلوب می‌دانند. اگر علم به تعبیری معادله و ابزار نیل به مطلوب باشد، هر دو دستگاه، علمی است؛ با این تفاوت که علم و فرهنگ در توسعه الهی، هم‌آهنگ و یا برآمده از نگرش الهی و اسلامی خواهد بود. در حقیقت، آرمان به عنوان یک اصل اساسی، در تمامی شریان‌های نظام جاری است تا جایی که انفکاک این دو از یک‌دیگر ممکن نیست؛ اگر آرمان کسی، حرکت در فضا باشد، باید وسیله متناسب با آن، یعنی فضاپیما را طراحی کند و اگر آرمان او حرکت زیر آب باشد به طراحی زیردریایی نیاز دارد؛ نمی‌توان از سفینه، برای حرکت زیر آب، و از زیردریایی برای حرکت در فضا استفاده کنیم؛ البته اگر بنا باشد که از وسیله‌ای برای هدفی دیگر استفاده کنیم، به ناچار باید اجزاء، روابط و تناسبات آن را عوض کنیم تا متناسب با هدف جدید شود. از سوی دیگر در جایی که «استفاده بهینه»، ملاک کار است، هر تغییری منطقی نیست؛ یعنی اگر قرار شد که از وسیله‌ای، استفاده‌ای جدید شود نمی‌توان کل ساختار آن را به ناگاه عوض کرد.

2/2 ـ عدالت اسلامی تابع توسعه اسلامی

1/2/2 ـ تبعیت عدالت از توسعه در هر دو مبنای الهی و غیرالهی

با توجه به مباحث پیشین عدالت تابع توسعه است و جدای از «توسعه التذاذ به دنیا» یا «توسعه عبودیت» ارزش ذاتی ندارد؛ عدالت مکانیزم و ساختار و سازوکاری برای پیدایش هدف، جهت و غایت به شمار میرود. در واقع، عدالت، واسطه تحقق یک غایت و ارزش محوری است که آن، رسیدن به خداپرستی بر محور اولیای الهی و یا دنیاپرستی بر محور رفاه و لذتجویی مادی است؛ مثلا گروهی از کارگزاران کشور که عدالت (البته عدالت خاص) را تابع توسعه غربی می‌دانند می‌گفتند: ما باید مملکت خود را توسعه دهیم و به تبع بهره‌مندی جامعه از ثروت، اقشار ضعیف هم به نان و نوایی می‌رسند. در نگاه اینان، آن‌چه اصل است تحقق توسعه رفاه و ثروت مادی است و عدالت در پی آن می‌آید و به تبع آن تعریف می‌شود. اما در نگاه الهی، آنچه اصل است توسعه قرب و عبودیت در همه عرصههای روحی، ذهنی و جسمی در فرد و جامعه است و عدالت، مکانیزم و ساختاری است که متکفل تأمین چنین هدفی میباشد. بنابراین، عدالت امری است که در نسبت با توسعه (الهی یا غیرالهی) معنا پیدا میکند اما در همه تنظیمات و تصمیمات و آرمانهای دیگر اجتماعی پس از خود، اصل قرار میگیرد و پایه برنامهریزیهای بعدی است. عدالت، هم‌چون توسعه، مفهومی مبتنی بر تلقی نظام‌مند از امور است نه مبتنی بر جدانگری و ذات‌باوری؛ اگر سیستم و مجموعه شناخته نشود و نتوان جایگاه مطلوب پدیده را در یک نظام شناخت، عدالت را هم نمی‌توان توضیح داد.

البته روشن است که آن‌چه تقدیم شد در تعاریف، مصادیق، روش‌ها، شاخص‌ها و معادله‌های متداول عدالت در نظام‌های اجتماعی و نزد انسان‌هاست. اما همه این اختلافات، بر عدالت‌خواهی همه جوامع و انسان‌ها تکیه دارد؛ هیچ انسان یا جامعه‌ای نیست که خود را عدالت‌خواه نخواند؛ حتی اگر رفتار یا گفتاری ظالمانه دارد آن را به نحوی توجیه می‌کند که عادلانه بنماید. هم‌چنین از این تحلیل، نباید نسبی و بی‌پایه بودن عدالت برداشت شود. وقتی در جای خود ثابت می‌شود که انسان و جهان مخلوق خداوندِ عالِم و توانایی هستند که در خلقتش نفعی برای خود نمی‌طلبد، خلقت نظام تکوین عادلانه خواهد بود و چنان‌چه خداوند متعال دستورات و آموزه‌هایی را از روی فضل و رحمت برای بندگانش می‌فرستد، آنها ضوابط، شاخصه‌ها و مصادیق حقیقی عدالت خواهند بود. بر این اساس، عدالت در این جهان و مجموعه‌ها و اجزای درونی‌اش تعریف، ضابطه، شاخصه و مصداق قطعی و ثابتی خواهد داشت.

2/2/2 ـ عدالت و توسعه مادی

غرب، اساس عدالت سیاسی را بر حقِ انتخاب انسان قرار می‌دهد و می‌گوید: انتخاب اکثریت، مبنای حقانیت و به رسمیت شناخته شدن است. وقتی رأی و میل انسان‌ها را اساس قرار دهند و آنها را به اخلاق و دین، مقید نکنند و پایگاه اخلاق را جریان عبودیت در نظام اراده‌های انسان ندانند، طبعاً اراده‌ها به سمت افزایش بهره‌وری مادی حرکت می‌کنند و دنیا، هدف و اصیل می‌شود. روشن است که بهره‌وری مادی از دنیا نمی‌تواند عامل هم‌دلی و هم‌گرایی شود؛ به دیگر سخن، اگر مسابقه برای دنیا باشد و ساختارهایی که به عنوان ساختارهای عادلانه در جامعه ایجاد می‌شود رقابت برای سود مادی را اساس قرار دهد، طبیعی است که این ساختارها عامل همگرایی، همدلی و ایثار و محبت، نخواهند شد. دنیا عامل نزاع است، نمیتواند بین مردم وحدت ایجاد کند نتیجة آن هم عدم رعایت حقوق دیگران و اشاعه ظلم است؛ همانگونه که در نظام غرب اتفاق افتاده است: شرکت‌های سرمایه‌داری با هدف به حداکثر رساندن سود درست شدند. سپس این شرکت‌ها به صورت یک «شبکه» درآمدند و از طریق بانک‌ها پشتیبانی شد. «بانک» حلقه اتصال آنها نیز شد و همة اعتبارات اقتصادی را در خدمت این شرکت‌ها قرار داد؛ بانک مرکزی هم نرخ رشد پول و سرمایه را بر همین اساس معنا می‌کرد. به این ترتیب تمرکز‌‌ در سرمایه‌داری ‌پیدا شد و شرکت‌های متمرکز شکل گرفت. همین نظام دموکراتیک هم که حق انتخاب را مبنای عدالت قرار می‌داد، منتهی به رشد تمرکز سرمایه شد و تمرکز سرمایه کم کم برای رشد خود، «نظام تحقیقات» را به خدمت گرفت و رشد سرمایه‌داری به «نظام سرمایه‌داری» تبدیل گردید؛ و نتیجه این شد که توسعه در خدمت تمرکز سرمایه قرار گرفت. باید به این نکته توجه داشت که بین رشد سرمایه و این‌که تنظیم‌‌های اجتماعی به گونه‌ای شکل بگیرند که سرمایه در شکل تمرکزی خودش دائماً سودآور و صیانت آن اصل باشد تفاوت اساسی وجود دارد؛ در شکل دوم حتماً نیروی انسانی (نیروی کار) تابع سرمایه تعریف می‌شود و صیانت انسان، تابع صیانت سرمایه خواهد شد. در چهار‌بازاری که در اقتصاد سرمایه‌داری مطرح است، نیروی کار در کنار پول و کالاهای سرمایه‌ای و کالاهای مصرفی قرار می‌گیرد؛ و ارزش کار انسان، فقط ریالی تعریف می‌شود.

به عبارت دیگر، توسعه سرمایه‌داری و رشد سرمایه، محور تحول اجتماعی می‌گردد به گونه‌ای که انگیزه انسان را متناسب با رشد سرمایه پرورش ‌دهد؛ انرژی‌هایی که در وجود انسان موجود است به عنوان ابزار توسعه سرمایه‌داری و به عنوان یک امکان، در خدمت توسعه آن قرار می‌گیرند. آنها هستند که می‌گویند: انسان باید چه عاطفه‌ای داشته باشد و چگونه باید تربیت شود و چگونه روابط اجتماعی او شکل گیرد تا در نتیجه به توسعه سرمایه‌داری ختم گردد. از نگاه آنان، مناسبات رشد سرمایه‌داری در همه حوزه‌های حیات باید ملاحظه شود، حتی امروزه به دنبال مهندسی ژنتیک انسانی هستند تا بتوانند تمام انرژی‌های انسانی را در خدمت توسعه سرمایه قرار دهند و یا به عبارتی، انسان متناسب با توسعه تولید کنند، لذا تکنولوژی متناسب با توسعة سرمایه‌داری فراهم شده و هنر هم در خدمت آن قرار گرفته است. هنر به ضمیمه تکنولوژی، بستر و شرایط پرورشی اجتماعی را به گونهای شکل می‌دهد تا محیطی مناسب برای پرورش انسان‌ها در راستای توسعه سرمایهداری ایجاد شود؛ به گونه‌ای که تمامی مجاری ادراک حسی، بینایی، شنوایی و بویایی و چشایی آنها، حتی مجاری سنجش و محاسبه آنها متناسب با توسعه نظام سرمایهداری پرورش یابند. البته اینکه چه مقدار در این کار موفق شده‌اند بحث دیگری است ولی واقعاً در نظام سرمایه‌داری دنبال مهندسی انسان هستند و شرایط خاصی را برای پرورش انسان ایجاد کرده‌اند.[17]

3/2/2 ـ تحقق عدالت در توسعه الهی

محصول توسعه الهی چیزی جز گسترش و تکامل ابتهاج به قرب نیست؛ این تکامل، هر چند مرتبط با افزایش احساس و ارضاء است، ولی از آن‌جا که منابع آن محدود نیست، لذا منتهی به تنازع نمی‌شود. از طرف دیگر، چون مبتنی بر خودبینی و استکبار نیست، منتهی به استکبار حق نیز نمی‌گردد. افزایش قدرت در توسعه الهی، به مفهوم توسعة تعهد و احساس بندگی و عبودیت است که به دنبال خود، گسترش ایثار و تعاون را نیز می‌آورد. در این توسعه، «دنیا» ابزار تقرب است، و چون هدف، گسترش ابتهاج است، دنیاپرستی در آن جایی ندارد. اگر اساس انگیزش انسانی فقط حرکت به طرف دنیای بهتر باشد، میلی برای فداکاری در دنیا و احترام به حقوق دیگران پیدا نمی‌شود. اگر انسان ماکیاولی تعریف شد، داعیه‌ای برای گذشت نخواهد داشت. انسان و جامعه جهانی که سود محور است به اخلاق ایثار و گذشت نسبت به دنیا نمی‌اندیشد. بنابراین، هر چه تلاش شود تا اصول اخلاقی بر آن حاکم گردد و زمینه رعایت حقوق بشر و تحقق عدالت فراهم آید، نمی‌توان جلوی بحران‌ها و تهدیدهای ظالمانه را گرفت. همان‌طور که بعد از جنگ‌های بزرگ جهانی که آثار مخربی برای جامعه بشری بر جای گذاشت، تلاش‌های جدی برای رفع ظلم و تجاوز نتیجه‌ای نداشت. ممکن است آن را به نقص در برنامه‌ریزی‌ها و ضعف‌های مرحله‌ای استناد دهند که در فرآیند توسعه، مرتفع خواهد شد! ولی بهتر این است که ریشه‌یابی شود که بر چه اساسی و با چه بنیادهای اخلاقی امنیت و عدالت جهانی ایجاد می‌شود؟ ممکن است مدعی شوند که نظام دستوری و حقوقی ما تابع نظام اخلاقی است، ولی پرسش این است که ضمانت اجرایی دستور چیست؟ ضمانت اجرای قوانین، قدرت و پایگاه قدرت، تمایلات عمومی است اگر تمایلات عمومی به سمت توسعه مادی هدایت شود با کدام انگیزه اصول اخلاقی ایجاد می‌شود؟ اصول اخلاقیای که به ایثار نینجامند، بی‌تردید، اصولی نیستند که پایدار بمانند و بتوانند تهدیدها را که در حال گسترش هستند، از پیش روی جامعه جهانی بردارند.

بر این اساس، می‌توان گفت عدالت در توسعه الهی، ضمانت دوام دارد؛ زیرا توسعه الهی بستر تحقق ایثار و فداکاری و همدلی و هم‌یاری است. اساساً ضامن اجرای عدالت الهی، اراده الهی است. خداوند میتواند نظام کیفری و نظام تشویقی را درباره انسان اعمال کند و برای حرکت ارادهها چارچوب بسازد و حب و بغض را در فطرت انسان قرار دهد و تناسبات بیرونی آن را هم بیافریند؛ یعنی عدالت، هم در نظام تکوین و هم در نظام کیفری اجتماعی و هم در فطرت و نفس لوّامه ضمانت اجرایی دارد.[18]

از این منظر، نظام عادلانه، نظامی است که همه مناسبات و ساختارهای اجتماعی آن، متناسب با توسعه قرب طراحی شود. در عدالت دینی، حتماً رشد انگیزه، کمال، قرب و عبودیت باید به یک نظام هم‌آهنگ و ساختار متناسب سیاسی و اقتصادی تبدیل شود. البته روشن است که عدالت اسلامی عدالتی همه‌جانبه است. نمی‌توان حوزه سیاست را از اقتصاد و فرهنگ ‌برید؛ و تکامل را فقط در توسعه اقتصادی تعریف کرد و مدعی شد که نظام عادلانه، صرفاً نظام عادلانه اقتصادی است. یعنی این‌گونه نیست که توازن فقط در ثروت ضروری باشد بلکه در قدرت و اطلاع هم هست. در نظام الهی گستره‌ عدالت، عام است و باید همه جریان، «قدرت، ثروت و اطلاع» جریانی عدالت‌محور باشد؛ یعنی نظام سیاسی و اقتصادی و فرهنگی باید عادلانه باشند؛ عدالت یک‌بعدی پایدار نیست نمی‌توان ساختارهای اقتصادی را بدون تحول در انگیزش‌های انسان و در فرهنگ اجتماعی شکل داد لذا عدالت باید در سه حوزه «سیاسی، فرهنگ، اقتصاد» هم‌آهنگ تحقق پیدا کند.

عدالت اسلامی به معنای رعایت حقوق اجتماعی انسانها در همه ابعاد است و تنها در بستر تقرب الهی محقق میشود. عدل آن است که تکامل نیاز، در مسیر تقرب باشد و نیاز به قرب دائماً اشتداد پیدا کند و تولید نیازهای متنوع، همگی در این مسیر باشند؛ در واقع، نیازهای متنوع، همگی به شکل هم‌آهنگ، حول یک محور قرار گیرند و ساختار نیازمندیهای انسان، متناسب با توسعه عبودیت و قرب حضرت حق، تکامل یابد. عدالت دینی تناسبات تکامل عبودیت در مقیاس توسعه نیاز است. این تناسبات، در توسعه، در ساختارهای اجتماعی و در بهرهوری حضور دارد.

3 ـ نظام عدالت اسلامی

از آن‌جا که توسعه الهی بر کمال تکیه دارد و همه‌جانبه است، عدالت اسلامی را که تناسبات همین کمال است در کل نظام جاری میسازد. پس برای ملاحظه ابعاد و تناسبات عدالت اسلامی میبایست به مؤلّفه‌های نظام اجتماعی توجه کرد:

مؤلّفههای نظام اجتماعی به دو دسته قابل تفکیک هستند:

الف) ابعاد که محل و موضوع جریان عدالت اسلامی خواهند بود و عبارتند از سیاسی، فرهنگی و اقتصادی؛

ب) سطوح که مقیاس و گستره عینی عدالت را معین میکنند و در داخل کشور عبارتند از فرد، سازمان و دولت.

این سه «بعد» و سه «سطح» توأمان و متقوم به یک‌دیگر خواهند بود و در یک ماتریس قرار میگیرند.

4 ـ فرآیند شکل‌گیری عدالت اسلامی

برای تحقق عدالت اسلامی سازوکارهای خاصی لازم است:

1/4 ـ تحقق عدالت، مبتنی بر صیانت بین‌المللی

ابتدا باید بتوان برای ارزش‌های خودی صیانت بین‌المللی به وجود آورد؛ چون تا هنگامی که در موازنه جهانی، جایگاه و وزن ارزشهای مورد نظر ارتقاء نیابد و مصونیت پیدا نکنند، امکان این که بتوان بر پایه این ارزشها تناسبات عادلانه را پیگیری کرد و به یک نظام متوازن اندیشید وجود نخواهد داشت. لذا هرگز در محیط بین‌المللی نباید تسلیم ارزش‌های سرمایه‌داری و مبانی برآمده از نظام لیبرال دموکراسی شد، بلکه باید تلاش کرد تا جایگاه نظام ارزشی اسلامی در نظام توازن بین‌المللی ارتقا یابد.

در گام بعد باید متناسب با منزلتی از صیانت که برای ارزش‌های اسلامی پیدا شده است توازن صورت گیرد. 30 سال قبل ارزش‌های اسلامی پایگاه گسترده‌ای در جهان نداشت ولی اکنون در موازنه جهانی در یک موقعیتی قرار گرفته‌ایم که فشارهای جامعه جهانی و عوامل بیرونی نمی‌توانند این ارزش‌ها و توازن را بشکنند؛ لذا به میزانی که برای نظام ارزشی صیانت ایجاد می‌شود می‌توان هم‌آهنگ با آن توازن ایجاد کرد و تناسبات عادلانه ساخت. ایجاد این توازن و تناسبات، در دو مرحله انجام می‌گیرد:

مرحله اول، انجام اصلاحات جزیی در ساختارهای موجود است. در این مرحله، ساختارهای موجود که ساختارهای توازن اجتماعی هستند حذف نمی‌شوند، بلکه متناسب با ارزش‌های اسلامی رفرم و اصلاحات جزیی در ساختارها به وجود می‌آید.

در مرحله دوم، باید دگرگونی بنیادی در «تعاریف، ساختارها و محصولات» اجتماعی رخ دهد و این ساختارها را از بنیاد دگرگون گردد؛ وقتی هم تعاریف و هم ساختارها عوض شوند؛ محصولات هم تغییر خواهد کرد.

2/4 ـ نیازمندی به تولید نظام مفاهیم

برای دگرگونی بنیادین ساختارهای ناعادلانه، «نظام مفاهیم» کارآمد ضروری است. در حال حاضر، نظام سرمایه‌داری عدالت را تعریف می‌کند و آن را در مقیاس جهانی به پذیرش می‌رساند و لوازم این تعریف را مبدأ ساختارسازی در مقیاس جامعه جهانی قرار می‌دهد. اگر آمریکا از عدالت سرمایه‌داری سخن می‌گوید و به دنبال جهانی‌سازی نظام لیبرال دموکراسی است و برای تحقق آن، برنامه‌هایی در مقیاس «جهانی» و «منطقه‌ای» و حتی «کشوری» دارد، ابتدا آن را در قالب یک نظام مفاهیم درآورده است؛ مثلاً طرح خاورمیانه بزرگ مبتنی بر مفاهیمی ارائه شده است که عدالت را به شیوه غربی تعریف می‌کند، و به دنبال تغییرات منطقه‌ای می‌باشد و در پی آن است که فرهنگ اسلام را در فرهنگ لیبرال دموکراسی منحل کند. این طرح، حتی برای کشورهای منطقه مثل ایران، عراق، افغانستان، سوریه و ... برنامه‌های خاص خود را دارد.

در طرف مقابل نیز بدون دگرگونی بنیادی در مفاهیم به نفع ارزشهای الهی نمیتوان چنین ساختاری را به وجود آورد. البته در آغاز کار، با تکیه بر نیروهای انسانی وفادار، کارآمد، مبتکر و هوش‌مند به صورت تخمینی می‌توان اصلاحاتی را در حوزه عدالت آغاز کرد؛ همچون کاری که دولت نهم آغاز کرد. اما این گام نخست است که برنامه‌ریزی خاص خود را میخواهد و نرم‌افزارهای متناسبی را میطلبد. لکن اقدام اساسیتر آن است که همگام با آغاز تأمین عدالت، اصلاح ساختارها، نظام مفاهیم و نرم‌افزارهای آن انجام شود.

عده‌ای با این شعار که اسلام ـ به اصطلاح ـ با فقر و دوری از دنیا مخالف است حوزه اقتصاد و فرهنگ را تفکیک می‌کنند و دو نوع انگیزه را در این دو حوزه تعریف می‌نمایند؛ در این فرض،‌ انسان با انگیزه‌ الهی نماز می‌خواند و روزه می‌گیرد، و با انگیزه رفاه، رشد و توسعه اقتصادی در حوزه اقتصاد کار می‌کند! مبنای این ادعا آن است که اسلام، انگیزش مادی را به رسمیت می‌شناسد؛ البته هر چند در دورة گذار امور به تدریج ترمیم می‌شوند، اما اسلام به هیچ وجه انگیزه‌های غیرالهی را نمی‌پذیرد. به تعبیر دیگر، خداوند متعال نمی‌پذیرد که دنیا پرستیده شود؛ معنای این‌که اسلام، به بهره‌وری از دنیا دعوت می‌کند آن نیست که به ایجاد تمدن مادی راضی باشد بلکه به ایجاد و تولید مدنیتی دعوت می‌کند که مبتنی بر عبودیت و انگیزش‌های الهی است. اگر نتوان ساختارهایی را طراحی و ایجاد کرد که بر محور این انگیزه‌ها بچرخد، پیداست که نمی‌توان توسعه اقتصادی را بر اساس عدالت اسلامی ایجاد نمود.

جامعه اسلامی باید بتواند انگیزه الهی را در سه بُعد «تولید، توزیع، مصرف» متناسب با سه حوزه‌ «قدرت، دانش، ثروت» جریان دهد؛ یعنی نه تنها انگیزه الهی در مصرف قدرت، دانش و ثروت حضور یابد بلکه این انگیزه‌ الهی در تولید و توزیع عادلانه این سه نیز حضور داشته باشد. در واقع، حرکت عادلانه به معنای توازن همه‌جانبه متناسب با کمال در همه این عرصه‌هاست که برای تحقق این مهم تولید نظام مفاهیم جدید که عدالت را به صورت کاربردی (نه صرفاً نظری) در همه عرصه‌ها تعریف کند ضروری است.

پس این حرکت دولت نهم ـ که بسیار امیدبخش است ـ اگر حرکتی عمیق برای تولید نرم‌افزارهای عدالت اسلامی در حوزه سیاست و فرهنگ و اقتصاد را به همراه نداشته باشد با مشکل رو به رو خواهد شد.

رسالت اندیشمندان و روشن‌فکران متعهد و نظریه‌پرداز، اعم از حوزه و دانشگاه آن است که عدالت را بر پایه مفاهیم معنوی اسلام و مکتب اهل‌بیت (ع) بازخوانی کنند و آن را تا سطح عملیاتی شدن در مقیاس‌های مختلف پیش برند. توصیه‌های مکرّر مقام معظّم رهبری درباره نهضت نرم‌افزاری، کرسی‌های نظریه‌پردازی و اخیراً ضرورت بومی‌سازی علوم انسانی گامی آغازین در این مسیر است.

 



[1] ـ حديد (57) آيه 25.

[2] ـ نهج‏البلاغه (فيض‏الاسلام)، خطبه 15، ص66.

[3] ـ کنزالعمال، ح38691.

[4] ـ صحيفه نور، ج 15، ص 146.

[5] ـ صحيفه نور، ج 21، ص 178.

[6] ـ حديث ولايت، ج 4، ص 254.

[7] ـ ذاريات (51) آيه 56.

[8] ـ رساله حقوق امام سجاد (ع).

[9] ـ  روم (30) آيه 41.

[10] ـ بحارالانوار، ج16، ص405.

[11] ـ انبياء (21) آيه 27.

[12] ـ حجت الاسلام و المسلمين سيد محمد مهدي ميرباقري، «حق، حكم و تكليف» كتاب حق، حكم و تكليف (گفت و گو با جمعي از اساتيد حوزه و دانشگاه)، انتشارات پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي، قم، زمستان 1385 صفحه 478.

[13] ـ حجت الاسلام و المسلمين عليرضا پيروزمند، «پرسش عدالت»، نشريه بيرق، آذرماه 1383.

[14] ـ در بيانيه حق توسعه، توسعه به فرآيند جامع سياسي، فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي تعريف شده كه بر محور تحقق رفاه شكل مي‌گيرد. ر.ك: «بيانيه حق توسعه»، قطعنامه شماره 128/41 مجمع عمومي سازمان ملل متحد، روزنامه‏ها، 27 دي‌ماه 1382.

[15] ـ حجت الاسلام و المسلمين سيد محمد مهدي ميرباقري، «دولت اسلامي وتأملاتي در ضرورت فرهنگ دگرگوني (انحلال فرهنگ توسعه در فرهنگ تعالي)»، فصلنامه نامه دولت اسلامي، سال اول، شماره 2، بهار 1387، ص58.

[16] ـ كهف (18) آيه110.

[17] ـ علامه سيد منيرالدين حسيني الهاشمي(ره)، تحليل و بررسي ناهنجاري‌هاي اجتماعي، جلسه 1 و2، انتشارات دفتر فرهنگستان علوم اسلامي قم.

[18] ـ حجت الاسلام و المسلمين سيد محمد مهدي ميرباقري، حق، حكم و تكليف، همان.

گونه‌شناسي جريان‌هاي فكري حوزوي

1 ـ آسيب‌شناسي‌هاي مختلف از انقلاب اسلامي

به نظر مي‌رسد نگاه و تحلیل خاص نسبت به آسيب‌شناسي اجتماعي، منشأ پيدايش و انگيزه ايجاد روند تحقيقاتي خاص متناسب با آن است. آسيب‌شناسي‌هايي كه از آغاز پيروزي انقلاب، نسبت به مهندسي و مديريت جامعه وجود داشته متفاوت بوده است. اين آسيب‌شناسي‌هاي متفاوت، به راهكارها و راه‌حل‌هاي متفاوتي نيز ختم شده است كه اكنون محصول آن تلاش‌ها را در مؤسسه‌هاي پژوهشي حوزه مشاهده مي‌كنيم و در معرض ديد همگان قرار دارد.

ابتدا آسيب‌شناسي خاص موردنظر خود را كه به پيدايش روند تحقيقاتي خاصي انجاميده است، بيان مي‌كنم. آن‌گاه مقايسه‌اي اجمالي بين اين آسيب‌شناسي و آسيب‌شناسي‌هاي ديگر انجام مي‌دهم تا بتوانيم محصولاتي را كه اين پژوهش‌ها در طول دهه‌هاي گذشته در حوزه علميّه قم داشته‌اند با هم مقايسه كنيم. اكنون محصول پژوهش‌هاي حوزه در معرض ديد همة ما هست، ولي داوري درباره كارآمدي، ميزان اهميت، ضرورت و اولويّت اين پژوهش‌ها به اين بستگي دارد كه ببينيم اين آسيب‌شناسي چقدر واقعيت داشته و پيش‌بيني‌هاي ما نيز تا چه اندازه صحيح بوده است.

به طور كلّي، آسيب‌شناسي‌هايي كه در آغاز پيروزي انقلاب اسلامي شده بود، با وضعيّت كنوني از نظر «عمق ديد» متفاوت است. با اين حال، در يك جمع‌بندي عام مي‌توان گفت كه سه نگرش اساسي نسبت به اين آسيب‌شناسي وجود داشت كه «كمبودها» و «ضرورت»‌هاي انقلاب اسلامي را براي دستيابي به يك برنامه‌ريزي اسلامي جهت ادارة جامعه، به سه شكل تحلیل مي‌كرد.

1/1 ـ رويكرد اوّل: ضرورت التزام به فقه موجود

اوّلين تحلیل كه ساده‌ترين نوع آن هم هست و هنوز هم طرفداراني دارد، اين است كه ما براي «اسلامي شدن جامعه» به فقه نياز داريم. تمام دستورهاي عملي اسلامي و همه سطوح آن نيز در فقه خلاصه مي‌شود. منظور آنان از فقه همين فقه صاحب‌جواهري است كه از قوام خاص و اسلاميت و حجيت مستحكمي برخوردار است. تلقي اين نظريّه آن است كه همين فقه موجود، پاسخگوي همه نيازهاي اجتماعي جامعه هست و احكام ادارة جامعه نيز در فقه موجود، به اندازه كافي وجود دارد پس جامعه اسلامي بايد كارگزاراني با احكام فقهي، آشنا و ملتزم به آن داشته باشد. اگر بتوانيم بر اساس اين فقه، قانوني بنويسيم و مسئولان خاصي را هم به كار بگماريم كه «ملتزم» به اين فقه باشند، جامعه به طور طبيعي، اسلامي خواهد شد.

بنابراين، «راه حل» اين نوع آسيب‌شناسي براي حلّ مشكلات نظام اسلامي اين است كه ما حداكثر بايد يك قانون اساسي بر اساس فقه موجود بنويسيم و در قوانين عادي كشور هم تلاش كنيم از طريق شوراي نگهبان، مسئله كنترل را انجام دهيم و كارگزاران كشور هم بايد در حد رساله عمليه، با فقه آشنا باشند. البته منظور از رساله عمليه، همين رساله ترجمه شده در دست مردم نيست، بلكه مراد اين است كه كارگزاران بايد فقه را در حد آموزش احكام بدانند و به احكام التزام عملي داشته و به آن وفادار باشند. پس عدالت، به اضافة آشنايي دست‌اندركاران و مجريان به احكام فقهي، علاوه بر اسلاميت قوانين اجرايي و قانون اساسي، مبناي اسلاميت نظام است و مبنايي است كه ما براي اسلاميت نظام به آن نياز داريم.

طبيعي است اين نگاه بايد به راحتّي به مقصود خودش مي‌رسيد؛ چون قانون اساسي با نظارت فقيهان نوشته شده و به تصويب امام خميني(رحمة‌الله عليه) رسيده است. شوراي نگهبان نيز قوانين عادي را كنترل مي‌كند و اين مسئله هم در قانون اساسي پيش‌بيني شده است. همچنين يك دورة فقه عملياتي به شكل ساده به كارگزاران آموزش داده شده است.

بر اساس اين نگاه، مشكل دولت‌هاي قبلي ايران اين بود كه قانون اساسي‌شان مقيد به فقه نبود و شوراي نگهبان بر قوانين عادي نظارت نمي‌كرد. كارگزاران و دست‌اندركاران مديريت جامعه نيز با فقه آشنايي نداشتند و به فقه وفادار نبودند.

بسيار روشن است كه اين آسيب‌شناسي و راه‌حل‌هاي اين گروه در طول اين دو دهه، جواب نداده است. امروز مي‌توان ادعا كرد كه اين روند نتوانسته است جريان فقاهت اسلامي را در سازوكار اجتماعي محقق كند. ترديدي نيست كه اين روند در عمل، «اجرا» شده و شايد هم به طور دقيق هم اجرا شده است، ولي مقصد اصلي؛ يعني اسلامي شدن همه شئون جامعه و حركت جامعه به سمت اسلامي‌تر شدن، تحقّق كامل پيدا نكرده است. هدف اين نيست كه بگوييم حاكميّت وليّ فقيه بر جامعه براي جريان اجتماعي، «مشروعيت» ايجاد نمي‌كند، بلكه اين امور سر جاي خود محفوظ است، ولي اهل فن مي‌دانند كه اين وضعيّت، به معناي اسلاميت سياسي است، نه فرهنگي. به ديگر سخن، هرچند مشروعيت سياسي پيدا شده است ، ولي استناد فرهنگي به دين تحقّق پيدا نكرده است

1/2 ـ رويكرد دوم: تركيب كارشناسي و فقاهت در افراد

آسيب‌شناسي دوم، اندكي از نظريّه اوّل عميق‌تر است و به تبع آن، راهكارها و راه‌حل‌هاي صاحبان اين نظريّه نيز عميق‌تر و محصولات و رهآوردهايشان جامع‌تر است. اين بينش هم‌چون نظريّه نخست معتقد است فضاي اجتماعي ما به تحوّلي در گزينش نيروي انساني نياز دارد تا كساني كه در عرصه مديريت اجتماعي قرار مي‌گيرند، با فقه آشنا و ملتزم به آن باشند. اين نظريّه تحوّل در قانون اساسي وكنترل قوانين عادي را نيز مي‌پذيرد. با اين حال، كمبودهاي اجتماعي را در اين زمينه چنين برمي‌شمارد:

1. فقه ما به بعضي از عرصه‌هاي اجتماعي نپرداخته است. بنابراين، فقه با همين روش (شيوه موجود صاحب جواهري) و با تكيه بر همين علم اصول، بايد توسعه و تكامل پيدا كند. رسالت حوزويان اين است كه با همين روش به استنباط احكام جديدي در عرصه موضوع‌هاي اجتماعي بپردازند.

2. صرف آشنايي با مسائل فقه در حد رساله، براي كارگزاران جامعه، كافي نيست. تركيب فقيهان و كارشناسان هم راهگشا نيست و ما به كارشناس فقيه نيازمند هستيم؛ يعني تركيب كارشناسي موجود به اضافه آشنايي با احكام ديني، دست‌كم در حد اجتهاد معمولي.

براي تشخيص موضوع‌هاي پيچيده اجتماعي كه «مبتلا به» حكومت است ـ نه مبتلا به فرد ـ ما به كارشناس در فنون مختلف نياز داريم. اين كارشناس براي اين كه خود بتواند موضوع را تحلیل كند و ببيند كه چگونه، موضوع احكام فقهي قرار مي‌گيرد تا بتواند احكام فقهي را بر آن تطبيق كند، بايد فقيه هم باشد.

پس ما به اسلام‌شناس و «فقيهِ كارشناس» نيازمنديم. معناي اين حرف، تركيب كارشناسي وتفقّه ديني در «افراد» است. وجود افرادي كه اين دو را در كنار هم داشته باشند، يك ضرورت است تا اين افراد بر پايه كارشناسي خود به تحلیل موضوع‌هاي اجتماعي بپردازند و بتوانند جايگاه اين موضوع را در فقه و معارف ديني تبيين كنند.

تفاوت اين نظريّه با نظريّه اوّل آن است كه در نظريّه نخست، «تركيب بين فقها و كارشناسان» به عنوان حلال مشكل مطرح شده بود. آن گروه معتقد بودند همين قدر كه كارشناس، موثق، مؤمن و وفادار به دين باشد، به او اعتماد مي‌كنيم و تحليل موضوع‌هاي اجتماعي و كارشناسي روش‌هاي عملياتي براي تحقّق فقه را به عهده او مي‌گذاريم. البته او هم بايد موضوع‌ها را دقيقاً تحلیل كند تا فقه، حكم همان موضوع‌ها را در اختيار او قرار دهد يا اينكه كارشناس در قانونگذاري در خدمت شوراي نگهبان قرار گيرد. در نگاه دوم، گفته مي‌شود تحلیل موضوع‌هاي كلان و توسعه بايد به وسيله «فقيه كارشناس» انجام گيرد.

راه‌ حلّ پيشنهادي گروه دوم اين است كه ما بايد مراكزي ايجاد كنيم كه در كنار كارهاي مختلفي كه انجام مي‌دهند، كارشناس فقيه هم تربيت كنند. ورود دانشگاهها و دانشكده‌ها به حوزه علميّه و طراحي دانشگاه‌هايي در داخل حوزه با چنين هدفي انجام گرفته است. به طور كلّي، راهكار عملي كه اين گروه براي پيشبرد اهداف خود ـ علاوه بر راهكارهاي گروه قبل ـ پيش‌بيني مي‌كردند، ايجاد ارتباط جدي بين حوزه و دانشگاه است تا دانش تخصصي دانشگاه در حوزه و بافت حوزوي حضور پيدا كند و كارشناس آشنا با اسلام تربيت شود.

به گمان ما اگر وضعيّت موجود جامعه به صورت صحيح تحلیل شود، اين گروه هم نتوانسته‌اند، مشكلّي را حل كنند. امروزه كارشناسان فقيه بسياري در اختيار داريم، هرچند نمي‌توان گفت در حد عالي فقهي هستند. اين عده از يك سو، به گرايش‌هاي مختلف علوم دانشگاهي آشنايي دارند و در حد كارشناسي ارشد و حتّي دكترا هستند. از سوي ديگر، با معارف فقهي در حد اجتهاد يا قريب‌الاجتهاد آشنايند يا حداقل جزو فضلاي حوزه هستند. علاوه بر آن، اين افراد در مراكز مختلفي هم مشغول به كار هستند. با اين حال، مي‌بينيم هنوز برنامه اسلامي شدن جامعه، از طريق چنين مراكزي ارائه نشده است. اين مراكز حتّي يك برنامه مدون و روشن كه «راهكار اسلامي شدن توسعه اجتماعي» را بيان كند، تدوين نكرده‌اند.

1/3 ـ رويكرد سوم: ضرورت تحوّل بنيادي و روشي براي اسلامي كردن كارشناسي

نگاه و نظريّه سوم، در آسيب‌شناسي علاوه بر مسايل ياد شده، بر نكته مهم ديگري دست مي‌گذارد. از اين منظر، علاوه بر اينكه بايد قوانين پايه (قانون اساسي) و حقوق اساسي و قوانين عادي جامعه، تحت كنترل فقه قرار گيرد و به دين وفادار باشند، مديران جامعه بايد به آسيب ديگري هم دقت شود. آن نكته مهم اين است كه «تحلیل» كارشناسان نسبت به برنامه‌ريزي براي اداره جامعه بايد «اسلامي» شود.

اهل اين نظريّه از درون، كمي با هم اختلاف دارند. گروهي از ايشان معتقدند كه كارشناسي در حوزه علوم انساني، اسلامي و غيراسلامي دارد و ما بايد تلاش كنيم تا اين نوع از كارشناسي، اسلامي شود. مؤسسه امام خميني(رحمة‌الله عليه) به اين رويكرد، گرايش دارد.

گروهي ديگر، بر اين باورند كه اين نظريّه مبناي عمليات پژوهشي دفتر فرهنگستان علوم اسلامي بوده است. صاحبان اين فكر معتقدند كه مجموعه علوم، حتّي علوم پايه (علوم محض)، اسلامي و غيراسلامي دارد و علاوه بر تهذيب علما، خود اين علوم نيز بايد تهذيب و پالايش شوند. اين علوم «بار فلسفي و ارزشي» خاصي دارد؛ يعني علومي كه «ابزار برنامه‌ريزي اداره جامعه» هستند، حلقه پيوند بين فلسفه و اخلاق اجتماعي به شمار مي‌روند. به عبارت ديگر، برخلاف بينشي كه علم را حامل ارزش نمي‌داند، صاحبان اين انديشه معتقدند علم، حلقه پيوند بين فلسفه و ارزشها است و علم موجود، بويژه علم توليد شده بعد از رنسانس، متكي به فلسفه حسي و اخلاق حسي است؛ يعني اخلاق حسي، غايات و كارآمدي‌اش را ترسيم مي‌كند و پيش‌فرضها و فرهنگ فلسفي خودش را از فلسفه حسي مي‌گيرد.

بر اساس گرايش دوم در نظريّه سوم، مجموعه علوم بايد دست‌خوش تحوّل شود. بايد علم جديدي داشته باشيم كه اين علم بتواند در تحليل وضعيّت اجتماعي و آسيب‌شناسي و ارايه راه‌حلها بر پايه معارف دين، عمل كند؛ يعني «علمِ هماهنگ با دين» مي‌خواهيم.

نكته دوم اين است كه علاوه بر تحوّل در علوم و ضرورت دستيابي به علم جديد ـ حتّي رياضيات جديد در تحلیل كميت و كاربردي كردن آن ـ نيازمند توسعه فقاهت هستيم. توسعه فقاهت غير از «افزايش كمّي» فقه است. معناي افزايش كمّي فقه اين است كه شما با همان روش قبلي، مسايل جديدي را بررسي كنند و به پاسخ‌هاي جديد برسيد. براساس اين آسيب‌شناسي، در حوزه فقاهت و در روش تفقّه، به توسعه و تكامل نياز داريم. روش فقهي موجود و علم اصول ما علمي است كه از يك نقطه قوت جدّي برخوردار است و آن اين است كه «تعبّد به وحي» را قاعده‌مند مي‌كند. تلاش عالمان و اكابر اصولي ما در طول تاريخ بيش از هزار سالة اين علم نيز آن بود كه هرگز پاي تأويل به علم اصول باز نشود و روشهايي كه مرضيِ شارع نيست، كنار گذاشته شود. با اين حال، اين علم اصول، برخاسته از فقه موجود است و فقه ما «خرد» است و تنها احكام خردِ مورد ابتلاي مكلف و احكام خرد اجتماعي را مورد بحث و بررسي قرار داده است. اين روش، روش دستيابي به احكام خرد ديني، در حوزه زندگي فردي و اجتماعي است، پس آنچه ما پس از انقلاب اسلامي با آن روبه‌رو شديم، مهندسي كلان و توسعه اجتماعي است؛ يعني برنامه‌ريزي براي تنظيم كلان اجتماعي و برنامه‌ريزي براي توسعه اسلاميِ جامعه و تغيير موازنه قدرت به نفع اسلام است.

بنابراين، نمي‌گوئيم كه فقه موجود، محترم نيست؛ چون فقه موجود پاره‌اي از فقه دين است و احكام خرد فردي و اجتماعي اسلام را تحويل مي‌دهد. نظر ما اين است كه اين فقه، احكام حكومت و اداره را به صورت جامع در بر ندارد و دستيابي به اين احكام هم با توسعه كمّي فقه موجود، امكان‌پذير نيست، بلكه بايد فقاهت؛ يعني «روش استنباط» تكامل پيدا كند تا ما به ابزار جديدي براي استنباط احكام كلان و توسعه اجتماعي دست يابيم.

پس ضرورت ديگري كه بر اساس اين تحلیل وجود دارد، توسعه فقاهت و فقه دين است كه در كنار تحوّل در علوم و دستيابي به علم اسلامي، همه علوم از رياضيات و علوم پايه و محض گرفته تا فلسفه فيزيك، فلسفه رياضي و حيات و در نهايت، علوم كاربردي و علوم انساني بايد متحوّل گردد. پس ما به علم جديد نياز داريم. به جز آن به توسعه فقاهت (روش استنباط) بر پايه تعبّد به وحي نياز داريم؛ يعني به فقه حكومت نياز داريم. مقصود ما از احكام حكومتي، به معناي احكام اداره كلان جامعه است، نه احكام حكومتي به اصطلاحِ رايج آن در حوزه. علاوه بر اين دو، ما سومين ضرورت را رسيدن به «ابزار و روشهايي» مي‌دانيم كه دستگاه اجرايي كشور، مانند سازمان برنامه و بودجه براي برنامه‌ريزي به كار مي‌گيرند كه اين ابزار هم بايد «اسلامي» شود.

در مديريتهاي ديگر براي تحوّل در اداره كافي است كه «علوم و روشهاي اداره» عوض شود، ولي اگر بخواهيم اداره جامعه «ديني» شود، به توسعه فقه و «تفسير ارتباط فقه با علم و روش اداره» نيازمند هستيم؛ يعني بايد فقه ديني به مفهوم جامع خود؛ يعني فقاهت ديني در علوم ـ علومي كه روشها را تحويل مي‌دهند ـ و ابزار اداره، جريان يابد. به عبارت ديگر، بايد روش اداره و علوم بر محور دين تحقّق و توسعه پيدا كند.

2 ـ تفاوت دو گرايش اصلي در رويكرد سوم

تفاوت اين نگاه با نگاههاي قبلي در آسيب‌شناسي، كاملاً روشن است. ما اين گروه سوم را به دو دسته تقسيم كرديم؛ گروهي كه تنها قايل به تحوّل در علوم انساني هستند و گروه ديگري كه قايل به «توسعه فقاهت، اسلامي شدن مطلق علوم و اسلامي شدن روش اداره» هستند. راهكارهاي اين دو گروه ـ كه هر دو «بالجمله» معتقد به انقلاب فرهنگي هستند ـ با هم متفاوت است.

راهكاري كه گروه اوّل بيان مي‌كند و مؤسّسه امام خميني(رحمة‌الله عليه)، مهمترين مؤسّسه‌اي است كه عهده دار اين امر است، آن است كه بايد عده‌اي از عالمان ديني با علوم روز آشنا شوند و سپس علوم انساني را پالايش كنند؛ يعني آنها را بخوانند و اصلاح كنند. حاصل آن نيز چيزي است كه شما در محصولات دفتر همكاري حوزه و دانشگاه و پژوهشگاه امام خميني(رحمة‌الله عليه) مي‌بينيد. براي اين محصولات، زحمت‌هاي طاقت‌فرسايي كشيده شده كه در جاي خود قابل احترام است.

2/1 ـ تفاوت در اصل نظريّه

آنچه ما به آن معتقديم، با اين تفكّر تفاوت دارد. به اعتقاد ما، مشكل تنها در حوزه علوم انساني نيست، بلكه در رياضيات هم هست. هيچ فرقي بين رياضيات و علوم انساني مانند روان‌شناسي و جامعه‌شناسي از اين جهت، وجود ندارد؛ يعني هر دو اسلامي و غيراسلامي دارد. آنچه بعد از انقلاب رنسانس پيدا شده، اسلامي نيست، بلكه غيراسلامي است و «كاربري» آن علوم هم كاربري غيرديني است.

در اينجا ادعاها را بيان مي‌كنم و مقصود ما از اين مطلب بايد در فرصت كافي روشن شود. مقصود ما از غيرديني بودن اين معادلات اين نيست كه اين رياضيات مسلمانان كارآمدي ندارد، ولي به يقين، اگر اين علوم را به كار بگيريم، روند ادارة جامعه، اسلامي نمي‌شود.

من از نقد و بررسي دو گروه اوّل و دوم صرف نظر مي‌كنم، ولي درباره اين دو گروه در نظريّه سوم سخن مي‌گويم؛ يعني تفكّر رايجي كه در مراكزي مانند دفتر همكاري حوزه و دانشگاه و مؤسسه استاد بزرگوار و سرور ارجمند، حضرت آيت الله مصباح يزدي وجود دارد و تفكّري كه ما داريم. پس به اختلاف اين دو نظريّه و تفاوت راهکارها اشاره مي‌كنم.

يك اختلاف اين است كه ما مي‌گوييم مطلق علوم، اسلامی و غيراسلامی دارد، به ويژه علومي كه پس از رنسانس بوجود آمده است؛ يعني «تحوّل روشهاي علمي» در غرب كه محصول رنسانس است، مطلقاً «غيرديني» است. ما معتقديم كه كاربري اين علوم در جهت توسعه اسلامي نيست. اگر شما بخواهيد جامعه را مهندسي كنيد و به توسعه اجتماعي دست يابيد، اين مهندسي بر پايه آن علوم، به نتيجه ديني نمي‌رسد، هرچند عالمانش، موثّق و عادل و نماز شب‌خوان باشند يا فقيه عادل از طريق شوراي نگهبان بر كار نظارت كند.

اختلاف دوم اين است كه ما مي‌گوييم بايد فقاهت، توسعه يابد، نه اينكه فقه صرفاً توسعه كمّي پيدا كند. فقه بايد وارد عرصه احكامي شود كه سنخش با احكام خرد متفاوت است؛ و به طور طبيعي روشهاي استنباطش هم با آن متفاوت است.

اختلاف سوم اين است كه ما مي‌گوييم روش اداره و «روشهاي علمي برنامه‌ريزي»، اسلامي و غيراسلامي دارد. روشهايي كه در سازمان برنامه و بودجه براي طراحي برنامه پنج ساله به كار گرفته مي‌شود، محصول رنسانس و غيرديني‌ است.

2/2 ـ تفاوت در راهكارهاي دست‌يابي به برنامه‌ريزي اسلامي

بنابراين، ادعاهاي ما در اين عرصه‌ها با آن گروه متفاوت است. علاوه بر اين، ما در راهكار دستيابي به «علم اسلامي، توسعه فقاهت و تحوّل در ابزار برنامه‌ريزي» با آنها تفاوت نظر داريم. آنان معتقدند اگر كارشناس آشناي به معارف اسلامي داشته باشيم، وي مي‌تواند با به كار گرفتن معارف، علوم انساني را اصلاح كند. شما امروز نتيجه اين راهكار را مي‌بينيد. انصافاً اين گروه در دفتر همكاري حوزه و دانشگاه و پژوهشگاه امام خميني(رحمة‌الله عليه)، افراد فاضلي را بكار گرفتند كه هم با معارف ديني آشنا هستند و هم با علوم روز در حد كارشناسي ارشد و دكتري آشنايي دارند.

ما اين راهكار را قبول نداريم. ما معتقد به اين مسئله نيستيم كه مي‌توان كتاب‌هاي علوم انساني غرب را خواند و اصلاح كرد. ما معتقد نيستيم در آن كتابها، حرف خوب وجود دارد و حرف بد هم وجود دارد و بايد خوبها را بگيريم و بدها را كنار بگذاريم. ما معتقديم بايد «روند تحقيقات»، شكل ديگري پيدا كند تا علم جديد «توليد» شود. «اصلاح علوم غرب» كار صحيحي نيست. ما با اين مخالفيم كه شما روانشناسي را بخوانيد و سه يا چهار روايت را با آن مخلوط كنيد و جاهايي هم با معارف دين، گزينشي برخورد كنيد و آنگاه معارف ديني گزينشي را در كنار آن قرار دهيد و براي نظريّه‌هاي آن روايت پيدا كنيد و مدّعي شويد اين روانشناسي، اسلامي مي‌شود.

ما معتقديم راه دستيابي به توسعه فقاهت و تحوّل معادلات علمي و اسلامي شدن روش برنامه‌ريزي و اداره، آن است كه «روشهاي» اين امور «اسلامي» شود. بايد روشي كه در علوم و برنامه‌ريزي به كار گرفته مي‌شود، اسلامي شود و روش استنباط و فقاهت «توسعه» پيدا كند. «بهينه‌سازي» در روش فقاهت و «تحوّل» در روش علوم و برنامه‌ريزي لازم است تا چنان ادعايي داشته باشيم.

ما در علوم و برنامه‌ريزي ـ چون روشهايش را اسلامي نمي‌دانيم ـ به «بهينه» تعبير نمي‌كنيم، بلكه از «تحوّل» سخن مي‌گوئيم. روش فقاهت موجود حوزه، روشي است كه مستند به وحي بوده و به «حجيت» رسيده است، ولي بايد توسعه يابد. روش علوم و روش برنامه‌ريزي، مطلقاً اسلامي نيست. در اينجا بايد روش‌هاي جديد تأسيس شود. روش تحقيقات علمي حتّي در علوم تجربي و كاربردي بايد اسلامي شود. روش تحقيقات براي برنامه‌ريزي و اداره هم بايد اسلامي شود.

بنابراين، ما با «روشها» كار داريم و مي‌گوييم براي مهندسي اسلامي جامعه، به روش اداره اسلامي و علوم اسلامي و فقه حكومت نياز داريم و براي دستيابي به اينها به «توسعه فرهنگي» نياز است. بايد فرهنگ موجود، «تكامل» پيدا كند. براي تكامل آن هم بايد روش فقاهت تكامل يابد و روش اداره و علوم تحوّل پيدا كند و اسلامي شود.

3 ـ تشريح مباني كلّي گرايش دوم در رويكرد سوم

شايد بپرسيد كه راه تكامل و اسلامي شدن اينها چيست؟ ما نمي‌گوييم راهش اين است كه كتاب‌هاي غربي را بخوانيد و اسلامي كنيد. «كتب ضلال» را كه نمي‌توان اسلامي كرد. اين چه حرفي است كه بگوييم بياييد كتب ضلال را بخوانيد و آنرا اسلامي كنيد. اينكه كاپيتاليسم ماركس و فلسفه هگل را اسلامي كنيم، به چه معنا است؟ فلسفه هگل كه اسلامي شدني نيست! در رياضيات و فيزيك هم قضيه به همين صورت است كه آنها به درد دنياي اسلام نمي‌خورد. ما مي‌گوييم راهكار اين است كه بايد فلسفه حاكم بر روشها، تحوّل پيدا كند.اين روشها، فلسفه‌اي دارد؛ يعني مباحث مقدماتي و تحليلهاي مبناييِ مقدماتي دارد كه بايد عوض شود. بايد ببينيم كه روش علوم و روشِ برنامه‌ريزي چگونه تحوّل مي‌يابد و روش فقاهت چگونه تكامل پيدا مي‌كند؟

در پاسخ به اين پرسش‌ها مي‌گوييم: اگر شما يك «فلسفه شدن» نداشته باشيد، نمي‌توانيد وارد بحث «فلسفه روش» شويد.

3/1 ـ توليد فلسفه حاكم بر روش‌ها (فلسفه شدن)

ما معتقديم كلام موجود حوزه بسيار محترم است، ولي بايد دانست كه عرصه كاربري آن در مرحله تحلیل «چرايي» عالم است. در كلام بحث مي‌شود كه چرا عالم خلق شده است؟ آيا عالَم، مخلوق است يا خير؟ آيا عالم، قديم است يا حادث؟ آيا حدوثش زماني است يا ذاتي؟ مبدأ آن واجب است يا خير؟ كلام از عهده اين مباحث بر آمده و در طول تاريخ هم از اعتقادات اسلامي دفاع كرده است. فلسفه حوزه هم در مقام تحلیل «هستي» است، ولي فلسفه موجود حوزه، «فلسفه چگونگي و شدن» نيست؛ يعني فلسفه‌اي نيست كه بخواهد روند تغييرات و عوامل حاكم بر حركت را شناسايي كند تا بتواند به عنوان فلسفه علوم قرار گيرد. از اين فلسفه، «فلسفه روش اداره» و «فلسفه علم» و «فلسفه استنباط» بيرون نمي‌آيد. شما به «فلسفه شدن» نيازمند هستيد. فلسفه شدن، فلسفه‌اي است كه ناظر به عينيت و وقوع تغييرات در عينيت جامعه است و مي‌تواند حركت و تغيير را به گونه‌اي تحلیل كند كه بتواند رابطه حركت (تحلیل فلسفه حركت) را با معادله حركت به دست بياورد.

معادله حركت، همان «تعريفِ حركت» است. «فرمولي» كه براي انتقال جامعه از وضعيّت «الف» به «ب» ارايه مي‌دهند، تحلیل حركت است، ولي تعريف به «معادله» است، نه تعريفِ به چيستي و چرايي كه از عهده منطق ارسطويي كلام و فلسفه اسلامي بر مي‌آيد.

فلسفه ارسطويي هرگز قدرت تحلیل «چگونگي» را ندارد و تحلیلي كه از حركت ارايه مي‌دهد، اصلاً ناظر به چگونگي حركت نيست. از آنجا كه وارد تحلیل چگونگي مي‌شود، مي‌گويد اين مباحث از حوزه فلسفه، خارج است و به علم مربوط است. حداكثر اين است كه فيلسوف مي‌گويد آيا اين علم، موضوع دارد يا ندارد. كار فلسفه اين است كه موضوع طبيعيات را اثبات كند و بقيه آن به عهده علم طبيعي است. در رابطة بين فلسفه و علوم مي‌گويند كه كار فلسفه، اثبات موضوع علوم است. بهترين تحلیل، تحلیل علامه طباطبايي (رحمة‌الله عليه) در آثارشان از جمله در روش رئاليسم است كه در آنجا در تحلیل رابطه فلسفه و علم مي‌گويند فلسفه دربارة احكام كلّي وجود يا موجود بحث مي‌كند و نسبت به احكام «موضوعات متعين» هيچ قضاوتي ندارد. حداكثر، وجود يا عدم وجودش را اثبات مي‌كند يا اينكه از محصولات بعضي از علوم به عنوان صغريات استدلال فلسفي، نه كبراي استدلال فلسفي استفاده مي‌كند. اين داد و ستد بين علم و فلسفه است. درست هم همين است؛ چون داد و ستد فلسفة چيستي و چرايي، بيش از اين نيست.

شما دقت كنيد كه علت توسعة علوم در بعد از انقلاب رنسانس چيست؟ علوم متحوّل شد؟ ما مي‌گوييم علتش اين است كه در غرب بعد از رنسانس، فلسفه جديد توليد شد كه آن فلسفه عهده‌دار روش توليد علوم هست. اين فلسفه ديگر نمي‌گويد: من كاري با علم ندارم، بلكه مي‌گويد من علم را «هدايت» مي‌كنم و براي آن، روش درست مي‌كنم و مقاصدش را تعريف مي‌كنم. چنين فلسفه‌اي در حوزه معارف اسلامي موجود، توليد شده نيست، نه اينكه بگوييم اين فلسفه در «شدن» هم حرف دارد، بلكه بايد  گفت حرفهايش «كامل» نيست! فلسفه موجود حوزه در همين حد فعلي نيز جاي نقض دارد. در عين اينكه اين فلسفه در طول تاريخ، به اسلام خدماتي رسانده است، ولي جاي نقض هم دارد. شما مي‌دانيد كه بين عالمان ديني در قضاوت بين اين فلسفه و عرفان، اختلاف از زمين تا آسمان است. گروهي به شدت از يكي دفاع مي‌كنند و گروهي هم به شدت طرف مقابل را طرد مي‌كنند و هر دو گروه همديگر را «تجهيل» مي‌كنند. از آن عالماني كه به نجاست فيلسوف اصالت وجودي حكم مي‌دادند تا كساني كه مي‌گويند اساساً معارف الهيه از راه اصالت وجود شناخته مي‌شود، همه كارشناسند و آگاه.

به هر حال، فلسفه وكلام موجود حوزه، خالي از نقص نيست، ولي اين به عرصه اداره هم ربطي ندارد و از اوّل، رابطه خودش را با اداره قطع مي‌كند. پيداست كه اين فلسفه، عهده‌دار اداره نيست. اين فلسفه از اوّل، رسالت خودش را «تحلیل كلّيات» مي‌داند و درباره جزئيات قضاوت نمي‌كنم؛ چون جزئي كه «علمي» نمي‌شود و «يقين» درباره آن محقق نمي‌گردد: «الجزئي لا يكون كاسباً و لا مكتسباً». اين يكي از اصول منطقي حاكم بر فلسفه است. اين فلسفه با اداره و عينيت هيچ كاري ندارد؛ چون مي‌گويند: اداره، يك امر كارشناسي است و بايد آن را به دست علوم روز بسپاريد و علم هم كارش را انجام مي‌دهد. در  اين آسيب‌شناسي، ما مي‌گوييم اگر فلسفه شدن بر پايه دين و معارف ديني ساخته شد، اين فلسفه مي‌تواند از طريق روش علوم، روش برنامه‌ريزي و ورود به عرصه فقاهت ـ توسعه فقاهت و فقه حكومت (فقه كلان و توسعه نه فقه احكام خرد) ـ عينيت را كنترل كند.

بنابراين، اسلامي شدن علوم در قدم اوّل، به تبعيت روش علوم از «فلسفه شدن اسلامي» است؛ فلسفه‌اي كه بتواند حركت و تغيير را در عينيت بر پايه معارف ديني توصيف كند.

با بررسي رويدادهاي دو دهه گذشته انقلاب مي‌تو.ان دريافت كه اين نگرش در طول اين دو دهه در جامعه، مقبول نيفتاده است. البته طرفداراني نظير شهيدآويني و ديگران پيدا كرده است كه اين عده رو به گسترش هستند و معتقدند هيچ نكته مثبتي در مدرنيته نيست؛ چون علم، صنعت و همه ره‌آوردهايش، غيرديني و ضدديني است و از آنجا كه روح دنياپرستي در آن دميده شده است، قداست را در جامعه از بين مي‌برد. اين تفكّر در حال اشاعه است، ولي مبناي عملكرد دستگاههاي تصميم‌گيرنده كشور و تصميم‌ساز براي كشور نبوده است. مبنا در اين مورد همان تفكّرهاي قبلي بوده است.

معتقديم اين گونه دفاع كردن از اسلام، خواسته يا ناخواسته، دفاع خوبي نبوده. اين تعبير را به قصد جسارت نگيريد؛ چون به مقصد «تمثيل» مي‌آورم و قصد «قياس» ندارم. ابوموسي اشعري در قضية «حكميت» از اسلام دفاع كرده و با عزل اميرالمؤمنين علي (عليه‌السلام) گفت ايشان نبايد در امور حكومت دخالت كند. از اوّل بنا بود او و عمروعاص به صورت هماهنگ علي(عليه‌السلام) و معاويه (لعنة الله عليه) را عزل كنند، ولي عمروعاص بر خلاف انتظار گفت كه وقتي علي(عليه‌السلام) عزل شده است، من معاويه را نصب مي‌كنم.

ما هم گفتيم كه علم، اسلامي و غير اسلامي ندارد و علم با «ارزش» كاري ندارد. پس اداره را به دست علم بدهيد؛ چون علم با ارزش كاري ندارد. اسلام هم كاري به «علم» ندارد و اسلام بايد غايات را تعريف كند و ارزشها را تحويل دهد و احكام را تبيين كند و علم هم روشها را تحويل دهد. ما گفتيم كه علم در ارزش دخالت نمي‌كند و اسلام هم در علم دخالت نمي‌كند. بدين ترتيب، اسلام را از دخالت در علم و روش برنامه‌ريزي عزل كرديم، ولي صاحبان فن روشها و علوم، گفتند ما از ارزش دست بر نمي‌داريم. علم، ارزشهاي خاصي را به ما ديكته مي‌كند و اسلام قابليت تحقّق ندارد. اين دقيقاً حرف امروز بعضي‌هاست. حتّي برخي از همانهايي كه در جبهه مي‌جنگيدند و سينه چاك اسلام بودند، امروز مي‌گويند كه اسلام، حكومت ندارد و بايد دين را از سياست جدا كرد يا مي‌گويند اسلام، كاري با اداره ندارد يا اگر هم بپذيرند، مي‌گويند اين مسئله مربوط به 1400 سال قبل بوده است و امروز آشكار شده كه اسلام قابليت تحقّق ندارد.

معناي اين سخن كه اين عده مي‌گويند: اسلام، قابليّت تحقّق ندارد، اين است كه علم، اهدافي را به ما ديكته مي‌كند كه آن اهداف، اسلامي نيست. پس به نظر مي‌رسد كه ما اسلام را از دخالت عزل كرديم و گفتيم علم، كشف و درك حقايق عالم است و در انحصار مسلمانان هم نيست و اسلام، كاري به علم ندارد، ولي علم آنها، علمي حسي، مدرن و سكولار و علم متكي به فلسفه حسي است كه «مطلق‌گرايي حسي» و غايات لذت‌جويانه مادّي در آن اصل است و ابزار توسعه شهوات و ابزار توسعه ارضاي حيواني است.

ما اسلام را عزل كرديم، ولي آنها علم را بر كرسي ارزش قرار دادند. اين با فرمول ذهني ما حلّ و فصل نمي‌شود، بلكه مسئله عينيّت است. پس از دو دهه، كارشناسانِ شما مي‌گويند بايد «ربا» باشد و نمي‌شود ربا را حذف كرد. بايد «اختلاف طبقاتي» باشد و قابل حذف نيست. «توسعه سرمايه‌داري» و انحلال انسان به نفع سرمايه و حكومتِ «تكنوكراسي»، چه اشكالي دارد؟ اين مشكلات، محصول فتواي دو دهه قبل ماست كه گفتيم علم، ارزش را ندهد و دين هم در دانش دخالت نكند و دانش، مربوط به حس بشر است؛ يعني ما اسلام را عزل كرديم و آنها علم را بر كرسي ارزش نشاندند و امروز فتوا مي‌دهند كه اسلام، قابل عمل نيست. عده‌اي كه ضد دين هستند، مي‌گويند دوره دين گذشته است. اين عده در اين اوضاع دوباره سر در آوردند و جسارت پيدا كردند. آنها (نظريّه‌پردازان كمونيست و لاييك) كه با زور انقلاب، دهانشان بسته شده بود، امروز مي‌گويند: در اين دو دهه، امتحان خودتان را پس داده‌ايد. پس اسلام، قابليت تحقّق ندارد. عده‌اي كه دست به عصا راه مي‌روند، مي‌گويند: اسلام، محترم است، ولي كاري به امر اداره ندارد. اگر هم اسلام احكام اجرايي را بيان كرده، عرضيات دين است و ذاتيات دين نيست؛ يعني همان حرف «هگل» را امروز تكرار مي‌كنند كه دين براي اداره نيامده است.

اين امر، محصول فتواي دو دهه قبل است. آنها علم را بر كرسي ارزش نشاندند. آنگاه كارشناسان را حاكم مي‌كنند و مي‌گويند حزب‌اللهي‌هايي كه معتقد به دين هستند، بايد زير دست آنها باشند. جالب اين است كه مجلسِ حزب‌اللهي هم غفلتاً آن‌را تصويب كند. توسعه ربا، توسعه حاكميت سرمايه و اختلافِ طبقاتيِ فاحش و پاهاي برهنه از يك طرف و هواپيماي اختصاصي از طرف ديگر محصول حاكميت همين علومي است كه پيش‌تر مي‌گفتيم اينها كاري با ارزش ندارند!

جالب اين است كه بعضي از خودي‌ها بر مي‌گردند و در آسيب‌شناسي اين موضوع مي‌گويند علت مشكلات فعلي اين است كه كارشناسان، بي‌دين هستند. چرا همه مشكلات را بر گردن «عناصر» مي‌گذاريد؟ به نظر ما، ابزار كارشناس، ابزاري است كه ارزش خاص در آن وجود دارد. چرا در اين دو دهه هنگام آسيب‌شناسي هميشه مي‌گوييم «اين كارشناسان، بي‌دين هستند!» چرا نمي‌گوييد كه «كارشناسيِ» اين عده، فاسد بود و ما خودمان فتوا داديم و اين كارشناسي را امضا كرديم. 

بسياري از اين كارشناسان، متدين هستند. اگر شما نعوذبالله بالاي سر كارخانه شراب‌سازي جناب سلمان فارسي را قرار دهيد، به حسب عادي، از اين كارخانه همان شراب توليد مي‌شود. هر نافله شب‌خواني هم بر اين كارخانه نظارت كند، نمي‌تواند شراب را به سركه تبديل كند! وقتي شما مدير و كارشناس نماز شب‌خوان را در بانك مركزي بگذاريد، ولي «معادله نشر اسكناس»، معادله ربوي باشد، به يقين، به توسعه ربا، اشاعه اخلاق مادّي و «اقامه فساد» ختم مي‌شود؛ چون از لوازم سرمايه‌داري است.

اين سخنها گلايه از كساني است كه در آسيب‌شناسي خود مي‌گفتند به اين علوم دست نزنيد و كار را به دست كارشناسان بدهيد و فقط كافي است كه كارشناسان، متدين باشند و اگر جايي هم متدين نبودند، اشكالي ندارد. ما دين را از دخالت در علم عزل كرديم، ولي علم از ارزش كناره‌گيري نكرد. كارشناسان مي‌گويند ارزشهاي قابل تحقّق، ارزشهاي ديني نيستند. دين، قابليت تحقّق ندارد و ارزشهاي ديني، علمي نيست. آنها در آسيب‌شناسي‌هاي خودشان مي‌گويند: عامل بحرانهاي اجتماعي كشور ايران اين است كه ارزشهاي ديني را دخالت مي‌دهند. اگر قانون اساسي خود را از اين جهت اصلاح كنيد، بحران برداشته مي‌شود. اين حرفها مربوط به كارشناسهاي رده اوّل آنها است. اين عده مي‌خواهند حرف «علمي» هم بزنند و نمي‌خواهند حرف سياسي بزنند.

3/2 ـ موضوع‌ها و محصولات پژوهشي اين گرايش 

ما اين ضرورتها را پيش‌بيني كرده بوديم. اكنون با تلاش‌هاي تحقيقي فرهنگستان، «فلسفه شدن» توليد شده كه محصو.ل عنايت الهي و محصول انقلاب اسلامي است. از بركات ايثار و فداكاري‌هايي كه در طول اين مدت به نفع اسلام شده است، فلسفه‌اي كه بايد براي مثال، ظرف هزارسال توليد شود، در اين مدت كوتاه توليد شد.

اين فلسفه در حد «توليد فلسفه شدن و فلسفه روش علوم و خود روش علوم» پيش رفته است؛ يعني «نظام اصطلاحاتي» كه مبناي تئوري‌سازي و «فضاي تئوري‌سازي» است، توليد شده است. در حوزة «روش فقاهت» هم روي «مباني فلسفه علم اصول» كار كرديم و در بعضي از بخش‌ها به مبناي جديد رسيده‌ايم. ضرورت فقه حكومتي ـ نه احكام حكومتي اصطلاحي ـ بلكه فقهي كه ناظر به مديريت كلان و توسعه باشد، به اثبات رسيده و مبناي علم اصول جديد پي‌ريزي شده است. «روش تحلیل علم اصول موجود» براي دستيابي به كاستي‌ها و نقاط ضعف مبنايي‌اش در حال توليد است و بخش اعظم آن نيز توليد شده است.

آنچه ذكر شد، محصول كارهاي تحقيقاتي و «پژوهشهاي مبنايي» است كه تاكنون انجام شده است. تاكنون «ارتباطات اجتماعي» متعددي نيز براي حلّ فوري معضلات برخي از مراكز داشته‌ايم، مانند اجراي طرحهايي درباره مجمع تشخيص مصلحت نظام، وزارت صنايع، برنامه و بودجه، مركز ارتباطات و مخابرات و محصولات خوبي هم در اين رابطه توليد شده است كه درحال مطالعه و تحقيق است. البته اين طرحها فقط در حوزة خودش كاربرد دارد.

بحث اصول كه از مباحث مهم دفتر است، نياز به تبيين دارد، كه انشاءالله در فرصت مناسبي بايد به توضيح آن دست‌آوردها پرداخته شود. درباره «روش علوم» هم سه روش توليد شده است و هر كدام در جاي خودش بسيار اهميت دارد.

استاد ارجمند حضرت آيت الله مصباح يزدي زماني كه بحث «عين الربط» را در بحث عليت صدرايي مطرح مي‌كرد، مي‌فرمود: ملاصدرا اين را قاعده‌مند كرده است كه مخلوقات و ممكنات عين الربط هستند، نه اينكه ربط به خالق دارند؛ يعني موجودات، ارتباط و فقر محض‌اند. بعد مي‌فرمود: ارزش داشت كه فلاسفه دو هزار سال كار كنند تا همين يك كلمه روشن شود. از اين دست مطالب دو هزار ساله در دفتر فرهنگستان علوم اسلامي بسيار توليد شده است. آنچه از «نظام اصطلاحات» توليد شده ـ كه فضاي فرضيه‌سازي را مشخص مي‌كند ـ تا «نظام تعريف» ـ كه جايگاه يك موضوع را در اين فضا معين مي‌كند و طبيعتاً آن موضوع را به عوامل درون‌زا و برون‌زاي خودش تعريف مي‌كند ـ و نيز «روش معادله» ـ كه راه كمّي كردن نسبت بين عوامل درون‌زا و برون‌زا را بدست مي‌دهد ـ فعّاليت‌هاي قابل توجّهي بوده است. شاهدش اين كه وقتي براي صاحبان فن تشريح شد، براي آنها حيرت آور بوده است كه حوزه بتواند در اين عرصه‌ها گام بگذارد؛ زيرا حوزه، كاري به كمّي كردن حركت ندارد!

درباره تفاوت فلسفه نظام ولايت و فلسفه اصالت وجود نيز بايد گفت اوّلين تفاوت ميان اين دو، موضوع كار اين دو فلسفه است. فلسفه اصالت وجود، عهده‌دار تحلیل «احكام كلّي وجود» است، ولي فلسفه نظام ولايت، عهده دار «كنترل عينيت» است. به عبارت ديگر، اين فلسفه، رابطه معارف الهي را با عينيت تفسير مي‌كند؛ يعني «فلسفه شدن اسلامي» است، نه «چيستي و چرايي هستي». به تعبير ديگر، «فلسفة شدن» است، نه «فلسفه بودن». همچنين ما هرگز به «بداهت» تكيه نكرده‌ايم، بلكه از اصول «انكارناپذير» آغاز مي‌كنيم. اصول انكارناپذير عبارتند از: «تغاير، تغيير و هماهنگي».

بايد يادآور شد كه در فلسفه صدرايي، نقطه آغاز از اصل تناقض است كه ناظر به «بودن» است، نه به «شدن». در ثاني، كارآمدي فلسفه نظام ولايت اين است كه بتوان عينيت را كنترل كرد. اصولاً در عينيت، يك «وحدت و كثرت» و امور متعددي وجود دارد كه بايد حول يك «محور» به وحدت برسد تا تغييرات آن حول يك محور كنترل شود. اصلاً برنامه‌ريزي؛ يعني اينكه كثرتهايي حول يك محور براي يك هدف معين هماهنگ شود. حال براي اينكه فلسفه‌اي داشته باشيم تا پايه معادلات باشد، بايد از اين اصول انكارناپذير، سه مسئله زير حل گردد:

1ـ نسبت بين وحدت و كثرت در فلسفه صدرايي بيان شده است، ولي ازنسبت بين آنها، چگونگي جريان يافتن يك عامل واحد در امور متكثر، چگونگي برگرداندن كثرت به وحدت و چگونگي برقرار كردن نسبت ميان اين دو نسبت بحث نشده است. اگر اين نسبت را تحلیل نكنيم، ديگر نمي‌توانيم «معادله» بسازيم، حال آنكه فلسفه موجود كاملاً از اين امور به ابهام گذشته است.

2 ـ ضرورت تبيين «نسبت بين مكان و زمان»؛ يعني اين كه چگونه مي‌توان «ساختار» را به نفع يك «مقصد» منحل كرد و نسبت بين ساختار و مراحل چيست؟ اگر اين مسئله حل نشود، ديگر نمي‌توان مراحل برنامه‌ريزي را تعريف كرد تا معادله‌اش را به دست آوريم.

3 ـ تبيين «نسبت بين اختيار و آگاهي» اهميت ويژ‌‌ه‌اي دارد تا دريابيم «نظام اراده انساني» در رسيدن به وحدت و كثرت چه نقشي دارد. آيا آگاهي حاكم بر اراده است و آگاهي با يك مكانيزمي به دست مي‌آيد يا اينكه اراده انسان، حاكم بر برنامه‌ريزي است؛ يعني حضور اراده، در وحدت وكثرت چگونه است؟

سازماندهي و برنامه‌ريزي براي نظام انساني تابع اين است كه بايد در مورد محوري‌ترين شئون انسان و جايگاه آن در حركت و تغييرات نظر داد؛ يعني مقوله‌هايي چون «نسبت بين اراده و اختيار انسان و آگاهي او» و نحوة حضور اراده در «زمان و مكان» و نسبت بين مكان و زمان و «نسبت بين وحدت وكثرتهاي اجتماعي» از موضوع‌هاي جدي مورد بحث در فلسفه نظام ولايت است، حال آنكه در هيچ جاي فلسفه موجود، به هيچكدام از اين امور حتّي اشاره نشده است.

در پايان بايد گفت بعضي از عوامل مربوط، تابع شرايط حاكم بر عينيت است. ما معتقديم انقلاب اسلامي به نقطه‌اي رسيده است كه بايد به اين مسئله توجّه كند. «انقلاب» در مرحله اوّل پيروزي، با «كودتا» تفاوت اندكي دارد؛ بدين معنا كه وقتي پيروز شد، ابتدا الگوي گزينش انساني را عوض مي‌كند و نيروهاي جديد را وارد كار مي‌كند. در ساختارهاي اجتماعي هم اصلاحات خرد صورت مي‌دهد. كودتا نيز چنين عمل مي‌كند. از ابتدا انقلاب در اداره، از ادبيات كهن براي پيشبرد آرمانهاي خودش استفاده مي‌كند. ما نيز اين كار را كرديم. پس اين امر به نقطه‌اي مي‌رسد كه «تناقض» بين ادبيات كهن و آرمانهاي انقلاب ظهور مي‌كند. امروز ما به اين «نقطه» رسيده‌ايم كه تناقض بين علم سكولار و اهداف انقلاب اسلامي در حال آشكار شدن است.

در اين مرحله، انقلاب بايد دو گام بردارد: گام اوّل اين است كه چون از ناحيه علوم اداره به انقلاب هجوم مي‌آورند كه ارزشهاي انقلاب، ارزشهاي علمي و عيني نيست و كلّ مباني سياسي انقلاب را مورد ترديد قرار مي‌دهند، انقلاب بايد از مباني خود دفاع تئوريك كند. اگر انقلاب نتواند دفاع تئوريك كند، مجبور است در روشهاي اداره منحل شود؛ يعني در ضد خود منحل گردد. تحلیل ما از انقلاب اين است كه انقلاب، حركت اسلام عليه كلّ مدرنيته است، ولي انقلاب ما پس از پيروزي سياسي و موفقيت و صدور به جهان و جهاني شدن و تغيير موازنه، در اداره خود به ادبيات اداره علمي موجود تكيه كرد و اكنون به نقطه تناقض رسيده است. كارشناسان مي‌گويند انقلاب اسلامي بايد ابتدا مباني خود را تحلیل تئوريك و از آن دفاع تئوريك كند ولي اين كافي نيست و بايد براي دفاع از ارزشهاي خود، «راهكار علمي»‌اش را نيز ارايه دهد. اگر جامعه به اين مرحله رسيد و دوام پيدا كرد، ضرورتاً به علم جديد و تفكّر جديدي اقبال مي‌كند كه اين تفكّر مي‌تواند مباني پيدايش علم جديد باشد. پس قبل از اين مرحله، به ادبيات جديد و علم جديد، توجّه نمي‌شود.

بررسي جايگاه حكومت در فلسفه و فقه

موضوع بحث «جايگاه حكومت در فلسفه و فقه» است. غرض اصلي اين است كه اگر ما فلسفه را به ديد رايج و نظر مصطلح بنگريم آيا مي توان از اين ديد، «حكومت ديني» را قابل تعريف دانست؟ جواب اين است كه نمي توان بر اين اساس، ضرورتي را براي مبتني بودن ضوابط ادارة حكومت بر پاية تعبد به دين قائل شد. اگر مثلي را تصور كنيم كه يك ضلع آنرا حكومت و ضلع ديگرش را فلسفه و حكمت و بالاخره سومين ضلع آن را دين تشكيل دهد. جاي اين سؤال اساسي پيش مي آيد كه اصولاً چه نسبتي بين اين اضلاع وجود دارد؟ آيا حكومت، زير مجموعة «حكمت» و فلسفه است و يا «دين»؟ همچنين در اين فرض بايد ديد كه نسبت بين حكمت و دين چگونه است؟ تمام اين مطالب، موضوع اصلي بحث ماست.

1 ـ بيان تقسيمات «حكمت» و متدهاي مربوطه، از منظر حكماي اسلامي

تفسيري كه از يونان باستان در بين حكماي آن ديار، و به تبع ايشان بين حكماي اسلامي، رايج بوده است تقسيم حكمت و فلسفه ـ به مفهوم عام آن ـ به حكمت «نظري» و «عملي» است و حكمت نظري را به نوبة خود به «حكمت مابعدالطبيعه» يا متافيزيك و «رياضيات» و «طبيعيات»، و حكمت عملي را به «سياست مدن» يا كشورداري، «تدبير منزل» يا خانه داري و بالاخره «تدبير فرد» يا علم ق تقسيم كرده اند.

در حكمت نظري ـ به مفهوم عامش ـ در مورد «آنچه كه در خارج هست»، جداي از افعال انسان بحث مي كنند كه بخشي از آن به امور ما بعدالطبيعه و بخشي ديگر به رياضيات و بخش پاياني آن به طبيعيات اختصاص داشته كه دراصطلاح قدما، هر يك از آنها داراي شعب و فنوني خاص بوده اند. اما حكمت عملي در مورد اعمال انسان، مي در آنجا كه اختيار انسان حضور خود را اعلام مي نمايد بحث مي كند آن هم نه در باب هستي اختيار بلكه در اين رابطه كه چگونه بايد اين اختيار اعمال بشود و كيفيت اعمال اراده هاي انساني در شكل فردي و جمعي براي رسيدن به كمال مطلوب چيست؟ موضوع حكمت عملي، چيزي جز اين نيست كه سه تقسيم مزبور را در درون خود پذيراست. اين، تقسيمي است كه براي مجموعة علوم ارائه شده و حكومت، اداره، تدبير و سرپرستي يك كشور،يكي از شعب حكمت عملي محسوب مي شده است.

بحث ديگر اين است كه هر يك از اين شعب چگونه تحصيل مي شوند؟در حكمت نظري، متدهاي مورد استفادة دانشمندان آن زمان و نيز علماي معاصر، به صورت استفاده از «متد برهاني» در بخش مابعدالطبيعه و رياضيات، و آميزه اي از متد «برهاني و تجربي» در طبيعيات بوده است كه البته تفاوت قابل توجهي بين متد طبيعيات در گذشته و حال وجود داشته است. اما در حكمت عملي، ملاك و مقياس، «عقل عملي» انسان بوده است كه مصلحت سنجي كرده و «بايدها و نبايدها» را در سه عرصة تدبير كشور، منزل و فرد ارائه مي دهد.

1 / 1 ـ انفكاك گسترة دين از گسترة حكمت، نتيجة حاكميت دادن عقل بر جميع شئون حكمت

بر اين اساس همچنانكه گسترة حكمت نظري، وراي محدودة دين محسوب مي شود. گسترة حكمت عملي نيز از اين قاعده مستثني نيست و جداي از دين ـ و مشخصاً بر پاية عقل عملي ـ تعريف شده و حكمت نظري هم بر پاية عقل نظري يا ادراكات حسي انسان بنا گذاشته مي شود.

لذا در اين بينش طبيعي است اگر كشورداري و حكومت، از زير مجموعه هاي حكمت عملي محسوب شود و اين عقل انسان باشد كه كيفيت ادارة حكومت را تعيين كرده و وظيفة مصلحت سنجي را در اين باب بر عهده داشته باشد. با اين وصف جاي اين سؤال خواهد بود كه نقش وحي و دين در اين بين چيست و از چه جايگاهي برخوردارند؟ همانگونه كه ايشان در باب حكمت نظري، محدودة نظر، انديشه و تجربه را مشخص مي كنند و آن محدوده را اصالتاً جداي از گسترة دين معنا كرده و متد عملكرد را متدي عقلاني و تجربي مي دانند كه بايد با تمسك به تدبيرات عقلي و مشاهدات و تجربيات به نتيجه رسيد، در باب حكمت عملي نيز از نقش و جايگاه عقل عملي و مصلحت سنجي هاي چنين عقلي بر پاية مدركات اولية خود سخن مي گويند. همچنانكه مبناي صحت را در حكمت نظري، به وحي بر نمي گردانند و قائلند كه عقل از بداهت آغاز مي كند و با مبادي و روشهاي بديهي هم به نتيجه رسيده ـ و به تعبير قوم ـ از اين طريق حقايق عالم را كشف مي كند در حكمت عملي نيز مصلحت سنجي-ها بر پاية بداهتهاي عقل عملي شكل مي گيرد و به نتايجي مي رسد.

1 / 1 / 1 ـ نفي حضور بالذات دين در عرصه هاي مختلف حكمت نظري و عملي

حاصل اين بينش چنين است كه دين در اين محدوده ها حضور بالذات ندارد؛ يعني محدودة فلسفه و حكمت نظري و نيز حكمت اولي، جايگاهي نيست كه ابتدائاً مربوط به دين شود. بله چون از يك سو اين دو حكمت، ناظر به حقيقت مي باشد لذا ما به نحوي بر حقايق هستي مسلط مي شويم و بر پاية همين حقايق، هر دو حكمت شكل مي گيرد. و از ديگر سو وحي با حقايق عالم در تنافي نيست لذا نوعي هماهنگي بين وحي و حكمت برقرار مي شود. به تعبير ديگر دانشهاي بشري ـ اعم از نظري و عملي و عقلاني و تجربي ـ هماهنگ با وحي مي شوند كه اين امر در راستاي ارتباط اين علوم با حقايق هستي و هماهنگي وحي با اين حقايق قابل تفسير است.

اين همان چيزي است كه از آن به هماهنگي وحي با عقل و علوم تجربي و يا هماهنگي قرآن با برهان و با آن دسته از علوم تجربي كه از درِ سازگاري با حقايق در آيند تعبير مي شود چرا كه مبناي هماهنگي، نظارت بر واقع است لذاچون همگي اينها ناظر به حقايقند و هم حكمت نظري از بديهيات آغاز كرده و به كشف حقايق مي پردازد و هم حكمت عملي بر اساس راهبردهاي عملي كه ريشه در بديهيات دارد شكل مي گيرد و هم وحي، منكر چنين حقايقي نيست، از اين رو شاهد نوعي هماهنگي قهري بين اين عرصه ها مي باشيم. بديهي است نمي توان در اين حال اين حوزه ها را حوزه هاي وحي ناميد.

اخيراً بعضي از بزرگان اشاره به لزوم تفاوت بين دين و وحي مي كنند به اينكه دين، اعم از عقل و نقل است لذا تمامي اين علوم، زير مجموعة دين بوده و نمي توان گسترة دين را محدود به علوم نقلي كرد و از شموليت آن بر علوم عقلي و پذيرش نسبت به اين علوم چشم پوشي نمود. چنانچه پيداست بر اين اساس نيز جايگاه اساسي دين در حكمت نظري و عملي، از يك موضع تأسيسي نبوده و صرفاً امضاء كنندة عقل نظري و عملي مي باشد. لذا مي-توان به نحوي محصولات هر دو عقل نظري و عملي را در چارچوب دين گنجاند اما نمي توان نقش آن را نسبت به اين محصولات، از جايگاهي تأسيسي ارزيابي نمود بلكه نهايتاً عدم تنافي آنها با دين و يا مهر تأييد خوردن شان توسط دين، قابل انتاج است.

2 ـ نفي ضرورت «حكومت ديني»، لازمة قرار دادن حكومت به عنوان يكي از زير مجموعه هاي «عقل عملي»

بر پايه اين انديشه كه ما دانشهاي بشري را بر مبناي كشف حقايق تفسير كرده و درك از حقايق را هم به بداهتهاي عقل نظري و عملي  يا بداهتهاي حسّي بر مي گردانيم مي توان چنين نتيجه گيري كرد كه از همان ابتدا، حوزه اي را براي عقل و حس بشري تعريف كرده ايم كه محصول آن ربطي به دين نداشته و از اين ناحيه بدست نيامده است ولو اينكه در نهايت آنرا جزيي از دين قلمداد كرده و هماهنگ با دين بدانيم. بسيار متفاوت است اين معنا از دين و گسترة آن، با بينشي كه سخن ازدين ورزي و تلاش بشري در بخش دين كرده و آن را محصول چنين تلاشي مي داند چون آنچه در آن ديدگاه مدّ نظر است چيزي نيست جز اينكه چنين امري محصول تلاش عقلاني و حسي بشر مي باشد و همين تلاش است كه تكليف نهايي را در اين حوزه ها مشخص مي كند. ممكن است ادعا شود كه چون دين، امضاء كنندة عقل و تلاش عقلي است لذا به تبع، اين حوزه ها را شامل است. ولي حقيقت امر اين است كه اينها همگي محصولات تلاش عقل و حس بشر و بدور از وحي و تعبد بدان مي باشد كه با رياضات عقلاني و  بكارگيري  برهان و يا استفاده از مشاهدات و متدهاي موجود در علوم حاصل شده است. هر چند ممكن است هماهنگي اين نتايج را با دين و يا زير مجموعه بودن آنها را نسبت به دين ادعا كنيم ولي اين را هم بايد بپذيريم كه دين نمي تواند در اين حوزه ها نقش اساسي را ايفا كند.

اين يك نگاه به دين است كه بر اساس آن، اصل وجود «حكومت ديني» نفي مي شود. اين همان چيزي است كه به يك معنا حكومت را زير مجموعه هاي عقل عملي دانسته و يا در شكل جديد آن قائل است كه مديريت جامعه يك مديريت علمي است و نه ديني. در هر صورت مي توان اين دو نوع ادعا را به يك مبنا برگرداند و آن اينكه از ابتدا ايشان دايرة دين را محدود كرده و حوزه هائي را به عقل و حس بشر وا نهاده اند. طبيعي است در اين حال، عقل و حس بشر است كه حرف اول را در چنين حوزه هايي مي زند. لذا بر اين مبنا به حكومتي كه پايه هاي آن، ريشه در دين داشته باشد محتاج نبوده و طبعاً نمي توان ساختارهاي توزيع قدرت را در چنين حكومتي به ضوابط ديني برگرداند. به تعبير ديگر وقوف و تعهد ديني در چنين حكومتي اصولاً امري معقول بشمار نمي رود تا بخواهد به عنوان شرط مناسب اجتماعي مطرح شود و اگر هم به عنوان شرط محسوب شود تنها شرطي غير ضروري و نابجا خواهد بود؛ لذا نه شرط لازم است و نه شرط كافي. بنابراين تعهد و آگاهي ديني ـ يعني فقاهت و عدالت ـ نه از شرايط لازم و ضروري مناصب اجتماعي در چنين حكومتي است و نه از شرايط كافي. اگر قرار باشد كه فقاهت و عدالت به عنوان شرط كافي تلقي شود طبيعي است كه زمام حكومت از دست در برود چرا كه در اين ديدگاه، حكومت، محدودة سنجش هاي عقلاني است كه نمي توان با فنون ديگري كه هيچ ارتباطي با آن ندارد اداره شود. و اگر هم آن را شرطي لازم بدانيم تنها بدين معنا خواهد بود كه ما شرطي غير ضروري را در مناصب اجتماعي، قيد زده و قدرت را به طبقه اي خاص تخصيص داده ايم بدون آنكه ضرورتي براي اين انحصار قدرت وجود داشته باشد. از اين رو اگر ادارة حكومت در انحصار فقيهان و عالمان ديني قرار گيرد چيزي جز انحصار قدرت به يك طبقه نيست در حالي كه هيچ ضرورتي براي چنين انحصاري وجود نداشته است؛حتي بنا بر اين فرض كه اين طبقه از كساني باشند كه اهل سياست مدن و تدبير و كشورداري بوده و از عهدة سرپرستي جامعه هم برآيند. در هر صورت مقيّد كردن مناصب اجتماعي به اين عناوين، در حكم مقيد كردن حكومت به يك طبقة خاص است كه چيزي جز انحصار غير ضروري نخواهد بود. چه اينكه اگر كسي با زور بر مسند قدرت نشيند و اين جايگاه اجتماعي را به صورت موروثي در خانوادة خود حفظ كند هيچ گاه اين امر نمي تواند در چارچوب يك ضرورت منطقي تفسير شده و آن را حق چنين خانواده اي بداند همچنين عين همين وضعيّت است در تخصيص قدرت به فقيهان ديني كه با پشتوانة زور سياسي و حضور قدرت، بر اريكة حكومت تكيه زده اند!

1 / 2 ـ عدم تفاوت بنيادين حكمت عملي قديم و جديد در ملاحظة جايگاه و ضرورت حكومت

تمام آنچه گذشت اجمال نظرات اين دسته از صاحبنظران است كه تفصيل آن را بايد به مباحث ديگري موكول كرد تا در آنجا تفاوت موجود ميان اين سخن بنا بر حكمت عملي قديم و ديد بيشترمورد بررسي قرار گيرد و كلام ايشان در باب كشورداري از زاوية عميق تر نگريسته شود. هر چند در ريشه ها تفاوت چنداني ميان حكمت عملي قديم و جديد نيست چرا كه در هر دو صورت حكومت را از زير مجموعه هاي عقل عملي دانسته و عقل را صاحب فتوا و نظر مي دانند و در واقع بر اساس تدابير عقل عملي، ادارة حكومت را ممكن و صحيح مي شمارند. بله آنچه تغيير كرده است تنها در شيوه هاي كشورداري است و نه در ريشه ها. لذا تفاوت اساسي و بنيادين بين انحاء حكومت از قديم تا امروز وجود ندارد و اگر قرار باشد طبقه بندي صحيحي از انواع حكومتها داشته باشيم ابتدائاً بايد آنها را به حكومتهاي «ديني» و «غير ديني» تقسيم نمود كه البته حكومتهاي غير ديني داراي اشكال متفاوتي خواهد بود. اما در هر صورت در تمامي اين حكومتها اين مبنا مورد تأكيد است كه ضرورتي براي ادارة حكومت بر مدار وحي وجود ندارد و تنها اين عقل عملي است كه حرف اول و آخر را در چنين عرصه اي خواهد زد. بنابراين تفصيل اين مطلب كه «ريشه انحاء حكومت به چه امري بازگشت دارد و مواضع اشتراك و اختلاف آنها كجاست؟» ترجيحاً به مباحث آتي موكول مي گردد. هر چند به اين نقطة مشترك در همين بحث اجمالي واقف شديم كه در نظر اين افراد، حوزه حكومت عملي، حوزة مستقل از وحي است چرا كه عقل مستقلاً قدرت سنجش مصلحت را در ادارة نظام و كشور داري دارد كه ضرورتاً بايد بر پاية مصلحت سنجي هاي عقلي، امر ادارة حكومت سامان يابد. كما اينكه ايشان در باب حكمت عملي نيز قائلند كه عقل داراي بداهت است؛ از بداهتها آغاز مي كند؛ بر پاية روش بديهي حكمت مي راند و به نتايج بديهي نيز مي رسد. لذا اين حوزه، حوزه اي مستقل از وحي بوده و مربوط به عقل نظري (با تمام بداهتها و روش هاي مستقلش) مي باشد. از اين رو صحيح است كه اين دو حوزه را خارج از محدودة تصرف دين بدانيم.

اما اين سؤال كماكان بي پاسخ مي ماند كه جايگاه دين كجاست؟ اصولاً فلاسفه اي كه به خدا و پيامبر معتقد بوده اند جايگاه دين را به چه صورت تعريف مي كرد ه اند و نقش آن را در كدام محدوده قبول داشته اند؟ اگر اين حوزه حوزة عقل نظري و آن حوزه حوزة عقل عملي است و تمام انديشه و عمل انسان تنها در اين دو محدوده قابل تفسير است پس چه نقش و جايگاهي را در اين عرصه مي توان براي وحي قائل شد؟ همين جا نقطة آغازين بحث كيفيت رابطة «دين و فلسفه» و «دين و علم» است كه اصولاً نسبت بين دين و فلسفه و يادين و علم چيست؟ چه نسبتي بايد بين حكمت عملي و دين برقرار شود؟

3 ـ انحصار نقش دين دردو عرصة امور «فردي» و اخروي» حاصل كلام حكماي موّحد

نظر رايج اين بوده و هست كه نقش دين را بايد در تأمين سعادت اخروي انسانها خلاصه كرد لذا در محدوده اي كه سعادت اخروي بشر به آن وابسته است نقش محوري با دين است. از اين جمله است اعتقاداتي كه لازمة چنين سعادتي بوده و توسط دين ارائه مي شود. همچنين يك سلسله سلوك و مناسك و آداب عملي همچون رياضات و عبادات ديني، لازمة ديگر تأمين چنين سعادتي محسوب مي شود. بالاخره چند دستورالعمل مشخص اخلاقي مي تواند مكمّل اين مجموعة نوراني بوده و زمينه ساز دستيابي انسان به فوز عظيم اخروي باشد.

همين افراد در مورد نسبت «دين» به «فلسفه» معتقدند كه چون دين، پيام رسان يك سلسله اعتقادات خاص است كه شروط سعادت انسان محسوب مي شوند و اين اعتقادات هم بايد بطور يقيني و مبرهن به مقام اثبات برسند لذا همين نقطه را مي توان نقطة پيوند دين و فلسفه دانست كه البته در اين نقطه هم اصل، فلسفة نظري است چرا كه فلسفه است كه مباني اعتقادي دين را اثبات مي كند. اما نسبت آن با حكمت عملي را بايد در يك سلسله «بايدها و نبايدهايي» جستجو كرد كه مربوط به سعادت اخروي انسان هستند. تمامي اينها به عنوان حوزة دين بشمار مي رود كه چرا كه عقل عملي، توان درك ضرورتهايي را كه براي سعادت اخروي انسان لازم است ندارد لذا درك آن ضرورتها و «بايدها و نبايدها» در محدودة تعبد به وحي (و در يك كلام، دين) قرار مي گيرد. چنانچه گذشت اين، كلام دين باوران از فلاسفة حكمايي است كه چنين حوزه اي را براي دين قائلند.

بنابراين در بخش حكمت عملي آنجا كه تدبير عمل، مربوط به سعادت اخروي انسان مي شود. حوزه اي جز حوزة تعبد به وحي نخواهد بود اما آنجا كه مربوط به ادارة حيات «اجتماعي» و «امور دنيوي» انسان است ديگر نمي-توان اين گونه امور را در حوزة تعبد به وحي گنجاند چرا كه اصولاً وحي، براي تنظيم دنياي بشر نازل نشده است و تنها در مقولة تأمين سعادت اخروي او قابل تفسير است. اگر نبود حيات اخروي انسان، نه دين بود و نه ضرورتي براي تعبد به وحي وجود داشت. پس محدودة تنظيمات اجتماعي و حيات دنيوي هر يك از افراد بشر محدوده اي است كه بايد بر پاية عقل عملي انسان بنا گذاشته شود و علومي كه حاصل چنين عقلي هستند تنها مي-توانند در چنين محدوده اي كارآمدي داشته باشند.

بله آنجا كه «بايدها و نبايدها» به سعادت اخروي انسان مربوط مي شوند و عمدتاً در شكل فردي هستند ـ چرا كه در امور اخروي، هر فرد مسئول عمل خود بوده و به صورت فردي و مستقل مورد مؤاخذه و حسابرسي قرار گيرد ـ مي توان چنين عرصه اي را در چارچوب حوزة وحي تعريف نمود. لذا حوزة اعمال فردي كه مربوط به سعادت انسان است تحت پوشش وحي قرار مي گيرد و حوزة ادارة اجتماعي انسان يا حوزة ادارة فردي انسان در امور دنيا همگي حوزه هايي هستند كه تحت پوشش عقل عملي قرار گرفته و علومي كه زير مجموعة چنين عقلي هستند در اين زمينه، مبناي برنامه ريزي و تصميم گيري خواهند بود. تمام اينها ظاهر آن نوع تقسيم بندي است كه از كلمات اين بزرگان استفاه مي شود. به تعبير بهتر درحوزة حكومت نظري، مباني اعتقادي به عنوان جزء اساسي و ضروري دين بشمار مي روند كه با حكمت ما بعدالطبيعه به هم گره خورده و تلائم و تلاقي پيدا مي كنند و در واقع دين در اين بخش، با حكمت نظري در بخش ما بعدالطبيعه هماهنگ مي شود.

اما آن محدوده اي كه مربوط به سعادت اخروي انسان، تهذيب اخلاقي فردي و رفتار عملي او ـ كه دخيل در چنين سعادتي است ـ مي شود همگي مربوط به دين بوده و آن بخش از اموري كه مربوط به سعادت اخروي از او نبوده و در قالب برنامه ريزي عملي براي حيات اجتماعي و دنيوي انسان رخ مي-نمايد مربوط به تدبير عقلاء مي شود كه حكمت عملي در آنجا اصل خواهد بود.

1 / 3 ـ تفكيك سه حوزة وحي و عقل و حسّ، ثمرة ديگر اين كلام

طبيعي است كه بر پاية اين تقسيم بندي، حكومت ديني امري غير ضرور و بي معنا محسوب شود چرا كه از اين منظر، حكومت، پديده اي عقلاني است. لذا اگر يك پيامبر هم عهده دار رهبري يك حكومت شود از آن جهت كه پيامبر است مزيتي براي ادارة چنين جامعه اي ندارد و از آن جهت كه بر او وحي مي شود نمي تواند شأنيّت رهبري حكومت را داشته باشد تا جايي كه قادر نخواهد بود امر اداره را بر پاية تعاليم ديني خود سامان دهد بلكه بايد بر اساس دستورات و راهبردهاي عقل عملي، چنين كند. چون اين حوزه حوزة دين و تعبد بدان نيست. اين سخني است كه به شكلي در قديم گفته مي شد و به شكل ديگر امروزه در لابلاي كلمات اصحاب اين نظريه يافت مي شود اما همگي دراين نظر متفقند كه محدودة دين، محدودة ارزشهاست كه در غير آن اصولاً نيازي به دين وجود ندارد چرا كه چنين عرصه هايي، حوزة عقل عملي و نظري انسان است. پس در واقع سه حوزة موازي با يكديگر را بين وحي و عقل و حس تعريف مي كنند كه هر سه هم سطح هم بوده و هر يك در محدوده اي خاص عمل مي كنند و اگر احياناً در مواردي چند كارشان به تداخل كشيده شد بايد دقت كرد كه آن مورد، بالذات مربوط كداميك از سه حوزة مزبور است. چه بسا دين در مواردي، از مقولة امور حسي نيز سخني گفته باشد ولي در واقع اين سخن دين نيست و بايد زمام امر را بدست حس بشر كه چنين حوزه اي بالذات مربوط به آن است سپرد و الاّ اگر دين در اين زمينه كلامي داشته باشد به صورت بالعرض قابل تفسير است. همچنانكه دين ممكن است در باب برهان و فلسفه سخن گفته باشد اما اين عرصه عرصة فلسفه است كه دين، خود را در اين حوزه و امداد آن مي داند كه فلسفي سخن گفته و فلسفي عمل كرده است. بر اساس اين ديدگاه ـ كه بعضاً در مكتوبات حكماي خود ما نيز منعكس است ـ نمي توان مدافع ضرورت تأسيس حكومت ديني و اصل ولايت فقيه بود چون اين، خاستگاهي نيست كه از آن اصل ولايت فقيه برخيزد.

4 ـ تبيين «جايگاه حكومت در فلسفه» از طريق دو نوع نگرش متفاوت به فلسفه

نوع نگرش ما به فلسفه، از دو زاويه ممكن است صورت بگيرد:

1 ـ نگرشي از برون فلسفه، كه بر اساس آن مي توان حوزة فلسفه را تعريف كرد و بر اين پايه، حوزة دين و جايگاه حكومت ديني را مشخص نمود.

2 ـ نگرشي از درون فلسفه، كه بر اساس دقت در تعاريف و مفاهيم فلسفي به معناي خاص آن ـ يعني فلسفة نظري و ما بعدالطبيعه ـ بتوان در نهايت، پاسخ گوي اين سؤال بود كه آيا از ميان تعاريف و اصطلاحات رايج فلسفي مي توان تعريف و ضرورت حكومت ديني را استنباط كرد يا خير؟ اين، نگرش ديگري در باب «جايگاه حكومت در فلسفه» است كه بر اساس دقت در فلسفة نظري خصوصاً بخش ما بعدالطبيعه آن صورت گرفته و در نهايت به جواب اين پرسش نائل مي شويم كه آيا جايگاهي براي حكومت در فلسفه يافت مي شود يا خير؟ گاهي در نگرش فلسفي به هستي مي توان عالم را بر اساس ربوبيّت تفسير كرد و سپس ربوبيّت را به ولايت و تولي تعريف نمود تا نهايتاً به ولايت اجتماعي رسيد. و گاهي هم مي توان فلسفه را از زاويه اي ديگر و با عنوان هستي و چيستي و بحث از اصالت وجود و ماهيت شروع كرد و سپس بر اين اساس، حركت و عليّت و .. را تعريف نمود. اين دو نگاه، ما را به دو نتيجة متفاوت در ضرورت اقامة «حكومت اجتماعي» رهنمون مي سازد كه در يك نگاه ممكن است به فلسفه هاي اجتماعي منتهي شود و در يك نگاه چنين نباشد و صرفاً فلسفه را در همان محدودة فلسفة نظري و نگرش كلي به حقايق هستي در قالبي برهاني تعريف كند. بنابراين اين نگرش، نگاه متفاوتي است كه آيا فلسفه هاي متداول در حوزه هاي اسلامي و آنچه كه به عنوان فلسفة اسلامي قلمداد مي شود در محتواي خود مي تواند به فلسفة اجتماعي و حكومت ديني ختم شود يا خير؟ اين به عنوان نگاه دومين ـ و البته دروني ـ به محتواي فلسفه هاي رايج و متداول اسلامي قابل طرح است. لذا اين دو كار بايد صورت بگيرد.

1 / 4 ـ بحث از «چيستي رابطة حكمت نظري و عملي» در نگرش بيروني به فلسفه (نگرش اول)

از اين رو نگاه اول را مي توان نگاهي بيروني دانست چرا كه ما بدواً حوزه ها را تفكيك مي كنيم تا ببينيم كه جايگاه هر يك از عقل و حس و وحي كجاست؟ از اين طريق مي توان جايگاه وحي و علوم حسي و عقلي را مشخص كرد اما نگاه دوم، نگاهي دروني به فلسفه ها و حكمت اسلامي رايج است تا ببينيم كه آيا چنين فلسفه هايي مي توانند در نهايت يك فلسفة اجتماعي ـ كه اين امر نيز به نوبة خود به يك حكومت و يك شكل از ادارة امور اجتماعي ختم مي شود ـ منتهي گردد يا خير؟ لذا به نظر ما بايد از هر دو زاويه اين بحث را مورد دقت قرار داد.

اما بخش اول بحث، خود منقسم به دو مبحث اجمالي و تفصيلي مي شود كه قالب تفصيلي آن به تعريف حكمت عملي، نسبت آن با حكمت نظري، شيوة عملكرد عقل در حوزة حكمت عملي و تفاوت اين شيوة با عملكرد عقل در حوزة حكمت نظري مي پردازد؛ بدين صورت كه آيا مي توان حقايق حاصل از عملكرد مزبور در بخش حكمت نظري را همان حقايق اما در حوزة عمل انسان ـ اعم از عمل فردي و اجتماعي ـ ناميد يا اينكه چنين عملكردي در بخش حكمت عملي، عملكرد ديگري است كه از بداهتهايي ديگر آغاز كرده و با شيوة ديگري هم به نتايج لازم مي رسد؟ اين همان بحث معروف «چيستي رابطة حكمت نظري و عملي» است كه اصولاً «هست» و «بايد» چه ارتباطي با يكديگر دارند؟ آيا اينها دو حوزة مستقل از يكديگرند يا اينكه از هم بريده نيستند و نمي-توان آنها را بر اساس دو مبنا و دو روش مستقل تفسير كرد بلكه در واقع به هم پيوسته بوده و از يك جا سرچشمه مي گيرند به گونه اي كه حكمت عملي را مي توان از شعب حكمت نظري قلمداد كرد؟ اگر كسي قائل به رجوع «هست»ها و «بايد»ها به مبنايي واحد شد و گفت در حوزه اي مخصوص، «بايد» همان «هست» است آنگاه متد رسيدن به حكمت عملي و احكام عقل علمي، چيزي جز همان متد رسيدن به احكام عقل نظري نخواهد بود جز اينكه عقل، در حوزه اي ديگر به كاوش پرداخته و با همان شيوه و از همان مباني، در چنين حوزه اي به نتايجي خاص مي رسد. اما اگر در مقابل، كسي قائل شد كه عقل عملي داراي اداراكات مستقلي بوده و بداهت آن هم بداهت مستقلي است كه ريشه در عقل نظري ندارد آنگاه طبيعي است كه دستگاهي ديگر با سيري ديگر مورد نياز باشد.

5 ـ تبيين رابطة بين «دين و حكومت» و «دين و حكمت»

1 / 5 ـ بيان ادلة صاحبان ديدگاه فوق مبني بر حصر نقش دين در امور فردي و اخروي

در اينجا مناسب است كه به بررسي همان سؤال اساسي بپردازيم كه اصولاً رابطة بين «دين و حكومت» از يك سو و رابطة بين «دين و حكمت» از ديگر سو چگونه است؟ همچنين بايد ديد نياز به دين در چه حوزه هايي وجود دارد؟ آيا دين فقط براي سرپرستي سعادت فرد ـ آن هم سعادت اخروي او ـ به بشر اعطاء شده است به گونه اي كه هيچ ارتباطي با حيات دنيوي، سياست مدن و تدبير منزل و ... ندارد.

يك نگرش به دين، محدودة آن را تنها در همين گسترة ضيق تعريف مي كند و وراي اين امور را اصولاً جايگاه دين نمي داند. منشأ اين نگرش را بايد در كيفيت تلقي ايشان از دين جستجو كرد كه امر حكومت را جداي ازدين و نسبت به انبياء عليهم السلام مي دانند چه رسد به فقهاء كه در منزلتي مادون نسبت به انبياء عليهم السلام قرار دارند. لذا پيامبر از آن جهت كه پيامبر است عهده دار سرپرستي و ولايت جامعه نيست ولو اينكه اصل وحي و ضرورت نبوت، امري تمام باشد. او هيچ امتيازي به لحاظ پيامبر بودنش براي سرپرستي جامعه ندارد چرا كه اين حوزه حوزة مربوط به دين نيست وكسي كه رسالتش در محدودة دين خلاصه مي شود نمي تواند خارج از اين حدّ، براي خود رسالتي بيابد.

صاحبان اين بينش معمولاً از دو زاويه به طرح بحث مي پردازند: 1 ـ جنبة استقرايي 2 ـ جنبة استدلالي. از زاوية استقرايي، به جستجوي ماهيت دين پرداخته و ادعا مي كنند كه دين، چيزي جز اخلاق و اعتقادات و احكام نيست و در اين سه حوزه هم نمي توان امري را مربوط به تدبير منزل و سياست ادارة كشور كه به مفهوم امروزين آن به معني سرپرستي توسعة اجتماعي است؛ نه ربطي به اعتقاد نسبت به مبدأ و معاد و عوالم غيب و .. دارد و نه به دستورات اخلاقي كه در قالب منع اوصاف رذيله و دعوت به اوصاف حميده مي باشد و نه به احكام عملي يا فقه مصطلح كه نمي توان آن را برنامة مديريت جامعه قلمداد كرد.

ايشان از جنبة استدلالي هم به دفاع از نظرية خود پرداخته و مي گويند اصولاً بايد ديد ما چرا محتاج به دين هستيم؟ چه اينكه در اين صورت مي-توان به راحتي حوزة دين را هم مشخص كرد. در جواب به سؤال فوق، مدعي شده اند كه دين براي حيات دنيوي بشر اصلاً ضرورتي ندارد چرا كه اگر فرض كنيم براي بشر، سعادت اخروي قرار داده نشده و حيات او تنها در محدودة همين دنيا خلاصه مي شود آيا مي توان پذيرفت كه در چنين حالي ضرورتي براي ارسال رسل و ابلاغ وحي وجود داشت؟! بنابراين نمي توان اين محدوده را محدودة نياز انبياء عليهم السلام قلمداد كرد چون وجود اين فرستادگان الهي تنها در جايي ضرورت مي يابد كه پاي هستي دائمي انسان و حيات اخروي او در ميان باشد. لذا بايد اين نوع سعادت انساني، به يك سلسله از تعاليم خاص الهي تضمين شود كه امري وراي انديشه ها و تجارب، ضعيف تر از آنند كه بتوانند از عهدة تعريف فعل انسان با سعادت ابدي او برآيند لذا در يك كلام بايد ضرورت اديان را ازنقطه اي تعريف كرد كه مسئله خلود و ابديت انسان مطرح مي شود. در اين صورت صحيح است كه حوزة نيازمندي به دين را در همين محدوده بدانيم. نتيجه اينكه دين نيز صرفاً در همين محدوده ضرورت دارد چه اينكه اگر قرار بود كه حيات انسان، منحصر در زندگي دنيوي باشد اصلاً ضرورتي براي نزول وحي وجود نداشت اما اكنون كه چنين نيست و به عنوان موجودي ابدي بشمار مي رود باز نمي توان وجود اين را براي سرپرستي حيات دنيوي او ضروري شمرد چون اصولاً چنين امري را متكفل نبوده و نيست. اين تمام استدلالي است كه براي تعريف محدودة دين كرده اند.

2 / 5 ـ بيان دليل قائلين به «ضرورت تمسك به دين در تمامي اموردنيوي و اجتماعي»

اما نقطة مقابل، اين است كه ببينيم چرا ما محتاج به دين هستيم و حوزة اين ضرورت كجاست؟ در جواب مي گوييم؛ يا اعتقاد ما بر اين است كه حيات بشري صرفاً در محدودة دنياست و ماوراي آن چيزي جز اوهام نيست و يا اينكه حداقل احتمال وجود عوامل ديگري را داده و رابطة انسان را با اين عالم، محتمل مي دانيم. حال به همين اندازه كه وجود عوالم ديگري محتمل باشد حتماً براي تدبير اعمال انسان در آن حوزه ها محتاج وحي خواهيم بود چرا كه فرض ما بر وجود حوزه هاي ديگري تعلق گرفته است و تكامل را منحصر در حيات دنيوي نمي دانيم. يعني تكامل فردي و اجتماعي، در عوالم ديگر هم تا ابديت حضور دارد كه بالطبع تدبير انسان نسبت به نوع تكامل كه وظيفة اصلي حكمت عملي است محتاج به وحي مي شود لذا هم تفسير از اين عوالم كه مربوط به حكمت نظري است نيازمند وحي مي شود و هم تدبير عملي انسان نسبت به اين عوالم محتاج تعاليم ديگري مي شود چرا كه حكمت عملي مربوط به تكامل بوده و همة «بايد»ها برخاسته از رابطة دو وضعيت موجود و تكاملي هستند. حال اگر تكامل را در محدودة دنيا تفسير كنيم ممكن است بتوان ادعا كرد كه سرپرستي چنين تكاملي محتاج به وحي نيست و عقل مي-تواند به تدبير چنين تكاملي بپردازد. اما اگر يك گام فراتر رفته و تكامل را در وراي اين دنيا تعريف نموديم آنگاه تدبير اين تكامل و راهبردهاي عملي مربوط به آن محتاج به وحي مي شود كما اينكه تفسير چنين عوالمي نيازمند وحي مي باشد.

خوشبختانه معمول متألهين به چنين قولي معتقد و قائلند و نمي توان تنازعي را در اين قسمت با حكماي متألّه صحيح دانست. اما در عين حال جاي طرح اين سؤال كماكان وجود دارد كه حوزه هاي مرتبط با سعادت ابدي چه حوزه-هايي هستند؟ متأسفانه مغالطه اي كه در استدلال گروه اول صورت گرفته اين است كه ايشان قائل بودند اگر حيات انسان صرفاً در زندگي دنيوي خلاصه مي شد آنگاه احتياجي به ارسال رسل و مديريت انبياء عليهم السلام نيز نبود! ما فعلاً در صحّت چنين فرضي مناقشه نمي كنيم اما آيا وجود چنين فرضي بدين معناست كه در تدبير امور همين دنيا محتاج وحي نبوده و مي-توانيم جداي از تعاليم الهي به ادارة صحيح نظام معيشت خود مبادرت ورزيم؟ اگر فرض شود كه براي انسان يك تكامل اخروي و ابدي نيز وجود دارد آنگاه كداميك از حوزه ها را مي توان مربوط به اين كمال ابدي دانست؟ آيا آنچه كه در تدبير منزل و كشور صورت مي پذيرد هيچ ارتباطي با آن سعادت اخروي ندارد ولو اينكه آن فرض را هم صحيح بدانيم كه اگر عالمي وراي اين دنيا نبود احتياج به وحي بي معنا مي نمود؟ اما اكنون كه عوالم ديگري را هم فرض كرده ايم آيا مي توان ارتباط اين دنيا را با آن عوالم بريد؟! ايشان در استدلال خود چنين انفكاكي را قائل شده و گفته اند چون اگر آخرتي نبود وجود انبياء عليهم السلام نيز ضرورتي نداشت پس الآن نيز كه آخرتي وجود دارد باز نمي توان تدبير حيات دنيوي بشر را مربوط به انبياء عليهم السلام دانست! لذا اين گونه نيست كه اگر فرضاً انسان داراي سعادت اخروي است و براي اين تكامل نيز محتاج نزول وحي است پس الزاماً همة شئون حيات او نيز مرتبط با چنين تكاملي باشد.

1 / 2 / 5 ـ وجود رابطة مستقيم روابط اجتماعي انسانها با تجلي آنها در آخرت، بنابر ديدگاه دوم

به نظر ما اين گونه نيست كه تنها نماز و ساير مناسك فردي و يا رياضات روحي او در آن جهات تجلي مي يابد بلكه تمامي حوزه هاي وجودي انسان در اين جهان، مرتبط با آخرت است و در آنجا ظهور پيدا مي كند. اگر بنا شد كه تشخيص رابطة افعال انسان با آن جهان بر عقل مستور باشد پس در همة حوزه ها نيز چنين خواهد بود و عقل از تفسير روابط ديگر نيز عاجز خواهد ماند. در اين ديدگاه فرض شده است كه حوزه هاي حيات انساني و اجتماعي بشر، ظهوري در آن عالم نداشته و ارتباطي با آخرت ندارد لذا لازم نيست كه رابطة اين افعال با آن عوالم سنجيده شود و چون چنين است عقل عملي انسان در تدبير امور كفايت مي كند و مي توان تدابير انساني را ضامن ادارة حيات اجتماعي او دانست. اگر مي بينيم كه اين گروه، نظر به «دين حداقل» دارند و زندگي اجتماعي انسان را محدودة دين ورزي نمي دانند بدين علت است كه نقش دين را منحصر در تأمين سعادت اخروي بريده اند آن هم با تمسك به اين مغالطه كه اگر انسان محدود به دنيا بود دين لازم نبود و حال كه چنين محدوديتي نيست باز نمي توان از لزوم دين در تأمين سعادت دنيوي بشر دفاع كرد. اما ايشان از اين نكتة مهم غافلند كه اگر انسان محدود به دنيا نيست آنگاه بايد ايشان به اين مدعا بپردازند كه حوزة حيات اجتماعي انسان، ارتباطي با سعادت اخروي او ندارد. اگر چنين اثباتي رنگ تحقق بخود نگيرد و ايشان بپذيرند كه تمامي حوزه هاي حيات انسان در ابديت انسان مؤثرند طبيعي است همانگونه كه نمي-توانند رابطة رياضات روحي انسان را با كمالش مشخص كنند همانگونه هم نمي توانند رابطة حيات اجتماعي او را با كمال تعريف نمايند. اگر انسان را در محدودة دنيا و يا در محدودة كل هستي و براي هميشه تعريف كنيم و عقل عملي را براي مصحلت سنجي امور او كافي، و رابطة افعالش را با تكامل ابديش قابل تعريف بدانيم آنگاه در هيچ حوزه اي محتاج به وحي نخواهيم بود. اما اگر براي انسان ابديتي قائل شده و عقل عملي را براي مصلحت سنجي در چنين افقي كافي ندانيم و از ديگر سو تمام روابط انسان را با چنين فضايي گره بزنيم آنگاه نمي توان عقل عملي را شايستة قضاوت در هيچ يك از حوزه ها دانست. به تعبير ديگر «بايدها» كه از تكامل ناشي مي شوند منوط به درك از تكامل مي باشند و اگر عقل عملي نتواند رابطة افعال انسان را با تكامل تعريف كند طبيعي است نمي تواند در اين حوزه ها نيز نظر دهد و اگر تمامي حوزه هاي وجودي انسان با كمال ابديش ارتباط پيدا كرد آنگاه عقل عملي در همة حوزه ها نمي تواند صاحبنظر باشد. بله اگر امور انساني اموري باشند كه بتوان آنها را در محدودة قضاوت عقل علمي قرار داد آنگاه طبيعي است كه تمام «بايدها» از عقل عملي ناشي شود و در هيچ حوزه اي محتاج به وحي نباشيم. اينكه انسان بايد اين گونه نماز بخواند و آن چنان روزه بگيرد و آداب عبادي شرع را در قالبي مشخص ارائه دهد همگي در محدودة قضاوت و نظر عقل عملي قرار خواهد گرفت و نسبت به همگي، قدرت درك و تحليل خواهد داشت.

2 / 2 / 5 ـ عجز «عقل عملي» از تفسير تكامل انساني

بنابراين يا ما بايد تكامل را در حد دنيا تعريف كنيم و يا اگر آن را در بيش ازدنيا تحليل مي كنيم قائل شويم كه رابطة بين حوزة رفتار انسان با آن كمال، بريده است و يا اگر پذيرفتيم كه هيچ يك از حوزه-هاي رفتار انساني از آن تكامل بريده نيست بايد بپذيريم كه عقل عملي مي تواند رابطة افعال انسان را با آن كمال تعريف كرده و حكم به «بايد و نبايد» و «خوب و بد» بدهد چرا كه اين عقل همواره در رابطه با «غايت» حكم مي دهد. اما اگر كمال انسان را بيش از دنيا دانستيم و ارتباط او را با عوامل ديگر در حدّ ابديت تعريف كرديم و سپس تمامي حوزه هاي وجودي انسان را به آن گره زديم و عقل عملي انسان را عاجز از تعريف اين تكامل و كشف روابط چنين تكاملي دانستيم طبيعي است كه نتوان عقل عملي را در هيچ يك از شئون بشري مستقل دانست؛ نه در اخلاق فردي و نه در تدبير منزل و نه در سياست مدن. لذا اينكه بگوييم «اگر آخرتي نبود ما محتاج دين نبوديم پس اكنون نيز امور دنيايي ما مربوط به دين نمي باشد» مغالطه اي بيش نيست.

حال كه فرض كرديم شئون انسان به نحو قطعي ـ و يا حداقل محتمل ـ در تمام حوزه ها حضور دارد براي آنكه بتوانيم سعادت او را در اين حوزه ها تعريف كنيم بايد خود را در هر فعلي كه مرتبط با آن غايت است محتاج به وحي بدانيم. بنابراين اگر حوزه اي را حوزة مستقل و غير محتاج به وحي و تعاليم انبياء عليهم السلام دانستيم بايد يا بگوييم كه ارتباط اين حوزه با آن تكامل بريده است و يا اينكه عقل انساني قادر به تعريف تكامل مزبور مي باشد. لذا يكي از اين دو ادعا را بايد مطرح كنيم و بگوييم كه اين حوزه حوزه اي نيست كه با آن عوالم مرتبط مي باشد. اگر انساني نماز مي خواند در عالم آخرت ظهوري خاص پيدا كرده و به عوالم غيب مرتبط مي شود ولي الگوي مصرف اقتصادي يا مدل سياسي يك جامعه اصولاً ربطي به سعادت اخروي او ندارد. اگر ذكر و اورادي را بخواند در آن عالم تجلي مي يابد اما اينكه رفتار سياسي يا فرهنگي يا اقتصادي او چگونه باشد هيچ گونه ارتباطي با آن كمال ندارد و چون ارتباطي ندارد و تكاملش در حوزة همين دنيا تعريف مي شود بايد امر مصلحت سنجي را به عقل سپرد كه آيا براي ادارة امور سياسي اين دنيا، نظام دموكراسي بهتر است يا پادشاهي؟! چرا كه مصلحت سنجي، تنها در حد همين دنيا مطرح است و كمال دنيا به توسعة مادي تعريف مي شود. بنابراين اگر كسي چنين ديدگاهي داشته باشد ضرورتاً بايد يكي از اين ادعاها را هم در كنار آن پذيرا باشد و حال آنكه هيچ يك از اين مدعاها پذيرفتني نيست چرا كه نه مي-توان انسان را در محدودة دنيا تعريف كرد و نه مي توان گفت رابطة بخشي از فعاليتهاي وجودي او را با عوالم غيب و آن كمالات بريده است و نه مي توان قائل شد كه عقل مي تواند در اين حوزه ها ارتباط فعل را با تكامل تعريف كند اما در ديگر حوزه ها خير. حال اگر چنين ديدگاهي را نپذيريم يا مجبوريم مطلقاً به وحي گردن گذارده و خود را در جميع شئون حيات، محتاج آن بدانيم و يا اينكه مطلقاً خود را رها از چنين امري قلمداد كنيم.

3 / 2 / 5 ـ اثبات ضروري حكومت ديني در جوامع انساني

به نظر ما تمامي حوزه هاي افعال انساني بايد تحت تعاليم انبياء عليهم السلام قرار گيرد. هيچ حوزه اي نيست كه خارج از چنين محدوده اي باشد. از اين رو بديهي است كه به هر صورت كه ما به تكامل و گسترة آن نظر اندازيم به همان صورت بايد از حكومت و كشورداري، تعريفي مشخص ارائه دهيم. چون برنامه اي كه براي ادارة حكومت داده مي شود بايد در مسير تكامل اجتماعي باشد. اما از آن طرف نمي توان تكامل اجتماعي را تكامل دنيايي تعريف كرد بلكه به همان حوزه هاي تكامل در تمامي عوامل تعريف مي شود كه بالطبع بايست آن را بر اساس تعاليم انبياء عليهم السلام، امري تمام و قابل دفاع دانست. پس حكومت ديني براي تحقق تكامل، يك ضرورت محسوب مي شود.در عين حال كماكان جاي اين سؤال باقي مي ماند كه جايگاه «عقل» كجاست؟ تدابير عقلي داراي چه نقشي هستند؟ آيا مي توان باب آنها را تعطيل كرد؟

البته عين همين مطلب نيز در باب معرفت شناسي، علوم تجربي و حكمت ما بعدالطبيعه مطرح مي شود كه آيا مي توان ارتباط بين حوزه هاي معرفت بشري را با سعادت اخروي آن قطع كرد؟ آيا مي توان پذيرفت كه اگر انسان به هر صورت بينديشد و به هر نتيجة نظري نائل شود و هر تحليلي كه ازعالم داشته باشد باز مي تواند به سعادت اخروي برسد يا اينكه اين حوزه ها هم به تكامل بشري مربوطند؟ اگر واقعاً چنين ارتباطي وجود دارد بايد ببينيم كه كيفيت اين ارتباط چيست؟ انسان بايد چگونه بينديشد؟ در چه موضوعي بينديشد؟ با كدام نگاه به عالم بنگرد؛ از نگاه عقلايي گرفته تا نگاه تجربي و بالاتر از آن، نگاه روحي؟ اگر عقل، مدرك چنين واقعياتي نيست آيا غير از اين است كه در اين حوزه ها نيز سرپرستي از آنِ وحي است؟ به تعبير ديگر حوزة معرفتهاي تجربي، عقلاني و نظري بشر نيز بايست تحت تعاليم انبياء عليهم السلام قرار گيرد؛ هر چند اين سؤال نيز مطرح شود كه بالاخره رابطة عقل و حس بشر با وحي چيست؟ نفس عقل عملي و نظري و انواع اداركات بشري داراي چه جايگاه هستند؟

4 / 2 / 5 ـ تكامل روش منطقي، در صورت استفادة كامل از دين بنابر جايگاه واقعي آن

اين بحث در جاي خود بايد مورد دقت قرار گيرد اما قبل از آن مناسب است جوابي اجمالي به استدلال استقرايي مطروحه در بحث قبل داده شود. ايشان قائل شدند كه بنابر استقراء ما، دين مجموعه اي از احكام، اعتقادات و اخلاق است كه هيچ يك را نمي توان برنامة ادارة بشر و آيين حكومت داري و سياست مدن دانست. جواب ما بدين كلام اين است كه اگر ايشان مدعي هستند كه چنين اموري را نمي توان در حوزه هاي معرفت ديني سراغ گرفت و آنچه را كه ما براي سياست مدن و تدبير جامعه و كشورداري بدان محتاجيم در حوزه هاي معرفت پيشينيان يافت، آنگاه ما نيز با ايشان همراهيم و مي پذيريم كه چنين اموري را نمي توان در چنان حوزه هايي يافت. يعني حكومت  داري  به معناي امروزين آن كه سرپرستي توسعه محسوب مي شود در معرفتهاي ديني موجود يافت نمي شود. اصولاً نمي توان چنين امري را در اين گونه معرفتها سراغ گرفت چرا كه معنا ندارد در معرفتهاي ديني كه حاصل تولي انسانها متناسب با نيازشان به دنياست و امروزه براي بشر در روند تكامل مطرح مي شود آنگونه امروز وجود داشته باشد. بدون شك معرفت ديني، تكامل پذير است. معرفت ديني، حاصل تولي انسان به دين براي نياز، بايد آن را امري رو به تكامل دانست و چنين نيازي است كه دين ضامن رفع آن است. معنا ندارد معرفت ديني كه حاصل مرتبه اي از نياز است پاسخ گوي مرتبه اي بالاتر از نياز باشد. معرفت ديني امروز مابايد تكامل يابد تا از اين طريق بتوان به حوزه هاي جديدي از معرفت رسيد.

و يا اينكه مدعي هستيد اصولاً چنين اموري را نمي توان در دين سراغ گرفت. اولين جواب ما اين است كه اين، ادعايي بدون دليل مي باشد. شما با كدام نگاه به دين نگريسته ايد كه اين مقوله را تافته اي جدا بافته از دين بشمار مي آوريد؟! آيا با همان روشي كه قدماء براي رفع نيازمنديهاي خود به دين رجوع مي كردند به دين نظر كرده و چنين ادعايي مي كنيد؟ مثل چنين برخوردي، مثل ملاحظه طبيعت با روش طبيعيات قديم و به دنبال آن، طرح اين ادعاست كه پاسخ اين مشكلات را نمي توان در طبيعت يافت! به تعبير ديگر از اين زاويه، علم را عاجز از حلّ مشكلات بدانيم با اين استدلال كه نمي توان با چنين روشي به رفع مشكلات پرداخت! به راستي شما در چنين موضعي قائل مي شويد كه چون متدها و شيوه هاي موجود پاسخ گو نيستند پس نمي توان چنين مباحثي را در فضاي نظري مطرح كرد و يا قابل حل دانست؟! ممكن است كسي بگويد با نگاهي كه نيوتن در فيزيك داشت نمي توان بسياري از مشكلات امروز را مرتفع كرد. اما آيا مي توان با چنين استدلال ضعيفي، حلّ اين مشكلات راغير ممكن دانست؟! آيا اگر از زاوية «كشف» حقايق به چنين پديده ها و مشكلاتي بنگريم نمي توان پاسخ اين سؤالات را در طبيعت يافت؟

از اين رو ما معتقديم كه براي رفع مشكلات اگر نيازمند تصرف در روشها و تغيير اساسي در آنها شويم بايد به چنين راهبردي روي آوريم تا با تصرف زيربنايي بتوان نگاه جديد به مسائل افكند و مآلاً پاسخ جديدي را براي آنها يافت. عين همين حقيقت را مي توان در باب معرفت ديني قائل شد. اگر ايشان مدعي هستند كه چنين پاسخ هايي را نمي توان در دين يافت بايد به اين سؤال، جوابي درخور داشته باشند كه با كدام نگاه، از خود در يافتن راهكارها سلب مسئوليت مي كنيد؟ اگر شما دو منبع ديني ـ يعني كتاب و سنّت ـ را در اختيار كسي كه آشناي به فقاهت نيست بگذاريد و پاسخ همين استفتائاتي را كه بزرگان مراجع در رساله هاي عملية خود آورده اند درخواست كنيد او هيچ گاه نمي تواند از آن منابع، فتاواي مربوط به مناسك و ... را بيابد. لذا صريحاً مي گويد چنين پاسخ هايي را نمي توان در كتاب و سنت يافت گر چه چنين پاسخ هايي را نمي توان در كتاب و سنت يافت گر چه بارها تمام آنها را از نظر گذرانده باشد. اين ادعا در يك رتبه از او پذيرفته خواهد شد چرا كه نمي توان از انسان نا آشنا به متد اصولي و روش استنباط، انتظاري جز اظهار عجز نسبت به استنباط احكام الهي از لابلاي آيات الاحكام را داشت كه محل رجوع دائمي فقهاي عظيم الشأن است. اما اگر با ملاحظة قاعده مند اين منابع، به كتاب و سنت رجوع كنيم به راحتي مي توان پاسخ هاي شايسته اي را پيدا كرد كه بدون تمسك به چنين روش استبناطي قابل استفاده نبود. طبيعي است هر زماني كه آن روش، تكامل بيشتري پيدا كند، زمينة استنباط احكام نيز بيش از پيش فراهم مي شود.

5 / 2 / 5 ـ بيان جامعيت دين و عدم جامعيت معرفت ديني

آنچه بايد مدّ نظر باشد سرپرستي انسانها در خود دين است چرا كه دين بايد پاسخ گوي نيازمنديهاي انساني باشد. رسيدن به اين پاسخ ها هم حاصل ولايت و تولي است. يعني دين بايد قدرت ولايت و سرپرستي انسانها رادر چنين حوزه هايي داشته باشد. اگر انسان تولي پيدا كرد به پاسخ لازم خواهد رسيد. اينكه ادعا كنيم «ما ملاحظه كرديم اما نيافتيم»، نه تنها حلاّل مشكلات نيست بلكه بايد خود را آماده پاسخ گويي به اين سؤالات كنيم كه: با كدام نگاه به تأمل نشستيد كه نتوانستيد به جوابي شايسته برسيد؟ آيا با استفاده از متد خاصي كه تنها براي پاسخ گويي به مسائل مشخص و محدود كارآيي داشت به تأمل پرداختيد؟ آيا پاسخ آن نيازمنديها اصولاً جايگاهي در دين داشت يا خير؟ طبيعي است زماني كه نيازهاي جديدي مطرح شد نمي توان با استفاده از همان متد پيشين به حلّ اين مسائل پرداخت. به تعبير ديگر همانگونه كه ايشان بين معرفت ديني و دين تفكيك قائل مي شوند و سپس ضعفهايي را به معرفت ديني نسبت داده و دين را از آنها مبرّا كرده و مي گويند معرفت ديني، معرفتي بشري، متكامل و محل بروز اختلاف است همانگونه هم بايد از ناحية نقص و كمال، بپذيرند كه معرفت ديني داراي نقايصي است كه در دين وجود ندارد. پس آنچه جامع است دين است نه معرفت ديني. ايشان استقرايي در معرفتهاي ديني انجام داده و حكم به كامل بودن آنها و نفي جامعيّتشان مي كنند به گونه اي كه تنها در محدوده اي خاص داراي قدرت عملكرد بوده و در عين حال جامعيّت ندارند. لذا مدعا اين نيست كه معرفتهاي ديني جامعند چرا كه اصولاً جامعيت آنها امري معقول نيست. معرفت ديني، عصري است و قابل تكامل، معنا ندارد كه همة نيازهاي بشر در تمامي دورانها در معرفت ديني انسانهايي وجود داشته باشد كه در دوراني خاص زندگي مي كرده اند. چون بنا نيست كه ادارة تكامل بر اساس معرفت ديني يك عصر انجام بگيرد بلكه بايد چنين امر مهمي بر محور دين صورت پذيرد. جامعيت مربوط به دين است اما استقراء ايشان در باب معرفت ديني بوده است! اگر ايشان مدعي شوند كه ما به بررسي منابع ديني پرداخته و به چنين نتيجه اي رسيده ايم باز اين سؤال پيش مي آيد كه با كدام روش به چنين جمع بندي نائل شده ايد؟ آيا با روشي كه مخصوص يك دوره و براي رفع حوايج مربوط به آن برهه از زمان بوده است؟ آيا با چنين روشي به تأمل پرداخته و نتوانسته ايد نيازمنديهاي جديد بشري را دريابيد و سپس به فقدان پاسخ اين نيازها در دين حكم داده ايد؟! به نظر ما اشكال اصلي در اين است كه شما تولي خود را به دين در روش، كامل تر نكرده و روش بهتري را با كارآيي بيشتر براي فهم دين بدست نياورده ايد لذا نمي توانيد باروش موجود به حلّ نيازمنديهاي جديد جامعة خود بپردازيد.

6 / 2 / 5 ـ ضرورت تمّسك به وحي در تمامي حوزه هاي فعل اختياري بشر

نه معرفتهاي ديني مطلقند و نه روشهايي كه براي دستيابي به اين معرفتها مورد استفاده قرار مي گيرند. هر دو متكاملند و با تكاملشان، حوزه هاي معرفت ديني كامل مي شود. بر اين اساس در هر حوزه اي كه بشر داراي فعل اختياري است و در يك كلام، در تمامي حوزه هاي حيات بشر كه اعمال اراده مي كند محتاج به حكم عقل عملي است و چنين حكمي هم بايد از ناحية وحي بدست آيد؛ چه در حوزة عمل فردي او باشد و چه در حوزة عمل اجتماعيش. چرا كه ملاك، اعمال اراده و اختيار بشر است. وحي براي سرپرستي ادارة انسان درجهت تكامل آينده است. حال اين اراده ممكن است درحوزة انديشه و نظر اعمال شود و يا در حوزة عمل فردي و اجتماعي او، هر جايي كه ارادة انساني جاري مي شود حتماّ پاي تكامل او نيز در ميان است و اين تكامل هم از محدودة، 70 سال عمر معمول بشر فراتر است. لذا در هر جا كه محدودة عمل است احتياج به وحي نيز تمام است و يكي از محدوده هاي جريان عمل، گسترة انديشة انسان است. از اين رو سرپرستي و تكامل انديشة نظري نيز بر عهدة وحي مي باشد. بر خلاف ديدگاهي كه قائل به حوزه هاي مستقل معرفتي بوده و دين را وامدار عقل مي داند. اعتقاد ما اين است كه در تمامي حوزه ها، صحت و حقانيّت كليّة فعاليتها به تبعيت از وحي بر مي گردد. لذا حكومت ديني جزء ضرورتهاي اجتماعي انسان براي تكامل بوده و بدون چنين حكومتي نمي توان تحقق تكامل را متوقع بود بله ممكن است عقل نظري، كمالي را در محدودة دنيا تعريف كند ولي رابطة چنين تكاملي حتماً از كمال مطلق و ابدي انسان بريده است.

7 / 2 / 5 ـ عجز مباني مادي از تفسير صحيح «توسعه»

تمام حكمت عملي و مديريت غرب، كتابي است كه ابتدا و انتها ندارد؛ بدين معنا كه نه مي تواند به لحاظ نظري، مباني خود را ثابت كند و نه قادر است رابطة خود را در نهايت با تكامل تعريف نمايد. اين ابهام و سردرگمي، از كلي ترين نظامها تا خردترين اعمال آن جوامع را تحت تأثير قرار داده است لذا اگر بر جزيي ترين افعال آن آحاد چنين جوامعي هم دست بگذاريم باز كتابي بدون اول و آخر محسوب مي شود. به تعبير ديگر نمي-تواند «بايد» را به سامان برساند. اگر به او گفته شود چرا درس مي-خواني مي گويد براي اينكه با سواد شوم و با سواد مي شوم براي آنكه موقعيت اجتماعي پيدا كنم. اما وقتي به او گفته مي شود «پيدا كردن موقعيت براي چه؟» عملاً از پاسخ دادن در مي ماند. «بايدهايي» كه در نظامهاي مادي مطرح مي شود «بايدهايي» بدون اول و آخر و بريده از كمال مطلق و كمال نهايي است. به تعبير بهتر هر چند قادر است امور خرد را به حدّ كلان و از آنجا تا حدّ توسعه تعريف كند اما نمي تواند در توصيف توسعه موفق باشد. اگر از «چرايي» تنظيمات اجتماعي از ايشان سؤال شود با برگرداندن تنظيمات خرد به تنظيمات كلان مي گويند از اين طريق مي خواهيم جامعه را به چنين وضعيتي برسانيم. وزماني كه از «چرايي» تعظيم شاخصه-هاي كلان مورد سؤال قرار مي گيرند آن را به شاخصه هاي توسعه برگردانده ومي گويند مي خواهيم جامعه را به چنين كمالي برسانيم. اما زماني كه از خود توسعه سؤال مي كنيم كه «چرا بايد به اين شكل، توسعه را تعريف كرد؟» از پاسخ دادن عاجز مي مانند. لذا رفتار خرد آنها بنا بر سطوح كلان و توسعه، قابل توجيه است اما به سطح توسعه كه مي رسند عملاً دچار ابهام مي شوند.

1 / 7 / 2 / 5 ـ اصلاح جهت گيري حاكم بر رفتار «خرد، كلان و توسعه» عامل اساسي اصلاح جامعة بشري

مدعاي ما اين است كه اگر قرار باشد حركت انسان، معقول شده و سامان پيدا كند بايد بتوان خردترين حركت را به كمال مطلق ربط داده و بر آن اساس تعريف نمود. اما نكتة مهم اين است كه اثبات چنين ارتباطي جز بر پاية وحي ممكن نمي باشد. اين گونه نيست كه در رفتار خرد، ارتباط با كمال معنا داشته باشد اما در دو سطح كلان و توسعه بتوان با اغماض از آن كمال، به تعريف رفتار در چنين سطوحي، پرداخت. بنابراين در اين دو عرصه نيز بايد به ايجاد چنين پيوندي همّت گمارد و البته چنين امري جز بر پاية وحي قابل تحقق نيست.

از اين رو حكومت ديني، يك ضرورت اجتماعي است اما نمي توان با نگاهي كه بر پاية حكمت يوناني به اين مقولة مهم مي شود انتظاري جز انفكاك طبقه بندي امور را از وحي و كمال مطلق و بنيان گذاري چنين طبقه بندي را بر اساس عقل مستقل از وحي داشت. طبيعي است در چنين حالي حكمت، به نظري و عملي تقسيم شده و در حوزه اي عقل نظري و در ديگر حوزه، عقل عملي به عنوان محور قلمداد شوند. در هر صورت با چنين ديدگاهي كه از بنيان بر «دين حداقل» استوار است نمي توان حكومت ديني را به عنوان يك ضرورت، اثبات كرد. با اين وصف نه جايي براي عرض اندام دين باقي مي ماند كه واقعيت همين است و فيلسوفان توسعه نيز بر اين امر صحّه مي گذارند و نه مي توان در صورت قائل شدن به نقش دين در جامعه، انتظاري بيش از تأثير يك «دين حداقل» را داشت.

مدرنيته در سراشيبي سقوط  

1 ـ مقدمه

رويكردي كه در بحث جريانهاي فرهنگي معاصر مد نظر است، سنخ شناسي جريانات داخلي است؛ اگر چه اين جريان­ها تحت تأثير فرهنگ­ها و محافل بين المللي مي­باشد. بنابراين، بحث جريان­هاي فرهنگي معاصر بيشتر بر جريانهاي فرهنگي كه در داخل دنياي اسلام و به ويژه در داخل كشور خود ما حضور دارند، معطوف است. بر اين اساس، در يك دسته بندي ـ به خصوص بعد از انقلاب اسلامي ـ سه جريان فكري برجرسته را در رويارويي اسلام و مدرنتيه مي­توان نام برد:

گرايش اول، جرياني است كه به شدت منفعل از فرهنگ مدرنتيه است و در واقع، طرفدار آن فرهنگ و خواستار تحقق همان فرهنگ و پياده كردن همان ارزشها و روشها در دنياي اسلام و از جمله در كشور است. نمونه بارز اين گرايش، گرايشي است كه مدعي مدرنيزاسيون و اصلاح قرائت ديني در جامعه ديني بوده، معتقد است فرهنگ تجدد و مدرنتيه، فرهنگ بايسته اي است كه بايد دردنياي اسلامي هم تحقق يابد و راه فراگير شدن اين فرهنگ در شئون حيات اجتماعي ما، هدايت اصلاحات به سوي مدرنيزاسيون است و در صورتي كه مدرنيته ضرورتاً در نقاطي با فرهنگ اسلام و معارف ديني جامعه ما تعارض پيدا كند، در آن جا پيشنهاد اصلاح قرائت ديني جامعه را مي­دهند. براي تحليل اين گرايش، پيش از هر چيز بايد گرايش فرهنگي مدرنيته بررسي و تحليل شود.

گرايش دوم، كه گرايش رايجي در دنياي اسلام است، پيشنهاد تقريب بين تجدد و اسلام را مي­دهد. اين پيشنهاد كه گرايش غالب نوانديشان اسلامي از زمان سيد جمال تا زمان شهيد مطهري و حتي نوانديشان اسلامي معاصر است، مدرنيته­اي آميخته با ارزشهاي اسلامي است،

گرايش سوم، طرفدار تمدن اسلامي براي دنياي اسلام است پي ريزي و احياي تمدن اسلامي را پيشنهاد مي­كند.

2 ـ بررسي فرهنگ تجدد در غرب

رسيدن به يك تعريف مورد توافق در مقوله فرهنگ مشكل است؛ ولي به نظر مي­رسد اين تعريف، تعريف جامعي باشد «پذيرفته شده­هاي اجتماعي كه تبديل به هنجارهاي اجتماعي شده اند و مبناي ارزش گذاري اجتماعي واقع مي­شوند». به عبارت ديگر فرهنگ به يك سلسله گرايشها، بخشها و دانشهاي اجتماعي گفته مي شود كه در يك جامعه مورد پذيرش واقع شده، مبناي ارزش گذاري اجتماعي قرار مي­گيرند و بر اساس آنها ساختارهاي اجتماعي و قالب­هاي اقتصادي و فرهنگي و سياسي جامعه پي ريزي مي­گردد.

يكي از فرهنگهاي اصلي دنياي معاصر را بايد فرهنگ تجدد دانست كه از مفاهيم بنيادي و روبنايي برخوردار است. يكي از مفاهيم بنيادي فرهنگ تجدد.:

1 / 2 ـ تبيين اصول و مفاهيم بنيادين فرهنگ تجدد

اومانيزم و انسان مداري است. اصل و پايه اومانيزم فلسفه­اي اجتماعي است كه انسان را مدار ارزشها مي­داند؛ يعني ارزشهايي كه انسان آنها را به رسميّت مي­شناسد و در مقابل آنها خضوع مي­كند و تلاش مي­نمايد آنها را در عرصه حيات اجتماعي خود محقق كند. در اين مفهوم، ارزشها پايگاه و خاستگاهي بيرون از وجود انسان ندارند؛ بلكه به درون انسان بر مي­گردند. لذا براي تعريف ارزشها نبايد پايگاهي بيرون از انسان جستجو كرد. به تعبير ديگر، ضرورتي ندارد كه انسان، غير خود را بپرستد و در برابر او خضوع كند. آن ارزشهايي كه انسان بايد در برابر آنها خاضع باشد، ارزشهاي برآمده از انسان و زاييده مطلوبيت­هاي خود اوست. اين مطلوبيت­ها در حوزه زندگي فردي انسان، تابع اميال خود اوست و در عرصه حيات اجتماعي، تابع گرايش غالب جامعه است. بنابراين در عرصه حيات اجتماعي، هيچ حقي ـ خاص انسان و خواسته هايش ـ وجود ندارد كه انسان به آن حق تسليم شود و آن را مبناي حيات اجتماعي خويش قرار دهد. در واقع تحولي كه در دنياي غرب اتفاق افتاده و منجر به پيدايش تجدد و زندگي نوين جامعه غربي شده است مبتني بر اين تحول در گرايش و انديشه انسان غربي مي­باشد كه خود را محور بايسته­ها و مطلوبيتهاي اجتماعي تلقي كرده است. طبيعتاً براي فراهم كردن ساز و كار دست يابي به اين مطولبيت­ها، اصل قرار گرفتن آزاديهاي فردي و ليبراليزم و راسيوناليزم و عقل گرايي از حقوق يك انسان غربي است.

بنابراين، بنيادي ترين اصول تجدد و مدرنتيه، اصولي است كه به پذيرش اجتماعي مردم غرب رسيده است؛ از جمله اين كه آنها پذيرفته­اند خودشان مبناي ارزش گذاري اجتماعي هستند و بايد آزاديهاي فردي را اصل قرار دهند و اين آزادي­ها را بر مبناي ارزشهاي بيروني پي­ريزي نكنند؛ اگر چه اين ارزش­ها قدسي و از آموزه­هاي انبياي الهي باشند. همچنين پذيرفته­اند كه بايد «عقل نقاد خود بنياد» را كه فاصله زيادي با عقل مورد نظر در معارف ديني دارد، مبناي درك تشخيص مصلحت و تأمين سازو كارهاي رسيدن به اهداف اجتماعي قرار دهند. طبيعي است كه به دنبال پذيرش اين اصول، سكولاريزم و عرفي كردن حيات اجتماعي بشر نيز يك اصل قطعي و مسلم مي­شود. از اين رو و بر اساس اين آموزه­ها، بايد حيات اجتماعي را از تعاليم انبيا و مفاهيم قدسي خالي كرد تا در متن اجتماعي بشر حضور نداشته باشند و برفرآيند تصميم گيري و تصميم سازيهاي اجتماعي تأثير نگذارند. به همين دليل روح و جان و مايه اصلي تحول در مغرب زمين، تحولي انساني است.

2 / 2 ـ امالي از سير علمي دستيابي به مدرنيته در غرب

مدرنتيه براي جهاني شدن و ساختن جامعه، يك دستگاه توليد، توزيع و مصرف دارد. دستگاه توليد مدرنيته، دستگاه توليد مفاهيم است؛ يعني بر محور همين اركان فرهنگي و با روش و معرفت شناسي جديد، نظام مفاهيمي را ـ از مفاهيم بنيادين توليد گرفته تا مفاهيم تخصصي ـ توليد كرده است. اين نظام مفاهيم توليد شده، نظام مفاهيم تخصصي هستند. نظام مفاهيم غرب (= شبكه علوم غربي) با وجود منسجم نبودن، به طرف وحدت گرايي سير مي­كند؛ يعني مي­خواهند اين معارف گسترده را با گرايشهاي مختلف تخصصي به يك نظام مفاهيم تبديل كنند. در اين مفاهيم، علوم پايه را مي­توان به منزله اصول اعتقادات و علوم تجربي و انساني را به منزله فروع اعتقادات دانست. غربيها ابتدا مجموعه هماهنگي از بنيادي­ترين مفاهيم را ـ مثل فلسفه­هاي اجتماعي جديد، مباني معرفت شناسي جديد تا علوم و نظام مفاهيم تخصصي ـ ايجاد كردند. بعد اين نظام مفاهيم تخصصي را درجه بندي و تعريف كردند و به ثبت جهاني رساند، بعد نظام ارزش گذاري خاصي را براي اين مفاهيم معين نموند و آن را هم به ثبت اجتماعي و تدريجاً به ثبت جهاني رساندند. بنابراين يك نظام مفاهيم تخصصي بنيادي و كاربردي توليد شده است كه عرصه حيات اجتماعي بشر را سامان مي­دهد. بعدها اين مفاهيم توليد شده پايه و اساس تعريف و و شكل­دهي به ساختارهاي اجتماعي قرار گرفتند. بنابراين يك ساختار اجتماعي ساختند كه متناسب با مدارجي است كه درنظام مفاهمي­ آنان تعريف شده است. سپس يك نظام آموزشي هماهنگ به وجود آوردند كه متناسب با آن، مناصب اجتماعي و تحقير و تجليل­هاي اجتماعي و ارزش گذاري­هاي علمي تعريف مي­شود و در آينده افرادي كه كرسي­هاي قدرت را در جامعه به دست مي­گيرند بر پايه همين مفاهيمي كه ياد گرفته­اند، ارتباطات اجتماعي را شكل مي­دهند. اگر چه ـ ظاهراً ـ فرد مجبور به تن دادن به اين روابط نيست؛ ولي در چرخش ارتباطات اجتماعي مجبور به حركت در اين مسير تعريف شده است.

در حقيقت محصول اين نظام مفاهيم و ساختار اجتماعي، توليد محصولاتي از قبيل تكنولوژي، محصولات مصرفي و توليد خدمت است. طبيعي است كه آنان از طريق همين سامان دهي محصولات، جريان نياز و ارضاي اجتماعي را شكل داده­اند. مثلاً صد سال پيش نياز به جريان الكتريسيته در جامعه نبود و يا بسيار محدود بود، ولي تدريجاً جريان نياز اجتماعي را به سمتي بردند كه در زواياي مختلف زندگي به اين امر احساس نياز مي­شود.

3 ـ پذيرش مدرنيته، بلي يا خير!؟

1 / 3 ـ تقابل با مدرنيته و لزوم شناخت لايه­ هاي مختلف آن

شايد گفته شود ما مجبور به تن دادن به اين جريان شكل گرفته در جامعه نسيتيم، ولي حقيقت اين است كه اين جريان تدريجاً فضايي را ايجاد مي­كند كه تخلف از گرايش غالب اجتماعي ممتنع مي­شود. مثلاً در دوره­اي كه برق به كشور آمد بعضي از طرفداران سنت، مانع آن شدند. اما آيا توانستند مقاومت كنند؟ يا اينكه گرايش غالب اجتماعي آن­ها را هم مجبور كرد كه همراه شوند؟ واقعاً اگر كسي نخواهد از شيوه زندگي جديد تبعيت كند، مي­تواند اين محصولات جديد را ـ از خدمات گرفته تا كالاها ـ مصرف نكند؟ و يا از خدمات پزشكي كه به جامعه ارائه مي­شود استفاده نكند و ازاين شيوه تخلف نمايد؟

مدرنيته، همان جرياني است كه دردنيا اتفاق افتاده و بر اساس يك سلسله مفاهيم بنيادين، تمدني را ساخته است كه امكان دارد فردي آن مفاهيم بنيادين ـ مثل اومانيزم و راسيوناليزم ـ را نپذيرد و يا ليبراليزم، سكولاريزم، عرفي كردن حيات بشر، نفي قدسيت از حيات اجتماعي بشر، به حاشيه راندن معنويت و تعاليم انبياء را قبول نداشته باشد در حقيقت بنيادي ترين اصول فرهنگ تجدد غربي همين مفاهيم است كه به صورت يك ريشه در بدنه و ساقه و شاخ و برگ تمدن غرب حضور دارد. و به عبارت ديگر سطحي ترين لايه تمدن غرب همين فناوريها است و در پشت اينها ساختارهاي اجتماعي و نظام مفاهيم توليد شده هستند. اگر آن فضاي پشتي توليد مفاهيم و تحول در گرايشها به اومانيزم و ليبراليزم را كنار بگذاريم، آيا مفاهيم تخصصي غرب، توليد مي­شود؟

باز هم تأكيد مي­كنم كه همه اين مفاهيم تخصصي روبناي اين تحولات بنيادين هستند. روح و جان و جوهره تجدد همين تحولات است كه ريشه تمدن غربي به شمار مي­رود. يعني ابتدا انسان غربي، متحول شده و بعداً اين تمدن ساخته شده است؛ لذا خودشان هم تأكيد مي­كنند و مي­گويند، تصور نشود اگر محصولات تمدن غرب از فناوري و تكنولوژي آن تا محصولات مصرفي اش به كشور ديگر برده شود، تجدد و توسعه به آن جا راه پيدا مي كند. اول بايد بافت انساني آن تغيير كند و تغيير بافت انساني هم از بنيادي ترين لايه روح انسان بايد آغاز شود. يعني انساني كه به ارزشهاي بيروني و ارزش­هاي بر آمده از اديان، احساس وابستگي مي­كند، انساني كه پايگاه حقانيت را در بيرون خودش مي­بيند و معتقد به پرستش خداي متعال است، هرگز نمي­تواند با تمدن غرب تركيب شود. انساني كه مي­خواهد بر عرصه حيات اجتماعي­ او بندگي خداي متعال و پرستش خداي متعال حاكم باشد، نمي­تواند توسعه غربي را تحمل كند. و اساساً تحول در بافت انساني در او اتفاق نمي­افتد.

2 / 3 ـ نشانه­هايي از ترديد عمومي در حقانيت مدرنيت

فرهنگ تجدر، فرهنگي است كه در صدد به حاشيه راندن دين و معنويت است و اين كار را از طريق ايجاد نظام مفاهيم تخصصي، ساختارها و محصولات انجام مي­دهد. با ايجاد يك جبر اجتماعي و يك گرايش غالب اجتماعي، نظام خود را هم تحميل مي­كند. در واقع مجاري سنجشي و حسي انسان را تحت كنترل قرار مي­دهد.

عده­اي از روشنفكران (البته اگر بتوان آنها را روشنفكر ناميد) در دنياي اسلام طرفدار انديشه تجديد هستند و معتقدند تجدد يك مجموعه به هم پيوسته و هماهنگ است و تجزيه شدني نيست و آموزه هاي ديني كاري به عرصه اجتماعي بشر ندارند و تلاش مي­كنند كه آن مفاهيم بنيادين تجدد از سكولاريزم تا راسيوناليزم و ليبراليزم و حتي امانيزم را توجيه كنند. چنين گرايشي در دنياي اسلام سابقه دار بوده و هنوز هم هست. اين يك جريان فرهنگي در دنيا است كه در دنياي اسلام هم نفوذ نموده و فرهنگ سازي نيز كرده است. هم اكنون كساني هستند كه طرفدار مدرنيزم، مدرنيزاسيون و بازسازي و اصلاحات بر مبناي تجدد هستند و جايي هم كه بين دين داري جامعه و تجدد، تعارض پيدا مي­شود، حكم بر اصلاح قرائت ديني جامعه مي­دهند. البته اين گرايش ، خاص يك كشور نيست؛ بلكه گرايش در دنياي اسلامي است.

به نظر مي­رسد فضاي كنوني جهان، فضاي ترديد در حقانيت و كارآمدي مدرنيته است. اگر نگوييم عصر، عصر فروپاشي تجدد است، ولي ترديد در حقانيت آن عمومي است. فروپاشي اردوگاه كمونيزم شوروي بيش از آن كه ناشي از ضعفهاي مادي باشد، يك فروپاشي ناشي از درگيري با معنويت است؛ همان چيزي كه در واقع ليبرال دموكراسي هم با آن مواجه است. با وجود اين، مغرب زمين فرهنگ خود را عمدتاً از طريق انسانهايي كه در نظام آموزشي خود پرورش مي­دهد جهاني كرده است، ولي بسياري از كساني كه محصول همين دانشگاه­ها هستند و همان مفاهيم تخصصي را آموخته­اند، طرفدار انقلاب اسلامي هستند. اين درست است كه دانشگاههايي مثل آكسفورد، سرون و هاروارد كه مظهر اعلاي الينه سازي انسان هستند، نيروهايي ساختند كه هنگام برگشت به كشور خودشان تمام مسئوليتي كه روي دوش خود احساي مي­كردند، غربي كردن كشورشان بود و اين كه فرهنگ سنتي جامعه خودشان را به نفع فرهنگ تجدد تغيير بدهند؛ كساني مثل تقي زاده ها، ميرزا ملكم خان­ها و ... ـ كه مختص به ايران هم نيستند ـ در تمام دنياي اسلام بوده اند و به تغيير فرهنگ كشورشان به نفع فرهنگ غرب افتخار مي­كردند. اما درعين حال از بسياري از دانش آموختگان همين مراكز و دانشگاهها، نه تنها نسبت به كارآمدي و حقانيت تمدن غرب ترديد دارند، بلكه كاملاً در مقابل آن جبهه گيري مي كنند. افرادي مثل روژه گارودي كه يكي از پنج چهره شاخص كمونيزم ـ سوسياليزم اروپايي است از اين دسته اند. هر چند اسلامي كه او مي گويد كاملاً مطابق با اسلامي كه ما مي گوييم نيست، ولي نفس اين تحول كه يكي از چهره هاي سرشناس كمونيزم اروپايي، طرفدار اسلام گردد و سپس بامنافع غرب درگير شود، بسيار حائز اهميت است. يا مثلاً كارلس كه چهره سرشناس در جنگهاي چريكي كمونيست­ها بوده است هنگامي كه دست گير شده بود با مشت گره كرده سه بار تكبير گفته است.

دقيقاً در شرايطي كه تجدد، لذت جويي حسي را به اوج خويش رسانده است، بسياري از مردم غرب در حقانيت مدرنتيه و كارآمدي آن ترديددارند. اين احساس نارضايتي و ناخشنودي در حال گسترش است و در مقابل، گرايش به اسلام نيز يك گرايش رو به رشد است. براي مثال سوئد يكي از استثنايي­ترين كشورهاي اروپاست كه اولاً از نظر شاخص­هاي توسعه جزء پيشرفته­ترين كشورهاي اروپايي است و ثانياً يك كشور لائيك به تمام معناست. در حقيقت بيش از 50 درصد مردم سوئد هيچ مذهبي ندارند، با اين همه در يك نظر سنجي كه قبل از 11 سپتامبر انتخاب اول جوانهاي سوئد اسلام بوده و اخيراً مشخص گرديده كه در دو دهه گذشته رشد اسلام خواهي بيست برابر شده است. پس اين گرايش جدي در مخالفت با تجدد، خاص دنياي اسلام نيست و در دل خود اورپا هم اين گونه است.

3 / 3 ـ پذيرش مدرنيته برابر با نفي دين و معنويت در جامعه

غرب تمام تلاشش را عليه معنويت به كار بست؛ از به حاشيه راندن دين شروع كرد و با شعاردين حداقلي و جدايي دين از عرصه حيات اجتماعي بشر ادامه داد، تا اين كه تدريجاً به انكار اصل دين پرداخت. اين فرهنگ، يك زماني دين را يك مفهوم قدسي محترم فردي مي­دانست كه براي ارتباط باطني انسان با عالم غيب است و بايد از عرصه اجتماعي بشر كنار رود، اما اكنون نه تنها خدا را مورد انكار قرار داده، بلكه به بدترين شكل، آن را تحقير نيز مي­كند.

در دورن تجدد و مدرنيته، دو جريان وجود دارد: يكي جريان سوسياليزم و كمونيزم كه اردوگاه شرق است و يكي اردوگاه ليبرال دموكراسي؛ هر دو اردوگاه در نفي اصل بودن خدا كه محوري­ترين تعاليم انبياست، مشترك هستند.

كمونيستها به بدترين شكل گرايش به معنويت و خدا را تحقير كرده­اند و آن را ناشي از واژگوني شرايط اقتصادي جامعه دانسته­اند. فيلسوف­هاي طرفدار ليبرال دموكراسي هم اعتقاد به خدا را ناشي از جهالت بشر و ترس بشر عنوان كرده­اند؛ يعني عقده­هاي بشر مبدأ پيدايش گرايش به عالم غيب هستند و بشر به خاطر ترس و جهالت خود توهم سازي مي­كند. فرويد معتقد است عقده­هاي سرخورده جنسي به نيايشهاي معنوي تبديل مي­شوند.

اين حرفها كه امروزه زشت و غير قابل قبول است زماني در محافل روشنفكري دنياي اسلام تجليل مي­شده است. محصولات فرهنگ تجدد و فرهنگ غرب، فضا و بستري را براي مجاري حسي و سنجشي بشر ايجاد مي­كند كه تدريجاً اخلاق اجتماعي و فرهنگ اجتماعي را تغيير مي­دهد و گرايش غالب اجتماعي را به فرد تحميل مي­كند؛ به گونه­اي كه فرد مجبور مي­شود در اين گرايش غالب حركت كند.

اكنون نيز نسبت به جهاني­سازي اين چنين ديدگاهي وجود دارد؛ يعني جهاني سازي يك گرايش غالبي است كه بايد در مقابل آن تسليم شد. البته هر چند اين نگرش ناصوابي است؛ ولي به هر حال يك جريان فرهنگي است.

4 ـ بررسي جريان فرهنگي خدامدار به عنوان جرياني در مقابل فرهنگ تجدد

در مقابل جريان فوق، جريان فرهنگي ديگري است كه اين هم يك فرهنگ تاريخي است؛ يعني فرهنگي كه معتقد به حضور پرستش خداي متعال در همه عرصه هاي حيات بشر است. اين فرهنگ، مقابل فرهنگ اومانيزم است. بنيادي­ترين اصل اين فرهنگ، توحيد است و توحيد يعني اين كه همه جريان حيات بشر بايد معطوف به بندگي خداي متعال شود. يعني پرستش حضرت حق در همه لايه­هاي اراده انسان جريان داشته باشد. البته اين مسأله تبديل به يك سلسله اصول و معارف و نظام­هاي اجتماعي و حقوقي مي­­شود كه رو بناي اين انديشه است. اين گرايش به توحيد، گرايشي رو به رشد در دنيا است و يكي از عوامل تأثير گذار بر رشد آن در دنيا، انقلاب اسلامي ايران است كه حتي تحصيل كرده­هاي محافل علمي غرب را تحت تأثير قرار داده است.

اين گرايش به اسلام، نه فقط در تحقيق و انديشه، بلكه در تحقق و عمل رو به گسترش است. حال يك پرسش اساسي مطرح مي­شود و آن اينكه در چالش بين اسلام و تجدد چه بايد كرد؟ يك طرف فرهنگ تجدد و يك طرف هم فرهنگ اسلام است. چگونه بايد بين اين دو فرهنگ ارتباط ايجاد كرد؟

1 / 4 ـ مدرنيته اسلامي و تمدن اسلامي دو گرايش محوري در جريان فوق

اين گرايش توحيدي، در درون خود گرايش­هاي مختلفي دارد كه دو مورد از آنها قابل ذكر است: يك گرايش كه گرايش اغلب روشنفكران دنياي اسلام به شمار مي­رود و گرايش غالبي است و به دنبال تحقق عيني و عملي اسلام است. روشنفكران معتقد به اين گرايش از سيد جمال گرفته تا مرحوم شهيد مطهري و ديگر انديشمندان معاصر، بر اين باورند كه بايستي ره آوردهاي مثبت تجدد را با آموزه­ها و تعاليم ديني جمع كرد و تمدني مركب از اين دو ارائه داد. مي­توان اين گرايش را «مدرنيته اسلامي» ناميد. اگر معتقد به اين تفكر رو به رشد در جهان باشيم كه عصر ما عصر مدرنيته­هاي متعدد و جديد است ـ يعني تجدد و نوگرايي و تحول گرايي در آن وجود دارد ـ آنگاه مدرنتيه اسلامي معناي ديگري مي­يابد؛ يعني تحول گرايي بر مبناي اسلام و اين تفكر غالب روشنفكران دنياي اسلام است. اين روشنفكران جمع بين تعاليم ديني و آموزه­هاي انبياي الهي با تجارب بشري را امري ممكن مي­دانند. بنابراين وقتي تعارضي بين نرم افزار و سخت افزار حيات اجتماعي مدرن با مفاهيم قدسي نبود دليلي براي به حاشيه راندن دين وجود ندارد. مي­توان متجدد زندگي كرد و هم آموزه­هاي ديني را به كار بست. در مقابل اين گرايش، گرايشي ديگري در بين طرفداران اسلام در عمل و تحقق وجود دارد كه معتقد است تجدد يك مجموعه به هم پيوسته است؛ يك شجره است كه از يك ريشه آب مي­خورد. و پيوند بين اين درخت و شجره طيبه اسلام ممكن نيست. اين گرايش معتقد است مدرنيته يك مجموعه است، ولي ره آورد اين مجموعه براي بشر مثبت نبوده و با وجود جدا كردن بشر از معنويت و نياز فطري خودش، در تأمين دنياي بشر به توفيقي دست نيافته است. اين گرايش نه تنها مخالف اين ادعاست كه مدرنيته آزاديهاي اجتماعي به بار مي­آورد؛ بلكه بر عكس معتقد است بردگي مدرن و بردگي نرم افزاري جديد، بسيار پيچيده تر از بردگي قديم است. رويكرد اين گرايش به مدرنيته همانند رويكرد پست مدرن، يك گرايش نقادانه است ولي از دو منظر متفاوت مي­باشد. اين گرايش نقادانه در درون موحدين و دنياي اسلام از منظر تكيه به مفاهيم و تعاليم انبياست؛ ولي پست مدرن، اگر چه نگاهش به مدرنيته و مطلق گرايي او يك رويكرد نقادانه است؛ اما گرايش به اديان نيست.

2 / 4 ـ تشكيك در بنيان­هاي معرفتي گرايش اول از سوي طرفداران تمدن اسلامي

طرفداران مدرنيته اسلامي، پايگاه­هاي معرفتي مختلف و متبايني را به رسميت مي­شناسند چرا كه حس را پايگاهي مي­دانند كه پايگاه علوم تجربي است؛ عقل را پايگاهي مستقل مي­دانند كه پايگاه علوم نظري است و وحي را پايگاه معارف نقلي مي­دانند و سه دستگاه موازي تعريف مي­كنند.

طرفداران تمدن اسلامي با اين تقسيم بندي مخالفند و معتقدند كه با تعريف دستگاههاي موازي، طبقات مرجع مختلف در جامعه ايجاد مي­شود. عده­اي تكنوكرات مي­شوند و به معارف تجربي تكيه مي­كنند و يك طبقه در جامعه مرجع مي­شوند و تصميم گيري آنها هم ربطي به آموزه هاي عقلاني و وحياني ندارد؛ براي مثال در دستگاه پزشكي، ساختار تجويز دارو و درمان كاري به آموزه هاي انبياء ندارد، مستقلاً به عنوان يك علم راه خودش را ادامه مي­دهد. علاوه بر اين طبقه مرجع، طبقه مرجع ديگري هم وجود دارد به نام حكما و عرفا و يك طبقه مرجع ديگر هم فقها هستند. اين سه طبقه مرجع، در واقعيت با هم تعارض دارند و اين تعارض بين طبقات متعدد مرجع و تصميم ساز و تصميم گير، يكي از اصلي ترين عوامل تشتت اجتماعي در كشور است. با تعريف پايگاههاي مستقل از هم، پايگاه علم و تكنولوژي از وحي و علوم عقلاني جدا مي­شود و سه حوزه جدا از هم و سه دستگاه تصميم گيرنده به وجود مي­آيد؛ حتي در درون فرد نيز اين اتفاق رخ مي­دهد و اين امر در فرد تعارض و تشتت رواني ايجاد مي­كند. يكي از دلايلي كه دروس معارف در دانشگاهها جاي پايي باز نمي­كند بي­ارتباط بودن با تخصص افراد است. چرا كه علم تخصصي آنان علم سكولار است و اين دو در تعارض با هم هستند، در نتيجه فرد دچار تعارض مي­شود. همان طور كه اگر شخصي مرجع­هاي مختلف معرفتي داشته باشد دچار بحران شخصيتي مي­شود، جامعه نيز اين گونه است. اگر دستگاههاي معرفتي جامعه هماهنگ نباشند و به يك اصل فلسفي تكه شود كه برهان و قرآن و عرفان يكي است، چون اين ها در عمل يكي نيستند، تعارض ايجاد مي­شود. در حقيقت بايد ساختاري تعريف شود تا اين ها را هماهنگ كند.

گرايش فرهنگي كه ما از آن سخن مي­گوييم مي­خواهد توحيد را مبناي حيات اجتماعي قرار دهد و نظام معرفتي اجتماعي و شبكه اطلاعات اجتماعي را بر محور معارف ديني شكل دهد.

پرسش و پاسخ

1 ـ تمدن اسلامي اصلي­ترين رقيب تمدن غرب

سؤال: آيا آن چه كه در دنياي امروز در حال اتفاق افتادن است، علائم خوب و مناسبي براي اين نتيجه گيري است؟ ممكن است جريانهاي فرهنگي در درونشان يك سؤال جدي را به وجود آورند. مثلاً ممكن است مدرنيزم بتواند در ادامه حيات خود با تمهيداتي، مشكلات خودش را حل كند؛ يعني بشر را به سمت معنويت و خدا سوق دهد. سؤال اين جاست كه چرا نام آقاي كارلس را در كنار آقاي گاردوي كه فرد تحصيل كرده­اي است آورديد؟

جواب: يادم هست وقتي گورباچف سركار آمد و اصلاحات را شروع كرد طرفداران كمونيسم مي­گفتند هيچ اتفاق عظيمي نيفتاده است. در حالي كه براي اهل بصيرت و محور و صدر آنها، امام(ره) آشكار بود كه ديگر حيات كمونيزم به پايان رسيده است و دليلش هم اين بود كه اقتدار كمونيستها در عالم ناشي از پايگاه سياسي آنها بود و انقلاب اسلامي اين پايگاه را از آنها گرفت. انقلاب اسلامي كه يك گرايش عدالت خواهانه همراه با گرايش به توحيد و معنويت بود همه طرفداران عدالت را آماده كرد و موازنه قدرت را به هم زد.

همه اين امور فروپاشي در مقابل معنويتي است كه اسلام ايجاد كرده است. من معتقدم همين مطلب را هانتينگتون نقل كرده است. او درست يك سال يا دو سال بعد از فروپاشي شوروي دو تا نظريه مطرح كرد: اول نظريه پايان تاريخ بود كه گفت ليبرال دموكراسي بر رقيب خودش ـ يعني كمونيزم سوسياليزم كه ده­ها سال با هم مي­جنگيدند ـ پيروز شد و دوم نظريه مربوط به تمدنها (يعني برخورد تمدنها) بود كه تقريباً تأثير گذارترين نظريه در دوره معاصر ما در انديشه سياسي و رفتار سياسي جهان است. جريان 11 سپتامبر هم از همانجا ناشي مي­شود. در واقع هانتينگتون به دو نكته توجه داشت: اول اين كه دريافته بود فروپاشي شوروي بيش از اين كه مستند به ليبرال دموكراسي شود، مستند به اسلام است و دوم اين كه رقيب دوم ليبرال دموكراسي، اسلام است. لذا هانتينگتون نظريه برخورد تمدن­ها را در شرايطي ارائه داده است كه به قول خود او اسلام از نو در حال ابداع شدن است و هويت تمدني و فرهنگي در دنياي اسلام احياء شده و تمدن اسلامي، اصلي­ترين رقيب تمدن غرب است.

واضح است كه غرب در معرض يك فروپاشي جدي است و اصلي ترين عامل آن هم ضعف معنويت در آن جاست. از نظر من شرايط ما دقيقاً 15 سال قبل شوروي است. اصلاحات تازه شروع شده و هيچ كس هم پيش بيني نمي­كند كه دوره فروپاشي است. آيا اين كه اسرائيل ـ پايگاه صهيونيستها ـ در مقابل اسلام هيچ كاري نمي­تواند بكند، علامت اين نيست كه موازنه قدرت در جهان در حال به هم خوردن است؟ جسارتي كه در دنيا در مقابل تمدن غرب ايجاد شده، جسارت كمي نيست. آمريكا براي اين كه چهره خشني از اسلام نشان دهد، گرايش­هاي انقلابي دنياي اسلام را به طرف خاصي سوق مي­دهد و از تشيع بر مي گرداند، اما بيش ترين زماني كه در اروپا كتاب­هاي مربوط به اسلام فروش رفته است بعد از انقلاب اسلامي بوده است. آيا اين كه آمريكا تنها رقيب خود (=ايران) را با انواع سلاح ها از بين نمي برد به اين دليل نيست كه مبارزه جهاني تغيير كرده است؛ اساساً نفس لشكر كشي و نظامي گري آمريكا نشأت گرفته از شكست اوست؛ شكست او در برابر رشد اسلام خواهي در غرب كه قرائن هم براي اثبات اين رشد در غرب فراوان است. غربي­ها خود اعتراف كرده اند كه تنها و اصلي ترين رقيب آنان، اسلام مبارزي است كه خواستار جهاني شدن است. پيشنهاد عمده­اي كه براي جلوگيري از رشد اسلام مبارز بيان كرده­اند اين است كه غرب بايد گرايش­هاي سكولاريستي را در دنياي اسلام افزايش دهد، تا در عين حالي كه مسلمانان اسلام را قبول دارند اين گرايشها دردنياي اسلام رشد يابد. بنا به گفته خودشان تجدد گراها نيروي آنها در دنياي اسلام هستند! اما نيروي ما در درون تمدن غرب، مسلمانهاي بنيادگرا و اصول گرا هستند.

نشانه ديگر براي تولد معنويت جديد در دنيا اين است كه در اين دوره مسيحي­ها حاضر به همكاري با يهوديان نيستند؛ جنگهاي صليبي را يهوديان راه انداختند. يهودي ها دين مسيح را كه دين خشني نبود، سپر خود كرده بودند و اكنون هم به دنبال به راه انداختن جنگ صليبي دوم هستند و چون نيروي در دنيا ـ به خاطر خصلت نژاد گرايي ـ  كم است، دوباره مسيحي ها را سپر خود مي­كنند، ولي اين بار با همه تلاشهايشان مسيحيت زير بار نمي­رود.

بنده نيز مقايسه بين كارلس و گاردوي را قبول ندارم؛ ولي در اينجا مي­خواهيم دو مثال بياورم: يك مثال از كساني است كه در ميدان مبارزه ـ آن هم مبارزه نظامي در دنياي شرق ـ بودند (كارلس) و گرايش يكي از شخصيتهاي شاخص آنان به اسلام، علامت گرايش فوج عظيمي از طرفداران كمونيزم به اسلام است. توجه داشته باشيد كه مسلمان بودن گاردوي علامت گرايش طبقه اجتماعي او به اسلام نيست؛ ولي گرايش شخصي مثل كارلس به معنويت، گرايش يك طبقه اجتماعي است. مثال يكي از طلاب خارجي حوزه علميه قم يعني احسان طبري است كه واقعاً در غرب تأثير گذار بود او قبل از آن يكي از 50 عضو آكادمي علوم شوروي و تئوريسين بزرگ كمونيست­ها بوده است! تمدن غرب با تكيه بر شهوات مادي در ليبرال دموكراسي و شرق با تكيه بر غضب مادي در سوسيال كمونيزم در حال منزوي كردن، معنويت بوده و هستند اما وجدان عمومي بشر به حدي از ارتقاء رسيده است كه ديگر قانع نمي­شود و علائم آن هم در حال ظهور است. بنابراين ظهور اين گرايش صرف مسلمان شدن چند نفر شاخص نيست بلكه گرايش به معنويت و گرايش به انتقاد از غرب در حال رشد است؛ همانند تفكر مرحوم شهيد آويني كه البته اگر با بي­انصافي اين تفكر را به هايدگر نسبت ندهيم، چون هايدگر از منظر ديگري نقل مي­كند.

ما به اين سخن انتقاد داريم كه مي­گويد انبياء همان طور كه تعاليم معنوي را آورده­اند، آموزه­هاي مورد نياز حيات اجتماعي بشر را هم آورده­اند؛ و البته مقصود آنان همان زندگي ساده و بسيط است. از طرفي نيز اعتقاد ما اين نيست كه آن چه بعد از انقلاب صنعتي و رنسانس رخ داده است انحراف است و بايد به ما قبل رنسانس برگشت. ما مي گوييم بايد تمدن غرب را در تمدن اسلامي منحل كرد و اسلام قدرت انحلال آن را دارد.

2 ـ دستيابي به دو انقلاب فرهنگي و اقتصادي چشم انداز آينده انقلاب اسلامي ايران

انقلاب سه گونه است: انقلاب فرهنگي، انقلاب سياسي و انقلاب اقتصادي. انقلاب سياسي با توبيخ از سر مي­گذرد، و چالش دنياي اسلام با غرب اگر مقداري جلوتر رود قطعاً به معني غلبه انقلاب سياسي است؛ ولي دو انقلاب ديگر هم مورد نياز است. به نظر اينجانب انقلاب فرهنگي، هم در حوزه و هم در دانشگاه در حال رخ دادن است و علامت آن اين است كه قبلاً مقاومتها در برابر همين حرف، بسيار جدي بود ولي امروز چه در حوزه و چه در دانشگاه طرف دار دارد. چرا؟ چون انقلاب سياسي در مسير خود به جلو، گمان مي­برد كه مي­تواند فرهنگ قبلي را به كار گيرد و به مقاصد خود برسد؛ ولي كم كم به جايي مي رسد كه تعارض ميان آن فرهنگ و ايده­ها آشكار مي­شود. اين جاست كه در اين شرايط، دو راه پيش مي­آيد: يكي اين كه ما دست از ايده­هايمان برداريم و اين حرف خود را كه اسلام در حوزه عدالت اجتماعي و در مقياس جهاني حرف دارد پس بگيريم و توبه نامه بنويسيم، كه بعضي­ها الان مي­نويسند و يا راه ديگر را بپيمائيم كه خط كشيدن بر روي علم سكولار است. اين مسير راه طرفداران انقلاب اسلامي است. اين كه رهبر بزرگوار تأكيد برمولدي شدن مي­كنند به همين خاطر است. راه دوم مولد شدن تغيير جهت است؛ تا دانشگاه يا محافل ديني مولد نشوند، نمي­توانند به طرف علوم ديني تغيير جهت بدهند. بنابراين گام دوم انقلاب اين است كه بايد در مفهوم بنيادين حوزه، تكامل ايجاد كرد. نمي­گوييم تحول؛ بلكه مي­گوييم بايد تكامل ايجاد كرد. يعني بايد در علم و مباني اصول كه مركز استناد مي­باشند بايد تكاملا ايجاد شود. علم اصول موجود، كفاف استنباط و فهم دين حداكثري را نمي­دهد و زمينه­هاي اين تحول كم كم در حوزه پيدا مي­شود البته اين تحول به معني انفعال بر محور تعبد به وحي نيست، منطق و تفكر در دين هم بايد تكامل پيدا كند.

حوزه امروز با حوزه 200 سال قبل خيلي فاصله دارد. به عقيده بنده، حوزه در كنار انفعال كه هميشه او را تهديد مي­كند، در معرض يك زاد و ولد جديد است و آن نوگرايي اسلام است. در دانشگاه هم زمينه­هاي اين تحول پيدا مي­شود. بنابراين بعد از اين كه انقلاب فرهنگي اتفاق افتاد، انديشه، (=تفقه) شما به عرصه­اي مي­رسد كه مي­توانيد بدون حكومت استنباط كنيد. حكمت حكومتي، عرفان اجتماعي و فقه حكومت مي­خواهد. حكمت ما حكومتي نيست. فلسفه­اي كه در حوزه است، اصلاً ناظر به عمل اجتماعي نيست. بحث در هستي محض و مجرد است كه كاري به كنترل عينيت ندارد؛ در حالي كه در علوم غربي تحول از فلسفه هايشان شروع شده است. اخلاق اجتماعي، اخلاق سازماني، عرفان سازماني، فقه حكومتي و فقه اداري در كار نيست. با رساله كه مناسك عبادي فرد است و در جاي خود هم خيلي محترم و مقدس است، نمي­توان رفتار حكومت را قاعده مند كرد. از مهدي نراقي كسي توقع ندارد عرفان اجتماعي ايجاد كند. نوشته هايش از سر آن زمان هم زيادي است.حوزه بايد بدون انفعال وارد اين فضاها شود؛ نه اين كه علوم غربي را بخواند و نه اين كه معرفتهاي حسي، معرفتهاي ديني را سازمان­دهي مي­كنند. بايد منطق ديني و معرفت تكامل يافته معرفتهاي ديني را تكامل دهد و معرفت ديني، محور منظومه معرفتهاي ديگر شود. تعامل درست است ولي متغير توسعه ايمان بايد تكامل پيدا كند؛ نه بر محور توسعه اخلاق مادي و اين نقطه مقابل نظريه غرب گرايي است كه مي­گويد تكامل اخلاق مادي، توسعه نياز مادي مي­آورد و توسعه تحقيقات، علوم و فناوري هم بر روي توسعه معرفت ديني تأثير مي­گذارد.

توسعه اخلاق فرهنگي به ايمان، ظرفيت منطق را رشد مي­دهد و ظرفيت منطق، توسعه معرفت ديني مي­آورد و توسعه معرفت ديني مبناي منظومه معارف مي­شود و همه آنها، علوم ديني به معناي نقلي مي­شود. ما هيچ وقت نمي­گوييم چيزي كه بنيادي مي­شود نقلي است، معني ندارد بگوييم چيزي كه بنيادي است نقلي مي­شود؛ ولي دين مي­تواند از سكولار بودن بيرون بيايد. پيش فرضها و روش آن تغيير كند.

بنابراين اگر ما انقلاب فرهنگي كرديم آن وقت انقلاب صنعتي اتفاق مي­افتد و در نتيجه تكنولوژي و فناوري و محصولات هم تغيير مي­كند. به اعتقاد من ظرفيت انقلاب اسلامي چنين ظرفيتي است.

انتقاد من به بعضي از عزيزان همين است كه احساس مي­كنند ما در چنبره جهاني سازي ليبرال دموكراسي گرفتار شده­ايم. اتفاقاً اين طور نيست؛ پتانسيلي كه انقلاب اسلامي در دنيا ايجاد كرده، پتانسيلي است كه مي­تواند منتهي به انقلاب فرهنگي و اقتصادي شود و اثبات اين نظريه احتياج به گفت و گوي بيشتر و دقيقتري دارد.

نـوآوری و تمـدن‌سـازی

1 ـ نوآوری و تمدن‌سازی اسلامی


ما به دنبال هدف مشترك همه انبیاء الهی و ایجاد تمدن الهی هستیم. در این تمدن هم معنویت و اخلاق و فضیلت به معنای عبودیت و بندگی خداوند متعال، هم عقلانیت کامل  و هم كارآمدی عینی اجتماعی وجود دارد.

تركیب سه شاخصه فوق، «تعالی» است و جامعه الهی، جامعه‌ای دارای تعالی است که به سمت آن حركت می‌كند و در برابر «توسعه» و شاخصه‌های مربوط به آن قرار دارد. باید توجه کرد كه جامعه متعالی، از تركیب تجدد و تمدن جدید و نوپای غرب با آموزه‌های اسلامی به دست نمی‌آید، بلكه تعالی، هویتی مستقل دارد. نمی‌توان با اسلامی كردن تجدد و ایجاد مدرنیته اسلامی، به مفهوم رایج آن به تمدن الهی رسید. تمدن الهی كه مقصد آن تعالی انسان است بر بناهای استوار دیگری مبتنی است و باید کار خود را از زیربناهای خاص خود آغاز  نماید.

 

1/1 ـ خودباوری پیش از نوآوری

اگر بخواهیم به سمت تعالی حركت کرده و زمینه‌ساز تحقق تمدن الهی باشیم، باید جامعه جهانی را تحت تأثیر قرار دهیم و در این مسیر، گام‌های اساسی برداریم.

اولین گام در این راستا ایجاد خودباوری در امت اسلامی است. خودباوری، در مقابل مسیری است كه دشمنان برای منحل كردن تمدن دینی در تمدن مادی خود، پی گرفته‌اند و آن، «تحقیر»، «فریفتگی» و «انحلال» امت اسلامی در درون تمدن و امت مادی است. كاری كه دشمن در طول تاریخ انجام داده است و اختصاص به دوره معاصر هم ندارد، نفی خودباوری مسلمانان است. اساساً رنسانس که آغاز شكل‌گیری تمدن جدید و فراگیر غرب بود، ابتدا تحقیر سایر ملت‌ها و سپس ایجاد فریفتگی نسبت به غرب را دنبال کرد. هرگاه این دو گام برداشته شد؛ یعنی ملتی احساس حقارت کرد و ارزش‌های خود را در مقابل ارزش‌های بیگانه از دست داد و به جای محور دیدن ارزش‌های خویش، ارزش‌های دیگران در نگاه او جلوه نمود، به تدریج، هویت و كرامت آن ملت و امت از کف خواهد رفت. نقطه محوری این از دست رفتن كرامت و هویت، تحقیر ارزش‌هایی است كه جامعه دنبال می‌كند، به آن‌ها پایبند است و آن‌ها را جزو مقاصد عالی خود می‌داند. سران استكبار و تمدن مادی همواره خواسته‌اند ملت‌های مؤمن و امت ایمانی را به نقطه‌ای برسانند كه در مقابل ارزش‌های آنها احساس حقارت كنند. البته در طول تاریخ تحقیر ملت‌ها، شیوه‌ها و شكل‌های متفاوتی داشته است كه در دوره بعد از رنسانس بسیار پیچیده‌تر و به خصوص بعد از انقلاب صنعتی و فراگیر شدن محصولات صنعتی غرب، بستر آن فراهم‌تر شده است. البته از این منظر انسانها و جوامع، متفاوت هستند. كسانی كه به كشورهای غربی سفر می‌كنند ظرفیت‌های متفاوتی دارند. برخی در مقابل نظم ظاهری غرب احساس حقارت می‌كنند؛ همین كه مثلاً نظم آنها را در رفت‌و‌آمد و ارتباطاتشان می‌بینند یا نظم را در مظاهر اجتماعی مشاهده می‌كنند، حقارت، آنها را فرا می‌گیرد؛ در مقابل یك فروشگاه زنجیره‌ای احساس حقارت می‌كنند! یا مثلاً در مقابل مترو و نظم حاكم بر آن منفعل می‌شوند. آنها وقتی به جامعه خود می‌آیند كاملاً پیداست كه در مقابل آن مظاهر، تحقیر شده‌اند و از موضع قدرت صحبت نمی‌كنند. برخی هم خود را در مقابل نظم تكنولوژی و در برابر گستره علمی آنها حقیر می‌بینند. آنها هم وقتی بر می‌گردند كاملاً پیداست كه در مقابل پیچیدگی تولید علم و دانش آنها و مجامع تحقیقاتی و كتابخانه‌های بزرگ آنها احساس حقارت می‌کنند. چنین جامعه‌ای در قدم بعد احساس فریفتگی و دچار انحلال می‌شود و این انحلال هم به دست خود این ملت اتفاق می‌افتد! ملتی كه فریفته ارزش‌های دیگران می‌شود و پیشرفت و توسعه و كمال را در راه دیگران می‌بیند، به خودی خود در آن مسیر و در مقابل آن حركتی كه آنها انجام داده‌اند منحل خواهد شد.

اگر ما بخواهیم در مقابل آن جامعه آرمانی ـ كه تمدن مادی پیش‌روی بشر قرار داده است ـ افقی جدید بگشاییم باید خودباور باشیم. ایجاد خودباوری، در مقابل تحقیر قرار دارد و نقطه آغاز حركت به سمت تعالی است. البته خودباوری به مفهوم اتكا به نفسانیات نیست، بلكه برعكس، خودباوری به معنی احساس هویت بر محور ارزش‌هاست. خودباوری؛ یعنی اینكه انسان و جامعه، ارزش‌های متعالی را كه ارزش‌های دینی و انسانی است ـ كه به آن احساس وابستگی می‌كند ـ مهم‌ترین ارزش‌ها بداند. اگر جامعه‌ای، حول محور ارزش‌های متعالی جمع شود و ارزش‌های خود را والاتر از ارزش‌های رقیب بداند هویت او زنده شده است. این احساس هویت و خودباوری، نقطه آغاز حركت انسان و جامعه به سمت قله‌ها است. انقلاب اسلامی یك جوشش مجدد بر محور حركت انبیای الهی است كه در آن هویت جامعه اسلامی از نو به او بازگردانده شده است. این در حالی است كه تلاش جامعه غرب، منحل كردن هویت و تحقیر امت اسلامی بوده تا مسلمان‌ها از مسلمان بودنشان احساس حقارت ‌كنند. می‌دانیم بسیاری از مسلمان‌هایی كه قبل از انقلاب اسلامی، حتی جزو روشنفكران بودند و برای تحصیل به دنیای غرب می‌رفتند، از این كه اعلام مسلمانی كنند احساس حقارت می‌كردند و گاهی خودشان را غیرمسلمان معرفی می‌كردند. در همین دانشگاه‌های ما مسلمان‌ها برای احیای مناسك قطعی و رسمی مذهبی كه اکنون با افتخار انجام می‌شود، احساس حقارت می‌کردند. برخی از فعالان سیاسی در احوالات خود، نقل کرده‌اند که در زندان وقتی شب‌های جمعه می‌خواستند دعای كمیل بخوانند باید یك گوشه خلوتی پیدا می‌كردند عبایشان را روی سرشان می‌كشیدند تا كسی متوجه نشود كه مشغول مناجات با خدا هستند! این احساس خودكم‌بینی، در مقابل موج مادی‌گرایی؛ به خصوص، خودكم‌بینی در مقابل سوسیالیست‌ها و كمونیست‌ها بود. احساس هویت و خودباوری، به معنی اتكای به ارزش‌های اصیل الهی و ارزش‌های خودی است. همان چیزی كه در واقع با انقلاب اسلامی اتفاق افتاده است.

 

1/2 ـ ضرورت و غایت نوآوری

گام دوم در مسیر تعالی، نوآوری است. حال كه هویت تمدن اسلامی احیا شده است اگر بخواهیم به سمت تعالی و مقاصد اسلامی حركت كرده و با تمدن غربی زاویه پیدا كنیم و دنباله‌رو نباشیم، باید حتماً نوآوری داشته باشیم. نمی‌توان با اتكای به دست‌آوردهای دیگران كه در مسیر اهداف و ارزش‌های دیگری طراحی شده است، برای احیای تمدن دینی مبتنی بر هویت اسلامی و ارزش‌های اسلامی تلاش كرد.

حال این‌که نوآوری در چه گستره‌ای باید اتفاق بیفتد، ‌تابع این است كه ما مقصد خود  را چگونه تعریف می‌كنیم. اگر دنبال این باشیم كه درون مفاهیم و فرهنگ حاكمی كه ناشی از تمدن غربی است، جایگاه خود را گسترش دهیم و در جامعه جهانی مبتنی بر تعاریفی كه از تمدن مادی ناشی می‌شود، سهم تأثیر خود را افزایش دهیم، نوآوری ضرورت چندانی نمی‌یابد. به عنوان مثال در موازنه جهانی كشوری مثل چین را می‌بینیم که می‌خواهد سهم تأثیر خود را در جامعه جهانی افزایش دهد. این كشور، احیای هویت نموده و این هویت را در جهت افزایش سهم تأثیر خود در روابط بین‌الملل فعال می‌نماید؛ بدون این‌كه بخواهد تعاریف جهانی را تغییر دهد. چین در مقیاس جهانی، عدالت سیاسی، فرهنگی و اقتصادی تعریف جدیدی را نیاورده و نمی‌خواهد معادلات و تكنولوژی جدیدی را بر جهان حاكم سازد، بلكه در درون همین روابط حاكم بر جهان و در چارچوب ارزش‌ها، بینش‌ها، دانش‌ها و تكنولوژی موجود می‌خواهد سهم تأثیر خود را افزایش دهد، اما ما در پی احیای هویت اسلامی و تحقق تمدن نوین اسلامی هستیم.

 

1/3 ـ نوآوری در سه مقیاس

نوآوری می‌تواند در سه مقیاس باشد؛ یكی مقیاس جامعه جهانی، دوم، مقیاس بین‌المللی، سوم، مقیاس ملی. معنی تصرف در مقیاس جهانی این است كه می‌خواهیم معادلات حاكم بر جهان را به نفع ارزشهای خود تغییر بدهیم و مفاهیم جدیدی را بر وحدت جامعه جهانی حاكم كنیم؛ ساختارهای كلان جامعه جهانی را بشكنیم و ساختارهای جدیدی را جایگزین كنیم. به تعبیر دیگر، می‌خواهیم  جهت حاكم بر تحولات جهانی را تغییر و این جهت را به ساختارهای حاكم بر كل جهان تسری دهیم. اگر بخواهیم در حوزه فرهنگ صحبت كنیم، باید مفاهیم پایه جامعه جهانی را تغییر دهیم سپس ساختارهای مبتنی بر آن را در مقیاس وحدت جهانی دگرگون کنیم.

اگر دنبال آوردن تكنولوژی جدید، نظام فكری جدید، بینش جدید و نظام ارزشی مسلّط بر جامعه جهانی نیستیم، بلكه می‌خواهیم درون همین چارچوب‌ها، سهم تأثیر یك ملت را افزایش دهیم؛ روابط بین‌المللی و مناسبات قدرت را در جهت حاكم بر جامعه جهانی تغییر دهیم اما نمی‌خواهیم تغییر جهت ایجاد شود؛ این تغییر در مقیاس دوم یعنی مقیاس بین‌المللی خواهد بود.

اما گاهی می‌خواهیم در مقیاس ملی تصرف كنیم؛ یعنی نمی‌خواهیم وحدت كل جامعه جهانی و تعاریف حاكم بر مناسبات كل و همچنین سهم تأثیر خودمان را در موزانه تغییر دهیم، بلكه می‌خواهیم مبتنی بر همان تعاریف و مبتنی بر روابط مسلط بین‌الملل و در همان  منزلتی كه در جامعه جهانی برای ما تعریف شده است، درون خود را متحول كنیم؛ به طوری كه از فرآیندهای تحول جا نمانیم! در این صورت، ما معنی پیشرفت و توسعه را این‌گونه تعریف کرده‌ایم كه می‌خواهیم به عنوان یك قمر در منظومه قدرت جامعه جهانی حركت کنیم و از این كاروان عقب نیفتیم.

اما می‌خواهیم سهم تأثیر خود را تغییر دهیم و كل مناسبات جهانی را دگرگون سازیم؛ یعنی می‌خواهیم تمدن جدیدی را بر جهان حاكم كنیم. دنبال تركیب‌سازی هم نیستم كه مدرنیته اسلامی درست كنیم، نمی‌خواهیم آموزه‌های اخلاقی و معنوی اسلام را با دستاوردهای غرب در حوزه تمدنی، تركیب‌سازی نمایم، بلكه معتقدیم تركیب‌سازی برای دوره گذار است و جهتی كه می‌خواهیم حاكم كنیم همان تعالی است و حق اصلی ملت‌ها را تعالی می‌دانیم. ما معتقدیم كه موعود انبیا این است كه جهت حاكم بر جامعه جهانی را به سمت قرب تغییر دهند و همه این مناسبات، به مناسبات قرب  تبدیل ‌شود.

اما چنانچه درون فضای حاكم بر جامعه جهانی و مبتنی بر همین تكنولوژی موجود بخواهیم درون خودمان را بازسازی نماییم، این نوآوری در مقیاس ملی خواهد بود. همچنین اگر می‌خواهیم سهم تأثیرمان را در همین تمدن بالا ببریم؛ یک رقابت بین‌المللی در کار خواهد بود. رقابتی کنونی بین اتحادیه اروپا وآمریكا در همین راستا است؛ یعنی هر دو در درون ایدئولوژی برآمده از رنسانس و در چارچوب ایدئولوژی مسلط غرب كه حاصلش لیبرال دموكراسی است، می‌خواهند سهم تأثیرشان را بالا ببرند. حتی اکنون چالشی كه بین روسیه و غرب و بین چین و غرب وجود دارد در همین دایره است. به عبارت بهتر، حتی روسیه به دنبال تغییر ایدئولوژی جامعه جهانی به سمت سوسیالیسم و كمونیسم نیست. او می‌داند كه زمان آن ایدئولوژی تمام شده و ایدئولوژی غالب و برتر تمدنی مادی همان ایدئولوژی غرب و لیبرال دموكراسی است، لذا می‌خواهد درون همین ایدئولوژی سهم تأثیر خودش را افزایش دهد.

 

2 ـ نوآوری و نفی تمدن غرب

ما مدعی هستیم که می‌خواهیم تعاریف حاكم بر وحدت جهانی را به هم بزنیم و معنی سعادت، عزت، كرامت و عدالت را متحول سازیم. ما می‌گوییم عدالت با مناسبات سوسیالیستی محقق نمی‌شود. تناسبات نظام سرمایه‌داری نیز عدالت اقتصادی ایجاد نمی‌كند و لیبرال دموكراسی، مفید عدالت سیاسی در توزیع قدرت در جهان نیست. ما، در این مقیاس، سخن داریم. پس، نوآوری‌ها باید در این مقیاس اتفاق بیفتد. گرچه حتماً ما باید در كوچك‌ترین مسائل هم دنبال نوآوری باشیم و برای رسیدن به نوآوری در مقیاس كلان و توسعه، شیب بسازیم، ولی حتماً نوآوری ما باید متناسب با اهدافمان تعریف شود.

 

2/1 ـ نگاه جهانی امام راحل(ره)

معمار بزرگ انقلاب اسلامی، امام راحل(ره)‌ در پی این بودند كه حكومت دینی را در یك كشور بنیانگذاری كنند، سپس بیداری امت اسلامی را ایجاد نمایند و هویت معنوی را در جامعه جهانی زنده کنند و مطالبات جامعه جهانی را تغییر دهند كه این تغییر مطالبات، تبدیل به یك انقلاب جهانی در مسیر ایجاد تمدن الهی به دست وجود مقدس امام زمان (ع) خواهد شد. این را هم می‌دانیم كه انقلاب همواره وقتی اتفاق می‌افتد كه مطالبات یك جامعه بر محور یك ایدئولوژی با ساختارهای موجود تنافی پیدا می‌كند. و ساختارها نمی‌توانند پاسخ‌گوی ظرفیت مطالبات باشند. از این‌رو حتماً بین این مطالبات و این نیازهای فعّال با ساختارها تناقض پیدا می‌شود و به یك جنبش، حركت و انقلاب در ساختارها تبدیل می‌شود. چیزی كه امام راحل(ره) و انقلاب اسلامی دنبال می‌كنند ایجاد یك انقلاب جهانی است كه مقدمه شكل‌گیری تمدن الهی در عصر ظهور می‌باشد. گام‌هایی انقلاب اسلامی در همین مقیاس بوده است. امام(ره)‌ شعارهایی كه می‌دادند واقعاً عملیاتی كردند؛ اگر می‌فرمودند دلیلی ندارد كه ما امت اسلام را به تصاحب قدرت دعوت نكنیم. اگر می‌فرمودند كه ما دنبال این هستیم كه قله‌های كلیدی جهان را فتح كنیم، واقعاً گام‌هایی كه برداشتند به بلندای همین ادعا بوده است. این‌گونه نبود كه امام(ره) مدعی تحول جامعه جهانی باشند، ‌اما تصرفاتشان در مقیاس ملی باشد. بی‌تردید از همان دیرباز، آن چیزی كه در آرمان‌ها و در نوع حركت امام(ره) به چشم می‌خورد، حركت در مقیاس ملی نبود. انگیزه‌هایی هم كه تحریك می‌كردند انگیزه‌های ملی نبود، بلكه انگیزه‌های الهی و حركت تدریجی در مقیاس جامعه جهانی بود. ایشان و خلف صالحشان مقام معظم رهبری(مدظله‌العالی) این حركت را پیش برده‌اند، و تاکنون خوشه‌های این نهال را هم چیده‌اند تا اینكه به نقطه‌ فعلی رسیده است.

 

2/2 ـ تقابل انقلاب اسلامی و غرب

اكنون چه دیگران بپذیرند و چه نپذیرند، هویت تمدن دینی احیاء و درگیری تمدن‌ها جدی شده است، كار به جایی رسیده است كه بدون اینكه ما مدعی جنگ تمدن‌ها باشیم غرب خودش در جنگ تمدن‌ها پیش‌دستی كرده است. تمدن غرب می‌فهمد هویت تمدنی اسلام كه زنده می‌شود می‌تواند مجموعه تمدن غرب را درون هاضمه خودش هضم كند. اول ساختارها را منحل می‌كند. كما اینكه یكی از دو ایدئولوژی بزرگ را كه به یكی از دو اردوگاه بزرگ برآمده از تمدن غرب متعلق بود، منحل كرده و شكست داده است؛ یعنی اردوگاه سوسیالیسم و كمونیسم، از هم فروپاشید که متغیر اصلی و عامل عمده آن، انقلاب اسلامی بوده است. احساس خطر عمده‌ای كه غرب دارد همین است و لذا درگیری تمدن‌ها را راه انداخته است. ما می‌بینیم كه تقریباً نظریه جنگ تمدن‌ها، جدی شدن و بسط آن از ناحیه غرب و جدی كردن نظریه هانتینگتون، هم‌زمان با فروپاشی شرق و هم‌زمان با نظریه پایان تاریخ فوكویاما است. هم‌زمان كه فوكویاما می‌گوید تاریخ به نقطه پایانی خودش رسیده است و لیبرال دموكراسی به عنوان ایدئولوژی غالب در حال جهانی شدن است و دیگر رقیب ندارد نظریه برخورد تمدن‌ها در دستور كار غرب قرار می‌گیرد. نكته این است كه غرب دقیقاً فهمیده است كه این خیزش اسلامی احیای هویت كرده و جامعه اسلامی، دیگر در مقابل تمدن غرب احساس حقارت نمی‌كند و جایگاه واقعی خود را در جامعه جهانی مطالبه می‌نماید. این نکته ،تحلیل و نظریه‌پردازی زیادی نمی‌خواهد، بلكه نمایان است كه همه كانون‌های بحران برای تمدن غرب، كانون‌های اسلامی است. بحمدلله همه جا، یك نقطه این كانون، به نقطه كانونی دنیای اسلام كه جمهوری اسلامی است بر می‌گردد. این به معنی ابرقدرتی جمهوری اسلامی است. این ابرقدرتی، مبتنی بر فرهنگ است. ما ابرقدرت فرهنگی هستیم و پیداست كه با جنگ فرهنگی جهان را فتح می‌كنیم. اگر احیا شدن هویت اسلامی یک واقعیت است و این هویت به یك برخورد تمدنی تبدیل شده است، در قدم بعد، این برخورد باید به یك تقابل همه‌جانبه در حوزه سیاست، فرهنگ و اقتصاد به سه حوزه چالش عظیم تمدنی تبدیل شود و به نقطه غلبه اسلام برسد. نکته اصلی منحل شدن استكبار جهانی در درون فرهنگ اسلام است پس محتاج نوآوری هستیم.

غرب كاملاً فهمیده است كه در بین تمدن‌های موجود، تمدنی كه می‌تواند لیبرال دموكراسی را در درون خودش هضم كند، بدون اینكه بر روی فطرت انسان پای بگذارد و راه عبودیت را به سوی انسان ببندد، تمدن اسلامی است. توین‌بی كه یكی از بزرگترین فیلسوفان تاریخ معاصر غرب است گفته بود تنها فرهنگی كه جهاز هاضمه‌اش قدرت دارد فرهنگ غرب را در درون خودش هضم كند و چیز دیگری از او بسازد فرهنگ اسلامی است. در واقع، آنها لبه اصلی درگیری را درگیری با تمدن اسلامی قرار داده‌اند. از همین‌رو، مثلاً برای معنویت اسلامی، بدل‌سازی می‌كنند كه این یك كار تاریخی شیطانی است. سینمای ماورایی كه در غرب وجود دارد برای این است كه می‌خواهند بدل‌سازی كنند. اشاعه قرائت صوفیانه از اسلام در جهان ـ كه در واقع ـ‌قرائت صلح كلی است در مقابل قرائت انقلابی امام(ره) است که این هم به خاطر مقابله با تمدن اسلامی است.

 

2/3 ـ انحلال تدریجی تمدن غرب

در هر صورت، ما اكنون در لبه برخورد تمدنی هستیم و در این مقیاس نیاز به نوآوری داریم. ما، در حوزه سیاست، فرهنگ و اقتصاد به نوآوری نیاز داریم. در حوزه فرهنگ، هم در محصولات، هم در ساختارها و هم در مفاهیم باید نوآوری كنیم. همچنین در مفاهیمی كه می‌خواهیم تولید كنیم مانند حوزه مفاهیم بنیادی و منطق‌ها، مدل و روش پژوهش، در حوزه مفاهیم تخصصی و دانش‌ها و در حوزه تكنولوژی باید نوآور باشیم. البته این نوآوری باید از طریق برنامه‌ریزی باشد و با دقت انجام بگیرد. این نوآوری، به معنی تعطیل تمدن غرب در فضای كنونی نیست، بلكه به معنی عبور از این تمدن و منحل كردن این تمدن در درون جهاز هاضمه خود است. ما از كود شیمیایی هم استفاده می‌كنیم، اما آن را در جهاز هاضمه یك موجود زنده‌ای به نام گیاه می‌ریزیم، سپس در الگوی غذای جهانی وارد می‌كنیم! ما تمدن غرب را حداكثر این‌گونه می‌بینیم. عنصر مثبت آن را باید از از جهاز هاضمه تمدن اسلامی عبور داد تا قابل مصرف باشد. با زرق و برق دادن و اضافه كردن نکاتی به كتاب ماركس، اقتصاد اسلامی ساخته نمی‌شود! اقتصاد سرمایه‌داری با روایت‌های اسلامی كه در كنار آن قرار می‌دهیم اقتصاد اسلامی نمی‌شود! نظام پولی غرب با جا‌به‌جا كردن برخی امور، به نظام اقتصاد اسلامی مبدل نمی‌گردد! چرخش اعتبارات غربی و بانك مركزی و ترکیب آن با شركت‌های سهامی بر محوریت توسعه سرمایه‌داری با چهار یا پنج روایت و آیه قرآن، اسلامی نخواهد شد. پس ما باید آنها را در درون جهاز هاضمه خود منحل كنیم.

 

3 ـ شاخصه و ضابطه نوآوری

نكته مهم دیگر این است که نوآوری حتماً باید چند شاخصه داشته باشد: اولین شاخصه‌اش این است كه باید در جهت باشد؛ یعنی تعبد در آن حاكم باشد،‌چرا که اگر نوآوری مبتنی بر تعبد نباشد به کار تمدن اسلامی نمی‌‌آید؛ به ویژه اینكه نوآوری در جهان زیاد است!

دوم این‌كه نوآوری باید قاعده‌مند باشد؛ یعنی اصول تفاهم علمی با نخبگان را در هر حوزه‌ای داشته باشد. اگر در حوزه فقاهت یا در حوزه دانش‌های تخصصی و یا در حوزه مفاهیم بنیادی است، باید با مردان میدان آن حوزه، قدرت تفاهم داشته باشد و خلاصه اینکه كاملاً قاعده‌مند و منضبط باشد.

سوم این كه نوآوری باید كارآمد باشد؛ یعنی حتی در نظری‌ترین محدوده‌ها اگر سخن می‌گوییم باید تلاش كنیم كه در همان محدوده كارآمدی داشته باشد و به بحث‌های نظری محض و خالی از غایت عملی تبدیل نشود. بنابراین، ما با این سه شاخصه نیاز به نوآوری داریم. چنان‌که گفته شد این نوآوری باید در همه عرصه‌ها باشد؛ آن هم در مقیاس ایجاد یك تمدن جهانی كه بتواند همه مفاهیم، ساختارها و محصولات موجود جامعه جهانی را آرام‌آرام و در یك فرآیند طولانی، در یك تمدن نوین اسلامی منحل سازد.

مبناي عدالت اجتماعي

يكي از مهمترين مطلوبهايي كه همه ما در زندگي اجتماعي پيگيري مي‌كنيم رسيدن به نقطه‌ي عدالت است؛ ميل به عدالت ميلي است كه خداوند متعال در فطرت همه انسان‌ها قرار داده است. البته پرورش اجتماعي و تاريخي بشر در درك از عدالت و نوع شكل بندي انگيزه‌ي عدالت خواهي مؤثر است. اما اين عدالت چيست و راه رسيدن به آن كدام است؟ براي عدالت تعاريف مختلفي آورده‏اند، تعريف رايج آن كه به حكمت يونان برمي‌گردد اين است كه «هر ذي حقي به حق خود برسد» گويا هر چيزي اقتضايي دارد كه بايد در مسير حركت خودش به آن برسد. در درون ما نيز يك نوع تعلق, كشش, ميل و خواهشي است كه مي‌خواهيم موجودات به آن نقطه‌ي مطلوب و اقتضاي مطلوب خودشان برسند.

تعريف ديگر كه بعضي از بزرگان هم طرح كرده‏اند, اين است كه انسان براي اينكه به منافع خود برسد، به حيات اجتماعي نياز دارد و براي اينكه به حيات اجتماعي برسد ديگران را در خدمت و مسير هدف خود به كار مي‌گيرد. وقتي زندگي اجتماعي شكل گرفت يك سلسله اعتبارات ضرورت مي‌يابد, كه يكي از آنها، اعتبار عدالت است؛ يعني انسان احساس مي‌كند كه به ميزاني كه جامعه به منفعت برسد او هم مي‌تواند به منافع خودش دست پيدا كند، لذا عدالت را اعتبار مي‌كند. عدالت يعني اينكه همه جامعه به حق خودشان برسند.

اساس اين عدالت مناسباتي است كه در نهايت به منافع من ختم مي‌شود، يعني مي‌خواهم همه جامعه به حق خودشان برسند كه من هم به منافع خودم برسم؛ بنابراين عدالت يعني تناسباتي كه منافع من را تأمين مي‌كند؛ و يا به عبارت ديگر ميل به عدالت يعني ميل به كمال من، منتهي اين منافع چون از مسير منافع همه عبور مي‌كند و همه بايد به منفعت‌شان برسند عدالت موضوعيت مي‏يابد. ولي آيا عدالت خواهي يعني ميل به منافع خود؟ و يا آيا عدالت خواهي يعني اشياء در عالم اقتضاءهايي دارند و من تعلق به اقتضاء اشياء دارم و مي خواهم اينها به حق و منافع خودشان برسند؟ يا عدالت  خواهي به فطرت انسان بازگشت مي‌كند و آن فطرت ميل به گسترش توحيد است؟ عدالتخواهي ميل به تحقق مناسبات توحيد در عالم و از جمله در حيات اجتماعي انسان است كه در فطرت همه ما گذاشته شده است. اين نظريه را تبيين و الزامات آن را بيان مي‌كنم.

مي‌پذيريم كه عدالت‌خواهي ميل به تحقق حقوق است، موجودات حقوقي دارند و در درون ما هم اين ميل گذاشته شده است كه آنها حق خودشان را استيفا كنند؛ اما سؤال اين است كه حق از كجا مي‌آيد؟ آيا اشياء به خودي خود داراي حقي هستند؟ آيا موجودات بر اساس انديشه‌هاي توحيدي به خودي خود چيزي هستند كه حقي داشته باشند؟ يا همه اين حقوق، حقوق اعطايي است. خداي متعال حقوقي را به مخلوقات اعطا كرده است و اين اعطا هم يك اعطاي اعتباري و قراردادي نيست بلكه واقعاً يك حق تكويني را عنايت كرده است؛ حق تكويني چيست؟ خداوند متعال در موجودات ظرفيت رسيدن به كمال و قربي را قرار داده و ميل رسيدن به آن قرب را هم داده است. و چون حقّ تكويني جعل كرده است، هيچ موجودي در نظام خلقت مأذون نيست كه آن حق را منع كند؛ يعني جلوي رسيدن يك موجود را به آن ظرفيتي كه خداي متعال براي او قرار داده است بگيرد؛ ولو اين موجود يك جماد يا نبات باشد. خداي متعال در هر موجودي ظرفيتي براي رشد  قرار داده است اين ظرفيت مبدأ پيدايش حق است، اگر موجودات تكامل پيدا نمي‌كردند، حركت و تغيير نداشتند، از نقطه‌اي به نقطه‌ي ديگر نمي‌رفتند، داراي شعور و درك و اختيار نبودند، اصلاً مسئله‌ي عدالت درباره آنها بي‌معنا بود؛ عدل از آنجايي معنا مي‌شود كه خداي متعال موجوداتي را آفريده و در آنها درك و شعور و اراده و احساس و مطالباتي قرار داده و ظرفيت رسيدن به آن طلب‌ها را هم در وجودشان نهاده باشد؛ حال اين موجود حق پيدا مي‌كند كه به اين نقطه برسد؛ اين حق از كجا آمده است؟ پايگاه اين حق بازگشت به فعل و مشيت خداي متعال مي‌كند. موجودات در ذات خودشان حقي ندارند؛ آنها ذاتي ندارند كه حقي داشته باشند. حق براي موجودات, بدون تصور حركت، تكامل، رشد، درك, فهم و اختيار بي‌معناست. وقتي خداي متعال موجودات را داراي شعور, اقتضا و ميل مي‌آفريند به همان اندازه‌ براي آنها حق ايجاد كرده است.

دومين نكته‌ي قابل تأمل اين است كه اين حقي كه خداي متعال در موجودات قرار مي‌دهد جدا از هم نيست. يعني اينطور نيست كه خداي متعال موجوداتي آفريده و در هر كدام ظرفيتي قرار داده باشد كه ارتباطي با رشد بقيه نداشته باشند, بقيه رشد كنند يا سقوط كنند آنها به رشد خود برسند. خداي متعال نظامي آفريده است كه موجودات آن ظرفيت، استعداد، توانايي‌ و مطالباتي در درون‌شان هست كه رويهم يك نظام مطالبات و استعداد هماهنگ است. تمام اجزا و اندام يك ارگانيزم زنده ميل به يك شكوفايي دارند و همه هماهنگ با هم رشد مي‌كنند؛ با يك قواعد و تناسبات دقيق رياضي كه خداي متعال حاكم كرده است همه اندام يك كودك هماهنگ و هنجار رشد مي‌كنند. در درون كل عالم هم همينطور است؛ ظرفيتي كه خداي متعال براي رشد عالم قرار داده است يك ظرفيت هماهنگ است؛ يعني اگر همه موجودات به رشد خود برسند، كمال و رشد هماهنگي در عالم اتفاق خواهد افتاد. اگر در نظام عالم جلوي رشد يك موجود گرفته شود در واقع به هماهنگي كل خلقت لطمه وارد مي‏شود.

سومين نكته اينست كه موجودات عالم هم عرض آفريده نشده‏اند, درون يك نظام هستند كه ترتب سطوح و اركان و ترتب طولي دارد. به عنوان مثال قوا و امكاناتي كه خداوند در استخدام ما قرار داده است وقتي به رشد خودشان مي‌رسند كه در استخدام اراده‌ي يك مؤمن قرار بگيرند و مؤمن آنها را در مسير تقرّب خداي متعال به كار برد و آنها هم خودشان را در اختيار قرار بدهند. به تعبير ديگر اگر شما روزي حلال ميل كنيد و اين روزي حلال قواي شما شود و با اندام‌تان عبادت كنيد، آن خوراك و اين اندام هم به رشد خودشان مي‌رسند؛ اينطور نيست كه رسيدن ما به قرب و كمال مزاحم رسيدن اين امكانات باشد، بلكه بالعكس! رشد آنها به اين است كه در اختيار ما قرار بگيرند، از بستر اراده‌ي ما عبور كند. تا به كمال خودشان برسد؛ كما اينكه كمال ما هم به اين است كه خداي متعال اين امكانات را براي ما بيافريند كه با آن عبادت كنيم؛ چشمي كه به من داده‌اند هم وسيله‌ي كمال من است و هم استخدام او در مسير كمال من وسيله‌ي كمال اوست. جماد و نبات هم اينطوري است, اگر تبديل به قواي مومن شد كه با آن عبادت كرد، به انوار عالم ملكوت تبديل و وارد عالم قرب مي‌شود، اراده‌ي انسان صراط كمال اوست. بنابراين عالم داراي نظامي است و متوازن آفريده شده است؛ استعدادها و ظرفيت‌ها متوازن است؛ يك نظام هماهنگ متعاضدند كه مكمّل يكديگر هستند.

اگر موجودي از مسير كمال خود فاصله گرفت يا موجودات ديگر را از مسير كمال خودشان دور كرد، به كمال كل عالم به اندازه‌ي ممكن و توان خودش لطمه زده است؛ به يك موجود كه ضربه زده مي‏شود به اندازه آن به كل عالم ضربه وارد مي‏شود، وقتي حق يك موجود سلب شود به رشد كل عالم ضربه وارد مي‏آيد. اگر يك ميكروب، سلولي از بدن شما را از بين ببرد به همان اندازه به كل ارگانيزم زنده‌ي شما صدمه زده است هرچند اين سلول در يك گوشه‌اي از بافت جزئي‌ترين عضو شما باشد.

وقتي عالم نظام و سطوح دارد، طبيعتاً داراي محور است؛ نظام، سيستم و ارگانيزم زنده نمي‌تواند بدون محور باشد. بنابراين كمال كل, در طريق كمال آن محور است، كما اين كه كمال آن محور هم واسطه‌ي كمال كل است‌؛ بنابراين كمال كلّ خلقت متناسب با كمال نبي اكرم (ص) خلق شده است. در اين وجود مقدس ظرفيت تقربي قرار داده شده است كه اگر ايشان بخواهد به كمال قرب خودش برسد همه‌ي عالم بايد براي او خلق بشود و همه عالم هم به گونه‌اي خلق شده‏اند كه اگر در مسير تبعيت از ايشان قرار بگيرند، به كمال خودشان مي‌رسند. هم او به كمال مي‌رسد و هم عالم به كمال مي‌رسد؛ كمال كلّ عالم در صلوات خداي متعال بر نبي اكرم است، اين معناي عدالت است.

عدالت يعني تحقق ولايت نبي اكرم (ص) در سراسر عالم، اگر ايشان با ظرفيت خودشان خدا را عبادت كنند و اين عبوديت منشأ مقام ولايت و ولايت مقدمه‌ي شفاعت بشود يعني ايشان نسبت به عالم ولايت كليه و مقام خلافت دارند. و اين خلافت طريق شفاعت ايشان است كه همه‌ي اسماي حسناي الهي به شفاعت ايشان در عالم جاري مي‌شود و به مخلوقات مي‌رسد. جريان توحيد، جريان اسماي حسناي الهي، جريان قرب، كمال و رشد در عالم به واسطه‌ي پرستش ايشان واقع مي‌شود. اگر جامعه تحت ولايت ولي عادل قرار بگيرد و او هم تحت ولايت وليّ معصوم باشد و رو به پائين هم، امكاناتي كه در اختيار افراد است تحت ولايت آنها قرار بگيرد، همه اين مجموعه يك منظومه هماهنگي است كه در مسير قرب حركت مي‌كنند؛ جماد, نبات, حيوان, ملك, جن و انسان بر محور پرستش نبي اكرم (ص) و جاري شدن اين پرستش در عالم, به كمال خودشان مي‏رسند.

عدالت يعني ظهور توحيد, يعني اينكه ولايت و تناسبات سرپرستي نبي اكرم (ص) در عالم جاري بشود و عالم هم اين تناسبات را بپذيرد. بنابراين عدالت به رشد و كمال مقيد مي‏شود، اگر حركت و رشد و تكامل در عالم نباشند عدالت بي‌معناست؛ در يك سلسله موجودات ساكن بدون رشد و تأثير و تأثر و بدون اينكه هيچ رابطه‌اي با هم داشته باشد، عدالت بي‌معناست. پس آن عدالت و رشدي كه براي عالم واقع مي‌شود اول اينكه رشد هماهنگ است؛ دوم غايت اين رشد هماهنگ، توسعه به مفهوم اصطلاحي رايج نيست؛ عدالت به تبع اين توسعه تعريف نمي‌شود؛ در نظام سرمايه‌داري آخرين مرتبه‌ هدف رسيدن به توسعه‌ي همه جانبه است. يعني به جاي رشد (به مفهوم اقتصادي) توسعه را گذاشته‏اند. توسعه يعني تغييرات همه جانبه و هماهنگ كه جامعه را از نقطه‌ي الف به نقطه‌ي ب مي‌برد تا جايي كه بر اساس بعضي از تعاريف حتي تناسبات تمدّني عوض شود، جامعه از يك تمدن وارد تمدن ديگري ‌شود و مدنيت جديدي شكل ‌گيرد.

يكي از مصوبات سازمان ملل حق توسعه است، اينكه حق توسعه را تصويب كرده‌اند، مي‌خواهند عدالت را به توسعه برگردانند مي‌گويند همه ملل حق توسعه دارند و اين اصلي‌ترين حقي است كه بايد مدار ساماندهي جامعه شود؛ جامعه در حوزه ي سياست و فرهنگ و اقتصاد بايد به گونه‌اي ساماندهي شود كه به توسعه ختم شود و اين توسعه و مناسبات آن همان عدالت است؛ دعواي اصلي ما در اين مفاهيم زيربنايي است كه اصلي‌ترين مفاهيم حاكم بر ساختارهاي جهاني است؛ يعني آن مكتبي كه مفاهيم زيربنايي عدالت را در حوزه‌ي سياست و فرهنگ و اقتصاد تعريف مي‌كند، در قدم بعد اين مفاهيم را به مفاهيم جهاني تبديل مي‌كند و بر اين اساس تكاليف ملل را تعيين و متناسب با اين تكاليف بازخواست و كيفر و مجازات معين مي‌كند و دادگاه‌هاي بين المللي تشكيل مي‌دهد؛ مكتبي عدالت را در جهان به دست مي‌گيرد كه زيربنايي‌ترين مفاهيم عدالت را تعريف ‌كند. اينطور نيست كه به آنها بتوان گفت مناسبات سرمايه‌داري غير عادلانه است و آنها هم بپذيرند كه غير عادلانه است! تعريف عدالت را به توسعه برمي‌گردانند و مي‌گويند عدالت تناسبات توسعه است. انسان‌ها بايد به توسعه برسند, توسعه هم اجتماعي واقع مي‌شود و عدالت تناسبات توسعه‌ي اجتماعي است. عدالت جهاني هم به اين معنا است كه يك توسعه‌ي واحد هماهنگ بر كل جامعه ي جهاني حاكم شود؛ بنابراين براي تحقق اين عدالت ساختارسازي مي‌كنند و عقلانيت درست مي‌كنند. مي‌گويند تحقق اين عدالت يك عقلانيت پيچيده‌ي اجتماعي نياز دارد كه همان عقلانيت مدرن است. اين عقلانيت مدرن ابزار تحقق توسعه، تحقق ليبرال دموكراسي در مقياس جامعه جهاني و تحقق عدالت جهاني است؛ مي‌گويند عدالت با حرف درست نمي‌شود معادله مي‌خواهد. بنابراين مدل‌ها, فرمول‏ها و رياضياتي درست مي‌كنند كه معادلات را به گونه‌اي تعريف كند كه به اين توسعه ختم شود.

ما هم اگر بخواهيم در حيطه‌ي عدالت و مناسبات عدالت سخن بگوئيم بايد بنيادي‌ترين مفهوم عدالت را تعريف كنيم. ما عدالت را به يك چيز بيشتر برنمي‌گردانيم، عدالت اين است كه توحيد در همه عالم جاري شود و به تعبير ديگر عدالت اين است كه پرستش گسترش يابد و مناسبات سجده در مقابل خداي متعال در همه شئون حيات اجتماعي بشر جاري شود؛ همين جريان تناسبات سجده, جريان قرب و جريان كمال هماهنگ عالم است. بنابراين عدالت تحقق ولايت نبي اكرم (ص) در عالم است.

اگر كسي عدالت را به كمال خود برگرداند و گفت هر موجودي طالب كمال خود است پس مناسباتي را در جامعه محقق مي‌كند كه به رشد خود برسد، كُنه اين تعريف عدالت به خود پرستي برمي‌گردد؛ روابطي عادلانه مي‌شود كه من رشد كنم، اين پرستش نفس است. اگر عدالت اومانيستي معنا شد (عدالت يعني مطالبات نوع انسان) انسان پرستي مي‏شود و بعد هم اگر گفته شود در فطرت انسان عدالت جويي است، يعني انسان مي‌خواهد اهواي اجتماعي محقق بشود تا همه به نفسانيات خودشان برسند؛ ولي ما مي‌گوييم ميل به عدالت ميل به تحقق مشيت است، خداي متعال براي اين موجودات اندازه‌ها و حدودي قرار داده است كه همين پايگاه حق است؛ اقداري قرار داده است كه همه نظام عالم مي‌توانند در ظرف خودشان به كمال قرب برسند و كمال قربشان هم يك كمال هماهنگ است؛ و چون نظام است داراي سطوح و محور است و محورش هم اولياي معصوم (ع) هستند؛ رسيدن آنها به كمال عبوديت, و هماهنگي عالم و از جمله عالم انساني در تبعيت از آن بزرگواران، بستر تحقق عدالت است. اگر ما مي‌گوئيم عصر ظهور, عصر تحقق عدالت است يعني عصر جريان ولايت حقه‌ي وجود مقدس امام زمان عليه السلام در همه زواياي اراده‌ي انسان است. و همين جريان ولايت ايشان است كه مبدأ جريان همه‌ي اسماي حسناست؛ و در آن حيات، نور، علم و همه‌ي حقايق جاري مي‌شود. دوره‌ي ظهور, عصر جريان كلمه‌ي نور و كلمه علم در عالم است؛ و جاري شدن كلمه نور و حيات در عالم, جاري شدن ولايت معصوم (ع)، يعني جاري شدن عبوديت و عبادت او در حيات است. يعني ولايت او به گونه‌اي در عالم جاري مي‌شود كه همه عالم با سجده‌ي او سجده مي‌كنند و همه زندگي اجتماعي يك سجده جمعي مي‌شود و عالم به عصري مي‌رسد كه عصر گسترش حيات طيبه، ايمان، نور و امثال اينهاست كه اينها از شئون عبوديتند؛ عصر ظهور, عصر آزادي انسان، رهايي انسان، (حالا تعابير دقيقي نيستند،) رفاه و امنيت انسان در سايه ولايت است.

پس حقيقت عدالت چيزي جز جريان ولايت حقه در عالم نيست، اگر همه عالم آن ولايت را با تمام ظرفيت بپذيرند، آن ولايت جاري مي شود و ظهور پيدا مي‌كند؛ و وقتي ظهور پيدا كرد، حقيقت آن جريان الهي در عالم جاري مي‌شود. پس عدالت در يك كلمه يعني گسترش عبوديت در جهان.

مأموريت دولت ديني هم اين است كه مناسبات پرستش را بسط بدهد نه مناسبات اهواء را؛ مناسبات فطرت انسان را گسترش بدهد نه مناسبات نفس را؛ البته حكومت باطل و تمدن مادي هم، نفسانيّات انسان‌ها را محور قرار مي‌دهد و نفوس را به هم گره مي‌زند و جامعه‌ي انفسي درست مي‌كند و اقتضاءات نفوس را به فعليت مي‌رساند؛ اين نفوس انساني از شعب شيطان هستند، كارشان خودپرستي و منفعت پرستي و استخدام ديگران به نفع خودخواهي و خودبيني است؛ كارشان استكبار علي الله و تكبر بر انسانهاست؛ نظام استكبار و تكبر بر محور نفس شكل مي‌گيرد، و اين نظام بر اساس حاكميت نفس هماهنگ است؛ يعني اگر نفس‌ها اصل شدند، تناسباتش همين است. در دستگاه شيطان عدالت به حاكميّت و ولايت شيطان بر همه است؛ اينكه مدعيان نظام سرمايه‌داري، ليبرال دموكراسي را عادلانه مي‌بينند، گزافه و ادعا نيست واقعاً با عقلانيّتي كه درست كرده‏اند عدالت همين است.

پس عدالت حركت به سمت گسترش عبوديت و ظهور ولايت و رسيدن همه عالم به ظرفيت‌هاي رشدي است كه در آن قرار داده شده‏اند، يعني استيفاي حقوق همه عالم كه جز بر محور جريان عبادت نبي اكرم (ص) و ولايت ايشان جاري نمي‌شود؛ معناي ميزان بودن هم همين است؛ امير المؤمنين عليه السلام  ميزان است يعني ترازويي است كه عدل بر محور ولايت او تعريف و حاصل مي‌شود. هر موجودي ظرفيتي دارد كه با اختيار رشد مي‌كند، و معصومين (ع) ظرفيتشان ظرفيت قرب كل هستي است؛ اختيارشان هم برابر با كل هستي است و در آن ظرفيت عصمت دارند؛ البته معناي اين سخن آن نيست كه مجبورند، در ظرف اختيار خودشان كه ظرف هدايت كل است معصومند. معناي امين الله هم همين است؛ يعني آن امانت, الهي است؛ سرّ ولايت به ايشان داده شده و ايشان آن سر را حفظ و با آن عالم را اداره مي‌كند. و اين با اختيار منافات ندارد؛

موجودات ظرفيت‌هاي متفاوتي دارند و اين ظرفيت‌هاي متفاوت هماهنگ است؛ هر موجودي اگر در مسير ولايت حقه قرار گرفت به كمال خودش مي‌رسد و به كمال كل عالم كمك مي‌كند؛ و اگر از آن مسير منحرف شد از مسير كمال خودش منحرف شده و به كل عالم به اندازه‌ي خودش لطمه مي‌زند. البته معنايش  اين نيست كه كسي مي‌تواند جلوي كمال نبي اكرم (ص) را بگيرد؛ البته من مي‌توانم جلوي جريان ولايت نبي اكرم را در حوزه‌ي اختيار خودم و آنچه متعلق به من است بگيرم و مي‌توانم نگيرم! مي‌توانم بستر اراده‌ي نبي اكرم (ص) بشوم، روح و جسمم را نوراني بكنم و متعلقات مادي خودم را هم نوراني كنم و مي‌توانم ظلماني كنم و اراده خودم را تحت ولايت ظلمت قرار بدهم و آنچه هم تحت ولايت خودم هست را ظلماني كنم، الله ولي الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الي النور الذين كفروا اولياء هم الطاغوت يخرجونهم من النور الي الظلمات, اين دو كار از ما ساخته است. البته در اين صورت كمال نبي اكرم (ص) در مقابله با جريان ولايت طاغوت است.

عدالت در پايه‌اي ترين مفهوم يعني اين كه موجودات به حقوق هماهنگ خودشان كه حق اعطايي خداي متعال و حق قرب است برسند. لذا حقِ محوري در  مقابل حق توسعه، حق قرب است؛ همه موجودات بايد به قرب برسند، و راه رسيدن به قرب عدالت است؛ عدالت مناسبات تحقق تقرب در كل هستي است. حال اين عدالت اگر بخواهد در عرصه‌ي حيات اجتماعي محقق بشود اول بايد عقلانيت پايه آن در حوزه كلام و عرفان بازنگري و تكميل و سپس عقلانيت تخصصي‌اش توليد بشود.

بحمدالله امروزه عقلانيت مدرن در حال فروپاشي است و قابل تكيه نيست! اينكه غرب بعد از يكي دو قرن كه از استعمار كهنه گذشته است، از نو به لشكركشي رو مي‌آورد و در كشورهايي كه به نفعش نيست دموكراسي را خط مي‌زند و به آراي مردم بي‌اعتنايي مي‌كند, مبين آن است كه فلسفه‌ي رياضي آنها، يعني آن فلسفه‌اي كه معادلات حاكم بر رفتار انسان را شناسايي مي‏كند و از آن طريق رفتار انسانها را كنترل مي‌نمايد، پاسخگو نيست؛ اگر به روش‌هاي علمي مي‌توانستند رفتار بشر را كنترل و انگيزه‌هاي آنها را قانونمند كنند، دليلي نداشت كه رو به استعمار كهنه بياورند و با لشكركشي و قرباني كردن دموكراسي به دنبال تثبيت قدرت خودشان در جهان باشند؛ اين به معناي ناتواني علم مدرن و حتي فلسفه رياضيات مدرن است؛ ما از نو بايد عقلانيتي ايماني طراحي كنيم و آن را حتي تا سطح رياضياتي كه تناسبات كمّي را تبيين مي‌كند، گسترش دهيم.اين لوازم تعريف بنيادي ما از عدالت است.

فلسفه منطق گزاره ها

گزارش استاد میرباقری از فلسفه منطق گزاره ها در نشست علمی فرهنگستان علوم اسلامی

 

می توان فلسفه منطق گزاره ها (نگاه درجه دو به منطق گزاره ها) را در دو محور کلی مورد بحث و بررسی قرار داد.

توضیح محور اول این است که نحوه‌ي تحليلی که از جهان ارائه می شود روي نحوه‌ي گزاره‌ سازي‌ تأثیر گذار است. نحوه‌ي گزاره سازي هم از این جهت که گزاره ها مواد استدلال را تشکیل می دهند، روي نحوه‌ي منطق سازي تاثیر گذار است. يعني تبيين كلي ای كه از جهان و مواد ارائه می شود، روي گزاره‌سازي و تحليل گزاره‌ها و طبيعتاً روي تحليل استدلال تاثیر گذار است. بنابراین باید منطق متناسب با ظرفیت حد اولیه فلسفی در حکایت گری از خارج تکامل بیابد.

حدّ اوليه‌اي كه در تبيين جهان انتخاب مي‌شود در تبيين نظام وحدت و كثرت عالم و ... مؤثر است؛ لذا منطقي هم كه در نهايت مي‌خواهد بيان اين وحدت و كثرت را سامان بدهد باید تحت تأثير آن حدّ اوليه باشد.

به عبارت دیگر تحليل حقيقي ای كه از جهان ارائه مي‌شود، در اين كه وحدت و كثرت عالم چگونه توصيف شده و در چه قالبي ارائه بشود، موثر بوده و همچنین در اين كه چه ظرفيتي از منطق لازم است تا بتواند نظام وحدت و كثرتِ ملاحظه شده در جهان را تبيين كند، موثر است.

در محور دوم هم بحث به همین روال است یعنی تاثیر تحلیل ارائه شده از معرفت (معرفت شناسی) در نحوه گزاره سازی بررسی می شود. طبیعتا در این صورت هم منطق باید متناسب با تحلیل از معرفت تکامل بیابد.

ما در منطق مي‌خواهيم فهم بشر از جهان را قاعده‌مند بكنيم؛ همان طور كه تلقي از جهان در چگونگی قاعده مند کردن معرفت مؤثر است، تلقي از فهم -این كه فهم چيست و چگونه واقع مي‌شود- هم در مدل سازي معرفت مؤثر است.

خلاصه این که معرفت از يك زاويه مرتبط با خارج و از زاويه دیگر مرتبط با اختيار انسان است. نوع تبيين ارتباط فهم با اختيار و واقع و طبيعتاً نوع تبيين واقعيت، هر دو در منطق منعكس است.

به عنوان نمونه منطق صوری معرفت شناسي‏اش مبتني بر اكتشاف است و هستی شناسي‌اش مبتني بر واقعيتِ داراي وحدت و كثرت اجمالي است و در همين حد هم قدرت تبيين دارد، بيش از اين قدرت ندارد؛ يعني اين منطق اولا نمي‌تواند حق و باطل را توضيح بدهد. صرفاً صدق و كذب را مي‏تواند توضيح بدهد. ثانیا نمي‌تواند همه‌ي روابط پيچيده‌ي كل را توضيح بدهد. اين منطق ظرفيت توضیح همه روابط پیچیده کل را ندارد.

انقلاب اسلامی محور "تنوع فرهنگی" در جهان

Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4

گفتاری از حجت الاسلام والمسلمین سید مهدی میر باقری:


تردیدی نیست که وحدت جهانی و تکامل در جامعه جهانی نیازمند به تنوع فرهنگی است و این تنوع فرهنگی حتماً باید به انسجام برسد و اگر انسجام نباشد به تعارض فرهنگی می انجامد و اگر تنوع فرهنگی هم نباشد جوامع، بسیط بار می­آیند و طبیعی است که با تکامل اجتماعی سازگار نیست. اما سوال اساسی این است که کدام ایدئولوژی است که می­خواهد تنوع فرهنگی را در جهان حول محور خود به وحدت رسانده و تکثر فرهنگی را بر اساس مبانی خود هماهنگ نماید ؟

زمانی غرب تعارض بین دین و علم را دامن می­زد و آن هنگامی بود که علم در اوج عزت بود و برای اینکه دین را از صحنه حیات اجتماعی بشر حذف کنند، دین را خلاف علم وانمود می داشتند.

اکنون که موج دین خواهی و معنویت در جهان در حال گسرتش است و در حال تبدیل شدن به یک حرکت جهانی است؛ ایدئولوژی غرب تغییر استراتژی داده و دین و علم را با یکدیگر متعارض نمی‌داند. چون می‌داند که اگر تعارض بین دین و علم حل شود. پایگاه مشروعیت غرب لطمه خواهد خورد که همان عقلانیت علم سکولار است. و بر این موضوع با قاطعیت تأکید می‌کنند که علم، دینی و غیر دینی ندارد و علم مقدس و جهانی ست و دین با علم تعارضی ندارند. در گذشته سکولاریسم قائل بود که دین باید حذف شود و دین ضد علم است و اکنون دریافتند که دین خواهی در حال گسترش است، می گویند دین، همان علم سکولار است و با این تغییر تاکتیک قصد دارند تا پایگاه مشروعیت جهانیشان را حفظ کنند تا آرام آرام به نفع سکولاریسم دین را تبدیل به خرده فرهنگ کنند.

حال هم برای جهانی سازی جریان سکولاریزم ، بحث تنوع فرهنگی را پذیرفته‌اند اما محور انسجام فرهنگ ها را، ایدئولوژی غربی و آمریکایی‌ها می دانند که در ایالت متحده تبلور پیدا کرده است و برای حذف این ایده و نجات غرب از این معضل افرادی چون دی هاور پارد و پویر بین مدرنیته فرهنگی و مدرنیته سیاسی تفکیک قائل شده و عنوان می‌کنند که تمام بحران های جهان که مشروعیت مدرنیته را از بین می برد مانند بحران مالی جهانی، بحران محیط زیست و ... متعلق به مدرنیته سیاسی است و مدرنیته فرهنگی را از این قضیه مستثنی کرده و برای آن اصالت قائل شده و در صدد حفظ آن می‌کوشند.

 به عقیده ما دوران مدرنیته با انقلاب اسلامی به پایان رسیده است. انقلاب در شرق، انقلابی است کاملا معنوی و با ذات اسلامی علیه جریان رنسانس که ذاتاً سکولاریسم می باشد و این دو انقلاب دو موج جهانی علیه یکدیگر می باشند. غرب به دنبال این است که موج حاصل از انقلاب اسلامی را از نظر فرهنگی  کنترل کند و بیان می دارد که مذهب هم به عنوان یک فرهنگ حق حیات دارد ولی به عنوان خرده فرهنگ..! متفکرین آمریکایی در نامه ای که به بوش نوشتند این موضوع را فاش کردند که، ایدئولوژی آمریکایی باید جهانی شده و اگر فرهنگی به مقابله با این ایدئولوژی پرداخت، حرکتی ضد اخلاقی است و جنگ علیه او جنگی اخلاقی است.

فرق اسلام آمریکایی و اسلام ناب همین است که اسلام آمریکایی سکولاریزم را بر می تابد ولی اسلام ناب نه . برای مطالبی که چندی پیش توسط یکی از فعالان فرهنگی مسلمان در اروپا مطرح شده بود. بعد از 11 سپتامبر آمریکا با عربستان قرار دادی منعقد نموده که برای جلو گیری از اسلام انقلابی در جهان ، اسلام با قرائت سلفی گری در جهان توسعه داده شود. و در همین راستا مرکز اسلامی که در وین دایر نمودند دقیقاً صهیونیستی عمل می کند و به دنبال آن انحلال ارزش های اسلام در ارزش های غربی می‌باشد و مسیر انحلال فرهنگ اسلام در فرهنگ غرب را پیگیری می کنند. نتیجتاً اسلام سکولار و هم اسلام سلفی گری هر دو اسلام آمریکایی است و با هم فرقی ندارند.

اما ما در انقلاب اسلامی بر این عقیده ایم که تکثر فرهنگی لازم است ولی محور ایدئولوژیکی آن باید انقلاب اسلامی باشد و مفاهیم جنگ نرم و ناتوی فرهنگی که مد نظر مقام معظم رهبری است. اشاره به این موضوع دارد که غرب در صدد تبدیل فرهنگ اسلام به یک خرده فرهنگ است، که این همان اسلام سازشکارانه است که در غرب در حال شبکه‌سازی است. که امثال سروش معتقدند ریشه این تمدن(تمدن غرب) در هدایت انبیاء است .

ما باید هماهنگی را بر مبنای محوریت اسلام و انقلاب در جهان مطرح کنیم و سعی نماییم تا این تعارض فرهنگی غرب را شفاف کنیم و پایگاه مشروعیت غرب که عقلانیت اش است را مورد هجوم قرار دهیم. تعارض غرب را با ادیان و خدا پرستی را نشان دهیم. این امر نیاز به کار جدی در حوزه و دانشگاه دارد و متاسفانه شاهد وجود برخی جریانات منفعل در حوزه و دانشگاه هستیم. مقام معظم رهبری در سال گذشته فرمودند علوم انسانی در غرب ریشه اش در فلسفه مادی است. بعد از فرمایشات ایشان یکی از متفکرین غربی ابراز ناراحتی نموده و اینگونه بیان داشتند که به پایگاه مشروعیت غرب حمله کرده اند.

ابزار جریان سکولاریسم علم غرب است و ما باید به شدت به آن حمله کنیم. این موضوع در متون درسی ما از ابتدایی تا دانشگاه باید پیگیری و ترویج داده شود شکاف بین اصولگراهایی بر همین محور اتفاق می افتد، یعنی اصولگرایی که تمدن غربی را قبول دارد و اسلام را هم قبول دارد و در نهایت در دل سکولاریسم حل می‌شوند. به  این دلیل که جمع بین اسلام و سکولاریسم اتفاق نمی‌افتد و در اینجا اسلام را به نفع سکولاریسم به حاشیه می‌برند.

باید یک جبهه علیه غرب با علایق  مختلف را در مبازره فرهنگی فعال نماییم و اگر در عالم اسلام این اتفاق خجسته صورت پذیرد، این جبهه سوار بر موج انقلاب اسلامی شده و به شدت جهانی می شود.

حضرت زهرا(س)، حقیقت شب قدر

گفتاری از حجت الاسلام والمسلمین سید محمدمهدی ميرباقري

ماه رمضان و وظایف ما/ حضرت زهرا(س)، حقیقت شب قدر

حمد و ستایش خداوند

دعاي چهل و چهارم صحیفه سجادیه -كه دعاي ورودي ماه رمضان است- و دعاي وداع ماه رمضان، از دعاهای با ارزش و گران‌قدری هستند که براي آشنایی با فضایل این ماه و وظايفي که داريم خوب است آنها را مرور کنیم. دعاي اول بيشتر در باب ماه رمضان و وظايف و تكاليفي است كه انسان در اين ماه دارد و دعاي دوم هم عمدتاً اشاره‌اي به فضايل ماه دارد و بهره‌هايي كه افراد از اين ماه برده‌اند و تكليف آنهايي كه از اين ماه محروم شدند و نتوانستند بهره ببرند.

دعاي اول -که نسبتاً مفصل است- اینگونه شروع مي‌شود «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدَانَا لِحَمْدِهِ، وَ جَعَلَنَا مِنْ أَهْلِهِ» سپاس خداي را كه ما را به حمد خودش هدايت كرد و ما را از اهل حمد قرار داد كه حامد خدا باشیم، نتيجه‌اش چيست؟ «لِنَكُونَ لِإِحْسَانِهِ مِنَ الشَّاكِرِينَ» تا از اين حمد به مقام شكر از احسان برسيم. «وَ لِيَجْزِيَنَا عَلَى ذَلِكَ جَزَاءَ الْمُحْسِنِينَ» و در نتيجه پاداش محسنين را به دست بياوريم، از حمد به شكر و سپس به احسان برسیم.

«وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي حَبَانَا بِدِينِهِ، وَ اخْتَصَّنَا بِمِلَّتِهِ»، حمد آن خدايي كه دين خودش را به ما عطا كرد و ما را مختص به دين خودش قرار داد. انسان گاهي اين ها را جزء نعماتي كه احتياج به حمد دارد به حساب نمي‌آورد، در حاليكه اساسي‌ترين نعماتي است كه خداي متعال به ما داده است. اين نعمت ها تصادفي به دست نيامده و اينطور نيست كه تصادفاً به اين مسير هدايت شديم بلکه تدبير الهي بوده است. در دستگاه خداي متعال امر تصادفي‌اي كه بيرون از مشيّت او باشد، اتفاق نمي‌افتد. بنابراين بايد خداي متعال را بر آن حمد كرد.

«وَ سَبَّلَنَا فِي سُبُلِ إِحْسَانِهِ» حمد آن خداي را كه ما را در راه‌هايي كه منتهي به احسان‌ مي‌شود به حركت درآورد و در اين مسيرها انداخت، چرا؟ «لِنَسْلُكَهَا بِمَنِّهِ إِلَى رِضْوَانِهِ»، تا با دستگيري و امداد او، از اين راه‌ها سلوك كنيم. هم ورود به اين سبل احتياج به هدايت الهي دارد و هم سیر در اين سبل و سلوك در آن بدون مَنّ الهي ممکن نیست. پايان اين سبل چيست؟ رضوان خدای متعال است. انسان اگر اين سبل احسان را با مَنّ الهي طي كند به مقام رضوان الهي مي‌رسد.

«حَمْداً يَتَقَبَّلُهُ مِنَّا، وَ يَرْضَى بِهِ عَنَّا» آن حمدي كه رضاي حق را به دنبال مي‌آورد و مقبول درگاه حق مي‌شود.

بنابراین ابتدائاً خدا را حمد كرديم به اينكه ما را اهل حمد قرار داد و حمد كرديم به اعطای دین و مسیر هدايت به راه‌هاي احسان خودش. در اینجا حمد خاصي دارد برای احسان خاص خدا؛ «و‍َ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَ مِنْ تِلْكَ السُّبُلِ شَهْرَهُ شَهْرَ رَمَضَانَ» خدا را ستايش مي‌كنم بر اينكه يكي از آن سبل را ماه خودش قرار داد.گویی که يك حمد اختصاصي دارد که غير از حمدهاي گذشته است.

معرفی ماه رمضان

سپس حضرت اين ماه را معرفي مي‌كنند؛ «شَهْرَ الصِّيَامِ، وَ شَهْرَ الْإِسْلَامِ، وَ شَهْرَ الطَّهُورِ، وَ شَهْرَ التَّمْحِيصِ، وَ شَهْرَ الْقِيَامِ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ، هُدىً لِلنَّاسِ، وَ بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدى‏ وَ الْفُرْقان»(1) شهر قرآن و شهري كه در آن هدايت و بيّنات براي مردم فرود آمده كأنّه فقط همان سال اول نزول قرآن هم نيست بلکه استمرار دارد. شهر برخورداري از قرآن و هدايت او و بيّنات او اين ماه است، لذا بهار قرآن ماه رمضان است.

«صيام»، «اسلام»، «طهور» و «تمحيص» و «قيام»، خصوصياتی است که در اين ماه انسان مي‌تواند به آنها راه پيدا كند، مي‌تواند به مقام صائمين برسد. اين صوم هم درجاتي دارد، از صوم از مفطرات و محرّمات است تا صومي كه گفتند مخصوص أخصّ خواص است كه امساك قلب عن ما سوي الله است. ماه رمضان ماهي است كه انسان مي‌تواند به اين مقامات برسد، هميشه اين شرايط مهيّا نيست. طبق نقلي که از نبی اکرم صلی الله علیه وآله شده است، ایشان فرمودند كه شهري است كه در آن دعوت به ضيافت الهي شدید و ابواب جهنم به روي شما بسته است، درهاي بهشت باز است و شياطين در اين ماه در غُل و زنجيرند.(2) اينها حقايقي است كه براي آنهايي كه اهل مشاهده‌ي ملكوت عالم هستند قابل شهود است و براي ما چون حضرت فرمودند قطعي است. راه‌هايي كه به سوي جهنم ختم مي‌شود در اين ماه مسدود است، از درب بسته بايد وارد جهنم شد! در مقابل راه‌هاي رحمت الهي به سوي انسان باز است. شياطين كه دعوت به جهنم مي‌كنند و مانع ورود انسان به رضوان و بهشت و مقامات معنوي هستند، در غُل و زنجيرند. در احوالات مرحوم انصاري همداني(3) نقل شده است كه وقت مغرب فرموده بود بلند شويد اذان بگویيد، به او گفتند هنوز مغرب نشده است، فرموده بود: مگر نمي‌بينيد ملائكه روز دارند مي‌روند و ملائكه‌ي شب فرود مي‌آيند. آنهايي كه اهل ملکوتند هم عوالم ملكوت را مي‌توانند ببينند و هم ملائكه را.

رمضان، ماه تزکیه و تطهیر

بنابراین اینگونه نیست که در همه‌ي ماه‌ها اين زمينه‌ها وجود داشته باشد، ماه ضيافت است و انسان مي‌تواند در اين ضيافت به صيام و اسلام برسد، كه «إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ »(4) شايد مقام اسلام، همان مقام تسليم در مقابل خداي متعال و نبيّ مكرم و اهلبيت عليهم السلام است. شهر الاسلام است، شهر الطهور و شهر التمحيص است؛ شهري است كه انسان مي‌تواند از همه‌ي رذالت‌ها و‌آلودگي‌هايي كه در وجودش است، پاك شود. در منزل، حمام يك مکان مخصوصي است كه برای تطهير در نظر گرفته شده است، مکان و وسائل براي شست‌وشو آماده است، همين كار در نقاط ديگر بسيار سخت انجام مي‌گيرد، اينطور نيست كه همه‌ جا حمام باشد، اين ماه هم ماه طهور است، شرايط باطني و ملكوتي عالم در اين ماه براي پاك شدن و طهارت انسان كاملاً آماده است.

البته ممکن است انسان از این ظرفیت ها استفاده نکند؛ خدا رحمت کند استادي داشتيم مي گفت ما بچه‌ بوديم با کودکان هم سن اقوام مي‌رفتيم حمام -خزينه‌ي قديم- سه چهار ساعت در حمام مي‌مانديم ولي بازی می کردیم وكشتي مي‌گرفتيم، وقتي از حمام بيرون مي‌آمديم، تازه چرك‌هايمان خيس شده بود! يك دست كتك مي‌خورديم كه چرا حمام رفتيد؟! شهر الطهور گاهي اينگونه است و آدم استفاده نمي‌كند، وقتي بيرون مي‌آيد تازه چرك‌هايش خيس خورده است. ولي اگر بخواهد می تواند همه‌ي رذالت‌هاي روحي خودش را در اين ماه تطهير كند، ملكات و مراتب مختلف وجودي نفسش همه تطهير و پاك بشوند.

شهر خالص شدن است؛ خيلي‌از ناخالصي‌های انسان بر خودش هم پوشيده است، اين ناخالصي‌ها را در اين ماه مي‌شود پاك كرد. خداي متعال در ضمن بحث از جنگ احد و شكست‌هايي كه به حسب ظاهر براي مسلمان‌ها پيش آمده، مي‌فرمايد: «لِيَبْتَلِيَ اللَّهُ ما في‏ صُدُورِكُمْ وَ لِيُمَحِّصَ ما في‏ قُلُوبِكُم‏»(5) اين جنگ هاي سنگين برای اين است كه آنچه در قلب شماست، تمحيص شود. انسان در آن فشارهاي سنگين است كه مي‌تواند پاك بشود و تعلقاتی را که نسبت به اغيار دارد، رها كند. شهر رمضان يك چنين شهري است، مثل كوره‌ي جنگ كه انسان مي‌تواند در آن تمحيص بشود، اينجا هم همينطور است. طلا ممكن است آلايش‌ها و ناخالصي‌هايي داشته باشد كه بايد در كوره و در دماي بالا، اين ناخالصي‌ها را از خودش رها كند. در آن وضعیت است طلاي خالص باقي مي‌ماند و بقيه تعلقات كنده مي‌شود. گاهي ناخالصي‌هاي وجود انسان تعلق زیادی به روح انسان دارد مانند جاذبه‌ طلا و مس که در درجه‌ي خاصي از حرارت كوره رها مي‌شود. ولي در شرايط عادي نمي شود. درون اين ماه يك چنين شرايطي آماده است و انسان مي‌تواند تمحيص شود، هميشه موقعیت براي تمحيص شدن آماده نيست.

شهر القيام است؛ ظاهرش اين است كه آدم مي‌تواند در اين ماه شب زنده‌داري كند، ولي شاید بيش از اين باشد؛ انسان در اين ماه است كه مي‌تواند به قيام لله برسد. یعنی انسان براي خدا به مرحله‌ي قيام الهي برسد. اینکه انسان همه‌ حياتش قيام لله باشد، كار آساني نيست و در اين ماه ممكن است.

شهري است كه انسان می تواند از هدايت و بيّنات قرآن برخوردار شود. هميشه اينگونه نيست كه مثل ماه رمضان، قرآن به انسان بهره و بار بدهد، چون خواندن ها و بهره‌مندي‌ها متفاوت است.

«فَأَبَانَ فَضِيلَتَهُ عَلَى سَائِرِ الشُّهُورِ»(6) خداي متعال فضيلت اين شهر را پنهان نكرد. اين هم جزء نعم الهي است، اگر مي‌فرمود همانطور كه شب قدر را مخفي كردم، ماه رمضان هم يك ماهي است كه خودتان برويد پيدا كنيد، كار مشكل مي‌شد، در این‌صورت انسان اگر مي‌خواست به بركات اين ماه برسد، بايد همه‌ي سال را مراقبه می کرد، ولي الآن خداي متعال اين ماه را معيّن كرده است؛ «بِمَا جَعَلَ لَهُ مِنَ الْحُرُمَاتِ الْمَوْفُورَةِ، وَ الْفَضَائِلِ الْمَشْهُورَةِ» خدا محرماتي براي اين ماه قرار داد، آن محرمات چيست؟ «فَحَرَّمَ فِيهِ مَا أَحَلَّ فِي غَيْرِهِ إِعْظَاماً، وَ حَجَرَ فِيهِ الْمَطَاعِمَ وَ الْمَشَارِبَ إِكْرَاماً»(7) خداي متعال برای اكرام و اعظام اين ماه، اين دستورات را داده است. «وَ جَعَلَ لَهُ وَقْتاً بَيِّناً» آن را معيّن كرده و جابجا نمي‌شود، «لَا يُجِيزُ- جَلَّ وَ عَزَّ- أَنْ يُقَدَّمَ قَبْلَهُ، وَ لَا يَقْبَلُ أَنْ يُؤَخَّرَ عَنْهُ»(8) بايد اين ماه در مواقف خودش احيا شود.

نعمت شب قدر

علاوه بر این ها نعمتي در اين ماه هست -كه در بسياري از روایت ها و دعاهاي ماه رمضان تأكيد شده- و آن اين است كه «ثُمَّ فَضَّلَ لَيْلَةً وَاحِدَةً مِنْ لَيَالِيهِ عَلَى لَيَالِي أَلْفِ شَهْرٍ»، يك شب اين ماه از شب‌هاي هزار ماه برتر است. اين يك گنج عظيم بي‌حد و اندزه‌اي است كه خداي متعال در اين ماه قرار داده است و انسان بايد تلاش كند كه اين گنج را به دست بياورد. اگر به دست آورد، تدارك همه‌ي كاستي‌هاي عمر انسان مي‌شود و اگر به دست نياورد، در اين عمر معمولي هفتاد- هشتاد ساله انسان خيلي كاري نمي‌شود کرد.

بر اساس بعضي روايات، شب قدر نعمتی است كه خداي متعال در مقابل عمر طولاني‌اي كه به امم سابق داده، به امت نبي اكرم صلی الله علیه وآله عطا كرده است. در روايات ذیل سوره‌ي قدر دو شأن نزول براي این سوره آمده است -و هر دو هم ممكن است درست باشد و تنافي‌اي با هم ندارند- اول اینكه حضرت در خواب ديدند كه بني تمیم و بني اميه از منبر حضرت بالا رفتند و مردم را به قهقرا برمي‌گردانند. حضرت (ص) محزون شدند كه جبرئيل آمد و گفت يا رسول الله چه شده؟ فرمود من چنين خوابي ديدم، عرض كرد من مطلع نيستم بايد بروم از خداي متعال سوال كنم، برگشت و سوره‌ي قدر و يك آيه‌ي ديگر را آورد كه ما در مقابل اين دولت طولاني‌اي كه به آنها داديم و مردم را به قهقرا برمي‌گردانند به تو شب قدر داديم كه شب قدر تو از اين دولت كارگشاتر است. درست است اينها به عقب برمي‌گردانند ولي شب قدر تو همه‌ي آنها را جبران مي‌كند.

در آيات ديگر دارد «وَ إِذْ قُلْنا لَكَ إِنَّ رَبَّكَ أَحاطَ بِالنَّاسِ وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتي‏ أَرَيْناكَ إِلاَّ فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآن»(9) ما گفتيم، پروردگارت محيط به مردم است، آنها نمي‌توانند از ملك و حكومت خدا بيرون بروند، خدا احاطه دارد، پس حکمت این شجره ملعونه چيست؟ اين فتنه‌ي الهي است! كوره‌اي است كه بايد مردم در اين كوره بروند كه يك عده خالص بيرون بيايند و يك عده جدا بشوند. بعضي روايات شجره‌ي ملعونه را به بني اميه تفسير كرده اند. خداوند می فرماید ما در مقابل اين فتنه شب قدر را به تو داديم كه تدارك همه‌ي آنها را مي‌كند.

ذيل این آيه روايت ديگري است كه معنا مي‌كند و آن اينكه در محضر رسول الله(ص) عرض شد كه بعضي از امم سابق فقط 120 سال شمشير روي دوش‌شان بوده و مي‌جنگيدند در حالي كه عمر امت حضرت متوسط 60 تا 70 سال است، حضرت به خداي متعال عرض كردند كه خدايا در مقابل اين عمرهاي طولاني به امت من چه عطا کرده ای؟ خدا فرمود سوره قدر را داديم كه جبران نقص عمر را مي‌كند. چون خود دنيا كه موضوعيت ندارد، اين عمري كه مي‌دهند براي اين است كه انسان بتواند بارش را براي ادامه راه ببندد و إلا هزار سال در اين دنيا باشي يا صد سال موضوعيت ندارد. شب قدري كه قرار داديم جبران مي‌كند، اين شب قدر را گویی به احترام حضرت، به امت او دادند.

پيامبر ما غير از حضرت موسي و حضرت نوح و حضرت ابراهيم علیهم السلام است كه بايد هزار سال كنارشان باشي تا برسي، در يك عمر كوتاه با حضرت مي‌توان به مقصد رسيد، مانند اينكه يك استاد زبردست كه 40 سال سابقه تدریس دارد و از نظر استعداد و توانايي كامل است، با يك استاد معمولی خيلي فرق مي‌كند، ممكن است يك كتاب را با او يك ماهه بخواني ولي با ديگري يك ساله نشود خواند. اين شفاعت حضرت و اهلبيتش علیهم السلام است كه راه را كوتاه كرده است، شب قدر اين امت نیز از اين شفاعت به دست آمده است.

حضرت زهرا(س)، حقیقت شب قدر

روايت دیگری هست که مرحوم مجلسي در بحار نقل كردند كه « اللَّيْلَةُ فَاطِمَةُ وَ الْقَدْرُ اللَّهُ فَمَنْ عَرَفَ فَاطِمَةَ حَقَّ مَعْرِفَتِهَا فَقَدْ أَدْرَكَ لَيْلَةَ الْقَدْرِ»(10) شب قدر ماه رمضان ارتباطي با ولي خدا دارد، من تلقي‌ام اين است كه حقيقت شب قدر درك ولي خدا و مقام ولايت الهيه است، انسان اگر به آن محيط أمن ولايت الهيه وارد نشود كه «وَلَايَةُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ حِصْنِي فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِي أَمِنَ مِنْ عَذَابِي»(11) شب قدري ندارد، خطرپذير است، بايد وارد آن حصن بشود كه از مخاطرات نجات پيدا كند، كما اينكه «لا اله الا الله حصني»(12)، «ولايت علي ابن ابيطالب» هم حصن است. روايت سلسله الذهب را قريب به چهار هزار نفر قلم به‌دست در نيشابور مي‌نوشتند، وقتي كجاوه‌ي حضرت حركت كرد گفتند يك حديث نقل كنيد، حضرت با سند از آباءشان، از نبي مكرم اسلام (ص)، از جبرائيل عن الله تبارك و تعالی نقل کردند: «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حِصْنِي فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِي أَمِنَ مِنْ عَذَابِي‏»(13) و سر را بيرون آوردند و گفتند: «بِشُرُوطِهَا وَ أَنَا مِنْ شُرُوطِهَا»، پذيرش ولايت اولياي الهی شرط و مقوّم توحيد است. اگر انسان به محيط ايمن الهي و آن وادي امن وارد نشود، خطر پذير است، شيطان، نفس، ديگران تهديدش مي‌كنند. و من گمان مي‌كنم كه حقيقت شب قدر هم همين باشد. اينكه شب قدر در ماه رمضان است، بعيد نيست معنايش اين باشد كه درك حقيقت آن مقام ولايت الهيه هم در اين ماه است، اگر انسان توانست خودش را به آن وادي ايمن و ولي خدا برساند، در كنار او بيش از هزار ماه جلو رفته است و اگر نرساند، هزار ماه هم كه خودش بدود آن كار را نمي‌كند. يك شب كه با وليّ خدا سالك باشي و به آن وادي أيمن راه یابی، آن يك شب از هزار شب كه خودت راه بروي بهتر است.

درك شب قدر هم غير از بيدار بودن است؛ ممكن است آدم بيدار باشد، ابوحمزه بخواند، دعاي جوشن كبير بخواند، همه‌ي كارها را بكند ولي به درك شب قدر نرسيده باشد. درك شب قدر امر ديگري است كه ورود به آن محيط ايمن الهي استكه در اين روايت مي‌فرمايد: «فَمَنْ عَرَفَ فَاطِمَةَ حَقَّ مَعْرِفَتِهَا فَقَدْ أَدْرَكَ لَيْلَةَ الْقَدْرِ». اين روايت نقشه‌ي گنج است، بعد از یافتن آدرس گنج بايد دنبال گنج‌ياب رفت، انسان باید آستين‌ها را بالا بزند تا پيدا كند، صرف نقشه‌ِ گنج براي رسيدن به گنج كافي نيست؛ «فَمَنْ عَرَفَ فَاطِمَةَ حَقَّ مَعْرِفَتِهَا فَقَدْ أَدْرَكَ لَيْلَةَ الْقَدْرِ». سپس هشدار مي‌دهند كه خيال نكنيد به معرفت تام حضرت می رسید « وَ إِنَّمَا سُمِّيَتْ فَاطِمَةَ لِأَنَّ الْخَلْقَ فُطِمُوا عَنْ مَعْرِفَتِهَا »(14) كه در روايت دارد كه نام ایشان از طرف خدا بوده است.

در علل الشرايع صدوق روايتي دارد كه جابر از حضرت سؤال كرد كه چرا به حضرت مي‌گويند زهرا؟ فرمود: «لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَلَقَهَا مِنْ نُورِ عَظَمَتِهِ فَلَمَّا أَشْرَقَتْ أَضَاءَتِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ بِنُورِهَا وَ غَشِيَتْ أَبْصَارُ الْمَلَائِكَة»(15) وقتي اين نور كه منشعب از عظمت الهي است، تجلي كرد حجاب ملائکه شد، با اينكه خود ملائكه نورانی هستند به سجده افتادند، خدا فرمود «هَذَا نُورٌ مِنْ نُورِي أَسْكَنْتُهُ فِي سَمَائِي خَلَقْتُهُ مِنْ عَظَمَتِي أُخْرِجُهُ مِنْ صُلْبِ نَبِيٍّ مِنْ أَنْبِيَائِي»(16)، او را در آن نقطه‌ي آسمان منصوب به خودم و آن رفعت منصوب به خودم جای دادم، سپس از مسير رسول الله(ص) به عالم دنيا تنزلش دادم. بنابراین معرفت امام و معرفت صديقه طاهره سلام الله علیها درک حقیقت شب قدر است.

ابتلاء و بلاء حضرت زهرا سلام الله علیها حلقه‌ی اتصال ما با عوالم بالاتر است. حلقه اتصال عالم با نبوت و ولايت است. اگر ابتلاء ايشان نبود فتنه‌هاي شيطان همه را جدا مي كرد. بلاء حضرت به خاطر وسعت و عظمتش حلقه اتصال و پيوند همه اولياء و همه‌ی خوبان به مقام نبوت و ولايت است. در باطن عالم هر كسي متصل مي‌شود از اين راه متصل مي‌شود، حلقه اتصال باطني است. شايد معناي شب قدر بودن حضرت هم همين باشد.

إخبات و إنکسار، جبران فضیلت های از دست رفته

بعد از اينكه فضيلت‌هاي ماه در دعاي چهل و چهارم بيان مي‌شود، حضرت در دعای چهل و پنجم با رمضان وداع می کنند. حضرت در این دعا یک درس به ما می دهند؛ عده‌اي ماه رمضان را پشت سر گذاشته‌اند و بهره‌هاي اين ماه را برده‌اند خوشا به حالشان، اما در مورد باقی افراد حضرت می فرمایند خدايا ما در مقابل اين ماه كه از دست داديم، در مقابل تفريط و كوتاهي خودمان در حق اين ماه مصيبت زده‌ هستيم، منكسر هستيم كه چرا ماه خدا آمد و ما نه از شبهايش بهره برديم و نه از روزهايش و این ماه از ما جدا مي‌شود و ديگر بر نمي‌گردد. ماه بعدي كه مي‌آيد يك رمضان ديگري است. این روايات را مرحوم شيخ حر در باب جهاد با نفس بيان كرده‌اند كه روزي مي‌آيد به آدم مي‌گويد من ديگر تكرار نمي‌شوم، خيال نكني كه فردا من هستم! فردا يك روز ديگري است، من مي‌روم و ديگر هم به دنيا بر نمي‌گردم، مواظب باش بهره‌ات را از من ببري. ماه رمضان هم اينگونه است؛ بر فرض انسان زنده باشد، ماه رمضان بعد كه اين ماه رمضان نيست. حالا حضرت يك راهي به ما ياد داده‌اند كه اگر بتوانيم جبران کنیم؛ البته اين مخصوص روز آخر ماه است. همانطور که انسان باید در ابتدای روز همت كند و مصمم باشد كه گناه نكند، آخر روز هم بايد توبه كند كه خدايا بالاخره ما در ظرف خودمان تخلف‌هايي داشتيم و بايد از اين تخلف‌ها توبه كند، در ماه رمضان هم اول ماه انسان بايد مهيا بشود براي بهره بردن، آخر ماه بايد اينگونه ازخدا عذرخواهي كند و به فضل خدا اميدوار باشد.

حضرت به ما آموخته‌اند: «وَ اجْبُرْ مُصِيبَتَنَا بِشَهْرِنَا، وَ بَارِكْ لَنَا فِي يَوْمِ عِيدِنَا وَ فِطْرِنَا»(17)، «اللَّهُمَّ فَلَكَ الْحَمْدُ إِقْرَاراً بِالْإِسَاءَةِ، وَ اعْتِرَافاً بِالْإِضَاعَة»(18) خدايا ما تو را حمد مي‌كنيم دركار تو نقصي نيست، تو را فقط بايد ستود، تو ماه طهور را قرار دادي، ملائكه‌ات را آماده كرده بودي، شياطين را در غل و زنجير كرده بودي، بنابراين بايد تو را ستود؛ من كوتاهي كردم و از اين ماه بهره‌مند نشدم. حالا هم اقرار به بدي‌هاي خودم دارم و هم اعتراف به تضييع حق تو. حالا در مقابل اين إسائه و إضائه ما چه داريم؟ آنچه كه ما داريم براي تو اين است: «وَ لَكَ مِنْ قُلُوبِنَا عَقْدُ النَّدَم». قلب ما با ندامت گره خورده است، پشيمان هستيم، بي تفاوت نيستيم كه شهر الطهور تمام شد. روز آخر ماه است و عده‌اي پاك شدند و موحد شدند، خدا شناس شدند، امام شناس شدند و مقام ولايت الهيه را يافتند و ما دست خالي هستيم.

«وَ مِنْ أَلْسِنَتِنَا صِدْقُ الِاعْتِذَار» از جانب زبان ما نیز برای تو عذر حقيقي و صادقانه داريم، نه اينكه بگوييم خدايا تو نخواستي كه ما برسيم، نه! كار از طرف تو تمام بود، ما نخواستيم، ما تضييع كرديم.

«فَأْجُرْنَا عَلَى مَا أَصَابَنَا فِيهِ مِنَ التَّفْرِيط»(19)، دعا را بايد از معصوم ياد گرفت؛ خدايا از تفريطهایی که به ما رسيده، مصيبت زده‌ايم! در مقابل اين تو به ما پاداش بده. چه پاداشي؟ «أَجْراً نَسْتَدْرِكُ بِهِ الْفَضْلَ الْمَرْغُوبَ فِيه» اجري كه با آن تدارک کنیم فضلي را كه از كف رفته است. «وَ نَعْتَاضُ بِهِ مِنْ أَنْوَاعِ الذُّخْرِ الْمَحْرُوصِ عَلَيْه» عوض همه آن گنجهايي كه بر آن حريص هستیم كه ما به دست نياورديم و از كنار آن گذشتيم. يعني انسان مي‌تواند با انكسار و ندامت خودش، با عقد الندم و صدق إلاعتذار از تفريطهاي خودش هم بهره مند بشود.

خدا رحمت كند استادي داشتيم، مي‌گفت بچه را مي‌فرستي قوري را بشويد، مي‌اندازد مي‌شكند؛ دو حالت دارد: يك موقع مي‌آيد سرش را هم بالا مي‌گيرد مي‌گويد شكست كه شكست، شما هم تنبيه مي‌كنيد؛ مستحق تنبيه است. يك موقع مي‌آيد مي‌بينيد منكسر است و خجالت زده است، رويش نمي‌آيد كه بيايد داخل، شما به او روحيه مي‌دهيد مي‌گوييد چيزي نشده است، قوري مال شكستن است، يك قوري ديگر مي‌خريم. مي‌فرمود اگر انسان از گناهانش هم به إخبات رسيد، اين انكسار بهره مي‌دهد. اما عبادتي هم كه سرت را بالا بگيري و بگويي من روزه را كه گرفتم، نماز را هم كه خواندم، چه كم گذاشته بودم؟! مستحق چوب خوردن است. انسان در درگاه خداي متعال باید هر كاري هم که كرده باشد، از حد تقصير بيرون نرود، خيال نكند كه بندگي انجام داده است! انسان وقتي مي‌بيند يك عده‌اي شب تا صبح در سجده و ركوع بوده اند، تازه می فهمد که کاری نکرده است.

اين صدق الاعتذار و عقد الندم تدارك نقص‌هاست. ذيل اين دعا بالاتر از اين هم دارد كه خدايا ماه هاي رمضاني مي‌آيد كه ما زنده نيستيم بندگان تو مي‌آيند بندگي مي‌كنند، خدايا هر چه به آنها مي‌دهي به ما هم بده. خيلي طمع بزرگي است! اينگونه بايد انسان در كرم خداي متعال طمع كند. إخبات و إنكسار واين رجاء اين دو اگر در انسان پيدا شد، جبران همه كاستي‌هاي انسان را مي‌کند.

اللهم صل علي محمد وآل محمد

پی‌نوشت‌ها:

1- «ماه روزه، ماه اسلام، ماه پاکیزگی، ماه تصفیه و رهایی از آلودگی ها،كه در آن قرآن نازل شده، قرآنى كه راهنماى مردم است و نشانه آشكار هدايت است و تميز دهنده حق از باطل است.»

2- أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عُلْوَانَ عَنْ عَمْرِو بْنِ شِمْرٍ عَنْ جَابِرٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ: كَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص يُقْبِلُ بِوَجْهِهِ إِلَى النَّاسِ فَيَقُولُ يَا مَعْشَرَ النَّاسِ إِذَا طَلَعَ هِلَالُ شَهْرِ رَمَضَانَ غُلَّتْ مَرَدَةُ الشَّيَاطِينِ وَ فُتِحَتْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ وَ أَبْوَابُ الْجِنَانِ وَ أَبْوَابُ الرَّحْمَةِ وَ غُلِّقَتْ أَبْوَابُ النَّارِ وَ اسْتُجِيبَ الدُّعَاءُ وَ كَانَ لِلَّهِ فِيهِ عِنْدَ كُلِّ فِطْرٍ عُتَقَاءُ يُعْتِقُهُمُ اللَّهُ مِنَ النَّارِ وَ يُنَادِي مُنَادٍ كُلَّ لَيْلَةٍ هَلْ مِنْ سَائِلٍ هَلْ مِنْ مُسْتَغْفِرٍ اللَّهُمَّ أَعْطِ كُلَّ مُنْفِقٍ خَلَفاً وَ أَعْطِ كُلَّ مُمْسِكٍ تَلَفاً حَتَّى إِذَا طَلَعَ هِلَالُ شَوَّالٍ نُودِيَ الْمُؤْمِنُونَ أَنِ اغْدُوا إِلَى جَوَائِزِكُمْ فَهُوَ يَوْمُ الْجَائِزَةِ ثُمَّ قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ ع أَمَا وَ الَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ مَا هِيَ بِجَائِزَةِ الدَّنَانِيرِ وَ لَا الدَّرَاهِم‏ (الكافي، ج‏4، باب فضل شهر رمضان، ص:65)


3- محمد جواد انصاری همدانی فرزند ملا فتحعلی همدانی در سال ۱۲۸۱ هجری شمسی در شهر همدان و در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشود. او از علماء دینی نامدار معاصر ایران است. در سن 7 یا 8 سالگی تحصیلات حوزوی خود را درهمان شهر آغاز نمود تا اینکه در سنین جوانی به درجه اجتهاد رسیدند. در همان ایام بود که بارقه ای الهی نصیبشان گشته و در سلک عارفان درآمدند و عمر خویش را به تربیت جمعی از افراد گذراندن تا سرانجام به سال 1339 شمسی به دیار باقی شتافتند و در قبرستان علی بن جعفر قم به خاک سپرده شدند.

4- آل‏عمران: 19

5- «براى اين است كه خداوند، آنچه در سينه‏هايتان پنهان داريد، بيازمايد؛ و آنچه را در دلهاى شما(از ايمان) است، خالص گرداند» آل‏عمران: 154

6- «برترى آن را بر ديگر ماهها آشكار ساخت.»

7- «براى بزرگداشت آن، هر چيز را كه در ديگر ماهها حلال داشته بود، در اين ماه حرام كرد. برای گراميداشت آن، هر خوردنى و آشاميدنى را ممنوع داشت.»

8- «اجازه ندهد پيش انداخته شود و نپذيرد كه به تأخير افتد»

9- «(به ياد آور) زمانى را كه به تو گفتيم: «پروردگارت احاطه كامل به مردم دارد؛ (و از وضعشان كاملاً آگاه است.) و ما آن رؤيايى را كه به تو نشان داديم، فقط براى آزمايش مردم بود؛ همچنين شجره ملعونه‏ (درخت نفرين شده)» الإسراء:60

10- «الليلة، فاطمه عليها السّلام است، و القدر، خداوند است، پس هر كه فاطمه را به واقع بشناسد ليلة القدر را درك كرده است.» بحار الأنوار، ج‏43،ص:19

11- عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج‏2، ص:136

12- بحار الأنوار، ج‏49، ص:120

13- التوحيد للصدوق، ص: 25

14- «به درستی که فاطمه نامیده شد چراکه خلق از معرفت حقیقی او عاجزند.»

15- «زيرا خداوند متعال او را از نور با عظمت خود آفريد، و هنگامى كه نورش درخشيدن گرفت آسمانها و زمين به نور او روشن شدند و چشمان ملائكه خيره ماند.» علل الشرائع، ج‏1، ص: 179

16- «خداوند فرمود: اين شعبه‏اى از نور من است كه آن را آفريده‏ام و از صلب يكى از پيامبرانم كه او را بر ساير پيامبران برترى داده‏ام، خارج مى‏نمايم.»

17- «جبران کن مصیبت ما را (بخاطر از دست دادن فضایل ماه) و براى ما در روز عيد و روز روزه گشودنمان مبارك و نيكو گردان»

18- «تو را است سپاس در حاليكه به بدكردارى اقرار كننده و بتباه ساختن (تقصير در اعمال) اعتراف كننده‏ايم»

19- «پس ما را بر (اعتراف بكوتاهى در اعمال و پشيمانى از) تقصير كه در آن ماه بما رسيده اجر و پاداش ده»

چگونه مسیر سلوک الی الله آغاز می‌شود؟

گفتاری از حضرت استاد میرباقری:

چگونه مسیر سلوک الی الله آغاز می‌شود؟

انسان خداي متعال را در سلوك خود «انتخاب» مي‌كند، یعنی از بين محبوب‌ها و معبودها، رو به خداي متعال مي‌آورد و به سمت اوحركت مي‌كند.

او قدم اول با سرمايه‌هایش، با فكر و روحش و با رياضت‌ها، مراقبه‌ها، محاسبه هايي كه مي‌كند، در طريق دستيابي به هدفش - خدای متعال- حركت مي‌كند. او با اين گام‌ها به دركي از حقيقت، حضرت حق، دنيا و ما سوي‌الله مي‌رسد كه در این مرحله، همۀ مسيرها را بن‌بست مي‌بيند و تنها راه را همان راه خداي متعال مي‌بيند. بی‌قراری‌ها و اشتیاق‌ها برای چنين انساني، امكان بازگشت به دنيا و با دنيا و با ديگران زندگي كردن از بین می‌رود و ديگر نمي‌تواند در دنيا قرار بگيرد:

لَولا الاَجَلُ الذي كَتَبَ اَلله عليهم، لَم تَستَقِرَّ اَرواحَهُم في اجسادِهِم طَرفَه عَينٍ، شُوقَاً اِلي الثَّوابِ و خُوفَاً مِن العِقابِ

انساني كه به اين مقام مي‌رسد در عين حال كاملاً متوجه است كه با توان و سرمايۀ خود امكان رسيدن به محبوب را ندارد، او مي‌فهمد كه راه‌ها براي سلوك تنگ هستند. شهود، تجربه، عقل، رياضت، راه‌هایي نيستند كه ما را به كمال محبوب برسانند چرا که همۀ رياضت‌ها و بقیه راه‌های ما به اندازۀ خود ما و ظرفیت ماست و این برای چنین راهی کارگشا نیست. حتی احساس مي‌كند كه همۀ اهل سلوك در دامنۀ اين قله‌هاي بلند زمين‌گير شده‌اند. پس طبيعی است که آن چه را  كه طلب مي‌كند اين است:

فَاسلُك بِنَا سُبُلَ الوُصُولِ اِلَيكَ وَ يَسِّرنَا فِي الطُّرُقِ الوُفُودِ عَلَيكَ. عزد عَلينَا البَعيد و سِّهل عَلينا العَسير الشديد

مسیر پر بلای سالکین الهی

تعبيري در مناجات خمس عشر که انساني كه به اين جایگاه مي‌رسد قاعدتاً آن چيزي كه دست او را می‌گيرد جذبه‌هاي الهي است که معمولاً اين جذبه‌ها در متن بلا متوجه سالك مي‌شوند، یعنی از اين به بعد سالك با «بلاي الهي» سير مي‌كند که ظاهرش بلا است و باطن‌اش جذبه‌هاي محبت خدا که: «البلاء للولاء». ريشۀ بلا در محبت خداوند متعال است. شايد اين تعبير را بتوان اینگونه معنا كرد که رشته ولاء خداوند است كه اين بلا را رقم مي‌زند و انسان‌هاي سالكِ طالب، آنچنان به اضطرار می‌رسند که فرياد استغاثه‌شان بلند می‌شود و با جذبه‌هاي بلاي الهي به سمت خداي متعال حركت مي‌كنند. اين جاست كه آن انسان‌هايي كه واقعاً اهل راه و طالب هستند، محبت الهي در دل آنها شعله‌ور شده و آنها را بي‌قرار كرده است، به مقام «طلب بلا» مي‌رسند. يعني مشتاق بلا مي‌شوند چرا که در باطن بلا آن جذبه‌ها و نردبان سلوك را مي‌بينند و مي‌فهمند كه فقط با اين مَركب می‌توان به طرف خداي‌متعال حركت كرد، لذا مشتاق و طالب بلا مي‌شوند.

گرچه به ما گفتند که از خداوند عافيت بخواهيد، اما كسي كه به این مقام مي‌رسد در يك منزلتي قرار مي‌گيرد كه ديگر مشتاق بلا مي‌شود و آرزوي بلا مي‌كند. بلايي كه او را ازخودش عبور بدهند واز موانع و سدها و مراحل گذر بدهند و او را به وصال برساند. اين‌ها هستند كه مهمان بلای خدا مي‌شوند و با اين مركب به سوي خدا حركت می‌كنند. براي آنها رنج‌ها پيام محبت دوست و پيام دعوت دوست به سوي خود «او» است. در متن بلاها جذبه‌ها و محبت‌ها را و الطاف پنهاني را و رحمت الهي را مشاهده مي‌كند؛ بلاهایی همچون بيماري، فقر، گرفتاري، از دست دادن امكانات:

و لنبلونكم بشيء من الخوف والجوع و نقص من الاموالو الا نفس و الثمرات

اين بلاها نردبان سلوك هستند و لذا:

فبشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون

 یعنی اگر نتوانستند در متن رجوعي به سمت حق داشته باشند، در متن بلا مي‌توانند به سوی خداوند متعال رجوع كنند آنهايي كه ظرفيت رجوع در بلا دارند آنها صابر هستند و در بلا، رجوع به سوی حضرت حق را پيدا مي‌كنند. لذا بشارتی که در ادامه آیه است برای ایشان است که:

اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمه و اولئك هم المهتدون

بنابراين وقتي انسانی اولاً در مسير سلوك حركت مي‌كند و ثانیاً به مقام طلب واحد مي‌رسد، تركيب اين دو مقام «اضطرار» خواهد بود. اين اضطرار او را به روي آوردن، اعتصام به حضرت حقۀ، مطالبۀ دستگيري او، استغاثه می‌کشاند و طبيعتاً پس از آن نیز به استدعاي بلا و درك بلا و بعد درك رحمتي كه در متن آن بلاست مي‌رساند. همۀ اهل بلا و بلاكشان اين گونه بوده‌اند.

شهادت بهترین راه

شهادت يكي از اقسام بلاهايي است كه اهل سلوك را سالك مي‌كند که:

ان الجهاد باب من ابواب الجنه

البته بر طبق معانی که از آیات و روایات برداشت می‌گردد، جنت همان درجات قرب است[1]. پس جنت نیز دارای درجاتی است و جهاد دربی است که به یکی از این درجات که این باب برای چه کسانی باز است؟:

ان الجهاد باب من ابواب الجنه فتحه الله لخاصّه اوليائه.

اين‌ها آن اوليائي هستند كه به مقام ولايت رسيدند و باب اين بلا به رويشان گشوده شده است. وقتی به آیات قرآن در مورد داستان جنگ‌هاي سنگينی همچون احد نظاره می‌کینم مشاهده می‌شود که دقيقاً آنها را داستان بلا و ابتلاء الهي براي راه‌بري  انسان مي‌داند:

و ليبتلي الله ما في صدوركم و لِيُمَحِّصَ ما في قلوبكم

شما با این جنگ (احد) و با اين صحنۀ سنگين، قلب‌هايتان زير و رو شد و شما راه يافته‌ها و انتخاب شده‌ها به تمحيص قلب رسيدید.

جهاد يك بابي است كه ظاهرش باب بلا است و به سوي اوليائي كه به چنان مرحله‌ای مي‌رسند گشوده مي‌شود و آن كساني كه اهل راه هستند و جذبه‌هاي خداي متعال را از اين راه آورده است از اين در سالك مي‌شوند و وارد وادي بلا مي‌شوند.

شهادت یک عهد و میثاق است

 از طرف دیگر حقيقت شهادت، آن عهدی است كه انسان سالك باخداي متعال بسته است عهدی که:  

و من او في بعهده من الله فاستبشروا ببيعكم الذي بايتهم به

عهدي که بسته است تا از خود عبور كند تا بتواند وارد اين ميدان - و به تعبير بزرگان- وارد نار عبوديت شود و در اين نار بسوزد و از او هيچ چيز نمايند جز محبوب!

در روایات عالم میثاق است که وقتي ميثاق‌ها گرفته شد، خداي متعال آتشي ایجاد کردند و فرمود که وارد شويد. اصحاب یمين وارد شدند و اصحاب يسار نپذيرفتند و اين آتش براي اصحاب یمين به گلستان بدل گردید.اين همان نار عبودیت است كه بعضي گفتند عبوديتي كه ظاهرآن آتش است و باطنش سوختن انانيت، تفرعن، حجابها و درك حقيقت و رسيدن به قلۀ وصال.

بنابرين اهل شهادت محور عبور از خود در راه رسيدن به محبوب هستند.


دانلود سخنرانی های استاد با موضوع ماه رمضان

هدیه ویژه تمدن اسلامی به مناسبت میلاد حضرت حجت بن الحسن العسکری(عج) 

مجموعه 13 سخنرانی از حجت الاسلام والمسلمین میر باقری با موضوع (ماه رمضان)

فضیلت ماه مبارک رمضان

ماه رحمت الهی و بندگی خدا

تذکر دادن به انسانها در مورد اعمالشان

دعای امام سجاد برای آغاز ماه رمضان (1)

دعای امام سجاد برای آغاز ماه رمضان (2)

دعای امام سجاد برای آغاز ماه رمضان (3)

خصوصیت ماه مبارک رمضان (1)

خصوصیت ماه مبارک رمضان (2)

حقیقت نورانی بودن قرآن کریم

بهره مند شدن از قران کریم

فضیلت شب قدر

حقیقت شب قدر

تولد امام حسن مجتبی (ع)

راهنمای دانلود :  کلیک راست بر روي فايل و Save Target As

امام می‌خواستند جنگ تحمیلی را به یک جنگ تمدنی تبدیل کنند.

 

رییس فرهنگستان علوم اسلامی در همایش پذیرش قطعنامه 598 : 

حجت‌الاسلام محمدمهدی میرباقری، رییس فرهنگستان علوم اسلامی در همایش پذیرش قطعنامه 598، فرآیند یا برآیند که یکشنبه شب، در سالن اجتماعات اداره‌کل تبلیغات اسلامی قم برگزار شد با نگاهی بیرونی به تحلیل فرهنگی پذیرش قطعنامه 598 پرداخت و گفت:‌ ضرورت بحث و زنده کردن یک حادثه که بیست و دو سال از عمر آن می‌گذرد، عبرت‌گیری از گذشته برای امروز است.

وی با بیان این‌که در دوره اصلاحات عده‌ای می‌خواستند جام زهر جدیدی نوشیده شود و دم از عقب‌نشینی در برابر قدرت‌ها می‌زدند و حتی در انتخابات نیز یکی از کاندیداها در تبلیغات تلویزیونی سریعاً اعلام کرده بود که برای حل معضل اشتغال باید معادلات جهانی را بپذیریم، افزود: واکاوی علل پذیرش قطعنامه 598 برای جلوگیری از پذیرش جام زهری دوباره، ضروری است.

رییس فرهنگستان علوم اسلامی با طرح این سؤال که چرا حضرت امام با پذیرش قطعنامه از اصول خود کوتاه آمدند، آیا دیدند هزینه‌ای که برای نظام پیش می‌آید بیش از ادامه جنگ است که حاضر به ادامه جنگ نشدند یا این‌که خطایی از ناحیه نخبگان اتفاق افتاده است به نامه ایشان به مسؤولان اشاره کرد.

وی با بیان این‌که غرب رویکرد خود را در برخورد با انقلاب اسلامی عوض کرده بود و با پایان این جنگ می‌خواست رویکرد دیگری را دنبال کند، اظهار داشت: امام خمینی‌‌(ره) دنبال جنگ نبودند، اما می‌خواستند جنگ تحمیلی را به یک جنگ تمدنی تبدیل کنند.

حجت‌الاسلام میرباقری در ادامه سخنان خود با بیان این‌که هرگز نمی‌توان قطعنامه را تحلیل کرد مگر این که جنگ را تحلیل کنیم و هرگز جنگ تحلیل نمی شود مگر این‌که انقلاب اسلامی تحلیل شود، تأکید کرد: انقلاب اسلامی از منظر امام خمینی‌(ره) بستر ظهور است.

وی، تشکیل حکومت دینی در ایران، احیای دنیای اسلام، بیداری و هویت‌بخشی اسلامی در جهان و احیای معنویت در جهان را مهم‌ترین اهداف امام خمینی‌(ره) از انقلاب اسلامی ایران عنوان کرد و افزود: انقلاب امام خمینی‌‌(ره) انقلابی برای تبدیل یک نظام سلطنت به جمهوری، یک انقلاب ملی و یا انقلاب ضد استعماری نیست، بلکه یک انقلاب ایدئولوژیک است.

رییس فرهنگستان علوم اسلامی تصریح کرد: انقلاب اسلامی ایران یک انقلاب ایدئولوژیک، تنها انقلابی است که پس از رنسانس در شرق اتفاق افتاده و مأموریت آن دگرگونی جهان تا مرز احیای تمدن‌ها است. امام خمینی‌‌(ره) با انقلاب اسلامی، حکومت دینی را تحقق بخشید و سبب بیداری اسلامی در جهان شد.

حجت‌الاسلام میرباقری با بیان این‌که امام راحل از روز اول جنگ می‌‌دانستند که این جنگ، جنگ ایران و عراق و جنگ بر سر خوزستان و نفت نیست، بلکه غرب متوجه شده انقلاب اسلامی در یک حرکت پرشتاب رو به پیش است، ابراز داشت: از نظر امام خمینی‌‌(ره) این جنگ، جنگ اسلام و کفر و یک ضرورت برای رشد معنویت در درون انسان‌ها و تنها راه گسترش انقلاب اسلامی در جهان است.

وی هدف امام از جنگ عراق را سوزاندن ریشه کفر، رسیدن به شهادت، احیای معنویت در جهان و تغییر موازنه به نفع اسلام ارزیابی کرد و ادامه داد: اگر دشمنان انقلاب دیگر جرأت نمی‌کنند به مرزهای ایران نزدیک شوند به سبب نحوه پایان جنگ از سوی امام است که اگر سال 62 جنگ به پایان می‌رسید، هرگز این اتفاق نمی‌افتاد.

این استاد حوزه و دانشگاه با بیان این‌که دشمنان جنگ را شروع کردند، اما امام خمینی‌‌(ره) آن را مدیریت کرد، تصریح کرد: امام خمینی‌‌(ره) آغاز کننده جنگ نبودند اما از جنگ استقبال می‌کردند چرا که می‌دانستند جنگ بین ایمان و کفر ضروری و ابزاری برای تغییر موازنه قدرت است و به فروپاشی قدرت غرب سرعت می‌بخشد.

وی یادآور شد: بنیانگذار انقلاب اسلامی ایران، موضوع دفاع را خاک و آب نمی‌دانستند و هزینه‌ای که برای انقلاب می‌دهند نیز در این میان روشن است، می‌دانند این جنگ جهانی است. از این‌رو وقتی جنگ شروع شد و آنها ادامه دهنده جنگ بودند، امام حاضر به اتمام جنگ مگر با تغییر موازنه به نفع اسلام نیست.

حجت‌الاسلام میرباقری با بیان این‌که استراتژی امام خمینی‌‌(ره) استراتژی غلبه خون بر شمشیر و هدف ایشان از پایان جنگ تغییر موازنه قدرت است، اذعان داشت: امام خمینی‌‌(ره) جنگ را شروع نمی‌کنند، اما وقتی شروع شد دنبال جریانی هستند که پایان آن تغییر موازنه به نفع اسلام است.

وی خاطرنشان کرد: امام راحل هرگز با پذیرش قعطنامه موافق نبودند چون معتقد بودند جنگی که آنها به راه انداخته‌اند را ملت ایران باید تمام کنند نه آنها و به گونه‌ای هم تمام شود که به ضرر مجامع بین‌المللی و نه به ضرر عراق باشد.

رییس فرهنگستان علوم اسلامی با اشاره به تعبیر جام زهر توسط امام خمینی‌‌(ره) در پذیرش قطعنامه 598 اظهار داشت: مصلحت سبب شد تا حضرت امام حکمیت کفار که آغاز کننده جنگ بودند را بپذیرند، زیرا هرگز نمی‌خواست جنگی را که آنان شروع کرده‌اند، خود به پایان برسانند.

منبع: 598

مقصر را باید از لایه های نخبگان و حلقه های مدیریتی جست و جو کرد

 

گفتگو با استاد میرباقری رئیس فرهنگستان علوم اسلامی به مناسبت سالروز پذیرش قطعنامه 598:
 

مسئله پایان جنگ تحمیلی از آنجایی که در تعابیر امام(ره) به جام زهر تعبیر شد، یکی از چالشی ترین مطالعات تاریخ معاصر خواهد بود. از طرف دیگر به علت آنکه این واقعه یک واقعه نظامی بوده است و عادتا اطلاعات نظامی جزء طبقه بندی شده ترین اطلاعات کشور میباشد، به نظر میرسد حجم اطلاعات زیادی نیز برای مطالعه در اختیار نیست.

 

 

با تشکر از وقتی که در اختیار ما قرار دادید. مستحضر هستید که ظرف سالهای اخیر بازخوانی قطعنامه 598 در اذهان زنده شده است. با توجه به حوزه علاقه مندی جنابعالی در روش شناسی مطالعات اجتماعی، حال که در ابتدای این راه هستیم روش پیشنهادی شما برای آغاز این مطالعه چیست؟

مسئله پایان جنگ تحمیلی از آنجایی که در تعابیر امام(ره) به جام زهر تعبیر شد، یکی از چالشی ترین مطالعات تاریخ معاصر خواهد بود. از طرف دیگر به علت آنکه این واقعه یک واقعه نظامی بوده است و عادتا اطلاعات نظامی جزء طبقه بندی شده ترین اطلاعات کشور میباشد، به نظر میرسد حجم اطلاعات زیادی نیز برای مطالعه در اختیار نیست. پس از طرفی اهمیت واقعه آن را در معرض نظریات ضد و نقیض قرار میدهد و از سوی دیگر به علت طبقه بندی شده بودن اطلاعات آن، دسترسی به واقعیت بسیاری از اطلاعاتی که عادتا برای تحلیل نیاز است ممکن نیست.

اما در اینجا یک مسئله به کمک محققین می آید که اگر با دقت و ابزار مناسب یک نوع خاص از تحقیق را انجام دهند، بن بست پیش آمده حل خواهد شد و میتوان به یک قضاوت کلی درباره جنگ دست یافت، اگرچه این قضاوت کلی و اجمالی باشد و نتوان تمام ارکان پازل تحولات قطعنامه را به تفصیل بدست آورد.

نقطه مزیت جبهه انقلاب اسلامی در فضای جنگ آن بود که رهبر این جریان خود یک شخصیت بزرگ تاریخی ساز بود و شخصیت های تاریخ ساز به علت نوع عظمتی که دارند میتوانند رد پایی از خود به جای بگذارند که دیگران هر چند تلاش کنند نتوانند آن ردپا را پاک کنند. این ردپا گاهی اوقات از جنس خبر است و گاهی از جنس اثر. رد پای ایشان ظاهر است اما کسی میتواند به آنها دست پیدا کند که از مدل شناخت وقایع و اشخاص تاریخی استفاده کند.

اصولا برخی از انسانها تنها بر خود و اطراف خود اثرگذارند و نمیتوانند آثار خود را به فضایی دورتر از خانواده و دوستان خود بفرستند و در محیط بزرگتری اثر بگذارند. برخی دیگر میتوانند در بهره هایی از زمان یک جامعه کوچک یا بزرگ را به خود متوجه کنند و اثراتی را بر کل جامعه مترتب کنند. اما این دسته نیز اثراتی میرا دارند؛ یعنی به زودی به فراموشی سپرده میشوند و در خاطر تاریخ از آنها اثری برخای نخواهد ماند. اما عده بسیار محدودی از انسانها هستند که در نه تنها در جامعه اثر میگذارند و این اثر نیز از خاطر جامعه پاک نمی شود، بلکه بالاتر از آن، آثاری که از آنها بر بشر رسیده است، جهت حرکت جوامع را تحت تاثیر جاذبه خود قرار میدهد و آنها را به سمت و سویی که خود میخواهند میکشانند.

باید توجه داشت که وقتی چنین شخصیتی سعی می کند اثری را بر قلب تاریخ حک کند، کسانی که کمتر و کوچکتر از او هستند نمیتوانند این اثر را بزدایند. اگر قبول کنیم که امام(ره) شخصیت اثرگذاری بودند که توانستند نه تنها جهت ملت ایران بلکه بر حرکت آزادی خواهی و معنویت طلبی انسان معاصر اثرگذار باشند، در ین صورت باید بپذیریم که اثراتی را که او بر قبل تاریخ گذاشته است به این سادگی قابل زدودن نیست. اما ردپای او برای کسانی که با نحوه عملکرد او آشنا نیستند مخفی است و تنها در صورتی که از مدل شخصیت شناسی تاریخی استفاده شود میتوان آن خطوط کلی اثر را یافت.

برای ما در تحلیل قطع نامه 598 این فرصت وجود دارد که از طریق ردپایی که از امام بر جای مانده است و از سوی ایشان سعی شده است غیر قابل تحریف گردد این واقعه را تحلیل کنیم.

اما محصول این تحلیل بیشتر میتواند در خدمت تحلیل فرهنگی قرار گیرد تا تحلیل سیاسی. یعنی درباره کمتر شخصیتی میتوان به طور دقیق اظهار نظر قطعی کرد و بیشتر میتوان خطوط کلی جریانهای اثرگذار در آن برهه را شناسایی کرد تا افراد اثرگذار و افعال دقیق آنها را.

ما باید سعی کنیم از روشی استفاده کنیم که در آن تنها به آنچه در روی صحنه و علنی رخ داد و یا در همان زمان علنی شد برای تحلیل استفاده کنیم و نه بیشتر. سپس با تکیه بر اندیشه امام(ره) که قابل استخراج از بیانات منتشر شده ایشان است به تحلیل بپردازیم. به عنوان نمونه بیانات امام در ابتدای جنگ، در ایام پذیرش قطعنامه 598 و پس از آن میتواند نوع اندیشه امام در موضوع جنگ تحمیلی را روشن کند.

به نظر شما چند سناریو برای پایان جنگ وجود داشت و در نهایت کدام سناریو محقق شد؟

به نظر میرسد حداقل 4 سناریو کلی را میتوان برای جنگ در نظر گرفت.

اول اینکه جنگ با پیروزی عراق به پایان برسد؛ که غیر قابل دسترس بودن این سناریو به سرعت عیان شد.

دوم آنکه ایران در اثنای جنگ و در حالتی تحقیر شده به صلح مجبور شود و با دادن تلفات زیاد انسانی و غیرانسانی، مجبور به پذیرش شرایط بین المللی شود. این نقشه نیز برای غرب مطلوب بود تا بتواند از این طریق از عظمت این انقلاب در افکار عمومی بکاهد اما این سناریو نیز با مقاومت امام و امت امکان تحقق نیافت.

سناریو سوم این بود که این جنگ در ظاهر هیچ پیروزی نداشته باشد و به نحوی که کمترین سود ممکن به انقلاب اسلامی برسد، با قانع کردن انقلاب، جنگ خاتمه یابد، چنانچه که بعد از فتح خرمشهر و بعد از کربلای پنج در پایان سال 65 این ایده به طور جدی در جامعه جهانی مطرح شد و بار دوم توانست در شکل قطعنامه 598 و در سال 66 عرضه شود و به نوعی ایران را به پذیرش آن قانع کند.

سناریو آخر آن بود که انقلاب اسلامی پیروز این میدان باشد و جنگ به سقوط صدام منتهی شود. بدون شک در صورت رخ دادن چنین اتفاقی، جمهوری اسلامی با سرعت غیر قابل کنترلی به یک ابرقدرت جهانی تبدیل می شد و شاید مثلا ایدئولوژی ملتهای منطقه بدون هیچ مقاومتی توسط فرهنگ انقلاب فتح می شد.

به نظر من امام(ره) به دنبال سناریو چهارم بود اما تنها سناریو سوم محقق شد.

پس با این حساب از نظر شما علت اینکه امام(ره) پذیرش و قبول قطعنامه 598 را نوشیدن جام زهر نامیدند نیز همین بود که این هدف نهایی محقق نشد!

بله همین طور است. اما مسئله فقط این نیست. مهم علتی است که باعث شد این هدف مشخص محقق نشود.

به طور قطع امام هیچگاه از دشمن بیرونی نترسیده بود و در مقابل آن نیز اصلا احساس زبونی و عجز نمی کرد. در معادلات نظامی امام(ره) اصل با نصرت الهی بود. مثل اینکه نقل کرده اند امام(ره) در مقابل حضور اولین ناو آمریکا فرموده بودند «اگر من جای شما باشم میزنم!» یعنی با اینکه می دانستند مقدورات نظامی ما به اندازه ای نیست که با آمریکا وارد جنگ شویم ولی از آنجایی که اصل در جنگ را درگیری انسانها و اراده ها میدانستند و مقدورات متعارف مادی را فرعی می دانستند و مطمئن به امداد الهی بودند، باز هم افق پیروزی را می دیدند. بنابراین کسی قبول نمی کند که جام زهر برای امام(ره) شکست در مقابل توان دشمن مادی باشد.

پس می ماند درون جبهه انقلاب. جام زهر برای امام(ره) عدم ادامه مسیر توسط نیروهای داخلی(مقدورات انسانی) بوده است. اما آیا همانطور که مسئولین میگویند، این مردم بوده اند که جبهه ها را خالی کرده اند یا اینکه به عکس بوده است و مسئولین با امام مسیر را ادامه نداده اند؟

به نظر شما کدام بوده است؟

به نظر من سخنان امام(ره) با مردم پس از پذیرش قطعنامه 598 نشان از قدردانی امام از مردم دارد و اصلا لحن گلایه آمیزی ندارد. به نظر من باید در لایه های نخبگان و حلقه های مدیریتی کشور به دنبال جریانهای فکری بگردیم که باعث پایان نامناسب جنگ از منظر امام شدند. البته باید دقت کرد که امام نیروهایی که به اسلام انقلابی معتقد نبودند را از جبهه انقلاب خارج کرده بودند. یعنی کسانی مثل نهضت آزادی و ملی مذهبی ها از گردونه نظام خارج شده بودند و نمیتوانستند به نحوی اثرگذار باشند که تقصیر را بر گردن آنها بگذاریم. باید به دنبال جریانهای فکری باشیم که در آن زمان به دنبال کنار آمدن با غرب بودند و ادامه تعارض انقلاب اسلامی و جبهه مقابل را لازم نمیدانستند. مثلا باید به دنبال ترس یا انگیزه هایی باشیم که همنشینی اسلام و غرب را ممکن تلقی میکردند یا بازگشت ایران به آغوش جامعه جهانی را پی گیری می کردند و نمی خواستند انقلاب بیش از این معادلات جهانی را در هم بریزد. به نظر من علت اصلی جام زهر شکاف ایدئولوژیکی بوده است که در بدنه طرفداران و برخی از یاران امام وجود داشته است اما در آن زمان شفاف نبوده است. به نظر من اختلاف ایدئولوژیک امروز فضای ایران، بخصوص در فضای شکل گرفته پس از انتخابات دهم را می توان امتداد و بلوغ همان ایدئولوژی ها دانست. این ایدئولوژی ها اگرچه هنوز شفاف نشده بودند اما در واقعه مهمی مثل پایان جنگ خود را نشان دادند بنابراین همراهی با امام محقق نشد.

امام(ره) در مورد پذیرش قطعنامه بر صداقت مسئولین تاکید داشتند. آیا شما میخواهید بفرمایید که این ایدئولوژی ها با دادن اطلاعات غلط امام را به سوی پایان جنگ سوق داده اند؟ اگر این باشد که باید گفت امام بر اوضاع مسلط نبوده اند؟!

نه. مسئولین دچار عدم صداقت نبوده اند اما ترس آنها از فشار غرب در سال پایانی جنگ و یا ضعف روحی خودشان در پایان جنگ در تحلیل آنها اثرگذار بوده است. و اتفاقا امام(ره) به علت اینکه ناتوانی و نقص نیروهای خود را میدیده است قطعنامه را جام زهر نامیدند.

با اینکه سوالهای زیادی باقی ماند اما به علت کمی وقت شما مجبوریم این گفتگو را به پایان برسانیم. اگر نکته خاصی را در پایان لازم است بفرمایید؟

موضوع قطعنامه را نمی توان به این سرعت و به سادگی حل نمود. سوالات زیادی وجود دارد؛ مثل اینکه چرا صدور قطعنامه در اوج اقتدار نظامی ما رخ داد؟ آیا گذر از تهدیدهای مستقیم آمریکا و حمله های شیمیایی مکرر عراق و فشار اقتصادی غرب بدون پذیرش قعطنامه ممکن نبود؟ آیا صدور قطعنامه تنها به علت شرایط بیرونی نظام محقق شده بود یا آنکه هماهنگی های داخلی نیز بر آن تعلق گرفته بود؟ پاسخ همه این سوالات و بسیاری سوال دیگر ضروری است اما باید فرصت داد که فرایند متناسب با خودش مسئله حل شود.

از طرف دیگر کوچکترین خطا در تحلیل می تواند منجر به اشتباه در شناخت عامل اصلی شود و خون چند صد هزار نفر را بر عهده جریانی می گذارد که در صورت اشتباه بودن مصداق کامل تهمت است. باید کاملا دقت کرد که بدون روش تحلیل دقیق و مناسب به میدان تحلیل نرفت و با داشتن تکه پاره هایی از اطلاعات بالادستی، به سرعت به تحلیل درست نمیتوان رسید. اشتباه در شناسایی جریانهای دخیل در قطع نامه میتواند بر مسیر انقلاب نیز اثرات مخربی داشته باشد.

منبع: ویژه نامه قطعنامه ۵۹۸- روزنامه ایران

جنگ جهانی حق و باطل

 

حجت الاسلام والمسلمین میرباقری:

ما هيچ وقت نبايد يک جبهه واحد تعريف کنيم. بايد دائما جبهه‌های جدیدی را شناسایی کنیم و آنها را فعال کنیم. از جبهه هايي که بايد باز کنيم، جبهه جنگ فرهنگي است. اين جنگ فرهنگي هم بايد از فرهنگ بنياديني که حاکم بر تعاريف بين المللي است و جامعه جهاني بر پايه آن اداره مي شود شروع شود.

در مورد حقيقت جنگ و دفاع مقدس تحليل‌ها و تعبيرهاي مختلفي وجود دارد.  بعضي‌ این جنگ را تنها برای دفع متجاوز می شناسند؛ یعنی متجاوزی به ما حمله كرد و شهرهاي ما را ویران كرد، پس ما هم بايد آنها را عقب مینشانيم يا تلافي می کردیم. بعضي دیگر این جنگ را از نوع جنگ‌هاي قوميتي میدانند؛ مثلا این جنگ را درگیری دو قوم با سابقه تاریخی میدانند. اما حقیقت این جنگ چه بوده است؟

برای یافتن ریشه های واقعی این جنگ باید به خصوص وضعیت طرفین درگیری مشخص گردد. باید مشخص شود که انقلاب اسلامي مردم ایران چه بود؟ امام خمینی(ره) رهبر کبیر این انقلاب چگونه شخصیتی است؟ صدام حسین دیکتاتور وقت در عراق در کدام دسته بندی جهانی قرار داشت؟ و این درگیری در چه لایه های تاریخی و اجتماعی دامن گستراند؟

ماهیت انقلاب اسلامی ایران

سطح نفوذ هر انقلاب به اندازه آن انقلاب بر میگردد. یک انقلاب ملی، دوستان و دشمنان آن نیز داخلی خواهند بود و انقلاب بین المللی، منطقه خود را تحت تاثیر قرار خواهد داد و انقلاب به ظرفیت جهانی، نظام بین الملل را تحت تاثیر خود قرار میدهد. اگر انقلاب اسلامي را يك انقلاب ضد استبدادي يا صرفاً ضد استعماري بدانيم، قاعدتاً دشمنی با آن نیز محدود خواهد بود. ولي اگر این انقلاب را عميق‌تر بدانیم به طبع دشمنان آن نیز وسیع تر و بزرگتر نیز خواهند شد. اين يک قاعده کلی است که اگر يك انقلاب به یک جوشش اجتماعيِ در حال گسترش جهاني بدل گردد امواج آن میتواند جامعه جهاني را تحت تأثير قرار دهد و معادلات قدرت را درجهان به هم بريزد.

حقیقت انقلاب اسلامی حركتي به سمت احياي مجدد معنويت و گرايش به سوي خداي متعال و احياي اديان توحيدي است. در اين صورت به بیانی که بنیانگذار آن در ابتدای  نهضت خود در سالهای دهه 40 به برخی شاگرادان خود داشته است، این حركت و جوشش به سمت احياي معنويت در درون دنياي اسلام و بيداري اسلامي و سپس احياي معنويت در كل جامعه جهاني پیش خواهد رفت است و یک جوشش معنوي توأم با سياست و موضع‌گيري اجتماعي کم کم به بلوغ خواهد رسید. با اين فرض حتماً معادلات حاكم بر جامعه جهاني را تغيير مي‌دهد و آنگاه دشمنی با آن جهانی خواهد بود.

طبيعتاً پرچمداران تمدن مادي در جهان، كه متوجه بودند که احيا و رشد معنويتِ با اين گرايش در جهان به كاهش قدرت آنها منتهي مي‌شود و بلكه ممکن است در يك شيب تاريخي به تغيير ساختار کلی معادله قدرت در جهان ختم شود. بنابراین نسبت به انقلاب اسلامي  دشمني نشان دادند و از ساده‌ترين تا پیچیده ترین معادلات خود را براي منحل كردن اين حركت جدید در درون برنامه ريزي‌هاي خود به کار خواهد بست. از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامي ایران هر دو قطب سیاسی آن زمان - که البته به يك اردوگاه فرهنگي بازگشت مي‌كردند- در مقابل انقلاب قرار گرفتند؛ چه اردوگاه سرمايه داري يا كاپيتالسيم ـ و به اصطلاح امروزي ليبرال دموكراسي ـ چه اردوگاه سوسياليزم و كمونيسم. یکی از وجوه مشترك فرهنگی این دو اردوگاه سیاسی آن است كه هر دو با رشد حضور مذهب در معادلات اجتماعي ـ و به خصوص در مقياس معادلات جهاني ـ مخالف هستند؛ اما يكي با تكيه به عدالت و ديگري با تكيه به توسعه و رفاه امّا پيام انقلاب اسلامي، پيام عدالت، توسعه و رفاه بر مبناي معنويت بود و با توجه به ظرفیتهای این انقلاب پیام آن نیز محدود به يك مرز و جغرافياي خاصی نبود. این موضوع بعد از اشغال لانه جاسوسي، كه جبهه مبارزه بین المللی انقلاب اسلامي گشوده شد، برای تیزهوشان سیاست جهانی کاملا آشکار گردید، اما دیگر دیر شده بود و انقلاب وارد میدان شده بود و در اولین حضورش در معادلات اجتماعی زمان خود با اشغال لانه جاسوسی انحصار بلوک کمونیست در پرچمداری عدالت را شکتس و با این کار هویت اصلی بلوک شرق را زیر سوال برد به نحوی که چریک پیر انقلابهای کمونیستی «چه گوارا»، هنگام دستگیری در مقابل دوربین ها شعار «الله اکبر» سر داد و تمام انقلاب‌ها به خصوص بعد از فتح لانه جاسوسي رنگ معنويت و اسلام پيدا كرد؛ این یعنی ايده‌اي كه انقلاب اسلامي پيش روي بشريت قرار داده بود به سرعت از مرزها و جغرافياي خاص خودش عبور كرد و بر خلاف ميل مخالفانش در فرهنگ جهانی اثر گذاشت و توانست موازنه قدرت را به نفع اسلام تغيير دهد.

اردوگاه لیبرال دموکراسی نیز كه به دنبال رفاه مادي است نیز كاملاً متوجه شدند كه مدرنيزاسيون مبتني بر يك ريشه‌هاي فرهنگي است كه با هويت تمدني معنوی و توحیدی سازگار نيست و این منازعه دیر یا زود دامن نظام لیبرال دموکراسی را نیز خواهد گرفت.

با نگاه به مجموعه تحركات و سازماندهي‌هايي كه در جبهه مقابل شده است و مجموعه سازماندهي كه در درون انقلاب اسلامي عليه جبهه باطل شده است، نتيجه مي‌گيريم اين درگيري يك درگيري ايدئولوژيك است. اما چرا این رقابت و تقابل به زودی و در همان ابتدای پیروزی انقلاب به تقابل نظامی و جنگ انجاميد؟ اصولاً چه وقت بين دو ايدئولوژي رقيب، جنگ نظامي رخ مي‌دهد؟ در نگاه فلسفه تاریخی - چه از نوع مادی آن چه از نوع الهی آن- بي‌ترديد رقابت تمدن مادي و الهي در پايان به يك برخورد نظامي ختم خواهد شد. بر اساس فلسفه تاريخ الهي، انسان از آن منظر كه داراي قدرت تصميم‌گيري و موضع‌گيري است و مي‌تواند عصيان يا اطاعت، ايمان يا كفر، استكبار يا عبوديت داشته باشد و اين دو موضع‌گيري شکل اجتماعی نیز خواهد داشت و جوامع در يك مسير تاريخي به سمت اين دو هدف حركت خواهند کرد. در این صورت دو جبهه تاريخي ایجاد خواهد شد كه محوری يكي توسعه عبوديت به سرپرستی انبياء و اولياء الهي و شخص نبي اكرم اسلام (ص) و اهل بيت او خواهد بود و محور دیگری استكبار بر خدا و سرپرستی آن با ائمه نار و فراعنه و اولياي طاغوت خواهد بود. اين هر دو، توسعه ياب و در پی توسعه همه جانبه هستند و به ميزان شرح صدر در ايمان يا كفر میتوانند به محاسبه ابزار و لوازم عبوديت و استكبار دست پیدا کنند و به نظامندی برسند. بی تردید این دو نظام در مسیر گسترش اقتدار خود به نقطه‌اي خواهند رسید که يا مؤمنين باید به نفع كفار كنار بروند، يا كفار به نفع مؤمنين موضع‌گيري و جهت‌گيري تاريخي خویش را اصلاح كنند. و از آنجایی که چنين چيزي اتفاق نمي‌افتد، اين جنگ همه جانبه در يك جايي هم به درگيري نظامي ختم خواهد شد. البته به ميزاني كه يك طرف، قدرت تدبير داشته باشد و بتواند بسترها و شرايط حذف يا حل طرف مقابل را مهيا كنند، ممكن است اين درگيري نظامي ديرتر يا زودتر اتفاق بيفتد، ولي يك ضرورت است. چنين رقابتي بين كفر و ايمان قهري است.

به یاد داریم که در روزهای آغازین انقلاب، حركتهايي از نوع انقلاب‌هاي قهرآميز يا مخملين در مقابل انقلاب اسلامی سامان یافت. مثلا در ابتدای انقلاب بيش از صد گروه با سابقه و نو ظهور از خارج کشور پايگاه خود را به داخل منتقل کردند تا بتوانند با شعارهاي فرهنگي، اقتصادي يا سياسي و با هجمه‌هاي سياسي و نظامي ـ مثل آنچه آن چيزهايي كه دولتهايي مثل دولت آسیای میانه یا شيلي و امثال آن را ساقط كرد ـ انقلاب را به عقب نشینی وادار کنند، امّا نتوانستند كاري جدي انجام دهند. البته روشن است كه تدبير دشمن در آن زمان نه به پيچيدگي امروز بود و نه ضرورت چنين كاري را احساس مي‌كرد. آن زمان قدرت انقلاب را مثل امروز نشناخته بودند كه بخواهند يك اجماع جهاني براي حمله خودشان به ايران فراهم كنند لذا یک تقابل کوچک قومی و منطقه ای را سامان دادند و فکر هم میکردند که این منازعه کوتاه و با موفقیت تمدن مادی به پایان خواهد رسید.

صدام براي اين جنگ دلايل متعددي داشت. مثل جاه طلبي خاص صدام، یا مناقشات مرزي فی مابين، یا انگيزه‌هاي قومي و نژاديَِ جنگ فارس و عرب. صدام واقعاً براي لجستيك اين جنگ از انگيزه ناسيوناليستي عرب يا حتي از انگيزه‌هاي فرقه گرايي مذهبي نیز استفاده كرد و دنياي اهل تسنن را عليه ما تحريك كرد. اما اين نوع تحليل به صواب نيست كه بگوييم صدام مستقل از برنامه‌هاي جهاني عمل كرده است. هر اقدامی در این سطح در عصر سیطره جهانی قدرتهای بزرگ به نحوی است که شرايط و معادلات جهانی سنجیده میشود، و با مجموعی از تدابیر سياسي، چنین حرکتی آغاز میشود.در عصر برنامه ریزی هماهنگ جهانی که سازمانهای بین المللی حدود و مرزهایی که دستاورد جنگ دوم بین الملل است را كنترل مي‌كند و با تجاوزها مقابله مي‌كند، شکل گیری یک جنگ هشت ساله‌ به نحوی که سازمان ملل دائماً به نفع متجاوز موضع‌گيري مي‌كند یک موضوع بسیار مهم در تحلیل نهایی سطوح درگیر در این منازعه محسوب میشود. از طرف دیگر واقعا صدام دولت خود را يك عضو از جامعه جهانی و عضوی از بلوک سيوسياليزم میدانست. كشورهايي كه داراي دولت بعثي بودند به خصوص عراق، ايدئولوژي شان ايدئولوژي سوسياليستي بود و شكست آن ايدئولوژي در مقابل انقلاب به شكست آن دولتها و قدرت‌ها هم ختم مي‌شد.

در مجموع دلایل زیادی بر این وجود دارد که در پشت این منازعه یک اجماع در بلوک تمدن مادی وجود داشته است و اگرچه جنگ هشت ساله بر علیه انقلاب اسلامی ایران محاسبات دقیقه ای که در جنگ تمدنها که بعد از یازده سپتامبر برپا شد را در پشت خود نداشت اما اجماع در اردوگاه مقابل را در دل خود داشت. و صد البته این تصمیم، تصمیمی شتابزده بود که ناشی از عدم آگاهی از توانایی های انقلاب داشته است. تصور ایشان از پايداري انقلاب اسلامي اين اندازه نبود؛ فكر مي‌كردند كه بين دو كشور همسايه جنگ راه مي‌اندازند مثل جنگ‌هاي مشابه بي شماری که در جهان هر از چند گاهی رخ میدهد. اما اينكه اين جنگ با انگيزه ايمان در مقابل كفر هدايت شود و امام(ره) محور جنگ را به نفع ايمان برگردانند و در امت اسلامي و مردم ايران بصيرتي ايجاد كنند كه موضوع جنگ بين اسلام و كفر به تمام جهان اسلام صادر شود و مقاومت در مقابل فشار استكبار، سازمان ملل و ساير قدرت ها به به صدور معنويت در جهان بدل شود. برای آنها قابل محاسبه نبود. اگر اين محاسبه را مي‌كردند، ممكن بود از راهي کم هزينه تر اقدام کنند.

امام خمینی کیست؟

برای شناخت ماهیت این جنگ شخصیت امام را نیز باید بطور مجزا مطالعه نمود. كسي كه پرچمدار احياي معنويت است و يك چنين انقلابي را ايجاد و هدايت مي‌كند، از مخاطرات عبور مي‌دهد، تا مرز درگيري‌هاي بزرگ بين‌المللي پيش مي‌برد، به سران كفر در جهان نامه مي‌دهد و در آنجا ختم مكتب مادي آنها را اعلام مي‌كند، يك چنين انساني يك انسان معمولي نيست. کسی که در دل او ترس از هیچ مخاطره ای راه ندارد و قسم میخورد که یک لحظه هم نترسیده است این انسان عادی نیست، به همین دلیل است که تکیه گاه یک امت قرار میگیرد. چنین شخصیتی نه یک مرد بزرگ در جامعه که ابرمردی تاریخی است و مدل حاکم بر شخصیت شناسی او نیز باید مدل شخصیت شناسی تاریخی باشد نه اجتماعی یا فردی.

ما بايد انديشه‌هاي كلامي امام(ره) را و معرفتي كه امام(ره) نسبت به حركت تاريخ داشتند و معرفتي كه نسبت به موضع گيري‌هاي انسان‌ها در جامعه بين‌المللي داشتند را درك كنيم. امام(ره) دقيقاً پرچم اسلام را در مقابل پرچم كفر در جهان رهبري می كردند و اگر از ادبیات عرفانی امام(ره) نیز بهره ببریم متوجه میشویم که امام (ره) ابليس را پرچمدار باطل می­دیدند و می دانستند که ابلیس انسان مختلف را با انگيزه های کوچک و بزرگ مادي مقابل پرچم حق قرار دهد.

اصولا شخصیت امام و عظمت ایشان در این بود که میتوانستند بر هر حادثه اجتماعی فائق آیند. اگر شاه واقعه 15 خرداد را پیش می آورد، امام از آن استقبال می کردند و آن را در حرکت خود منحل میکردند و نمی گذاشتند سود چندانی به جبهه مقابل برسد. در این صفت خود نیز تا پایان عمر پا برجا بودند و هیچگاه موضعی پیش نیامد که احساس شود امام(ره) در آن موضع احساس ضعف کرده اند.

دكترينِ امام(ره) حركت به سمت ظهور بود و با حرکت دادن جامعه جهاني در مسیر احیای معنویت، جهان را يك قدم به سمت ظهور و عصر حیات طیبه نزدیکتر کردند.

بنابراین طبيعي است که يك چنين انساني به سرعت به عمق جبهه ای که در مقابلش قرار گرفته بود پی ببرد و متوجه گردد که در مقابل او دولت كوچك سوسياليستي در همسایگی نیست. بلکه کلیت اردوگاه مقابل با یک سلسله محاسباتی این جنگ را به راه انداخته است. به همین دلیل انگيزه اصلي ايشان در جنگ، غلبه بر صدام و پس گرفتن خاك و تثبيت مرزهايي كه بعد ازجنگ دوم جهاني ابرقدرتها تعيين كردند نبود. از نظر امام(ره) جغرافياي عالم بر اساس جغرافياي مذهب و معنويت تقسيم مي‌شود. كما اينكه امروز غرب نیز به دنبال آن است كه حتي جغرافياي سياسي جهان را بر اساس قطب بندي‌ها و دسته بندي‌هاي اقتصادي جديد طراحي كند. امام(ره) یک وجب از خاک ایران را مصالحه نکرد اما انگيزه اصلي ايشان هم خاک نبود.

آنچه از مجموعه عبارات و از شخصيت امام(ره) بر میاید آن است که نگاه ایشان به تمدن جديد يك نگاه خاصي است، که در آثارشان تعبير به بت پرستي مدرن مي‌كنند. بنابراين امام(ره) مأموريت خود را مبارزه با اين بت جهاني و شكستن اين بت و بيداري اسلامي، ايجاد احساس هويت جديد در جامعه مسلمان‌ها برمحور تعلق به خداوند متعال و به نبي اكرم(ص) و اولياي دين(ع) و سپس سامان دهي، صف آرايي و مراقبه براي پيشرفت اسلام میدانستند. لذا امام(ره) معقتد بودند که این حرکتشان اولاً و بذات انقلابي جهاني است، لذا روی سخن­شان با همه دنياي اسلام، بلكه همه آزادي‌خواهان، وجدانها و فطرت‌هاي بشري بود. در همه موضع گیری های داخلي و خارجي نیز تصريح مي‌كردند كه ما انقلاب خودمان را صادر مي‌كنيم. تصريح مي‌كردند كه ما سنگرهاي كليدي جهان را فتح مي‌كنيم و ملت‌هاي مسلمان را نیز دعوت به اين كار مي‌كنيم و از این مدعا هم هيچ ابايي نداريم. امام(ره) دائماً براي بسيج دنياي اسلام برنامه­ريزي مي‌كردند و در مقابل دو جريان، يكي جريان نفاق داخلي دنياي اسلام، و ديگري جريان كفر مهاجم، از همه صحنه‌ها استفاده مي‌كردند.

مثلاً روز قدس طرحی چند منظوره‌اي بود كه امام(ره) همه مطالبات دنياي اسلام در مقابل كفر را از مجراي آن دنبال مي‌كردند و الا مسأله خاك و یک مسجد كه نمی توانست به تنهایی چنین انگیزه بزرگی را در آن زمان ایجاد کند. از نگاه امام(ره) روز قدس يك پديده چند منظوره است، كه ايده فلسطين را از ايده "يوم الارض" و ايده ناسيوناليستي يا گرايش به خاك و امثال اينها نجات ‌داد و آن را به يك فرصت معنوي تبديل ‌كرد و از طرف دیگر همه مطالبات دنياي اسلام در مقابل كفر را در آنجا متمركز نمودند.

امام(ره) جنگي كه بر سر دنيا باشد را ويران­گر میدانستند اما اصلاً هر جنگی را ويران‌گر نمي‌دانستند. امام(ره) جنگي را که براي احياي هويت تمدني اسلام و فروپاشي بت پرستي مدرن است را يك جنگ كاملاً مقدس میدانستند، لذا هیچگاه دیده نشد که امام(ره) از هزینه های جنگ سخن بگوید و از قسمتی از جنگ ابراز پشتیمانی کنند. البته ما آغازگر جنگ نبوديم و نخواهيم بود، اما حساب جهاد در راه خدا جداست که امام(ره) آن را يك موهبت الهي مي‌دانستند.

اصول کلی مقاومت ایمانی

به طور كلي در جنگ بين اسلام وكفر:

1. به طور كلي اگر حقیقت یک جنگ را در منازعه بین اراده های انسانی تحلیل کنیم، جنگ بر سر موضوع پرستش انسانها است. اما گاهي معبود هر دو طرف دنیاست و گاهی نیز معبود یکی دنیا و دیگری آخرت و كلمه حق و باطل است. ما باید يك انديشه دفاعي همه جانبه برای جنگ حق و باطل داشته باشيم تا همه ابعاد جامعه را درگیر این جنگ کند و نبايد فقط طراحي جنگ نظامي و دفاع نظامي كنيم. اگر همه صحنه‌هاي جامعه را صحنه درگيري ببينيم، بايد براي پيشرفت در همه صحنه‌ها برنامه­ريزي كنيم. اما ابزار اصلی ما در جنگ ایمان و کفر چیست؟ آیا ابزار طبیعی و ابزارهای غیر انسانی ابزار اصلی است؟ يا نه، مقدورات اصلي ما، آن روحيات و حقيقت‌هايي است كه در درون انسان‌ها وجود دارد؟  به نظر میرسد مقدورات اصلی ما قسم دوم باشد.

2. نكته دوم اين است كه چه در دستگاه حق و چه در دستگاه باطل بدون امداد خداي متعال، هيچ نتيجه‌اي حاصل نمي‌شود. يعني حتي اگر دستگاه ابليس پيروز مي‌شود، اين پيروزي بر اساس امداد الهي است، امّا امدادي كه در جبهه حق است، امداد محوري و امداد اصلي است. لذا خداي متعال تصريح مي‌فرمايد: اگر بيست نفر از  شما باشند، بر دويست نفر از آنها غلبه مي‌كنند. اين معنايش اين است كه ميزان امدادي كه خداي متعال نسبت به جبهه حق مي‌كند بسيار متفاوت است.

اما ضعف دستگاه مادی در آن است که در دستگاه معادلات ایشان نه انگیزه های انسانی را میتواند به طور کامل شناسایی کند و نه معادله امداد الهي برای ایشان قابل محاسبه است. در حالي که امداد الهی اصلیترین معادله­ای است که باید کشف شود ولی ایشان اصلا متوجه آن نیز نیستند. خداوند به خصوص جهاد برای جفظ كلمه توحيد را امداد مي‌كند، ولو هيچ كس نباشد؛ اما در ذهن آنها اين است كه پتانسيل‌هاي مادي است كه با هم درگير مي‌شوند، مثل دو بردار نيرو كه در يك نقطه بهم مي‌رسند. دقيقاً مي‌خواهند بگويند دو تا جريان انرژي مادي است، كه با هم درگير مي‌شوند، پس نيروي قوي‌تر برنده است.

 اما در دستگاه تحلیل ایمانی اين امداد قطعي است و با نمونه‌هايي كه در عصر ما و در تاريخ وجود داشته است، مي‌شود این امدادهای غیبی را باذن الله تحليل كرد. اما بسیار روشن است که این محاسبه با عينك و كارشناسي مادي مقدور نیست و محسبات دیگری میخواهد. گرچه این فرصت برای بیان چگونگی این محاسبات ترتیب داده نشده است اما اجمالا این است که اصل در چنین میدانی، امداد الهي است. مثل بیان الهی در جنگ‌هاي صدر اسلام، وقتي مي‌فرمايند: «ما شما را با ملائكه امداد مي‌كرديم»، «نصرت آن است كه از طرف خداي متعال مي‌آيد» و... . پس اگر ما به وظيفه­مان راعمل كنيم، خداي متعال نیز به وعده اش در امداد جبهه حق و كلمه توحيد عمل خواهد کرد.

اگر کسانی از جبهه حق مادي فكر کنند و تحليل علمي و كارشناسي مادي داشته باشند، به ابزار ـ به خصوص امروز كه بسيار دقيق و فريبنده شده است ـ بهاي تام خواهند داد و با ملاحظه كم و كيف سلاح دشمن خواهند گفت كه کاملا پیداست که ما در اين ميدان شكست می­خوریم و همين مطلب عامل تضعيف روحيه آنها می­شود.

3.شهادت طلبي: شهادت طلبی يعني، يك انسان حاضر است براي وفاي به معبود خودش، همه هستي خويش را بدهد و عبور از هستي خود را راه رسيدن به معبود بداند. اگر انگيزه انسان ارتقاء پيدا کند و بيش از دنيا را طلب کند و رسيدن به درجات قرب الهی را با گذشتن از دنيا ممكن بداند، پتانسيل و انگيزه‌اي ايجاد خواهد کرد که قابل مقايسه با كساني كه براي دنيا مي‌جنگند نيست. گرچه فداكاري بر سر دنیا هم يك ظرفيت و كارآمدي خاص دارد اما اصلاً ظرفيت این دو نوع انگيزه قابل مقايسه نيست. فداکاری درجاتی دارد و ما می­دانیم که گاهي انسان به مقام رضوان توجه مي‌كند، مثل سيدالشهداء(ع)، چنین توجهی می­تواند يك تاريخ را تحت تأثير قرار دهد و اصل آزادی خواهی و معنویت خواهی و شهادت خواهی بقیه تاریخ را از دل خود بزاید. بسياري از آثار عاشورا، به خاطر ظرفيت همان عبوديت و انگيزه‌اي است كه حضرت سيدالشهداء (ع) و يارانشان داشته‌اند. مراتب پایین تر فداکاری ایمانی هم مثل آن است که انسان بهشت را بخواهد و براي عبور از دنيا به سمت بهشت و درجات بهشت فداكاري كند این نیز در مرتبه بالایی از توان را به همراه خواهد داشت که با محاسبات مادی نمی توان اثرات آن را اندازه گرفت.

ولی پايه انگيزه‌هاي مادي شدت رواني نسبت به خود دنيا است. دنيا خواستن؛ جتسجوی آب و خاك و يا زنده ماندن نام و نژاد خودش و تعلقات و هويت مادي خودش را در فداكاري از انواع این نوع انگیزش است. همه جنگ‌هاي مادي بر دوش همين ظرفيت چرخيده­اند. هيتلر با همين ظرفيت‌ها بود كه توانست با دنيا بجنگند. اما اين ظرفيت، با ظرفيت انگيزه الهي قابل قياس نيست هم در مقیاس و هم در جهت.

4.طبيعتا وقتي انگيزة حضور تفاوت پيدا كند، حتماً نحوه توازن نيروها، معادلات توازن، موضوع و معادلة تغيير موازنه قدرت نيز تغيير پيدا مي‌كند. همچنين نحوة آرايش دروني و اركان ماشين جنگي ما و ميدان‌هاي درگيري متفاوت خواهد شد. اگر انرژي جنگ را تغییر دهیم اما ساختار جريان اين انگيزه را تغيير ندهيم، اين انگيزه شكست مي‌خورد. جنگ ما يك جنگ نامتقارن بود و توازن نيروها به گونه‌اي نبود كه در جنگ كلاسيك تعريف مي‌شود. اگر ما مي‌خواستيم ميدان‌هاي درگيري و نحوة آرايش نيروهاي و نحوه موازنه قوا را به صورت كلاسيك تنظيم كنيم، و آن را مبناي پيروزي و شكست قرار بدهيم از همان اول شكست خورده بوديم. اگر جنگ هشت ساله ما و یا جنگ 33 روزه لبنان یا جنگ 22 روزه فلسطین به جنگ اسلحه و ابزار و میدانهای متعارف جنگ تبدیل مي‌شد قاعدتاً شكست می­خوردیم. این یک نکته کلیدی همیشگی است که ما هیچ گاه در موازنه جهانی قدرت نباید به اصول متعارف و تکنیک های مادی جبهه خود را آرایش دهیم والا باید از اول اعلام شكست كنيم و معتقد باشيم كه ما در موازنه ضعيف‌تر هستيم و بنابراين نباید وارد اين درگيري شويم، بلکه بايد شرايط جهاني را بپذيريم.

اما اين كه ما توانستيم در میدان جهانی مبارزه وارد شویم و موازنه جهاني را به نفع اسلام تغيير دهيم ناشي از همين است كه امام(ره) ابتدا انگيزه‌هاي درگيري را ارتقاء بخشيدند و انگيزة دفاع از اسلام، توسعۀ معنويت، گسترش عبادت خداي متعال را به به انگيزه فداكاري و وصال در راه خداي متعال كه ما آن را شهادت طلبي مي‌دانيم تبدیل کردند. آنگاه به طبع این ارتقاء انگیزه میدانهای درگيري را نیز تغییر دادند. میدانهایی که امام در آنها مبارزه میکردند تنها در حوزه ابزار نبود. اصل در جهاد و درگيري، درگيري ارواح است. هدف برتري مادي نيست. بلكه ايجاد بصيرت بيشتر و بيداري بيشتر است. به تعبير ديگر، ميدان درگيري، ميدان درگيري دو جبهه حق و باطل و نيروهاي انساني براي ايجاد بصيرت و بيداري در بين بشر و بيدار شدن فطرت‌ها است. و در اينجا فداكاري، ريسك خطر، شهادت و خون دادن ضرب در عواطف و انسانیت شدید ابزار میدان است. استراتژي غلبه خون بر شمشيری که از سیدالشهداء(ع) درس گرفته شده است همین است و همين استراتژي ما در مديريت و تغییر وضعیت رواني جهان است و همین استراتژی ما در تغيير موازنه مديريت نيروهاي انساني است. اين كاري است كه امام(ره) با بصيرت انجام دادند.

 شيوه جنگي ما شيوه كلاسيك نبود، مقاومتي هم كه كرديم و غلبه‌اي هم كه پيدا شد ـ حتي در ميدان‌هاي نظامي ـ  مبتني بر قواعد متعارف كلاسيك نبود. چه بسيار مواقع بود، كه حمله مي‌كرديم و پيروز مي‌شديم در حالي كه قواعد پيروزي بر اساس محاسبات كلاسيك نبود. مثلاً توازن نيروي ما سه به يك هم نبود. يا دفاع مي‌كرديم و پيروز مي‌شديم و آن توازني كه در مقام دفاع مي‌گويند نبود. يعني حتي نيروهاي ما يك سوم آنها هم نبود. ما در دفاع از خرمشهر تا چهل روز، و حفظ آبادان تا آخر، توازن نيروهايمان اين گونه نبود. حتي در بعضي ازجبهه‌ها گاهي، ما يك تك دشمن را كه با يك تيپ كامل انجام مي‌شد، با چند نفر نيروي محدود شكست داديم. موارد زيادي از اين نمونه داريم. در جنگ حزب الله هم همين الگو عيناَ به كار گرفته شد، و پيروزي آفريد. پس توازن نيروها در جنگ نامتقارن تغيير پيدا مي‌كند. در ميدان درگيري نيروي دريايي آنجايي كه ما با قايق‌هاي تندرو در مقابل ناوها ايستادگي مي‌كرديم، قطعاً توازن نيرو، توازن متعارف کلاسیک نبود اما ما موفق بوديم.

دستاوردهای دفاع مقدس

دفاع مقدس 8 ساله ملت ایران به رهبری امام(ره) يكي از مهمترين ابزار مديريتي امام(ره) بود. این جنگ دستاوردهای مختلفی برای ما داشت که امام(ره) قطعا این دستاوردها را بصورت آگاهانه تحصیل کردند.

اولین دستاورد جنگ ما پرورش نيروي انساني بود. در جنگ عده‌اي انسان خالصِ شهادت طلب كه از دنيا عبور كردند پرورش يافتند. چه آنهايي كه به شهادت رسيدند، چه آنهايي كه جانباز شدند، يا به اسارت رفتند. عده‌اي هم ممكن است جزو جانبازان نباشند، اما عرصه جنگ آنها را از بسياري تعلقات مادي عبور داد. امام(ره) مثل یک معلم عرفايي كه شاگردهاي خودشان را تربيت مي‌كنند و آنها را به مرز يقين مي‌رسانند. امام(ره) یک جامعه را از طریق این مدان جنگ به مرز فراغت از دنیا رساندند و از این طریق یک موج جهانی به سوی معنویت خواهی ایجاد کردند تا جهان نیز از برکت این جنگ بهره ببرد.

دومين دستاورد این جنگ، ايجاد بيداري اسلامي است. يك روزي ممكن بود كسي بگويد كه ايجاد بيداري اسلامي یا صدور فرهنگ انقلاب، كه فرهنگ بيداري معنوي است، يك ادعا است. ولي امروزه كسي نمي‌تواند آن را انكار كند. ما بپذيريم يا نپذيريم، دشمن ما بخواهد يا نخواهد، دوستان ما بفهمند يا نفهمند، انقلاب اسلامی به يك بيداري معنوي و بالاتر به احياي هويت تمدني تبديل شده است اين چيزي است كه دشمن به خاطر آن جنگ جهاني راه انداخته است. اگر دشمن با يك چنين جبهه عظيمي رو به رو نشده بود و خود را در مقابل موج بلند فرهنگِ تمدن اسلامي نمی دید كه هجمه نظامي در مقياس جهاني را طراحي نمي‌كرد. دشمني كه احساس مي‌كرد كاملاً مهيمن بر مذهب است و مذهب را به خدمت اهداف خود گرفته است مجبور شده است جنگ جهاني عليه مذهب راه بياندازد. مي‌گويد جنگ چهارم جهاني، جنگ تمدني است، يعني جنگ تمدن غرب و تمدن اسلام است.

سومین دستاورد هویت تمدنی برای مسلمانان است. معني هويت تمدني اين است كه مسلمان امروزي، هويتي را كه در وجود خودش احساس مي‌كند اولا يك هويت جمعي است؛ ثانیا اين هويت جمعي هم از وابستگي به كلمه توحيد و خداي متعال و نبي اكرم(ص) و اولياي اسلام پيدا شده است. يعني هويت اولي كه در خودش احساس مي‌كند، اين است كه من متلعق به فرهنگ عبوديت و اسلام هستم و بقيه هويت خود را ذیل آن می بیند. كما اينكه مثلاً ممیگویند مردم ژاپن امروز، به گونه ای در نظام سرمایه داری پرورش یافته اند كه، خانه اصلي شان كشورشان است، خانه دومشان كارخانه‌شان است و خانه سوم‌شان خانواده‌شان است. امام(ره) كاري كردند كه مسلمانها هويت اولشان هويت اسلام است. امام(ره) اين جنگ را به گونه‌اي اداره كردند، كه نگذاشتند در داخل کشور هويت ناسيوناليستي زنده شود و گفتگو از عرب و فارس در مدیریت جنگ دخالت کند. آنچه را كه امام(ره) احيا مي‌كردند، انگيزه‌هاي اسلامي و  شهادت طلبي بود. بصيرتي كه در كشور ايجاد كردند، اين بود كه جنگ، جنگ جهاني كفر و اسلام است. شما اگر در يك روستا مي‌رفتيد و مي‌پرسيديد با كي مي‌جنگيد مي‌گفتند با كفر جهاني.

بنابراين امام(ره) واقعا این جامعه زمان خود را سرپرستی کردند. با انگیزه های ایمانی مردم، شرح صدر و بصيرت ایمانی ايجاد كردند و  جنگ را به يك كارخانه توليد انسان و توليد معنويت تبدیل کردند. انسانهایی پرورش دادند که از درگیریهای خرد عبور کرده بودند و از ملاحظه مخاطرات کوچک بالاتر رفته بودند و دشمن نمی­توانست آنها را درگیر مسائل خُرد نماید. سپس از طريق ادامه اين جنگ و مديريت آن، فرهنگ آن را در جهان اسلام گسترش دادند و ايجاد هويت تمدني كردند. براي ملت‌ها اثبات كردند كه مي‌شود براي اسلام مقاومت كرد، پيروز شد. به همین دلیل است که امام(ره) میفرمایند محصول دفاع مقدس اسلام خواهي مردم اروپا، اسلام خواهي مردم آفريقا، مقاومت در برابر كفر در اكثر نقاط عالم است.

نقطه ضعف نیروهای انقلاب در جنگ

امام(ره) توانستند در طول جنک جامعه خود و مؤمنين تحت سرپرستی خود را از مرز محاسبات مادي عبور دهند و تکیه گاه عمیقتری برای ایشان ایجاد کردند. امام(ره) قبلاً خود از این مرز عبور كرده بودند و ايمان به غيب داشتند و غلبه را غلبه بر اساس نصرت الهی مي‌دانستند، نه بر اساس موازنه مادي. لذا جامعه تحت سرپرستی ایشان در دوراني كه لانه جاسوسي را گرفته بودند از آمريكا نترسيد. در طول اين جنگ، هيچ وقت خوف جدي پيدا نكرد. در جنگ شيميائي و جنگ شهرها، وجدان عمومي جامعه را نترساند.

بر این اساس، هدف مقاوت، ميدان‌هاي درگيري و توازن قوا در جبهه ایمانی متفاوت از جبهه استکبار شکل گرفت. وقتی امور دنيايي را هم از منظر آموزه‌هاي اسلامي نظاره کردیم، باید آرایش جبهه را تغییر میدادیم، پس به نرم­افزار جديدي نیازمند شدیم، كه بتواند اين شيوه‌هاي جديد را در شكل جديد قاعده‌مند كند. اما مشكل ما در جنگ این بود که ما نتوانستيم نرم افزاري توليد كنيم كه به صورت هماهنگ اين معادله جديد جنگ را قاعده‌مند كند. ما بايد معادله جديدي كه بر مبناي به كارگيري انرژي جديد، اهداف جديد، ساختار جريان اين انرژي و رسيدنش به هدف را طراحي علمي بدست مي‌آورديم تا از هماهنگی تخمینی به هماهنگی دائمی دست می یافتیم. اما متأسفانه بعضي از آنهايي كه امور جنگ و كشور را تدبیر مي‌كردند، در مسیر بدست آوردن این فرمول گام برنداشت و با اینکه گاها آنها هم در اعماق روحشان ادراكات معنوي خوبي داشتند، اما به علت سر و کار داشتن با محاسبات كارشناسي که از طرف مقابل آمده بود، فضاي كارشناسي ذهن­شان را قفل مي‌كرد. اين ذهنيت بسته، اجازه عبور از مرز اين محاسبات را نمي‌داد. همين مسئله موجب شد كه بخشي از كارشناسي جنگ و كشور با ايده‌هاي امام(ره) پيش نرود.

مثل وقتي که مي‌خواهيد انرژي فسيلي يا شيميايي را به انرژي مكانيكي تبديل كنيد، حتماً يك ساز وكار مشخصي مي‌خواهد كه مثلاً موتورهاي بنزيني يا گازوئيلي، با قطعات و سامان‌دهي خاص مكانيكي انرژی فسیلی را به انرژی مکانیکی تبدیل کند. ولي اگر بخواهيد انرژي الكتريكي را به انرژي مكانيكي تبديل كنيد، در آنجا ديگر آن قطعات و سامان خاص آنها كارآمد نيست. طبيعتاً بايد ساختار تبديل اين نيرو متناسب با خود اين نيرو طراحي شود.

 اگر انرژي و آن نيرويي كه مي‌خواهد جبهه درگيري حق عليه باطل را پر کند، محبت خداي متعال، ميل به آخرت، ميل به تقرب، ميل به لقاء، ميل به شهادت اخروي باشد، طبيعتاً ساختار جريان آن نیز متفاوت از ساختار انگیزه های مادی خواند بود و اين احتياج به يك محاسبه و نرم افزار خاص دارد. و مشكل ما همين بود كه نتوانستيم نرم افزار اين جنگ را توليد كنيم. هر جا به ابتكار رزمندگان و عنايات خداوند فرمولي را به كار گرفتيم نتوانستيم از نظر علمي آن را به ثبت برسانيم و لذا در طول جنگ کم کم نیاز به محاسبات ما را به عقب بازگرداند و بعضاً از الگوهاي خودمان دست برداشتيم و محاسبات كلاسيك و مادي متداول جلوه كرد و اصل شد. علت اصلی کند شدن روند دفاع مقدس و قبول قطعنامه و خوراندن جام زهر به امام عزيزمان همین امر بود. باید بپذیریم که هر جا نتوانستيم نرم افزار علمكرد ایمانی جبهه خود را بيابيم و به هر علت به محاسبات كارشناسي مادي موجود تن داديم، از اهداف و بركات و عنايات الهي دور شديم و هرجا بر پايه ايمان عمل كرديم، ثمرات شيرين آن را چشيديم.

اما امام(ره) با پیش آمدن قطعنامه کار را توقف نكردند. پذیرش قطعنامه از سوی امام یک حرکت تاکتیکی در مبارزه با جبهه مادی بود. رفتار و سخنان ایشان بعد از پذيرش قطعنامه شاهد این مدعاست که ایشان از موضع انفعال بر نیامند و باز خطوط مبارزاتی جدیدی را پیش بینی کردند كه آن سنگرها راه مبارزه و درگيري را براي دنياي اسلام باز نگه میدارد. و سپس از خداي متعال نیز مسئلت میدارند که راه شهادت را به سوي ملت ما نبند. امام(ره) نمی خواستند بگذارند در جامعه احساس پایان مبارزه پیدا شود تمام شده است. از نظر ایشان جنگ ويراني و بدبختي نبود، که بخواهیم از تمام شدن احساس سود به ما دست دهد؛ بکله دقیقا اين احساس را در جامعه ايجاد مي‌كردند كه بابي از حيات و معنويت و خير و سعادت به روي ما بسته شده است و بايد از خداي متعال بخواهيم كه از راه ديگري اين باب گشوده شود، تا ميل به تلاش و مجاهدت براي ارتقاء جامعه اسلامي و انساني در وجدان‌ها ريشه بدواند و رشد كند.

امام پس از قطعنامه جبهه های جدیدی را گشودند مثل نامه ایشان به گورباچف و نحوه پاسخ به فرستاده او که يک برخورد متعارف و ديپلماتيک نبود. بلکه بيشتر با شيوه انبياء سازگار بود. بنابراين امام(ره) کار خودشان را در درگيري با تمدن مادي، و جبهه مقابل خودشان و فرهنگ مادي حاکم بر جهان تعطيل شده نمي دانستند و همیشه یا در حال مراقبت از تحرکات دشمن بودند و یا گشایش جبهه هاي جديد بودند. از جمله اقدامات امام بعد از قطعنامه فتوای ایشان در خصوص سلمان رشدي بود. حتي بعضي از دوستان انقلاب در آن موقع متوجه آثار و پيامدهاي مثبت و عظمت اين فعل امام(ره) نبودند، ولي دشمن به خوبي فهميد و هنوز نیز دست از مقاومت در مقابل فتوای امام برنداشته است و بعد از امام(ره) هم دائم دنبال اين بوده است که، انقلاب اسلامي از آن موضع امام(ره) عدول کند. عکس‌العمل امام(ره) در مقابل سلمان رشدي به حسب ظاهر يک موضع گيري کوچک بود، اما غيرت اسلامي را احيا کرد. امام(ره) از ارزشي دفاع كردند که همه مسلمان‌ها آن را قبول داشتند و دقيقاً نقطه درگيري فرهنگ مدرن با فرهنگ اسلام بود.

درسهایی برای آینده

 باید توجه داشت که دشمن در سالهایی که در مواجهه با انقلاب اسلامی بوده است به شرح صدر در این تقابل دست پیدا کرده است و عمق مبارزه و ابزارهای مبارزه او با انقلاب اسلامی نیز پیچیده تر شده است. به همین دلیل هم با پایان جنگ تحمیلی – که باید در جای خود بررسی شود که چرا جبهه مقابل تمام تلاش خود را پس از پیروزیهای سال 65 بر پایان جنگ استوار کرد- استراتژی جنگ فرهنگی و تهاجم فرهنگی را آغاز کرد. چرا جبهه فرهنگی را گشود و از کتاب آیات شیطانی تا کریکاتورهای موهن از پیامبر عظیم الشان اسلام و ... را در دستور کار خود قرار داد. اردوگاه مادی، به عمق درگیری پیش آمده واقف شده بود و متوجه شده بود که این موج به پا خاسته در حال فتح جهان است و سر برآوردن تمدن اسلامی قریب الوقوع است. تفاوت نظریه پایان تاریخ فوکویاما و برخورد تمدنهای هانتینگتون نیز در فهمیدن و نفهمیدن عظمت این موج جدید است. فوکویاما که این موج جدید را ندیده بود و آن را قابل انحلال در لیبرال دموکراسی می دید پایان تاریخ را با پیروزی جبهه لیبرال دموکراس اعلام کرد اما همانطور که دیدید در شکل گیری بحران اقتصادی مجبور شد به صدمه دیدن ارزشها و اصول غرب اعتراف کند و رسما اعلام کند بحران اقتصادی غرب یک بحران سیاسی است که ریشه در به چالش کشیده شدن ارزشهای غربی دارد. اما هانتینگتون نیز که به شکل گیری این تقابل تمدنی آگاه شده بود سعی کرد با شیطنتی خاص از اعتراف مستقیم به فعال شدن تمدن اسلامی به عنوان تنها تمدن قابل فعال شدن بپرهیزد. بنابراین با کمال آگاهي، تمدن‌هاي موجود و فعال جهان را هشت تمدن اعلام کرد. در حالي که در پايان نظریه اشت خود به اين نتيجه مي‌رسد، که آن تمدني که قادر به درگير شدن با تمدن مادي غرب است، تمدن اسلامي است. پس برای تمدن اسلامي رقیب معرفی می کند، تا عظمت و ابهت اين تمدن بشکند. و تمدن هاي ديگر را از جذب شدن به تمدن اسلامي منع گردند. يعني نسبت به آنها تلقين و القاء خاصي مي‌كند ‌در حالي که خودشان ميدانند تمدني که ظرفيت رقابت با تمدن مدرن را دارد، تمدن اسلامي است. از طرف دیگر سعی نمود با یک انحراف جنگ را به گونه دیگر تعریف کند. آنچه تمدن اسلامي با آن درگير است تمدن مادي سکولار بعد از رنسانس است نه تمدن مسيحيت. نقطه درگيري تمدن اسلامي، تمدني است که جهان را زميني اداره مي‌کند و تمدن بي خدايي است و بين دو هر اردوگاه ناشي از مدرنيزم مشترك بوده است. هانتينگتون سعی کرد رقیب تمدن اسلامی را يک تمدن مذهبي تعريف کنند، تا جنگ تمدني اسلام با تمدن مادي را به جنگ صليبي تبديل كنند. طبیعتا سعی کردند با تکیه بر ارزش‌هايي جهاني است ـ که بعضي از آن‌ها هم ارزش‌هاي فطري است نه ارزش هاي توليد شده در مديريت جهاني ـ به جنگ فرهنگ و تمدن اسلام بیایند. در این مسیر به دو الگو میتوان اشاره کرد که مورد اول تقریبا شکست خورد و دومی در حال جریان است.

الف- یکی از مفاهیم بعد رنسانس تنزل مفاهيم قدسي به مفاهيم موهوم و تخيلي است تا با این حرکت قدرت فداکاری بشر در راه مفاهیم از بین برود و به تبع از تأثير دين در سرنوشت اجتماعي و شاکله تمدنی بشر تا حد ممکن کاسته شود. بر اساس فرهنگ مدرن، آزادي انسان در حدي است که مي تواند قدسيات معنوي را هم هتك کند. یعنی ليبراليزم سياسي به ليبراليزم فرهنگي ختم شده است. اما اين همان نقطه اي است که اديان الهي آن را امضاء‌ نمي­کنند. از مسائل مورد اجماع و وفاق قطعي فقه اسلام و همه فرقه هاي مذهبي اسلامي و حتي همه اديان الهي است که هتک انبياء‌ جايز نيست. امام در فتوای خود در خصوص آیات شیطانی دقیقا روش ایشان برای به تزلزل در آوردن پایه های اعتقادات عمیق دینی را به یک جبهه مقاومت بر علیه آنها تبدیل کرد بنابراین امام(رض) با شفاف سازی موضع درگيري خود و بيداري اسلامي در مقابل این فتنه غيرت اسلامي را در این جبهه و شاید در بسیاری جبهه های دیگر احياء کردند و امروز می بینیم که هر گونه در این جبهه با مواجهه جدی در جهان اسلام روبرو میشود. شاید بتوان مدعی شد که در این قسمت از جبهه فرهنگی شکست خورده اند.

ب- انقلاب اسلامي بعد از پيروزي و به خصوص اشغال لانه جاسوسي و بعد از جنگ هشت ساله، تبديل به يک الگوي بدون بديل براي ملت‌ها شد. طبيعي است که دشمن به پتانسيل انقلاب اسلامي و اين که مي تواند يک رقيب جدي او باشد پی برد؛ بخصوص بعد از آنکه امام(ره) فروپاشی شوروی را قبل از وقوع آن پيش‌بيني و اعلام جهاني کردند. بنابراین جبهه مقابل همیشه همه گزینه های ممکن را بر روی میز فعال نگاه داشته است. از جمله کارها اين است

1. که به دنبال اختلاف در درون اين جبهه و ایجاد اختلاف ایدئولوژیک و حتی فرقه ای در درون حهان اسلام افتاد.

2.سپس سعی کرد در درون اين جبهه الگوی واحد را بشکند و الگوهای بدلی بسازد به طوري كه توجهات به یک سو معطوف نگردد.

3. تحريف آرمان هاي اسلامي در جهان است.

بدلسازی اولا جلوي وحدت نيروها را مي گيرد، ثانیا بسياري از نيروها را جذب اين بدل‌ها مي كند و آنها را کنترل مي نمايد و ثالثا از طريق اين بدل‌ها اصل تحريف می­شود.هر سه اين آرمان‌ها در مقیاس ملی توسط رژیم پهلوی و در مقیاس جهانی توسط جبهه مقابل محقق شد. رژيم پهلوي براي گروههاي مبارز بدل سازي مي­کرد و سپس با جمع کردن بسياري از مبارزين گرد آنها سعی میکرد مبارزه را کنترل کند و در لحظه مناسب آنها را محاصره می کرد و از بین میبرد. در ايجاد مدل طالباني و بعد هم بن لادن و القاعده نیز این پروژه در سطح جهانی رخ داده است.

طالبان با تشکیل یک حکومتي که به بعضي از ظواهر اسلام بدون توجه به باطن آن، اهميت جدي مي‌داد یک دولت کوتاه مدت تشکیل داد و  می­بینید غرب  در تبلیغات خود هنوز هم هویت احکام اسلام را بر اساس واقعیتهای رخ داده در آن دوره تبلیغ می کند و دين اسلام را به يک ظواهر خشن غيرقابل انعطاف و ظواهري که ظرفيت مديريت جامعه جهاني را ندارد، معرفي می کند. با اين الگوي حکومت ديني و حکومت اسلامي، جامعه جهاني را با يک حيرت مواجه مي كرد که اسلام حقيقي کدام است تا يک نفرت عمومي نسبت به اسلام ايجاد گردد.

دشمن به دنبال تبديل چهرة مبارزه‌هاي عدالت خواهانه به تروريسم کور بود که باز هم القاعده اسلام بنيادگرا را به عنوان يک جريان خشن که هم درون دنياي اسلام و هم بیرون آن را مورد تجاوز کور قرار میدهد معرفی کرد و با اين بدل مفهوم جهاد، ‌مفهوم شهادت طلبي اسلامي، ‌مفهوم حکومت ديني و نماد حکومت ديني تحریف شد.

اما ظرفيت انقلاب اسلامي به گونه اي است که دشمن در اين امر هم موفق نبوده است. مبارزين ساختگي آنها به يک مبارزه کور و خشن که با دشمنان اصلی نیز درگیر نشده است تبديل شده است. وقتي فضای این مقایسه فراهم میشود باز هم دشمن متوجه میشود که همان کاري را کرده است که به نفع انقلاب اسلامی بوده است. بعنی میبینیم که آمریکا به منطقه می آید تا برای حمله به ایران محیا شود اما مجبور میشود دو دشمن انقلاب اسلامی در خاورمیانه را از بین ببرد. پیام این کار آن است که جمهوی اسلامی حق داشت که ظرف تمام این سالها با صدام و طالبان مخالفت می کرد. نتيجه هم این است که این جنگ نه فقط باعث افزايش قدرت تحرک نظامي ما در منطقه گردید که باعث غلبه مجدد قدرت فرهنگي انقلاب شد.

انقلاب اسلامي الگوي نمونه و قابل قبول حکومت ديني و مبارزه اسلامي است. بنابراين همة کارهاي آنها‌ جواب معکوس داده است. البته اين به معناي آن نيست که محاسبات آنها ضعيف بوده است. محاسبات تمدن رقیب کاملا دقيق و همه جانبه بوده است، اما ظرفيت انقلاب اسلامي ظرفيت بالايي است که با اين محاسبات قابل کنترل نيست.

ما بايد با نگاه فلسفه تاريخي قضاوت کنيم. ترديدي نيست که حرکت معنوي و حرکت اسلام بر محور تشيع يک حرکت رو به پيش است و همان طور که امام(ره) فرمودند:  قرن آينده  قرن غلبه مستضعفين است. يعني قرن غلبه مؤمنين و موحدین.

اين جريان، جريان رو به پيش است. اگر شما يک قرن به عقب برگرديد، مي‌بينيد همه چيز به نفع جريان مدرنيسم و نفي مذهب و گرايش هاي معنوي و اديان توحيدي است. الان که نگاه مي‌کنيد به خصوص از ربع قرن گذشته که انقلاب اسلامي پيروز شده است، همة قواعد موازنه تغيير کرده است و به حدي شتاب دارد که دشمن مجبور به طراحي يک جنگ جهاني ـ که از آن به جنگ چهارم تعبير مي کند ـ شده است. اين جنگ را هم با يک خودزني شديد و ريسک شديد شروع كرده است. پيشرفت اين حرکت به حدي است که دشمن قدرت يک برنامه ريزي دورانديشانه و با آرامش خاطر را از دست داده است.حال گام بعدي که انقلاب اسلامي در تقابل اسلام و کفر بايد بردارد چيست؟

ما هيچ وقت نبايد يک جبهه واحد تعريف کنيم. بايد دائما جبهه‌های جدیدی را شناسایی کنیم و آنها را فعال کنیم. از جبهه هايي که بايد باز کنيم، جبهه جنگ فرهنگي است. اين جنگ فرهنگي هم بايد از فرهنگ بنياديني که حاکم بر تعاريف بين المللي است و جامعه جهاني بر پايه آن اداره مي شود شروع شود. تعريف از عدالت،‌ سعادت، نظم، صلح، حقوق بشر و امثال اينها بايد تغيير كند و تعاريف بنيادي جديدي حاکم شود. بعد مفاهيم تخصصي و ادبيات تخصصي که ادبيات تفاهم جامعه جهاني يا ادبيات کارشناسي است، حول محور مفاهيم بنيادين تغيير كند.

دشمن يک جنگ همه جانبه را طراحي کرده است و جبهه هاي مختلف را هماهنگ پيش مي برد ما هم دقيقاً‌ بايد يک جنگ همه جانبه را طراحي کنيم و جبهه هاي مختلف را به صورت هماهنگ در مقياس ملي و منطقه اي و بين المللي پيش ببريم و انشاء الله زمینه تحقق تمدن حقه الهي را در همه ابعاد فعال کنیم قطعاً اسلام ناب ظرفيت جهان‌گير شدن را دارد و جهاني خواهد شد.

منبع : سایت 598

تمدن اسلامی ، نیازمند عقلانیت اسلامی است

 

گفت و گوی حجت الاسلام و المسلمین میرباقری با رادیو ایران
 

بعد از انقلاب اسلامی یك ضرورت جدی پیدامی‌شود كه اگر ما می‏خواهیم آرمان‌های اسلامی را بر مسیر تعالی جامعه حاكم كنیم،ناچار نیاز به یك عقلانیت اسلامی داریم؛ به عبارتی نمی‌شود با علم سكولار به جامعه دینی رسید. طبیعتاً این اندیشه مخالفان بسیاری داشته ولی به‌سرعت موافقانی هم پیداكرده است. 

بحث تغییر در علوم انسانی نخستین بار در چه زمانی و توسط چه كسانی مطرح شده است؟ در واقع می‏خواهم توضیحی راجع به پیشینه تاریخی این بحث بفرمایید.

تحول علوم سیری را در غرب دنبال كرده كه انعكاس همان مسیر در عالم اسلام هم بوده است اما با پیروزی انقلاب اسلامی گرایش‏های خاصی پیدا شد كه این گرایش‏ها مختص به دنیای اسلام است. تحول علوم در غرب ناشی از تحول فلسفه است و در مجموع فلسفه‌های غربی بستری برای پیدایش نوعی علم جدید فراهم كردند. در غرب تا مدتی فلسفه‌های پوزیتیویستی حاكم بود تا دوره پساپوزیتیسم كه در این نگرش تردید واقع و این بحث مطرح شد كه شرایط انسان به‌عنوان فاعل شناسا در فرایند شناخت و معرفت حضور پیدامی‌كند،  بنابراین معرفت ما معرفت اكتشافی محض نیست.

به‌طور طبیعی این تحول به نسبتی در دنیای اسلام نیز تأثیرگذار بود. شاید نخستین بار ابولاعلی مودودی این بحث را در اسلام مطرح كرد. از میان ایرانی‏ها هم آقای نصرتقریباً در دهه 1960 مسئله علم قدسی را مطرح كرد. البته نه به آن معنایی كه مامی‏گوییم؛ بحث ایشان ناظر بر سنت است نه اسلام. به مفهوم خاص اسلامی‌شدن علوم، بنده سابقه‌ای برایش قبل از آقای نصر سراغ ندارم. البته ایشان بیشتر تحت‌تأثیر رنه گنون و امثال او بوده‏اند. شاید بتوان یك پیشینه دیگر هم برایش گفت كه آن هم افكار دكترسید‌احمد فردید است.

تفكر فردید به‌شدت تفكر ضد‌غرب است. بعد از انقلاب اسلامی یك ضرورت جدی پیدامی‌شود كه اگر ما می‏خواهیم آرمان‌های اسلامی را بر مسیر تعالی جامعه حاكم كنیم،ناچار نیاز به یك عقلانیت اسلامی داریم؛ به عبارتی نمی‌شود با علم سكولار به جامعه دینی رسید. طبیعتاً این اندیشه مخالفان بسیاری داشته ولی به‌سرعت موافقانی هم پیداكرده است. گرایش‏های مختلفی این امر را دنبال كرده‌اند؛  افرادی كه در این زمینه صحبت كرده‌اند و از شخصیت‏های اثرگذار بوده‌اند، مثل حضرت آیت‌الله مصباح در حوزه ودر یك سطح دیگری حضرت آیت‌الله جوادی آملی و در دانشگاه مثل آقای دكتر گلشنی وامثال اینها.  از جمله رویكردهای بسیار جد‌ی‌ای كه بعد از انقلاب اسلامی در اینزمینه ظهور كرده است رویكرد مرحوم علامه منیرالدین حسینی، استاد ما است. ایشان بنیانگذار فرهنگستان علوم اسلامی قم بودند. بنده اندیشه‏ ایشان را نوعی رنسانس تحول در علوم می‏دانم.

چیزی كه امروز شاهد آن هستیم، صحبت‌های گسترده راجع به «لزوم» تغییر در علوم انسانی است، اما آنچه كمتر به آن پرداخته می‌شود «چرایی» اینلزوم است. می‌خواهم بپرسم چرا لازم است ساختار علوم انسانی فعلی كشور تغییركند؟

این منوط به بحث‏های پیشین است. اگر كسی معتقد شد كه علم مدرن می‏تواند در خدمتارزش‌های اسلامی قرار گیرد هیچ ضرورتی در تحول علم نخواهد دید. اما اگر ما به ایننكته رسیدیم كه علم مدرن نمی‏تواند در خدمت آرمان‌های دینی قرار گیرد، ناچار بایدعقلانیت جدیدی تولید كنیم. از زاویه دیگر كسانی كه معتقد به تحول در علوم هستندمعتقدند كه علم غرب علم سكولار است.

علم سكولار معطوف به این است كه رابطه بین دانش و آموزه‌های قدسی را قطع كند. البته غرب فقط به‌دنبال سكولار كردن جامعه نیست بلكه برای اینكه جامعه سكولار شودابتدا باید عقلانیت سكولار تولید كند. بنابراین عقلانیت اگر به سكولار و غیرسكولارتقسیم شد، قدم بعد این است كه آیا عقلانیت سكولار در خدمت ارزش‌های قدسی قرارمی‏گیرد؟ پاسخ منطقی منفی است. با لحاظ این نكته كه اگر ما می‏خواهیم به سمت تمدناسلامی حركت كنیم به عقلانیت دیگری نیاز داریم.

البته این تفكر مخالفانی هم دارد. عده‏ای از متفكران در دنیای اسلام و ایرانمخالف این نظر هستند و قلم هم زده‌اند. البته صحبت‏های این آقایان نقدهای جدی داردو حرف‏هایی كه در پاسخ زده شده از حرف‏های این آقایان بسیار عمیق‌تر است. حرف‏هایآقایان به‌اصطلاح ما حرف‏های ابتدایی به حساب می‌آید.

بحث‏ها بسیار جدی‌تر از سطح تفكر آقایان است. حتی در خود غرب هم بحث‏های جدی‏ترینسبت به نگرش آقایان وجود دارد. بعد از پیروزی انقلاب، اسلام عهده‌دار حكومت ورهبری توسعه اجتماعی شده است و می‏خواهد در امور خرد و كلان جامعه دخالت كند وجامعه را به سمت‌و‌سوی غایات خاصی هدایت كند؛ یعنی به‌دنبال مدیریت تعالی است.

یعنی می‏توانیم این‌طور بگوییم كه  نیت ومقصودهم‌راستا‌كردن علوم با اهداف و ارزش‌هایی است كه به آنها اعتقادداریم؟

غرب هم همین كار را می‌كند؛ آنها هم تحقیقات را مدیریت كرده‌اند. واقعیت این است كه مدیریت تحقیقات به‌دنبال هم‏راستا‌كردن تحقیقات با فرایندی است كه برای نیاز وارضا تعریف می‌كند لذا این در دنیای اسلام هم باید اتفاق بیفتد.

در سده‌های اولیه ظهور اسلام، علوم غربی از طریق نهضتترجمه وارد عالم اسلام شدند و در این عالم پرورده شدند. امروزه ما به این نهضتبه‌عنوان یك اقدام قابل تحسین نظر می‏كنیم؛ برخلاف آنچه امروز مطرح می‌شود كه «وارداتی» و «ترجمه‌ای» بودن علوم انسانی به‌عنوان یكی از نقاط ضعف شناخته می‌شود. این برخورد دوگانه چگونه توجیه می‌شود؟ ضمن اینكه باید توجه داشت  كه یونان پیش ازمسیح را به‌سختی می‌توان دینی‌تر («دینی» به معنی متعارفِ آن) از غرب امروزدانست.

چند نكته را باید در اینجا عرض كنم. یك نكته این است كه آنچه از غرب وارد دنیای اسلام شد و نهضت ترجمه‌ای كه اتفاق افتاد تفاوت‏ها و مشابهت‏هایی با نهضت ترجمه كنونی دارد. دوم اینكه آن نهضت ترجمه هم به‌تمامه مورد تأیید نیست. آنچه از غرب وارد عالم اسلام شده عمدتاً مبانی و به تبع آن دانش‏ها بوده است. به عبارتی اول فلسفه‌ها و به تبع آن دانش‏ها بوده است. فلسفه‌ها وقتی وارد می‏شدند در تعامل بافرهنگ مذهب قرار می‏گرفتند و به نسبت زیادی تهذیب می‏شدند؛ نهضت ترجمه همراه بابومی‌سازی و تهذیب فلسفه بوده است. حتی در حوزه علوم هم‌چنین است؛ یعنی برخی علوم مهم ابتدا تهذیب شدند سپس وارد عالم اسلام شدند. پس در آن دوره هم اولاً نهضت ترجمه از مبانی شروع شده و ثانیاً متأثر از جریان تهذیب بوده است.

البته در نهضت ترجمه اول،  حتی بیش از تهذیب بوده و گاهی تحول در مبانی هم داشته‌ایم. نكته دیگر قابل تامل هم این است كه نسبت بین مبانی و روبناها در غرب قدیم به‌صورت یك شبكه منطقی مطالعه نمی‏شد؛ یعنی ممكن است فلسفه‌های غرب بر دانش آنها اثرگذار بوده‌اند ولی اینكه یك وحدت رویه ایجاد شود به‌طوری كه بخواهند یك نظام بسازند كه نسبت بین مبانی و مفاهیم علمی‌شان را دقیق رعایت كنند، نبوده است. بنابراین ارتباط منطقی بین آن مفاهیم و روبناها كامل نیست؛ مثلاً ارتباط منطقی بینمبانی فلسفه یونان و طب آن، تفسیر‌شدنی نیست؛ این است كه وقتی وارد عالم اسلام شدهاست، چندان نتوانسته مبانی را با خودش بیاورد. ولی در دنیای مدرن مبتنی برفلسفه‌های سكولار، علم سكولار درست شده است. به تمام معنا علم مدرن علم سكولار است،برخلاف علم یونان قدیم. علم یونان قدیم، هرچند تحت فرهنگ یونان قدیم بوده است، ولیاین تأثیر خودآگاه نبوده است. نكته بعدی اینكه ما با همان فرایند هم موافق نیستیم. هیچوقت ادعا نكرده‌ایم كه حكمت یونانی، حكمت اسلامی است بلكه حكمت مسلمانان است. حكمت مسلمانان با حكمت غیرمسلمانان فرق می‌كند. علوم جدید وقتی وارد دنیای اسلام می‏شوند فرهنگ و فلسفه خودشان را هم به همراه می‌آورند. و متأسفانه هیچ رویكردتهذیبی هم وجود ندارد؛ ترجمه محض است. حتی این ترجمه به مبانی هم نرسیده است.

نهضت جدید ترجمه، یك نهضت عمیق نیست كه مبانی را هم ترجمه كند و لایه‌های پنهانی علم مدرن را به ما یاد دهد؛ معمولاً روبناهای علم مدرن را تفسیر می‌كند. از اینبدتر، حتی نقدهایی كه در دوره پسامدرن به مدرنیسم شده هم نادیده گرفته شده است. پساین ترجمه با آن ترجمه متفاوت است. نكته سوم اینكه خود آن نهضت ترجمه هم بایدبه‌شدت مورد نقادی قرار بگیرد؛ حتی اگر فیلسوفان بزرگی هم به آن دامن‌زده باشند. مامی‏توانیم فارابی و ابوعلی سینا را هم نقد كنیم. به چه دلیل با آمدن دین اسلام ومكتب اهل‌بیت ما باید این علوم را دنبال می‏كردیم؟ 

امروز یكی از قدم‏هایی كه باید برداریم این است كه حداقل مبانی علوم را بیاوریم. یعنی آن مقداری از این كوه یخ هم كه زیر آب است، آن باورها و ایدئولوژی‏هایی كه حاكم بر علم است را هم بیاوریم تا معلوم شود زادگاه این علوم كجاست.

روندی كه در اسلام شكل گرفت، به‌طور مشخص در حوزه فلسفه،رفته‌رفته با دین هماهنگ‌تر شد تا جایی كه  از دوره  ملاصدرا به نسبت زیادی با دین هماهنگ شد و باز آمد جلو تا جایی كه امروز حتی در حوزه‌های علمیه هم تدریس می‌شود. با این حساب شما منتقد آنچه امروز در حوزه‌های علمیه تدریس می‌شود هم هستید؟

من معتقد به نقطه قوت‏های آن هستم اما می‏گویم نقطه ضعف هم دارد. این فلسفه،دینی نیست؛ فلسفه مسلمین است نه فلسفه اسلام، نه فلسفه شیعه؛ البته تحت‌تأثیر فرهنگ مذهب و ایمان فیلسوفان بوده است. این بی‏انصافی است كه بگوییم این همان فلسفه یونان است. بر خلاف دوره معاصر كه دوره مقهوریت ما در مقابل علم مدرن است و از پایین به بالا نگاه می‏كنیم، در دوره صدر اسلام چنین نبوده است. چون بزرگ‌ترین قدرت جهانبودند، احساس هویت می‏كردند لذا نقادانه با آن برخورد می‏كردند. رویكرد جدید به علم دینی بعد از انقلاب اسلامی هم تا حدودی دلیل احیای همین هویت اسلامی است.

در فقه بحثی به نام «اجماع» وجود دارد كه براساس آن اجماع عالمان دارای حجیت است. در قیاس با این مطلب آیا بهتر نیست كه در مورد علوم نیز كاررا به دست عالمان آن علم بسپاریم و آنچه حاصل برآیند خواست عالمان است را به‌عنوان حجت قبول كنیم.

بحث ما در سرپرستی دین است. می‏توان سرپرستی دین را قبول نكرد ولی اگر قبول كردیم باید عقلانیت دینی داشته باشیم. عقلانیت دینی به معنی سرپرستی دین نسبت به عقلانیت بشر است، نه به معنی سرپرستی طبقه‌ای خاص به طبقه‌ای دیگر؛ لذا شبكه تحقیقات درست می‌شود و چیزی به نام دانشگاه و حوزه به‌عنوان دو دستگاه موازی نخواهند بود بلكه درون یك شبكه هماهنگ قرار می‏گیرند. اجماعی هم كه می‏گویید، اولاًفقیهان در روش تحقیق خود تبعیت از دین را قبول كرده‌اند. ثانیاً اجماع آنها هم درجایی كه كاشف از رأی معصوم باشد حجیت دارد. بنابراین بحث این است كه اگر ما مدیریت دین بر عقلانیت بشر را پذیرفتیم و گفتیم دین از یك افق فراتر برای هدایت بشر آمده است، صحبت از این است كه این هدایت را چگونه می‏توانیم در ساحت تحقیقات جاری كنیم بدون اینكه كار حس و عقل و تجربه و مطالعات میدانی را تعطیل كنیم. دین به‌دنبال تعطیلی آنها نیست، دین درصدد رهبری و تكامل‌بخشی است. به تعبیر دیگر شما یا بایدعقلانیت را دینی كنید یا معرفت دینی را عرفی كنید.

منظور از ایجاد عقلانیت دینی چیست؟

منظور من از دینی‌شدن، نقلی‌شدن علوم نیست. دینی‌شدن غیر از نقلی‌شدن، چنداحتمال دیگر هم دارد. یكی تهذیب علوم است. دوم رویكرد اصلاحات بنیادی است؛ یعنی می‏گویند علم فلسفه دارد و اگر فلسفه‌های علوم، دستخوش تحول شوند و مبتنی بر فلسفه دینی شكل بگیرند، علوم هم اصلاح خواهد شد. این رویكرد تغییر بنیادین در مقیاس فلسفه‌هاست. از این بالاتر این است كه این روش تحقیق را هم تجزیه و تحلیل كنیم. روش تحقیق شما باید اجازه دهد كه پیش‌فرض‏های دینی را وارد تحقیق كنید؛ یعنی تحول درمقیاس روش تحقیق باید اتفاق بیفتد و نظام هماهنگ روش تحقیق پیدا شود كه بتواندتحقیق را در حوزه معارف دینی، معارف اجرایی و كاربردی هماهنگ كند. این نظام روش تحقیق برای شما مشخص می‌كند كه چگونه بین معارف دینی و معارف تجربی خودتان پیوندبرقرار كنید.

اگر می‏خواهیم علم دینی تولید شود باید اول مبانی را طراحی كنیم. با آن نگاهی كهما داریم، معتقدیم كه این تحول و تولید بیش از رویكرد تزئینی است كه چند آیه وروایت به تئوری‌های مدرن اضافه می‌كند و بیش از رویكرد تهذیبی است كه گزاره‌ها رامی‏خواند و آنجا را كه با دین هماهنگ نیست، عوض می‌كند و بیش از رویكرد ادبیات انضمامی است كه می‏گوید علوم قبلاً به مبادی و غایات می‌پرداختند، اما اكنون به چگونگی‏ها و فرایندها می‏پردازند.

ما می‏خواهیم نگاه مبدأ و غایت‌شناختی را به علوم جدید ضمیمه كنیم كه بیش از حتی تحول در فلسفه‌های علوم است؛ این به معنای تحول در مقیاس روش تحقیق در همه حوزه‌هاست به شكلی كه نظام روش تحقیق هماهنگی درست كنیم. از طرفی باید به‌شدت ازسیاسی‌شدن بحث علم دینی پرهیز كنیم. متأسفانه هم در دوره اول كه این بحث در سال59مطرح شد و هم الان، چون حاشیه‌های سیاسی پیدا كرد، گاهی حاشیه‌های سیاسی بر محتوای فرهنگی بحث غالب شده و جنبه‌های فرهنگی بحث فراموش می‌شود.

آیا نیروی انسانی كافی برای ترویج آنچه مطلوب است جایگزینعلوم انسانی فعلی شود وجود دارد؟ و  اینكه، كسانی كه بر مبنای علوم انسانی فعلی تربیت یافته‌اند و سال‌هاست كه در همین چهارچوب فعالیت می‏كنند، تكلیفشان چیست؟ آیاباید آنها را یكسره كنار گذاشت؟

به‌نظر می‏رسد سرمایه‌ای كه الان داریم با 30سال گذشته خیلی فرق دارد. هم دردانشگاه و هم در حوزه نیروهای گسترده‌ای داریم كه در این موضوع فكر می‏كنند.

این ظرفیت‌ها باید رشد كند. به هر حال این اندیشه در حوزه و دانشگاه گسترده شدهاست. گرچه این سرمایه كافی نیست، ولی برای آغاز حركت كافی است. همچنین در ادامه راهیكی از سرمایه‌های مهم ما این است كه الان ده‌ها هزار فارغ‌التحصیل رشته‌های علوم انسانی داریم كه بسیاری از آنها معتقد به علم دینی و غیردینی نیستند و ممكن است حتی معتقد باشند علم، دینی و غیردینی ندارد؛ ولی وقتی شما فرهنگ‌سازی‌ كردید بسیاری ازآنها افسران شما خواهند بود.

نیروهای دانش‌آموخته كنونی سرمایه‌های ما هستند، موانع ما نیستند؛ مگر یك عده معدودی از آنها كه معتقد به خدا و دین نیستند.

منبع : رادیو ایران

شرحی بر صلوات شعبانیه

 

حجت الاسلام و المسلمین میرباقری

این صلوات شامل برکات ماه و کارهایی که باید برای رسیدن به این برکات انجام دهیم، می باشد. با صلوات هایی شروع می شود که توجه به شئون نبی اکرم (ص) و ائمه معصومین (ع) می باشد .

وَ جَعَلَ صَلَاتَنَا عَلَيْكُمْ وَ مَا خَصَّنَا بِهِ مِنْ وَلَايَتِكُمْ طِيباً لِخَلْقِنَا وَ طَهَارَةً لِأَنْفُسِنَا وَ تَزْكِيَةً لَنَا وَ كَفَّارَةً لِذُنُوبِنَا ، یکی از اعمال این ماه کثرت صلوات است . باطن صلوات تعظیم در برابر نبی اکرم و ائمه اطهار و شئون ایشان است که این تعظیم طریق سجده در مقابل خدای متعال می باشد.

اللهم صل على محمد و آل محمد الفلك الجارية في اللجج الغامرة يأمن من ركبها و يغرق من تركها

ـ انسان سالک می بایست در این دنیا حالت غریق داشته باشد که در روایات هم تأکید شده است در غیر اینصورت انسان مبتلای به شرک می شود. حالت غریق یعنی کسی که در اوج نیاز همه اسباب از کار افتاده است واز همه تکیه گاه ها منقطع گردیده است. این توجه مقدمه درک حضور خداوند و رسیدن به مقام اخلاص است :

ـفَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذا هُمْ يُشْرِكُون (العنكبوت:65)

ـ در توحید صدوق نقل شده که فردی نزد حضرت آمد و گفت من از بحثها متکلمان در مورد خدا خسته شده ام خدا را به گونه ایی توصیف کن که بفهمم ؛ حضرت او را به یک تجربه شخصی اش در زندگی حین غرق شدن در کشتی ارجاع دادند ، که آنکسی که حین غرق و انقطاع اسباب به او توسل جستی او همان خداست.

ـ اللَّهُ هُوَ الَّذِي يَتَأَلَّهُ إِلَيْهِ عِنْدَ الْحَوَائِجِ وَ الشَّدَائِدِ كُلُّ مَخْلُوقٍ عِنْدَ انْقِطَاعِ الرَّجَاءِ مِنْ كُلِّ مَنْ هُوَ دُونَهُ وَ تَقَطُّعِ الْأَسْبَابِ مِنْ جَمِيعِ مَا سِوَاه..( توحید صدوق)

انسان تا مضطر نشود و حالت غریق پیدا نکند ، متکی به خدا نمی شود و تا متکی نشود در سلوک خود به نتیجه نمی رسد. یعنی حتی به ریاضات خود به عقل خود و عبادات خود نبایدتکیه کند .وقتی این حالت در انسان شکل گرفت کشتی نجات او اهل بیت ع خواهند بود. شرط نجات ، رسیدن به حالت غریق است چراکه تا احساس نیاز نکند و خود را مستغنی بداند این دستگیری اتفاق نمی افتد . عبور از همه فتنه ها و ابتلائات نیز با تکیه براین تکیه گاه ممکن است واین مخصوص امت مانیست همه امم در فتنه ها با صلوات عبور می کردند.

مثل اهل بیتی کمثل سفینه النوح من رکبها نجی و من ترکها غرق  ؛

اللهم صل على محمد و آل محمد الكهف الحصين و غياث المضطر المستكين و ملجإ الهاربين و عصمة المعتصمين

ـ وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ إِلاَّ اللَّهَ فَأْوُوا إِلَى الْكَهْف (الكهف:(16 انسان وقتی از بت ها کناره گرفت و احساس غربت به او دست داد و جز خدارا نخواست به کهف حصین پناه می آورد.

ـ اینکه سرحضرت سیدالشهدا(ع) بر سر نیزه این آیه را می خواندند: أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَبا (الكهف:9) اشاره به این حقیقت دارد که واقعاً اصحاب کهف آیات عجیب خداوند نبوده اند بلکه اصحاب سیدالشهدا آیات عجیب بوده اند که که در این فتنه به کهف حصین یعنی سیدالشهدا پناه آورده اند.

ـ غیاث المضطر المستکین : غوثی که خداوند برای دستگیری مضطرین قرارداده است ائمه معصومین (ع) هستند. این اضطرار و اعتزال از مراحل متکامل سیرو سلوک  معنوی انسان مومن است که ترکیبی از خوف و عجز است. این حالت را باید در همه احوال زندگی داشته باشیم چرا که حقیقتا فقیر هستیم . کسی که ملتفت به این فقر مستمر خودش نیست دنبال پناهگاهی هم نیست.

ـ ملجاء الهاربین : اگر برای انسان هرب حاصل شد از شیطان و اهوای نفس خود به این ملجاء می رسد.

ـ عصمه المعتصمین : انسان باید درهمه امور خود اهل اعتصام و توکل باشد حتی در خودسازی و سلوک خود.

ـ بنابراین مشکل ما در این است که به حالت اضطرار و هارب و مستکین و معتصمین نرسیده ایم که اگر برسیم معصومین(ع) را به عنوان کهف و غیاث و ملجاء و عصمت خواهیم یافت.

این صلواتها مقدمه این نکته پایانی صلوات ها است:

هذا شهرُ نبیک سیدُ رسلک شعبان الذی حففته بالرحمه و الرضوان الذی کان رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم یدأب فی صیامه و قیامه فی لیالیه و ایامه بخوعاً لک  فی اکرامه و اعزامه الی محل حمامه

ـ باطن این ماه از شئون نبی اکرم (ص) و شفاعت ایشان است.

ـ خداوند این ماه را محفوف به رحمت و رضوان خودش قرار داده و اگر انسان اهل سیر در این ماه شد پایانش رضوان الهی است.

ـ رضوان : مقامی فوق همه مقامات بهشت است  وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَر(التوبة:72)

ـ این مقام رضوان هم بدون شفاعت و دستگیری اهل بیت(ع) بدست نمی آید « بکم یسلک الی الرضوان »

ما باید چکار کنیم تا به رحمت و رضوان این ماه برسیم؟

اللهم فاعنا علی الاستنان بسنته فیه و نیل شفاعت لدیه

ـ ما باید تمسک کنیم به سنت حضرت و مُستَن به این سنت بشویم که در سایه این تمسک به شفاعت حضرت برسیم.

ـ این استنان به سنت باعث می شود که خود را در معرض رحمت این ماه قرار دهیم، شیخ علی صفائی: اینهایی که هندوانه پرت می کنند وقتی پرت می کنند که حواست باشه وگرنه اگر توجه تو به سمت دیگری است نمی اندازند اگر بیاندازند هم میوه ضایع می شود و هم تو آلوده می شوی. در لحظه توجه انسان می تواند نعمت را جذب کند. درک شفاعت نبی اکرم(ص) و رحمت و رضوان خدای متعال که با صلوات وصیام در این ماه تنزل پیدا می کند متوقف بر این استنان به سنت است.

این چه شفاعتی است؟

اللهم اجعله لی شفیعاً مشفعا

شفیعی است که شفاعتش مقبول است.

وطریقاً الیک مهیئا و اجعلنی له مُتبعا حتی القاک یوم القیامت راضیاً و عن ذنوبی قاضیاً قد اوجبت لی منک رحمتاً و الرضوان

طریق و واسطه همه عالم نبی اکرم (ص) است.

ـ تبعیت لازمه این سیر و سلوک است.

ـیوم القیامه راضیاً: اشاره به همان مقام رضوان است.

ـعن ذنوبی قاضیاًو.. : مقام شفاعت حضرت که به وسیله ان به رحمت و رضوانی که محفوف به این ماه است می رسیم.

و انزلتنی دار القرار و محل الاخیار

اخیار دسته ای هستند که به صورت مستقیم برخوردار از نور حضرات هستند ؛ انتم نور الاخیار

باقی مانده ازشعبان چه کنیم؟

1- سفارش شده (از امام رضا(ع) در مفاتیح) : صلوات و قرائت قرآن ؛ چرا که تا لحظه آخر امکان ورود به ضیافت شعبان وجود دارد. مانند کسی که از عمرش استفاده نکرده که در روایت آمده مابقی عمر سرمایه ایست که ارزش آن نامعلوم است.

2- اخبات و انکسار: انسان اگر با عبادتهای خودش به عُجب برسد عبادتهایش حبس می شوند؛َ« لَا تُفْسِدْ عِبَادَتِي بِالْعُجْب» (صحیفه سجادیه) و اگر با گناهش به مرحله تقصیر و ندامت برسد، خداوند گناهش را تبدیل به حسنه می کند. این سرمایه بزرگی برای انسان است.

ـ کسانیکه اهل سلوک حقیقی هستند این حالت قصور و تقصیر را تؤام با همه تلاشهایشان دارند « وَ الَّذينَ يُؤْتُونَ ما آتَوْا وَ قُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ أَنَّهُمْ إِلى‏ رَبِّهِمْ راجِعُونَ» (المؤمنون:60) ( ماآتوا: نهایت سعی خود را کرده اند. وجله: هرسناک) .

« وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى‏ حُبِّهِ مِسْكيناً وَ يَتيماً وَ أَسيراً (8) إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُريدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً (9) إِنَّا نَخافُ مِنْ رَبِّنا يَوْماً عَبُوساً قَمْطَريراً (10)»  در عین تلاش خود خوف دارند.

ـ عَنْ أَبِي الْحَسَنِ ع قَالَ:  قَالَ أَكْثِرْ مِنْ أَنْ تَقُولَ- اللَّهُمَّ لَا تَجْعَلْنِي مِنَ الْمُعَارِينَ وَ لَا تُخْرِجْنِي مِنَ التَّقْصِيرِ- قَالَ قُلْتُ أَمَّا الْمُعَارُونَ فَقَدْ عَرَفْتُ أَنَّ الرَّجُلَ يُعَارُ الدِّينَ ثُمَّ يَخْرُجُ مِنْهُ فَمَا مَعْنَى لَا تُخْرِجْنِي مِنَ التَّقْصِيرِ فَقَالَ كُلُّ عَمَلٍ تُرِيدُ بِهِ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ فَكُنْ فِيهِ مُقَصِّراً عِنْدَ نَفْسِكَ فَإِنَّ النَّاسَ كُلَّهُمْ فِي أَعْمَالِهِمْ فِيمَا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ اللَّهِ مُقَصِّرُونَ إِلَّا مَنْ عَصَمَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَل.

( الكافي، باب الاعتراف بالتقصير) .( معارین : ایمانشان عاریه است و از آنها گرفته می شود.)

ـ شیخ علی صفائی: بچه اگر ظرف را بشورد و بعد سرش را بالابگیرد معجب باشد و پیش شما بیاید شما تحویلش نمی گیرید اما اگر ظرف را شکست و خجالت کشید و شرمنده شد شما دلداری اش می دهید و می گویید: فدای سرت و نوازشش می کنید.

ـ اگر گناه انسان او را به انکسار برساند بهتر است از اینکه عبادتش به عجب برساند.

ـ روایت : اگر مومنین به خاطر ترک گناه معجب نمی شدند خداوند باب گناه را در زندگی آنان سد می کرد و نمی گذاشت شیطان وارد زندگی آنان شود.

ـ در دعای وداع رمضان : « فَأْجُرْنَا عَلَى مَا أَصَابَنَا فِيهِ مِنَ التَّفْرِيطِ أَجْراً نَسْتَدْرِكُ بِهِ الْفَضْلَ الْمَرْغُوبَ فِيه » (الصحيفة السجادية) به خاطر این مصیبتی که این ماه را از دست دادیم به ما اجری بده که همه فضیلت های از دست رفته را جبران کند. یعنی اگر انسان حالت مصیبت زده داشته باشد امید اینکه خداوند همه فضیلتهای ازدست رفته در عمل را به او بدهد وجود دارد.

ـ همه اعمال ما در بارگاه الهی چیزی نیست ؛ خدا اگر بخواهد با آن اعمال عنایت کند بدون آن هم می تواند عنایت کند چون بود و نبود این اعمال یکی است.

ـ قال ابو جعفر عليه السّلام: قال موسى يا ربّ اىّ عبادك ابغض اليك، قال جيفة باللّيل، بطال بالنّهار.

دروازه‌هاي ضيافت الله

 

حجت الاسلام والمسلمین سید محمد مهدی میرباقری


ابتدا روايتي را از اقبال الاعمال مرحوم سيدابن طاووس نقل مي‌كنم و توصيه مي‌كنم كه اين كتاب را بخوانيم.

حضرت آقاي بهجت (ره) فرموده بودند كه اگر كسي با اقبال رفيق نباشد با ما رفيق نيست؛ اگر كسي بخواهد در راه حركت كند كتاب بسيار خوبي است، تذكرات و دستورات خوبي هم دارد. روايتي در اقبال از وجود مقدس رسول الله (ص) نقل شده است كه حضرت فرمودند آن الله تعالي نصب في السماء السابعه ملكاً يقال له الداعي فإذا دخل شهر رجب ينادي ذلك الملك كل ليلهً منه إلي الصباح، خداي متعال در منزلت آسمان هفتم، ملكي را قرار داده كه نام او داعي است يعني مظهر اين اسم است، البته دعوت حرف نيست، يعني جذباتي از طرف او متوجه اهل راه مي‌شود؛ مظهر دعوت الهي است، وقتي ماه رجب وارد مي‌شود، كار اين ملك هر شب تا صبح اين است كه ندا مي‌دهد طوبي للذاكرين، طوبي للطائعين، و يقول الله تعالي أنا جليسُ من جالسني، (حالا اين يقول الله تعالي شايد قول همين ملك باشد)، و مطيعُ من أطاعني و غافر من استغفرني، الشهر شهري و العبد عبدي و الرحمه رحمتي فمن دعاني في هذا الشهر اَجبتٌ فمن سألني اعطيتُه و من استهداني هديته و جعلت هذا الشهر حبلاً بيني و بين عبادي فمن اعتصم به وصل إليّ كه باطن اين ماه همانند باطن قرآن و معصوم عليه السلام ريسمان متصل بين خداي متعال و ما است. حضرت فرمودند باطن اين ماه حبلي بين خداي متعال و بندگان است كه اگر كسي معتصم به رشته ماه رجب شود به سرچشمه مقصود و به وصول قرب الهي مي‌رسد.

اين شهر را رشته‌اي بين خودم و بندگانم قرار دادم، يك سر رشته در اختيار بندگان است و سر ديگر در محضر الهي است، بنابراين اگر كسي معتصم به اين رشته شد به وصول الهي مي‌رسد. پس اين شهر وصول الي الله است، لذا در روايات هم هست كه فرمود ماه رجب شهر امير المؤمنين (ع) است كما اين‌كه شعبان شهر رسول الله(ص) و رمضان شهر الله است؛ احتمالات زيادي در تفسير اين روايت است كه رجب ماه امير المؤمنين است يعني چه؛ همه اموري كه در اين عالم است ملكوتي دارد و ماه و زمان‌ها هم همينطور است؛ شب جمعه صرفاً يك ظرف طبيعي نيست بلكه واقعيتي در عالم است و جايگاه خاصي دارد، ملائكه‌اي نزول پيدا مي‌كنند، خيراتي نازل مي‌شود، راه‌هايي به سوي باطن آدم گشوده مي‌شود؛ سحر و بين الطلوعين هم همينطور است، اگر گفته شده است كه اول وقت نماز بخوانيد، اول وقت قراردادي نيست كه فقط بر اساس حركت خورشيد تنظيم شده باشد و اگر يك ساعت ديرتر هم شد فرقي نداشته باشد؛ حركت خورشيد مداري دارد بقيه امور هم در عالم مداري دارد، اين ساعت، ساعت نزول ملائكه است، درهايي از رحمت گشوده مي‌شود و راه‌هايي باز مي‌شود كه در ساعت بعد اين شرايط و اين فضا براي قرب فراهم نيست.

ماه‌ها هم همينطور هستند؛ اين‌كه ماه رجب ماه اميرالمؤمنين (ع) است يك معنايش اين است كه تجلي ولايت حضرت در اين ماه واقع مي‌شود و طبيعتاً راه براي درك ولايت در اين ماه گشوده است و مي‌توان در اين ماه از ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام بهره‌مند و وارد اين وادي شد؛ و به تعبيري مي‌شود به شفاعت حضرت امير رسيد؛ رجب ماه شفاعت ايشان است؛ حضرت براي هدايت انسان به ولايت خودشان شفاعت مي‌كنند.پس رجب كه ماه اميرالمؤمنين است حبل است و ما را به مقام وصول مي‌رساند. يك تجلي از ولايت حضرت در باطن اين ماه است و درها به سوي درك اين حقيقت گشوده است، در نتيجه اعمال اين ماه هم اعمال بسط قرب است، يعني راه‌هايي است براي رسيدن به آن حقيقتي كه در اين ماه منتشر است، همان‌گونه كه در ماه شعبان كه ماه نبي اكرم (ص) است، انسان با صيام و قيامش مي‌تواند به شفاعت نبي اكرم (ص) برسد؛ آن شفاعتي كه طريق اتّصال انسان به حقيقت توحيد و قرب وصال است. هيچ كس بدون شفاعت نبي اكرم به درجات قرب نمي‌رسد، حتي در روايت ديديد كه حضرت فرمود لو رأيت فزع يوم القيامه.

در روايت ماه شعبان وارد شده است كه منادي نبي اكرم (ص) در مدينه به دستور حضرت ندا مي‌داد كه اين ماه، ماه من است؛ من را به روزه اين ماه كمك كنيد. اميرالمؤمنين (ع) فرمودند از وقتي كه اين ندا را شنيدم هيچ وقت روزه اين ماه را ترك نكردم، نكته‌اش اين است كه حضرت مي‌خواهند شفاعت كنند و يكي از رشته‌هاي شفاعت‌شان روزه است كه ما بايد به اين رشته متوسل شويم؛ باطن صوم ولايت و شفاعت حضرت است و الا خود اين صوم خاصيتي ندارد به جز اين كه ما را به شفاعت حضرت نايل كند؛ ماه حضرت ماهي است كه رحمت و رضوان در آن منتشر است و مي‌توان به مقام رحمت و رضوان رسيد؛ اين رحمت هم رحمت رحيميه است كه همان مقام رضوان است؛ مقام رضوان از آثار رحمت رحيميه خداي متعال است، به بركت نبي اكرم (ص) راه رسيدن به مقام رضوان كه فوق همه درجات بهشت است باز است. حضرت صيام و قيام داشتند براي قرب و شفاعت. ما هم اگر بخواهيم به شفاعت حضرت برسيم بايد همان صيام و قيام را داشته باشيم. با عبادت نبي اكرم(ص) درهاي رضوان گشوده مي‌شود، بكم يسلك إلي الرضوان، به واسطه نبي اكرم است كه مقام رضوان پائين آمده و قابل دسترس شده است.

پس ماه رجب هم ماه امير المؤمنين است و به تعبير ديگر مهمانخانه رجب، مهمانخانه حضرت امير است و اهل الله مي‌توانند وارد وادي ولايت بشوند و بعد از آن به شهر نبي اكرم (ص) مي‌رسند كه ضيافت و شفاعت نبي اكرم است، بعد هم براي كساني كه اين وادي را طي كنند مقام توحيد و شهر الله است، كه ضيافت خاصي است، البته آن هم به ضيافت نبي اكرم(ص) است.

مي‌دانيد كه تولد وجود مقدس و مسعود حضرت اميرالمؤمنين (ع) در همين ماه رجب واقع شده است، پايان اين ماه هم بعثت است، اين دو حقيقت از اين عالم است، كه از شئون آن و در اين ماه جاري و ساري است و مقدمه ماه شعبان و رمضان است. لذا مرحوم آقا ميرزا جواد ملكي (رض) در رساله المراقبات مي‌فرمايند كه آقايان اهل علم، گر چه علم هم خودش عبادت است ولي خوب است كه عبادتشان را در اين دو سه ماه افزايش دهند؛ چون فضا فضايي است كه اين عبادات آثار خودش را دارد، دعوت خاص هم در اين ماه شده است كه اين منادي الهي همه را دعوت مي‌كند، انا جليس من جالسني، مطيع من اطاعني، غافر من استغفرني. مرحوم ميرزا جواد ملكي رضوان الله تعالي عليه مي‌گويند اگر آدم به اندازه همه خلائق جان داشت خوب بود كه به خاطر تكريم اين خطاب و در استقبال به اين خطاب الهي كه انا جليس من جالسني و مطيع من اطاعني جان بدهد.

رجب ماه خاصي است، مقدمه رمضان و شعبان است آمادگي براي ماه رمضان و شعبان از اين ماه بايد حاصل شود، بدون ماه رجب ورود به شعبان و رمضان مشكل است، از مدخل ولايت حضرت امير بايد وارد شد، أنا مدينه العلم و عليٌ بابها، حضرت مولا باب نبي اكرم و باب الله هستند، پس اين ماه مدخل است.

ماه‌هاي رجب و شعبان اولاً به طور حقيقي و تكويني مدخل ورود رمضان است، و بدون اين دو نمي‌شود وارد رمضان شد؛ دوم اين‌كه واقعاً مقدمه‌اي براي ورود به شب قدر هستند. ‌يعني بايد اين مسير طي شود تا انسان به ليله القدر برسد. ورود به آن وادي ضيافت، اين دو سه ماه رياضت را به عنوان مقدمه مي‌طلبد كه من عرف فاطمه حق معرفتها فقد ادرك ليله القدر، البته مقدمه‌اش توسل به اميرالمؤمنين (ع) و نبي اكرم (ص) و ورود به ضيافت الهي و در قلب ضيافت الهي معرفت حضرت زهرا سلام الله عليها نهفته است.

بايد دقت داشت كه هم در آغاز نعمت و هم در پايان آن حمد براي بهره‌مندي از نعمت لازم است، در آغاز نعمت مقدمه شكر است و در پايان نعمت كه فرصت‌ها تمام شده است حمد مقدمه استغفار است، مقدمه تضرع و ابتهال و رجاء و مقدمه تمسك به فضل الهي است، الآن در مدخل ماه رجب اگر انسان حامد نباشد و نعمت خدا را نبيند و توجّه به اين نعمت كه خداي متعال در اختيار ما قرار داده است نكند اين نعمت كفران مي‌شود.

حرکت تکاملی هنر و هنرمند در حوزه دین


گفتاری از حجت الاسلام والمسلمین سید مهدی میرباقری (رئیس فرهنگستان علوم اسلامی) به بهانه دیدار مسئولان سازمان صدا و سیما و اهالی هنر، با رهبر فرزانه انقلاب اسلامی حضرت آیت الله خامنه ای(مد ظله العالی)

1ـ خصلت های ضروری هنرمند

احساسي كه هنرمند از پديده‌ها دارد بايد جلوتر و عميق تر و لطيف تر از ديگران باشد تا با اين سه خصوصيت بتواند در مقام احساس ديگران را دستگيري كند. هنرمند بايد احساسات ديگران را هم به بلوغ برساند.

رهبری احساسات اجتماعی از سوی هنرمندان

رهبري احساسات اجتماعي تا حدود زيادي در دست هنرمندان است. هنر ابزاري است در خدمت هنرمند كه مي‌تواند از طريق آن به احساساتي كه قبلا تجربه كرده است بُعد اجتماعي بدهد؛ و به ديگران منتقل بكند و در آنها احساس نوعي همدلي اجتماعي ايجاد كند. اين يكي از خصوصياتي است كه هر هنري مي‌بايست داشته باشد. اين را هم مي‌دانيد كه رهبري عواطف و احساسات اجتماعي به منزله رهبري قلوب و بسيار مهم است. اگر كسي بتواند اين كار را بكند در واقع وساطت در فيض يا خداي نكرده واسطه در بسط ظلمت پيدا مي‌كند. شايد حضرت امام (ره) آنجا هم كه شهادت را هنر معرفي مي‌كنند – شهادت هن مردان خداست-  همين است. شهيد آن كسي است كه با فعل خودش احساسات اجتماعي را به بلوغ عبوديت و بندگي، گذر از دنيا و توجه به مسائل مهمتر سير مي‌دهد.

هنر، ابزار اقامه و جهت دهی به عواطف اجتماعی

احساسي كه شما در مخاطب ايجاد مي‌كنيد ـ كه خداي متعال ذوق آن را داده است ـ چند تا خصوصيت بايد داشته باشد. خصوصيت محوري آن اين است كه بايد در نهايت، تولي و تبري را رشد بدهد؛ يعني هنر بايد ابزار بسط تولي و تبري باشد؛ قلوب را نسبت به يك جبهه متعلق و دلداده و نسبت به جبهه ديگر متنفر كند. هنري كه فقط بسط محبت مي‌دهد يك جانبه است و براي پردازش رشد جامعه كافي نيست. همچنين هنري كه فقط نفرت‌ها را رشد بدهد براي پرواز جامعه كافي نيست. بايد هردوي اينها را بتواند بسط بدهد. خود هنرمند بايد اول احساسي در اين وادي پيدا كند، بعد به اين جبهه اي از احساس كه در وجودش پيدا مي‌شود بعد اجتماعي بدهد و ديگران را هم در آن احساسات شريك كند. به تعبير ديگر احساس خودش را اقامه كند. هنر ابزار اقامه عواطف اجتماعي در جهت خاص است.

نكته ديگر اين كه بر همين اساس هنر بايد بتواند به عواطف اجتماعي جهت بدهد. آن جهت هم اين است كه آن تولي و تبري محوري را كه شرط اصلي كمال، بلوغ عواطف انساني، حساسيت‌هاي انساني و حالات قلبي انسان است و به تعبير ديگر محور همه ملكات اخلاقي است در همه جا بسط دهد؛ يعني هنر او هيچ كجا منفصل از آن احساس مركزي نباشد و قدرت داشته باشد همه چيز را به آن محور (تولي و تبري مركزي كه همان محبت به خداي متعال و بغض نسبت به اعداي الهي است) برگرداند. در يك قدم در تجسد، به محبت به اولياي الهي و بيزاري از دشمنان محوري آنها تبديل مي‌شود؛ يعني هيچ كجا نبايد شعر شما فارغ از اين دو كلمه يعني كلمه‌ي حق و كلمه‌ي باطل باشد ايجاد نوعي بسط و گرايش نسبت به حق و تبري نسبت به دشمنان او.

رسالت هنرمند در يافتن مصاديق تاريخی تولی و تبری

بعضي از هنرمندان در مورد محبت وجود مقدس اميرالمومنين و نفرت جبهه مقابل خوب مي‌توانند صحبت كنند، نقش ایفا کنند و یا بنویسند و بخوانند، اما همين كه تنزل پيدا مي‌كند ديگر نمي‌توانند حرف بزنند؛ يعني ديگر نمي‌تواند همان موضوع را در جريان تاريخي حق و باطل تنزل و بسط بدهند. به نظر مي‌رسد از خصوصيات هنرِ پيشرو اين است كه بتواند عاطفه‌هاي اصلي را در مصاديق تاريخي خودش بسط بدهد؛ اگر هنرمند بتواند هنرش را خوب تجلي دهد، توانسته است راجع به هر موضوعی هنرنمائی کند و رسالت هنري خودش را ايفا نمايد. بنابراين بايد بتوانيم آن را به مقوله‌هاي تاريخي و اجتماعي بسط دهيم. وقتي هم كه مي‌خواهيم بسط دهيم، قاعدتا بايد بتوانيم به مقوله‌هاي كلان اجتماعي بسط دهيم. به عنوان مثال ـ با صرف‌نظر از فنون و هنرهاي ادبي ـ سينماي سلطه و جرياني كه از طريق هاليوود و امثال آنها هدايت مي‌شود، يا سينمايي كه شهوات مادي را بسط مي‌دهد، الان در مقياس جهت گيري‌هاي جهاني بروز پيدا كرده است. سينمايي كه مي‌خواهد مخاطب خودش را به موضع گيري خاصي بكشاند، جنگ سوم را (به اصطلاح خودشان جنگ اسلام و تجدد، اسلام و جريان مدرنيته) موضوع قرار مي‌دهد و بعد هم عاطفه‌هاي جهاني را به سمت نفرت نسبت به اسلام و اميدواري نسبت به جريان تجدد و محور آن يعني آمريكا پيش مي‌برد. بنابراين هنرمندي كه وارد  اين وادي مي‌شود و در اين وادي كار هنري مي‌كند، خودش به يك نقطه احساسي رسيده است كه مي‌تواند اين احساس را در رفتار هنري خود متجسد كند. در نتيجه از طريق همان ابزار هنري كه القائات غير مستقيم دارد مخاطب را نسبت به مسائل كلاني كه غفلت داشته است هوشيار و حساسيت هايش را بيدار مي‌كند. كسي كه پاي اين فيلم مي‌نشيند احساس مي‌كند كه موجي از مثلا جريان ترور و تروريسم كور در جهان از طرف تمدن رقيب برپا شده است؛ و در اين موج ترور كور عاطفه، رحم و عقلانيت وجود ندارد. تكيه‌گاهي هم كه مي‌توان به آن تكيه كرد و نقطه اميد و اتكاست، جريان غرب و به خصوص پنتاگون و امثال آن است. حالا شما ببينيد اين هنرمند كجا و آن هنرمند نوع اول كجا؟ ببينيد درك اين دو تا چقدر با هم تفاوت دارد. هر دو كار هنري مي‌كنند؛ هر دو هم بر موج احساسات مخاطب خودشان سوار مي‌شوند؛ و يك ميل و يا نفرتي را ايجاد مي‌كنند، سبز مي‌كنند، رويشي در او ايجاد مي‌كنند، اما اين در چه مقياسي و آن در چه مقياس. يا فرض كنيد وقتي احساسات اجتماعي را به دست اولي بدهيد و بگوييد رهبري كن، فيلم‌هايي مي‌سازد كه در حد رفتار اقشار و مناسبات آنها با يكديگر است. حاصل آن نيز اين است كه برخوردهاي سنتي يا مذهبي بين اقشار را به يك قاعده تبديل كند.

بنابراين خصوصيتي كه هنرمند بايد داشته باشد، قدرت بسط دادن آن نقطه مركزي و قدرت تعالي دادن آن به مصاديق بزرگ در مقياس جهاني و در مقياس‌هاي كلان اجتماعي است. و اينكه بتواند آن افق‌ها را سير كند و قاعدتاًٌ بايد بتواند روح مخاطب خودش را وارد فضاها و افت و خيزهايي كند و در پايان هم يك فرودگاهي را براي او در نظر بگيرد. البته نه در احساس او طمع خام ايجاد كند و نه احساس اورا مايوس كند، بلكه بايد بتواند در او حركت ايجاد كند و طمع خام را از او بگيرد.

2ـ الگوهای دينی در زمينه هنر

ابوحمزه مخاطب را از كجا تا كجا مي‌برد. حالا تعبير هنر هم در اينجا تعبير قاصري است. واقعا تجلي آن احساس معصوم(ع) توام با آن شهودي كه در وسعت هستي دارد، انسان را در امواجي از احساس، متحول و متبدل مي‌كند و يك فرودگاه امني هم در آخر آن دارد. مثلاً اگر به كسي كه قله دماوند را نمي‌شناسد و فقط يك چيزي از آن شنيده است يا فكر مي‌كند كه قله دماوند كه رفتني نيست، بگويند اين چهار شاگرد را به قله برسان، از همان اول آنها را خسته مي‌كند. يا اگر راهشان بياندازد، اولين تپه ماهوري كه رسيد مي‌گويد اين همان دماوند است؛ چون نه دماوند را ديده و نه فهميده كه چه الزاماتي دارد، ولي امام سجاد(ع) آدم را در فراز و فرودها، در احساس خطرها، امنيت‌ها، تنهايي‌ها، غربت‌ها درك از جلال و جمال حق، درك از ضعف‌ها و واماندگي‌هاي خودش، رحمت او در نقطه ي اوج احساس، اميد، قرب و مطالبه كه آدم احساس مي‌كند هم‌آغوش خداست و واقعا مي‌تواند خدا را در بغل بگيرد همراهي مي‌كند؛ او همه چيز را از خدا مي‌خواهد «اللهم اغفر لحينا و ميتنا شاهدنا و غائبنا» چه احساسي در آدم موج مي‌زند وقتي يك رحمتي را حاضر مي‌بيند كه مي‌شود از اين رحمت همه عالم را سيراب كرد. يك تنه مي‌خواهد از رحمت خدا مثلا سقايي بكند. در همان حال مي‌بينيد لسان دعا عوض مي‌شود «اللهم مالي كلما قلت قد صلحت سريرتي و ...» ببينيد از كجا آدم را به كجا مي‌برد. اين آدمي كه در اوج وصال است را يك دفعه متوجه مي‌كند كه نه اين خبرها نيست. اگر اين تحول را در آدم ايجاد نكرده باشد چرا اين حرف‌ها را بگويد؟ چرا اين دعاها با اين فرازها شروع بشود. «كلما قلت لصلاه بين يديك ...» در اين صورت آدم از اول مي‌گويد اين راه اصلا رفتني نيست. حضرت ابتداء شروع به بيان ضعها مي‌كنند طوري كه آدم از اول متوجه ضعفها نيز مي‌شود. شايد ديگر اصلا گناهي كرده‌ام كه پرونده‌ام بسته شده است بعضي روايات دارد كه آدم يك گناهي مي‌كند كه مي‌گويند: در خير بسته شد هركاري هم بكنيد ديگر پرونده تو را بستيم. نكند كه مرا ترك كردي، نكند كه با بطالين نشستيم. حضرت در فرازهاي بعد راه حل‌ها را پيشنهاد مي‌دهند و مي‌فرمايند اگر اين مشكلات هست، راه‌حل‌هاي آن هم اين است؛ اينها را به خدا بگو و با همين درميان گذاشتن مشكلات خودت را رفع كن. اين نگاه كه اين فضاهاي بزرگ و لايتناهي را پيش‌روي انسان باز مي‌كند، فضايي است كه اگر امام سجاد(ع) نگويد اصلا آدم معني آن را نمي‌فهمد.

«الحمدالله الذي و كلني اليه فاکرمنی و لم­يکلنی الی­الناس...» اين افق‌ها را پيش روي انسان باز كردن آن هم در فضايي كه فضاي احساس و موج برداشتن روح و رشد است، و بعد هم اينها را در امواجي حركت دادن، بعد هم به يك ساحل امن رساندن، كار هر كسي نيست. شما در اين دعا فرودگاهي داريد «اللهم اني اسئلك ايماناً تباشر به قلبي  و يقيناً...» هركسي نمي‌تواند آدم را در آنجا بنشاند. اگر غير از معصوم باشد آدم را پرواز مي‌دهد، بعد وسط هوا رهايش مي‌كند. حالا يا مرغها او را مي‌خورند يا هنگام فرود آمدن به سرعت او را به زمين مي‌زند؛ يا به اصطلاح وقتي مي‌خواهد خيزهايي بردارد، امكان پرواز بعدي را غير ممكن مي‌كند. بنابراين بايد با يك لطافت مخاطب را در اوج، فراز و فرودها بياوريد؛ آخر هم در يك جاي امن اين تحولات را سامان پذیرد.

3ـ جايگاه خيال در امر هنر

نکته ديگر اين است که جايگاه خيال در بسط دادن  چيست و چقدر بايد اين خيال را بسط داد. اگر در معرفت شناسي (هم روان شناسي معرفت و هم فلسفه معرفت) كه از آن بحث شده است كه خيال چه كاره است، و  چطوري قبض و بسط پيدا مي‌كند، و چقدر مي‌توان آن را قبض و بسط داد، دقت شود. و بعد توجه كنيم كه براي رسيدن به يك هنر صحيح چقدر بايد از قوه خيال مدد گرفت؟ جايگاه خيال كجاست؟ جايگاه عقلانيت كجاست؟ جايگاه حضور ايمان كجاست؟ سوم سؤال فقهي آن است كه چقدر مجاز هستيم از خيال استفاده كنيم؟ خيال در چه افق‌هايي حق دارد وارد شود؟ مثلاً در ساحت ربوبي اصلا خيال نبايد وارد شود. «كلما من يستمع اوهامكم في ادق المعاني و هو مصنوعكم» مردود است. اصلاً جايي براي خيال نيست كه انسان راجع به خدا با خيالش شعر بگويد. بنابراين يك ساحت‌هايي است كه عقل ما اجازه ورود به آنجا را ندارد چه برسد به خيال از نظر ساحت. حتي در توصيف اميرالمومنين هم شما حق نداريد به هيچ وجه خيال را بياوريد. اين اصلا يك ساحتي است كه در آنجا هر چه خيال ما ترسيم كند غير از اميرالمومنين است. اسم اعظم الهي است. خيال ما به آن دست نمي‌يابد. مقام و ساحتي است كه «كنه معرفتي بالنورانيه معرفت الله و معرفت الله معرفتي» عنقا شكار كس نشود دام بازگير، اصلا خيالات ما به آنجا راه پيدا نمي‌كند.

بايد معين شود كه در معرفت شناسي جايگاه خيال كجاست و تحت كدام قوه عمل مي‌كند؟ نسبت آن با عقلانيت، احساس و حس چيست؟ نسبت آن با شهود چيست؟ نسبت آن با قلب و با ايمان چيست؟ ظرفيت نگارگري آن نسبت به حقايق چقدر است؟ به نظر من اين يك بحث تخصصي است كه به طور جدي بايد وارد شد و هم بحث‌هاي عقلاني و  هم نقلي آن را تمام كرد.

خودكشي سياسي

خودكشي سيــــــــاسي

تحليل جبهه‌هاي فرهنگي در گفت‌وگو با استاد ميرباقری

منبع: ویژه نامه روزنامه ایران-رمز عبور 3

حجت الاسلام ميرباقري را همه با فرهنگستان علوم و مخصوصاً نظريه لم بومي يا اسلامي مي‌شناسند. شايد مهمترين كوشش وي مربوط به تحول فلسفه اسلامي در جهت شيعي شدن از يك سو و عملي شدن از سوي ديگر باشد. در ادامه گفت‌وگويي را مي خوانيم كه نمونه‌اي از تلاش ايشان براي فهم فلسفي مسائل روز است.

چرا در تحليل ماجراي پس از انتخابات به سراغ مباحث نظري مي‌رويد؟

زيرا صرف در نظر آوردن مستندات جاري، درك كاملي از وقايع مهم تاريخي ارائـــه نمي‏دهد؛ چه، فاقد نگـــرشي جامع از منظر فلسفه تاريخي و به صورت ماهواره اي است.

بايد جريان تاريخ را ببينيم تا بتوانيم دريابيم اين انتخابات در روند انقلاب چه جايگاهي دارد. عوامل پيدايش انقلاب اسلامي و همچنين ماجراي اخير،فوق عوامل روان‏شناختي و جامعه‏شناختي است و تنها در يك نگرش فلسفه‌ تاريخي قابل تحليل است.

آيا باور داريد عوامل غيرفرهنگي در وقايع گذشته مدخليتي نداشت؟

وقتي مي‌گوييم اختلافات فرهنگي و شكاف‌هاي ايدئولوژيك به پيدايي حادثه منتهي شد، بدان معنا نيست كه نقش ساير عوامل را ناديده ‌گيريم، يعني هواي نفس‌و فتنه‌گري‌ اشخاص، گروه‌ها ، قدرت‌ها و حتي

قدرت هاي بيگانه نيز در اين حادثه مؤثر بود ولي در اين تحليل به آنها نمي‏پردازيم زيرا موجب غفلت از زيربناي مشكلات محسوب مي شود. در حالي كه پرداختن به مسائل زيربنايي غبار را كنار مي زند، چه بسا در فضاي شفاف بسياري از حوادث مشابه اتفاق نيفتد.

مي توانيم از همان تقسيم بندي مشهور شما استفاده كنيم؟

در نگاه كلان سه قرائت از اسلام در بين مسلمان‌ها وجود دارد يكي قرائت سكولاريست‌هاي مسلمان؛ البته آنها طرفداران زيادي در دنياي اسلام ندارند. جبهه دوم طرفداران مدرنيته اسلامي هستند؛ كساني كه تجدد را قبول كرده يا لااقل وجه‌هايي از تجدد را پذيرفته اند، هر چند آن را فاقد اخلاق و معنويت قابل ‌قبول مي‌دانند ومايلند تركيبي از معنويت و اخلاق اسلامي با دستاوردهاي تجدد بسازند. ايده‌آلي كه براي دنياي اسلام ارائه مي‌دهند ايجاد يك ژاپن اسلامي است كه پيشرفت و توسعه‌ ژاپن را توأم با اخلاق و معنويت اسلامي داشته باشد. جبهه سوم، طرفداران تمدن اسلامي هستند كه معتقد به مدنيتي متمايز با جريان تجدد است؛ ادعا

مي كند اسلام مي‌تواند تمدن جديدي را مبتني بر فرهنگ، معنويت، اخلاق و ايدئولوژي خويش بنا گذارد.

چرا تقسيم خود را بر گستره جهان اسلام اعمال مي كنيد به جاي آنكه بر ايران متمركز شويد؟

اين سه گرايش ايدئولوژيك در درون دنياي اسلام وجود دارد و اختصاص به ايران هم ندارد، اما در ايران برخورد آنها با هم شفاف‏تر است، شايد بتوان گفت در مرحله اي هستيم كه مي بايست يك بار براي هميشه تكليف چنين شقاقي را مشخص كرد چون موضوع

مسئله اي مبتلا به اسلام است و از كل آن سخن مي گوييم و چون در ايران حل و فصل خواهد شد در ايران تمركز مي كنيم .

انقلاب 57 نتيجه جهاد كدام گروه بود؟

امام(ره) پرچمدار تفكر سوم بود و مقام معظم رهبري نيز همان راه را ادامه مي دهد. خطبه بيست و ششم خرداد نشان از همين انديشه بود.

اين سه جريان چگونه در عرصه عمل از يكديگر جدا مي شوند؟

آنها درچند مورد اختلاف دارند: نگرش به اسلام، نگاه به غرب، تحليل انقلاب اسلامي، دشمن شناسي و درك تقابل‌هايي كه با انقلاب اسلامي هست . بنابراين در الگوي ساخت ايران هم با هم متفاوتند و به دنبال آن در تدبير كل جامعه‌ اسلامي نيز مسيرهاي جدايي را خواهند پيمود؛ اين 3 استراتژي، 3 نگرش اصولي و 3 خط مشي جدا در مواجهه با مسائل دارند؛ البته سكولاريست‏هاي مسلمان و طرفداران مدرنيته اسلامي در عمل به هم نزديك و گاه يكي مي‌شوند، بسيار مي بينيم كه در ادبيات علمي و ادبيات مديريتي به هم نزديك مي‏شوند و يك مسير را طي مي‌كنند؛ گر چه در مباني و فهم اسلام و انقلاب اسلامي و جريان قدرت در جهان تحليل هاي متفاوتي دارند؛ در يك كلمه نقطه‌ اشتراك هر دو در ليبراليسم و مدرنيزاسيون است.

در اين مورد مثالي بزنيد؟

امروزه ايران يكي از كشورهاي تأثيرگذار در موازنه‌هاي جهاني است و كسي انكار نمي‌كند. مثلاً وقتي رئيس جمهور، خبري را اعلام مي‌كند رسانه ها با حساسيت زيادي دنبال مي كنند. واضح است اگر كشور ضعيفي بوديم كاري با ما نداشتند. ببينيد چقدر از مغولستان و بلژيك و چاد سخن مي گويند . حال تفاوت سه موضع نسبت به مأموريت‌هاي جهاني ايران روشني بخش است. سكولارها مي‌گويند ما هيچ مأموريت جهاني‌ نداريم! هزار عنوان عقب‌افتادگي نيز بار ما مي‌كنند كه يعني يك كشور عقب‌افتاده مثل ما، در مقابل پيشرفت و توسعه غرب چه مي‌تواند كرد. ديدگاه دوم هم به نسبتي همين طور است. مي‌گويند مأموريت جهاني تنها اين است كه يكي از اقمار جامعه‌ جهاني شويم و تعامل كنيم. اما ديدگاه سوم مي‌خواهد كشوري نمونه‌، متمدن و مذهبي بسازيم، مي‌خواهد از مبارزان عالم دفاع كنيم، بسيجيان عالم را راه بيندازيم و قله‌هاي عالم را فتح كنيم و به سمت عصر ظهور حركت كنيم.

نگاه اول و دوم گر چه با هم اختلاف دارند ولي در عمل جايي كه مي‌خواهند الگوهاي كلان را طراحي كنند، (حتي در الگوي توسعه) نظريه دوم به نظريه اول گرايش پيدا مي‌كند و در آن منحل مي‌شود. هر دو در درازمدت طي يك تقابل و تعامل فرسايشي به نفع جريان تجدد عقب‌ مي نشينند و همه عرصه‌ها را واگذار مي‌كنند و يك حضور حداقلي را در اين ميدان‌ها مي‌پذيرند و قانع مي‌شوند.

به نظر مي رسد خيلي زود به پايان مصاحبه رسيديم.يعني حرف آخر را همان اول زديد. ولي اجازه دهيد موضوعات را يك به يك مقايسه كنيم تا دريابيم از كجا و چگونه به اين سرانجام دچار مي شوند؟

يكي از اختلاف نظرها در اسلام شناسي است، سكولاريست‌هاي مسلمان با صراحت اعلام مي‌كنند اسلام يك دين معنوي حداقلي مربوط به حوزه‌ حيات فردي و زندگي شخصي است؛گاه با تحليل‌هاي عرفاني آن را هم نسبي مي‌كنند. اسلام را ديني سياسي كه بتواند مدعي سرپرستي حيات اجتماعي بشر و ايجاد يك تمدن نوين باشد، نمي دانند، بلكه تنها مي تواند زندگي باطني و فردي انسان‌ها و يك نوع معنويت فردي را مديريت كند. يعني ديني حداقلي در اخلاق، اعتقادات و فقه. حتي حدود فقه كنوني را جزو اسلام نمي‌دانند؛ احكام اجتماعي اسلام را ذيل نظر بعضي از فيلسوفان غرب، اجزاي بالعرض اسلام مي‌دانند و به تعبير ديگر جملات معترضه‌ در متن دين قلمداد مي كنند؛ مي‌گويند اگر هم در زمينه‌هاي اجتماعي از اسلام حرفي مي‌بينيد، مربوط به فرهنگ رايج زمانه‌ خودش يعني فرهنگ قبيله‌اي است و فقط به كار تدبير جامعه‌ قبيله‌اي مي آيد. سپس به صراحت ادعا مي‌كنند پيامبر اكرم (ص) در اين امور هيچ ويژگي و امتيازي ندارند، علوم متداول ايشان ناشي از فرهنگ اجتماعي است و تحت تأثير جامعه صدر اسلام است و احياناً در خيلي جهات هم خود را از نبي اكرم (ص) داناتر مي پندارند، لذا حق خويش مي‌دانند كه سخن جديدي در برنامه‌ريزي اجتماعي داشته باشند و بگويند اين راه حق است! با قاطعيت مي‌گويند، حتي اگر اين احكام در قرآن آمده باشد مطالبي بالعرض اسلام‌اند و بالذات نيست، اصل اين حرف در فلسفه «هگل» است .

جالب است كه در مدح حضرت شعر هم مي‌گويند ولي سرآخر اسلامي در حد انديشه‌ها و عرفان مولوي عرضه مي‌كنند؛ بعضي انسان‌‌شناسي مولوي را جامع‌تر و اصولي‌تر از آن چيزي مي دانند كه در قرآن عرضه شده! اين را در لابه‌لاي كلمات شان مي‌توان ديد. گمان مي كنند حيات اجتماعي بشر عرصه ديانت و به تعبير من عرصه‌ خداپرستي نيست، عرصه‌اي است كه انسان بايد خود تصميم بگيرد؛ در واقع عقلانيت خود بنياد ابزار همين كار است.

نگاه دو گروه ديگر نسبت به اسلام چيست؟

آنها اسلام را سياسي و اجتماعي مي بينند اما در نگاه به غرب اختلاف دارند از اين رو براي فهم نظر ايشان نسبت به اسلام و غرب مي بايست بر روي رابطه پيشنهادي با غرب تأمل كرد.

بيشتر توضيح دهيد؟

طرفداران مدرنيته اسلامي اسلام را دين سياسي و مجاز به ورود در حوزه حيات اجتماعي مي دانند.همچنين غرب را يكپارچه مثبت نمي دانند، اصلاً آن را نه سيستمي بلكه مانند جزايري از هم مستقل مي‌بينند؛ لذا باور كرده اند مي‌توان اخلاق غرب را از تكنولوژي‌اش جدا كرد، يا ساختارهاي اجتماعي‌ و روش مديريت اش را از ارزش‌هايش جدا كرد؛ ايشان غرب را در لايه‌هاي رويين خلاصه مي‌كنند، بنابراين معتقدند مي‌شود غرب را تجزيه كرد، آنگاه تكنولوژي و توسعه به مفهوم غربي را با اخلاق و معنويت اسلامي تركيب نمود؛ اصطلاح ژاپن اسلامي از همين خيال برخاسته .

مدرنيست هاي مسلمان براي اسلام حكومت قائلند، اما نه حكومتي حداكثري كه تمدن جديدي را مبتني بر فرهنگ جديد در مقياس جهاني بنا كند! تا مستلزم تكنولوژي، عقلانيت و ساختارهاي جديد باشد. اين نگاه از همان آغازي كه تعامل جدي بين غرب مدرن و دنياي اسلام برقرار شد به وجود آمد. سال‌ها غرب در ابعاد مختلف و از جمله سياسي، علمي و تكنولوژيك اقتدار داشت و كم كم از مرزهاي جغرافيايي عبور كرده و فرهنگ و نظام‌اش جهاني شد. در اين دوران از بعضي مثل سيد جمال حرف‌هايي مي‌شنويد مثل:

در غرب اسلام را ديدم اما مسلماني نبود و اينجا مسلماني هست و اسلام نيست» كه عجيب است.اين همان نگاهي است كه الآن هم عده‌اي دارند.

اما نگاه امام (رض) به غرب مثبت نيست؛ طرفداران تمدن اسلامي كليت جريان غرب را منفي مي‌دانند؛ نه اينكه هيچ عنصر مثبتي در غرب نيست! در كاخ فرعون هم حضرت آسيه هست، بلكه معتقدند جهت كلي اين تمدن باطل است؛ زيرا آن را به صورت يك منظومه و سيستم و داراي لايه‌هاي عميق مي‌بينند. اين را در بعضي آثار امام از همان دوره‌اي كه در جواب «اسرار هزار ساله»، كشف‌الاسرار را نوشتند مي‌بينيد؛ گاهي از كل تمدن غرب به بت پرستي مدرن تعبير مي‌كنند؛ نظام‌هاي اجتماعي آنها را تحقير مي‌كنند و حمله‌هاي زيادي به دو نظام سرمايه‌داري و سوسياليست روا مي دارند. نگاه گروه اول و دوم از سر فريفتگي است كه عامل استعمار مدرن محسوب مي شود، كسي مثل «تقي‏زاده»‌ كه مي‌گويد نجات ما در غربي شدن از مغز سر تا نوك پا است، لازم نيست جاسوس باشد! او كاردار فرهنگي غرب است و اگر كشور را دست او بدهيد به غرب تحويل مي‌دهد.

نگاه سوم راه سعادت بشر را انحلال در جريان تجدد نمي‌داند، بلكه حاكميت بر تجدد و تسخير آن را به نفع اسلام مي‌داند.

به نظر مي رسد شما هنگام بحث از نظر مدرنيست هاي مسلمان درباره اسلام، اسلام شناسي و غرب شناسي آنها را يك كاسه مي كنيد. آيا درست حدس زده ام؟

يك كاسه نمي كنم ولي نگرش آنها به غرب تابعي از اسلام شناسي آنهاست. در غرب نيز آباء كليسا سعي كردند كلام مسيحي را به نفع هماهنگي با مدرنيته تغيير دهند. وقتي اعتقاد به غيب و نقش انبيا در جهان، كمرنگ شود ديگر براي اسلام چيزي بيشتر از يك معنويت فردي يا ارشاد لساني براي ديگر ملل باقي نمي ماند. اين را هم در نظر بگيريد كه كلام و فقه و عرفان امروزي براي ايجاد حكومت جهاني اسلام كافي نبود. اين امام (رض) بود كه از ظرفيت كلام و فقه و عرفان، افقي براي ولايت اسلام گشود. به هر حال مدرنيست هاي اسلامي هنگام تبيين رابطه ميان عقل و وحي، علم و دين و همچنين فلسفه و دين دچار پارادكس مي شوند. 

سكولارها غرب را چگونه مي بينند؟

نگرش آنها به غرب كاملاً مثبت است، همين‌ها كه به انقلاب اسلامي حمله مي‌برند كه مثلاً در فتنه اجتماعي ساخته و پرداخته‌ دشمنان، چرا به يك عده بي‌حرمتي شده (كه نبايد بشود و ما هم به اين معتقديم). امريكا را علي رغم اينكه هفت سال است به عراق آمده و يك ميليون و 200 هزار انسان را زير چتر خود و با برنامه‌ريزي خود به كام مرگ برده، يك تمدن حق مي‌دانند كه اخلاق انبيا در آن جريان پيدا كرده است.

نگاه‌ آنها به غرب سيستمي است، كل ابعاد تمدن غرب را با هم مي‌بينند و به راحتي مي‌فهمند كه نمي‌شود غرب را تجزيه كرد و درون آن اخلاق اسلامي قرار داد. همچنين لايه‌هاي باطني اين تمدن را خوب مي‌شناسند، مي‏فهمند پشت آن يك عقلانيت بسيار پيچيده است، دانشگاه و آكادمي‌هاي عظيم و ارزش‌هاي فرهنگي خاص است كه همان بنيان ليبراليسم و ناسيوناليسم و اومانيسم و در يك كلمه سكولاريسم است يعني مي‌دانند ريشه اين تمدن سكولاريسم، لايه‌ بعد آن عقلانيت مدرن و لايه بعد هم ساختارهاي اجتماعي و محصولات مدرن است. مي‌گويند اخلاق تمدن همين است، اخلاق ديني مربوط به زندگي فردي و حوزه‌ باطني انسان است. حتي مناسبات زن و مرد در اسلام را مناسب جوامع قبيله‌اي مي دانند و نوع نكاح و تشكيل خانواده و رابطه بين زن و مرد و عفاف و حجاب و عاطفه را اخلاق نابالغ مي شمارند، اخلاق بالغ را اخلاقي متناسب با توسعه تكنولوژي قلمداد مي كنند و ما را به اخلاق غربي حواله مي دهند.

اين 3 نگرش در تحليل انقلاب چگونه پيش مي‌روند؟

سكولاريست هاي مسلمان، انقلاب اسلامي را تا جايي حق مي‌دانند كه حداكثر يك حركت ملي عدالتخواهانه باشد، يعني نظام خود را از پادشاهي به يك نظام دموكراتيك تغيير دهد. ساير ادعاهاي انقلاب اسلامي را ناحق مي‌دانند و تصريح مي‌كنند، از همان اول صادر كردن انقلاب بي‌معنا بود. همين‌ها وقتي اصل ولايت فقيه در قانون اساسي تصويب شد تصميم گرفتند كه مجلس خبرگان را منحل كنند، آنها همين ملي‌ مذهبي‌ها بودند.

مدرنيست هاي مسلمان، انقلاب اسلامي را انقلابي مي‌دانند كه فراتر از حوزه ملي است، در داخل مي‌خواهند جمهوري اسلامي بسازند ومدعي هستند مي خواهند در خارج موازنه را به نفع اسلام تغيير دهند، اما در تعامل و در همكاري با غرب، نه در مبارزه با آن؛ نه اينكه مبارزه كند تا قله‌هاي كليدي عالم را فتح كند تا كلمه‌ لا اله الا‌الله در جهان طنين اندازند نه مثل امام كه مي‌گفت : تا ظلم هست مبارزه است و تا مبارزه هست ما هستيم، تا پرچم اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول‌اللـه بر همه قلل رفيع عالم برافراشته نشود مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستيم، مي‌گويند بايد با غرب تعامل كنيم تا آنها از ما اخلاق و معنويت بگيرند و ما از آنها توسعه، پيشرفت، علم، تكنولوژي، فناوري و عقلانيت مدرن و ساختارهاي جديد را بگيريم.

اما ديدگاه سوم به اسلام يك نگاه حداكثري دارد، معتقدند كه حكومت حكم اولي اسلام و مطلقه است؛ نه فقط براي معصوم ولايت كلي مطلقه قائلند، بلكه براي فقيه هم ولايت مفوضه مطلقه قائلند؛ اسلام را در شريعت خلاصه نمي‌كنند، باطن دين كه توحيد و بعد هم خلافت است را مي‌بينند؛ تحقق اسلام را نه فقط به جريان شريعت بلكه به تحقق خلافت الهي مي‌دانند. مي‏گويند وقتي جامعه‌ اسلامي مي‌گردد كه خلافت الهي در جامعه جريان پيدا كند و مديريت اسلامي شود؛ البته شريعت هم اجرا شود.

حال مي توانيم تفاوت آنها در دشمن شناسي را در نظر آوريم؟

سكولارها غرب را اخلاقي مي دانند، دشمني را توهم مي‌پندارند و ما را دشمن تراش فرض مي كنند. گروه دوم به تعامل اعتقاد دارند ولي گروه سوم ديگر گونه مي‌انديشند. شنيده‌ايد كه امام (رض) روزهاي اول حركت به آقاي عسكراولادي فرمودند كه مي‌خواهيم سه قدم برداريم، اگر هستيد بياييد و اگر نيستيد كناربرويد! 1. بايد در كانون اقتدار شيعه يا وطن جغرافيايي شيعه (يعني ايران) يك دولت اسلامي تشكيل بدهيم.

2. بايد در جهان اسلام بيداري اسلامي ايجاد شود و هويت اسلامي در مقابل هويت غرب احيا شود. احياي اين هويت است كه به احياي مجدد تمدن اسلامي و به برخورد تمدن‌ها ختم مي‌شود. هانتينگتون خوب مي‌فهميد كه مي‏گفت دوره‌ برخورد تمدن‌هاست و نه دوره پايان تاريخ .

به نظر شما مأموريت ما در سطح بين‌المللي چيست؟

ايجاد بيداري معنوي از سنخ معنويت توحيد در جامعه مادي فعلي. گرايش به معنويت توحيدي در جهان معادلات جهان مادي را به هم مي‌ريزد، اين به معناي ايجاد شكاف ايدئولوژيك در قلب غرب است كه دارد اتفاق مي‌افتد. موج گرايش به معنويت توحيدي و موج گرايش به اسلام در غرب، از مخاطراتي است كه غرب را تهديد به فروپاشي از درون مي‌كند. نگاه امام (رض) اين است كه انقلاب اسلامي يكي از مراحل حركت جبهه حق به سمت عصر ظهور است؛ مأموريتي هم كه براي انقلاب اسلامي قائلند در قدم اول ايجاد جمهوري اسلامي و نه يك حكومت دموكراتيك است. رها شدن از چنگال دموكراتيك به مراتب سخت‌تر از رها شدن از چنگال پادشاهي است، فتنه‌هاي دموكراسي نيز سنگين‌تر از فتنه‌هاي سلطنت و پادشاهي هستند، ليبرال دموكراسي و ساختارهاي آن بت‌پرستي مدرن در جهان است؛ نبايد آن را با ساختارهاي كهنه مقايسه‌ نمود. دموكراسي، كفر شرح صدر يافته است لذا من با اين تقسيم‌بندي‌ها كه دموكراسي را در طبقه تجدد و سلطنت را به سنت مي‌برند مخالفم، شما حق و باطل داريد و هر دو هم گذشته و آينده دارد. اين سنت و تجددي كه آقايان مي‌گويند هر دو در جبهه‌ باطل است، هم برده‌داري سنت بوده، هم سلطنت سنت است، سنتي است؛ كه تجددش دموكراسي مي‌شود و هر دو باطل هستند؛ اين كفرِ شرح صدر يافته است و آن كفر بسيط است.

راهبرد شما در ابعاد داخلي چيست؟

ما بايد اين نبرد فرهنگي را مديريت كنيم. آنها براي بسط اسلام سازشكار تلاش مي‌كنند و ما نيز در مقام دفاع از اسلام تمدن سازهستيم. شبكه سازي و ايجاد گفتمان‌هاي هم سو، به ما ياري مي رساند. دانشگاه و حوزه و همچنين عرصه عمومي هر كدام به شكلي مي بايست مورد توجه قرار گيرد.توجه داشته باشيد فقط منفعلين نيستند، متحجريني كه باور به پيشرفت معارف اسلامي ندارند نيز مي توانند روند انقلاب را كند كنند. دعوت، سنت اسلام است.

يعني هنوز بايد به مخالفين اجازه فعاليت سياسي دهيم؟

ما نمي توانيم از حضور آنها چشم بپوشيم . بهتر است بر اساس يك منطق جذب حداكثري ايشان را مشاركت دهيم منتهي در چارچوب مديريت نظام.

اما آنها عملاً ازمرز فعاليت سياسي به تخلف سياسي عبور كرده اند و قانوناً مجرم شناخته مي شوند؟

ائتلاف مدرنيست هاي مسلمان و سكولارها دشوار مي نمايد . مشكلاتي كه در دولت توسعه سياسي براي هاشمي ايجاد شد نشانگر همين واقعيت است. از اين رو هم از آن سو (به خاطر فقدان پايگاه واقعي) و هم از اين سو (بر اساس رأفت اسلامي) امكان اصلاح وجود دارد. به نظرم انقلاب ظرفيت تكامل و يارگيري دارد.

آيا نبايد در اين مسير تفاوتي ميان مجرم و نگاه داران حدود قانوني و حريم مردم قائل شد؟

طبيعي است كه وقتي كسي از قواعد بازي خارج شود مردود گردد. بعضي دست به خودكشي سياسي زدند. سران مشاركت و كارگزاران و مجاهدين انقلاب آراي مردم را به بازي گرفتند و از امكانات و حتي اعتبار هم‌حزبي هاي خود سوءاستفاده كردند. آنها به موزه سياسي ايران سپرده شده اند و افراد معتبر در اين جريان ها بايد زودتر نمايندگان ديگري انتخاب كنند.

در مناقشات سال گذشته گاه كار به جاي دردناكي مي كشيد . فاصله اي ميان تهديد امنيت اجتماعي با تهديد منافع ملي و امنيت ملي وجود دارد، تجمع معترضين طبيعي است ولي بارها افراد سياسي دست به اقداماتي زدند كه فارغ از اعتقاد به اسلام و يا حتي نظام، امنيت و منافع ملي را تهديد مي كرد. چگونه گروهي به چنين سرنوشتي دچار مي شود؟

از نقطه نظر روانشناسانه مي‌توان از هواي نفس و بداخلاقي و حتي گاه خيانت حرف زد ولي من در اينجا نظرگاهي فرهنگي را برگزيده‌ام. آنها منافع ملي را به گونه ديگري تعريف مي كنند و مثلاً تبديل شدن به كره جنوبي را مطلوب مي دانند. وقتي امام راحل حكم به مرتد بودن سلمان رشدي داد برآشفته و وحشت زده شدند. فكر مي كنند كه بايد حكومت را به دست بگيرند تا يك مالزي بسازند. زماني يكي از همين اشخاص «ماهاتير محمد» را با «موسوي» مقايسه

مي كرد؛ در نظر نمي‌گيرند كه مالزي نيز در سايه اقتداري ايجاد شد كه امام(رض) به اسلام بازگرداند. «فوكوياما » در جايي بحران اقتصادي غرب را در اثر شكست ايدئولوژي غربي دانسته بود. اين ايدئولوژي از نهضت امام(رض) زخم خورده است. وقتي نفسانيت و عقلانيت غربي كه نفسانيت و عقلانيت آنها هم هست تهديد مي شود، مي ترسند. مبارزه زحمت دارد و شجاعت مي خواهد.

دينداري چيست؟

حجت الاسلام والمسلمین سید محمد مهدی میرباقری

دينداري اگر با مقياس خُرد سنجيده شود، يك تحليل از جامعه به دست مي‏آيد و اگر با مقياس كلان، نتيجه ديگري دارد؛ مثلا ملت شجاع و متدين ايران، در دوره‌ي ليبرال دموكراسي و به قول آنها پايان تاريخ و پايان انواع حكومت و رسيدن به بهترين نوع حكومت يعني سرمايه‏داري، انقلاب كرده و يك مدل جديد حكومت در جهان به وجود آورده است؛ اين مدل به تدريج از مرزها عبور كرده و به يك موج جهاني تبديل شده و موازنة جهاني را تغيير داده است؛ دشمنان اول خيال مي‌كردند مي‌توانند از طريق عوامل داخلي آن را كنترل كنند، اما انقلاب مقاومت كرد؛ بعد به شورشهاي طايفه‌اي تحريك كردند، بعد هم جنگ‌هاي مسلحانه داخلي و بعد هم جنگ هشت ساله، و توطئه‏هاي ديگر، اما انقلاب از همه اينها به سلامت عبور كرده و در نهايت به يك نقطه‌اي رسيد كه يكي از دو قطب قدرت در جهان كه قطب كمونيسم بود را شكست داد. قابل اثبات است كه شكست ماركسيسم بيش از آنكه مستند به 40 سال جنگ سرد باشد، مستند به انقلاب اسلامي است. تا قبل از پيروزي انقلاب اسلامي در كشورهاي فراواني مقابل امريكا و دولت‌هاي  وابسته به امريكا جنبش‌هاي كمونيستي به وجود مي‏آمد. كوبا در هفده يا هجده كشور امريكايي لشكر داشت و از مبارزات ماركسيستي دفاع مي‌كرد؛ اما در سال 58 و بعد از اشغال لانه‌ي جاسوسي يك مبارزه كمونيستي بنام در جهان به وجود نيامده است، معنايش اين است كه انقلاب اسلامي پرچم عدالتخواهي را به دست گرفته است؛ و مبارزات زير چتر اسلام و يا حداقل فرهنگ بومي اتفاق مي‌افتد كه اين عامل اصلي از بين رفتن قدرت سياسي شوروي و فروپاشي آن است.


نظريه برخورد تمدن‌ها تقريباً همزمان با فروپاشي شوروي ارائه شد، زيرا آنها متوجه شدند هدف بعدي اين موج، نظام سرمايه‏داري است؛ اين است كه هانتينگتون سال 2000 را به عنوان برخورد تمدن‌ها معيّن و اين نظريه را در جهان منتشر كرد؛ همان سال از طريق يك خودزني (ماجراي برج‏هاي دوقلو) جنگ راه انداختند و به دنياي اسلام حمله كردند. از اول گفتند ايران مركز شيطان يا شرارت است، سال 2001 افغانستان، 2003 عراق و 2005 ايران، الآن پنج سال مي‌گذرد نصف ناتو را آورده‏اند، كمربندشان را دور ايران چيده‏اند، اما جرأت نمي‌كنند ماشه را بكشند، چه كسي اين را نگه داشته است؟ دست الهي ولايت امام زمان (عج) و همه اينها محترم و اصل است، اما بار مبارزه روي دوش همين ملت است؛ اين ملت سختي كشيدند، جنگ و فقر تحمل كردند، اما خسته نشدند؛ پرچم حكومت ديني را در مقابل ليبرال دموكراسي در قرن 21 روي دوش نگه داشتند احسان نراقي جامعه شناس دربار فرح و مدير جشن هنر او سه چهار سال قبل گفت هزينه‌اي كه غرب در طول اين ربع قرن بر عليه جمهوري اسلامي ايران كرد بيش از هزينه‌اي است كه در چهل سال جنگ سرد بر عليه كل بلوك شوروي و سوسياليسم كرده است!


چه كسي جز همين ملت مقاومت كرده است، اگر اين دين‏داري نيست پس چيست؟ چرا بعضي دين‏داري را غلط معنا مي‌كنند؟ شيعه و سني نقل كرده‏اند، كه نبي اكرم(ص) فرموده‏اند كه اگر كسي بين ركن و مقام به اندازه‌ي عمر حضرت نوح (ع) عبادت كند بدون ولايت تو يا علي، او در جهنم است؛ اين اهميت ولايت است؛ چون ولايت اساس دين است. اين روايت نبوي است كه شيعه و سني به تعابيري نقل كرده‏اند كه «بُني الاسلام علي خمس: صلاه و زكات و حج و جهاد و ولايه ...» ولايت عمود خيمه است؛ پس سر پا نگه داشتن پرچم حكومت ديني و يا پرچم اسلام بالاترين عبادت است. اين ملت پاي افراد نايستاده، پاي حكومت و اصل دين ايستاده است، اين اگر دينداري نيست پس چيست؟ با كدام ترازو مي‏كشند آنها كه مي‌گويند اينها اسم‌شان مسلمان است، اما رسمشان نيست؟


مناسبات، خُرد، كلان و توسعه دارد. چطور مي‌توان گفت جوانان ايراني بي‌دين هستند؟ اگر فقط نمازخواندن معيار است اميرالمؤمنين عليه السلام نشان مي‏دهند؛ ابليس 6 هزار سال نماز خوانده «لقد عبد الله سته آلاف سنه لا يدري عن من سنه الدنيا ...» اما به خاطر يك تكبر و زير بار خليفه الله نرفتن، خداي متعال او را از بهشت بيرون كرد.

عارف بزرگ مرحوم حاج شيخ جواد انصاري همداني به شاگردانشان مي‏گفتند شما همين جايي كه هستيد، اگر بايستيد خيلي آدم خوبي هستيد، گفته بودند چرا؟ گفته بود كه من جوان بودم رفتم در فرات شنا كنم، خيلي هم توانا بودم، يك ساعت و نيم بر خلاف جريان آب شنا كردم آمدم بيرون ديدم كنار لباسهايم هستم؛ وقتي موج و فشار آن طرف تند است شما سر جاي خودت هم بايستي آدم خيلي خوبي هستي. سال 56 در ايران چند شبكه محدود راديويي بود باضافه‌ي يك شبكه تلويزيوني كه چند ساعت كار مي‌كرد، اما اكنون در كشور چند شبكه ماهواره‏اي، شبكه تلويزيوني و سايت و غيره وجود دارد؟ چقدر آنها فشار مي‌آورند كه ملت ما را فاسد كنند؟ فاسد كنند يعني در نظام ليبرال دموكراسي منحل كنند، فقط بحث فيلم‌هاي پرنو نيست، اخبار بي‌بي‌سي از فيلم‌هاي پرنو مضرتر است! اخبار الآن اطلاع رساني نيست، مثل روزنامه‌هاي يك قرن گذشته نيست؛ مديريت خبر است، از طريق تنظيم خبر اوضاع رواني جهاني را به هم مي‌زنند، حادثه ايجاد مي‏كنند! طوري خبر مي‌دهند كه اتفاق بيفتد، نه اينكه فقط از آنچه كه اتفاق افتاده خبر بدهند، منويات خودشان را با سياست خبري به واقعه تبديل مي‌كنند؛ مصداق اين آيه ما نيستيم «فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه» انسان عبادالله بشود، فرقان پيدا بكند، هر حرفي كه مي‏خواهد گوش كند؛ اگر كسي جزء عباد الله نيست، آيه‌اش اين است «فلينظر الانسان إلي طعام» ببينيد علم‌تان را از كجا و چه كسي مي‌گيريد؟ آن كسي كه اول دشمن ملّت ايران و اول دشمن حكومت اسلام است، يعني امريكا،اسرائيل و انگليس حتماً براي منافع اسلام كار نمي‌كند؛ با اين همه هجمه فرهنگي اين جواني كه هنوز مي‌ايستد نماز شب مي‌خواند چقدر قيمت دارد، اين جواني كه در اين فضا به جمكران مي‌آيد چقدر قيمت دارد؟ ما قبل از انقلاب چقدر جوان اينطوري داشتيم؟


فقط اين را نبينيد، مساجد را هم ببينيد، حرم امام رضا (ع) را هم ببينيد، حرم حضرت معصومه (س) را هم ببينيد، خلوت‌هاي خانه‌شان را كه دعا مي‌خوانند را هم ببينيد، هيئت‌هاي عاشورا و محرم، اعتكاف و راهيان نور را هم ببينيد آن وقت وضع دينداري معلوم مي‌شود. اصل دينداري تولي به ولايت ولي الله است، آيا عزاداري امام حسين در عاشورا رونق گرفته است؟ آيا توجه و توسل به حضرت حجت (عج) افزايش يافته است؟ اين معيار دينداري است. در يك فضاي آرام نيستيم! دشمن مي‌خواهد اخلاق مادي و تفكر مادي خود را تزريق كند، در جنگ كه نمي‌شود به دشمن بگوئيم كه تو نزن تا من بزنم! تو مي‌زني او هم مي‌زند، شما در غرب نفوذ مي‌كنيم، نهضت حركت معنوي راه مي‌اندازيم و هويت غرب را تهديد مي‌كنيم، آنها هم حمله مي‏كنند. ‌الآن مسلمان‌ها در اروپا و ... براي فرصت به حساب مي‌آيند، آنها هم در داخل كشور ما عوامل دارند! در اين جنگ دو طرفه اين جواني كه مقاومت مي‌كند خيلي قيمت دارد، همين جواني كه نماز مي‌خواند! الآن دانشجوهاي به ظاهر سكولار از خيلي از متدينين قبل بهتر هستند. نه اينكه همه بهتر شده‏اند، اما با بدبيني هم نگاه نكنيم، شاخصه‌هايمان را شاخصه‌هاي خُرد نگيريم؛


يك نفر به امام موسي بن جعفر عليه السلام عرض كرد كه آقاجان بعضي از دوستان شما فلان گناه را (يك گناه زشت را نام برد) انجام مي‌دهند، از آنها تبري بجوئيم؟ حضرت فرمود از خودشان نه، از عملشان چرا، عملشان از ما نيست ولي خودشان از ما هستند؛ گفت آقا بگويم فاسقند؟ فرمود نه فاسق العمل هستند. چرا بگويم اين جوان فاسق است، مي‌گويم فاسق العمل است! تلاش مي‌كنيم اصلاحش كنيم، ولي آن آدمي كه ادعاي اسلام‏شناسي دارد و زير پرچم امريكا مي‏رود، از كافر بدتر است؛ امريكايي كه در طول شش سال در عراق يك ميليون و دويست هزار آدم كشته است، سالي دويست هزار تا و روزي 700 تا، اگر اينقدر گنجشك در آمريكا كشته مي‌شد بيداد مي‌كردند، يك ميليون و دويست هزار نفر كشته شده‏اند، صداي كسي در نيامده است؛ آن به ظاهر مسلماني كه زير پرچم آنهاست و به حكومت ديني ناسزا مي‏گويد از كافر بدتر است؛ چهل كتاب مولوي و امثال آن را حفظ باشد اين ملاك نيست! چرا آن را ديندار مي‌دانند و اين جوان را بد؟ ما از عيب هيچ وقت دفاع نمي‌كنيم، ما وظيفه نداريم كه حتي از عيب حكومت ديني دفاع كنيم، عيب عيب است و دفاع ندارد، اما اگر يك آدمي خودش خوب است اما عملش بد است، بايد گفت كه خودش خوب است و عملش بد است، يك آدمي خودش بد است اما نماز مي‌خواند، بگوييم خودش بد است و نمازش خوب است.


عده‌اي معتقدند براي پرهيز از آسيب رسيدن به چهره‌ي دين و بدبين نشدن مردم به دين بايد دين از سياست جدا شود؛ اين از حقه‏هاي قدرتهاي جهان است، مي‌گويد سياست بد است، دين بدنام مي‌شود، اگر اين حرف درست است پيامبري كه مؤسس بود چرا دخالت كرد؟ همين پيامبر معصوم 80 تا جنگ كرد، همين امير المؤمنين (ع) چهار هزار نفر از خوارج را در يك روز از دم تيغ گذراند؛ اگر اينها آن زمان هم بودند مي‏گفتند دين را با سياست آلوده نكنيد، بد مي‌شود! اين مثل آن است كه مي‌گفت اسب چموش لگدزن مال من و اين گربه‌ي ملوس ميوميو كن مال تو؟ آيا اگر دين درويشي شد خيلي مقدس مي‌‌شود؟ آن وقت هم مي‌گويند دين افيون ملتهاست، آن وقت مي‌گويند دين ناشي از جهالت است، مي‌گويند دين ناشي از عقده‌هاي رواني است، بعد به جاي آن روان‏شناسي مي‌آورند؛ اينهايي كه امروز مي‌گويند دين را با سياست قاطي نكن بد مي‌شود، چون از حضور دين در سياست ضربه خورده‏اند چنين مي‏گويند؛ ‌اگر دينداران به ميدان بيايند و بر عليه ظلم بجنگند، مي‌گويند دين با سياست آلوده شد، اگر كنار بروند مي‌گويند دين افيون ملتهاست، اهل مبارزه نيست كه دعوت به درويشي مي‌كند.


ثانياً چرا اگر دين با سياست باشد بدنام مي‌شود! امروز اسلام در جهان از اسلام سي سال قبل خوشنام‏تر است؛ الآن اسلام نظام استكباري را بيشتر تحت فشار قرار داده است بنابراين آنها برخورد تمدني مي‌كنند، حتي دموكراسي را در منطقه سر مي‌برند، جنگ نظامي و اردوكشي نظامي راه مي‏اندازند؛ دو قرن بعد از مرگ استعمار كهنه، به استعمار فرامُدرن رسيده‏اند، اين سربريدن دموكراسي است، چرا دموكراسي را سر مي‌برند، چون از اسلام شكست خورده‏اند، حتماً اسلام با حضورش در سياست در مقياس جهاني عزيزتر شده است.


ممكن است بگويند بعضي جاها مسئولين ما خطا كرده‏اند، اين درست است ولي اين خلط كردن مسئله است، زيرا هميشه يك نقطه‌ي استراتژيك در جنگ وجود دارد كه بايد پاي آن ايستاد تا نتيجه گرفت؛ نقطه‌ي استراتژيك، درگيري اسلام و كفر است؛ انقلاب اسلامي مطالبات اسلام را عليه كفر در كل جهان به فعليت رساند؛ نبايد همه چيز را همسنگ كرد، مثل اينكه شما پولهايتان را خرج مي‌كنيد اما نظام تخصيص داريد. در نظام هم همينطور است. نقطه استراتژيك درگيري تقابل اسلام با كفر (امريكا و اسرائيل) است؛ چطور وقتي يك نفر را با توطئه‌ي خودشان در ايران مي‌كشند (ندا آقاسلطان) آن قدر رويش سرمايه‌گذاري مي‌كنند! اما همان‌ها وقتي يك ميليون و دويست هزار نفر در عراق كشته شد، يك خط ننوشتند. آيا بايد در مبارزه كتك خورد و صبر كرد، يا در آنجايي كه با انسان مي‌جنگند او نجنگد و برود جاي ديگري بجنگد؟ اين تحليل غلط است، ‌در جنگ بايد يك مركزيت استراتژيك انتخاب كرد كه در حال حاضر امريكاست، نظام استكبار محور دارد، امريكا را بيندازيم، چين هم مي‌افتد، آلمان و فرانسه هم مي‌افتند. امام با امريكا مي‌جنگيد، طرفداران امريكا در ايران و يا ليبراليست‌هاي به ظاهر مسلمان مي‏گفتند با شوروي بجنگيد، چون كمونيست هستند، اينها نمي‌فهميدند كه دو تا محور كه نمي‌شود انتخاب كرد؛ امام دقيقاً درست انتخاب كرد؛ اما استكبار همين را مي‌خواست كه امام با شوروي بجنگد و بعد آنها بگويند ديديد ما گفتيم دين افيون ملت‌هاست! دين با عدالت (به تعريف آنها نظام كمونيسيتي) مبارزه مي‌كند؟ در نتيجه آنها دوباره پرچم را به دست بگيرند. امام با آمريكا به اسم دين جنگيد، اما پرچم عدالتخواهي را از شوروي گرفت، راه ساقط كردن شوروي جنگ با شوروي نبود بلكه جنگ با امريكا بود، الآن هم راه ساقط كردن همه مستكبران جنگ با امريكاست. غلط است كه ما در جنگ برنامه استراتژيك نداشته باشيم و بخواهيم نيروهاي خودمان را به صورت برابر تقسيم كنيم، حتماً بايد در همه‌ي جبهه‌ها بجنگيم، ولي با يك استراتژي و برنامه‌؛


اما اين نكته را قبول دارم كه در مدل‏هاي كلان اجتماعي ما هنوز مدل مديريت اسلامي را توليد نكرده‏ايم. اما اين به عهده‌ي چه كسي است؟ به عهده‌ي كل روشنفكران دنياي اسلام اعم از دانشگاه و حوزه است؛ داخل ايران هم فقط نيست! جنگ اسلام و مادي‏گرائي است، جنگ ايران و تجدد كه نيست! همه‌مان بايد تلاش كنيم تا توليد كنيم؛ تا توليد نكنيم يكي كه بزنيم دو تا مي‌خوريم؛ من هميشه از آقاي احمدي نژاد دفاع مي‌كنم چون مي‌خواهد عدالت ديني را عمل كند؛ اما او هم مدل كامل ندارد، خوب مي‌فهمد كه نظام سرمايه‌داري اسلامي نيست، نظام تمركز سرمايه است، نظام قرباني كردن انسان به نفع سرمايه است؛ در اين نظام ثروت و دارايي انسان، كرامت و اخلاقش، عواطف انساني او مثل سوخت فصيلي خرج توسعه مي‌شود؛ نظام سرمايه‌داري اسلامي نيست، بايد از بين برود، اما چگونه؟ رئيس جمهور تلاش مي‏كند اما اين برنامه را ندارد، شما اگر داريد به او بدهيد، چرا با او در مي‌افتيد؟ روشنفكرها به رئيس جمهور مي‌گويند غير سرمايه‏داري راهي نداريم توهم بيا همين نظام سرمايه‌داري را عمل كن، شما خيال مي‌كنيد اين الگوهاي اقتصادي و غيراقتصادي كه در مناظره با ايشان مي‌دادند، چيز جديدي بود؟ من به يكي از آنها پيغام دادم كه آقاجان تو كه استادهايت الآن زنده‌اند، آيا مي‌خواهي حرف آنها را بزني يا حرف جديدي داري، حرف آنها كهنه شده است.


ما مي‌خواهيم راه جديدي برويم اما مدلش را نداريم، من قبول دارم كه در كلان فاقد مدليم! اما در جهت توسعه ايمان تلاش كرده‏ايم و جهت‌مان را در اين سي سال اشتباه نكرده‏ايم، در زيرمجموعه گاهي اشتباه كرده‏ايم اما تلاش مي‏كنيم و خدا انشاء الله راه را به ما نشان مي‏دهد، كمك مي‏كند تا خودمان توليد كنيم، هيچ وقت از دانشگاه‌هاي دنيا مدل اقتصاد اسلامي يا تنظيمات اجتماعي ديني بيرون نمي‏آيد. آنها را براي اين درست نكرده‏اند. معناي بومي سازي و علم ديني همين است كه اين كار روشنفكران دنياي اسلام است، كسي از بيرون نمي‌آيد توليد كند، الگوبرداري از ژاپن يا جاي ديگر مشكل ما را حل نمي‌كند، عده‏اي هر كسي حرف جديدي بزند مي‌گويند غير علمي است. اين حرفهاي علمي كه مي‌گويند مال آنها نيست، توليد كنندگانش به اسمشان ثبت شده است. اين حرف‏ها به درد كشور ما نمي‌خورد، اگر براي كشور خودشان هم درست باشد، براي ما مفيد نيست. اصلاً نقطه مختصات ما با آنها دو تاست. بايد در آن تغييرات ايجاد كنيم و بومي‏سازي كنيم.


آن تئوري‌اي كه در ژاپن جواب مي‌دهد در تركيه جواب نمي‌دهد، چون نقطه‌ي مختصاتش فرق دارد، آنكه در تركيه جواب مي‌دهد در كويت جواب نمي‌دهد، اينطور نيست كه ما خيال كنيم كه اين مدل‏ها را همه جا مي‌شود برد، خودمان بايد بر اساس فرهنگ اسلامي خودمان بومي‌سازي كنيم، اين كار چه كسي است؟ اين وظيفه همه است، اقتصاد اسلامي فقط مكتب و تئوري و معارف اسلام نيست، بخشي از اقتصاد اسلامي از دين بايد استنباط بشود، اين كار فقيهان است، بخشي از آن بايد به صورت كارشناسي و علمي در حوزه‌ي تجربه و ميدان نظريه‏پردازي درست شود، اين وظيفه دانشگاه است. تركيبي از تفقه و روش‌هاي علمي، مدل ديني توليد مي‌كند، نمي‌شود گفت فقيهان مدل اقتصاد ديني توليد مي‌كنند، همان گونه كه نمي‌شود گفت كارشناسان به تنهايي توليد مي‌كنند. اين قلمروها بايد در يك جا با هم تركيب شوند، اگر تركيب نشوند، هيچ وقت مدل ديني به دست نمي‏آيد، تركيب هم به معناي الصاق و سنجاق كردن نيست، از الصاق تركيب بيرون نمي‌آيد. چگونه بايد اينها را تركيب كرد؟ دين چه چيزي را مي‌دهد و عقلانيت چه چيزي را؟ مدل تركيبي چيست؟ من سؤالم همين است كه پيامبر(ص) براي امروز ما چه داده‏اند؟ آن چيزي كه پيامبر(ص) داده‏اند را در عقلانيت اصل كنيم، تركيب كنيم، مدل جديد بسازيم، مدل‏هاي عقلانيت موجود، عقلانيت سكولار و برآمده از رنسانس است، اگر در جامعه‌ي ديني به كار گرفته شود جواب نمي‌دهد، ‌اگر هم جواب بدهد جامعه را در جامعه‌ي آنها منحل مي‌كند. دانشگاهيان به جاي اينكه جدال سياسي كنند، در دانشگاه مناظره علمي كنند؛ دعوا كنند اما دعواي علمي و منطقي، از اين دعوا محصول بيرون مي‌آيد. آزادانه با اخلاق و منطق اين سه شرط بحث علمي است.

فهم مومنانه و غیر مومنانه ممکن است

حجت الاسلام میر باقری در همایش مطالعات اسلامی در علوم انسانی:

دومين همايش مطالعات اسلامي در علوم انساني با عنوان «مناظره علمي در موضوع علم ديني» عصر چهارشنبه گذشته (89/01/18) در سالن همايش هاي دفتر تبليغات اسلامي خراسان رضوي برگزار شد. اين همايش به همت مرکز همکاري هاي علمي- پژوهشي دفتر تبليغات اسلامي خراسان رضوي و با حضور جمع زيادي از دانش پژوهان و پژوهشگران حوزوي و دانشگاهي برگزار شد.

وجه تمايز انديشه ديني و تفکر سکولار

«حجت الاسلام عبدالحميد واسطي» در اين سخنان ضمن تبيين موضوع علم ديني، هدف از برگزاري اين نشست هاي علمي و پژوهشي را پاسخگويي به سوالي دانست که در اين زمينه مطرح است. مولف کتاب «تفکر نگرش سيستمي در دين» افزود: اين سوال عبارت از اين است که اگر ما بخواهيم براساس نظر خداوند زندگي کنيم بايد چه کنيم؟ به عبارت ديگر راهبردهاي ما در اين زندگي چه خواهد بود؟ حجت الاسلام واسطي افزود: ما در واقع مي خواهيم بدانيم آيا اصولا چيزي به نام علم ديني وجود دارد يا خير که بدون ترديد بايد بدانيم پاسخ ما به اين سوال از سنخ موضوع علم و دين است و در اين باره بايد تعارض ها و راه حل اين تعارض ها را يافت. وي گفت: در بحث هويت دين، آن چه در پاسخ چيستي و چرايي دين از کتاب و سنت ارائه مي شود معرفت درجه يک ديني است اما در اين ميان ما بايد به ۳ سوال چيستي، چرايي و چگونگي موضوع پاسخ دهيم.

وي با اشاره به نظريات مطرح شده در جلسه قبلي اين مناظره، دين را تبيين کننده معادلات حرکتي انسان در شبکه هستي براي حرکت به سوي خدا دانست و نقطه تمايز تفکر ديني و تفکر انسان گرايانه را در کلمه «انسان شبکه اي» شمرد. وي سپس در بخشي ديگر از سخنانش طبق برخي نظريات مطرح شده، گفت: اگر صدق اصل يک دين به انطباق با واقعيت هستي باشد، پس گزاره هاي يک دين صادق، گزاره هايي مبتني بر واقعيت هاي هستي به صورت تعميم پذير خواهد بود.حجت الاسلام واسطي خاطرنشان کرد: ملاک صدق طبق بحث هاي مطرح شده در جلسات گذشته، تجربه در علم و وحي در علم ديني خواهد بود. در اين ميان، ملاک صدق گزاره علمي، برهان است و براين اساس در مقام گردآوري گزاره هاي وحياني در پاسخ به سوالات ما تبديل به گزاره هاي تصميم گيري شده و در مقام داوري نيز ملاک اتفاق نظر، برهان است.وي راه حل عملياتي اين موضوع را به تعبير دکتر باقري در جلسه قبل، رويکردي استنباطي- استنتاجي دانست و گفت: طبق اين نظر در گام اول بايد فهرستي از نيازهاي طبيعي بشر (فرد، جامعه، تمدن و...) تهيه و چيستي، چرايي و چگونگي آن بررسي شود و گزاره هاي ديني استنطاق شود و محمول هاي موجود در دين بر آن سوار شود. به عبارت ديگر علم ديني محمول هايي است که بر موضوعات از طريق دين، سوار مي شود، اعم از اين که علم به صورت تک گزاره اي باشد يا مجموعه رشته هايي از علم باشد. وي در بخش پاياني سخنانش گفت: بنا بر آن چه گفته شد وقتي از يک عبارت کوتاه «لاتنقض اليقين بالشک...» کتاب ۳۰۰ صفحه اي در مي آيد در موضوعات مختلف نيز تفريع فروع امکان پذير است و خصلت گزاره هاي ديني، خصلت راهبري است و در اين ديدگاه همان طور که ما از علم حقوق، بحث حقوق اسلامي را ايجاد کرديم در علوم ديگر نيز بايد نسخه اسلامي و ديني علوم را ايجاد کنيم.

آغاز مناظره

در بحث علم ديني، ابتدا ماهيت علم ديني بايد تعريف شود. برخي صاحب نظران مثل ملکيان، سروش و احمد (آرش) نراقي اصولا علم ديني را ممکن نمي دانند و جمع علم و معرفت ديني را امکان پذير نمي دانند. اما برخي ديگر از انديشمندان تعريف علم ديني را ممکن مي دانند اما در ماهيت آن و چگونگي ساختار متفاوتي قائل هستند. حجت الاسلام والمسلمين سيدمهدي ميرباقري، رئيس فرهنگستان علوم اسلامي و پژوهشگر برجسته کشور و دکتر خسرو باقري عضو هيئت علمي دانشکده روان شناسي و علوم تربيتي دانشگاه تهران از دسته دوم هستند و با توجه به اين رويکرد دومين جلسه مناظره خود را عصر چهارشنبه ۱۸ فروردين در سالن همايش دفتر تبليغات اسلامي خراسان رضوي برگزار کردند.

مغالطه غايت و مکانيزم

ابتدا در اين جلسه دکتر خسرو باقري با اشاره به مباحث جلسات گذشته گفت: در قبال ديدگاه هاي استاد ميرباقري در کتاب «هويت علم ديني» رويکردي را به نام رويکرد تاسيسي پيشنهاد کرده ام به اين عنوان که علم ديني را بايد تاسيس کرد. در استدلال هاي جناب ميرباقري من چند سوال اساسي مطرح کردم. پيشنهاد اين که ما معرفت شناسي متفاوتي لازم داريم تا بتوانيم يک علم ديني کامل داشته باشيم به اين معنا که بگوييم معرفت، برخاسته از اختيار است يعني اختيار، مقدم بر معرفت است. به نظر من در اين مطلب ابتدا مسئله مغالطه غايت و مکانيزم در دانش مطرح است. آيا غايت غلط و بد به معناي مکانيزم غلط است و حد تاثير غايت بر مکانيزم تا کجاست؟ اگر بي نهايت باشد که تالي فاسد دارد. در نقد علم مدرن، هر قدر در مورد غايت انتقاد کنيد ممکن است من قبول کنم ولي غايت را با مکانيزم نبايد اشتباه گرفت و صدق مکانيزم ها به غايت ربطي ندارد. مسئله ديگر اگر غلبه غايت ها را بر دانش زياد کنيم به مقياس ناپذيري پارادايم هاي علمي منجر مي شود که در ديدگاه «توماس کوهن» نيز مطرح شده است و اين ديدگاه منجر به نسبيت گرايي بنيادي در معرفت خواهد شد. سوال اين جاست که چارچوب ها بايد برچه اساسي انتخاب شوند؟ اگر آن چه آقاي ميرباقري گفتند را درست فهميده باشم ايشان تاکيد داشتند که نظام معرفتي يک امر همگن و تمام عيار است و ايشان حتي در حد ساختار محتواي دانش، قائل به اين امر است که به عقيده من اين موضوع به نسبيت گرايي معرفتي منجر مي شود و سپس اين سوال پيش مي آيد که فرض کنيد ما يک علم مومنانه و کافرانه درست کرديم اگر اين ها هيچ وجه مشترکي براي گفت وگو نداشته باشند، درستي يا نادرستي آن از کجا معلوم مي شود؟ اگر هم گفت وگو و وجه اشتراکي وجود داشته باشد مابه الاشتراک آن ها چيست؟ و آيا اين امر موجب نفي نسبيت نمي شود. ديگر اين که در نظام هاي معرفتي بايد به يک تقدمي از معرفت نسبت به اختيار قائل باشيم. اين روشن است که انتخاب ما بر فهم ما تاثير مي گذارد و اصولا برخلاف نظر حجت الاسلام ميرباقري اختيار نمي تواند گام اول باشد، چون دور پيش مي آيد. همين که ما قائل باشيم که ادراکات حسي اوليه مقدم باشند، بايد اين را بپذيريم که اختيار، مقدم نيست و در حد معرفت حسي هم باقي نمي ماند چون معرفت سطوح بعدي دارد. همان طور که در جلسه قبل اشاره شد بر مبحث رئاليسم هم بايد تامل کنيم زيرا که در رئاليسم پيچيده هم شما بايد سرانجام واقعيت را بپذيريد و اگر اين طور نباشد، چگونه مي توانيم از «يگانگي خداوند» دفاع کنيم. علم يک مسئله رئاليستي است و هر کس الف و ب را بداند خوب مي داند، خواه کافر يا مسلم. بنابراين علم ديني اگر يافت شود، غايت هايش را متناسب با خودش تنظيم خواهد کرد. من هم چنان معتقدم نفي رئاليسم، ما را به يک نسبيت گرايي خطرناک مي کشاند که براي علم ديني هم جايي باقي نمي گذارد. طبق گفته هاي حجت الاسلام ميرباقري در جلسه قبل، ايشان گفتند: تفکر سيستم است و اراده و اختيار مقدم بر فهم است. تقدم اراده بر فهم موضوع را دچار «دور» مي کند زيرا که اراده بايد به مرادي تعلق گيرد و اين امر در خلاء شکل نمي گيرد و البته ايشان بعدا گفته خود را اصلاح کردند که منظور اين است که اختيار از فهم شروع مي شود و فهم به هر حال به نوعي مقدم است. با اين تفاسير بايد گفت نوعي ديالکتيک بين فهم و اختيار برقرار است زيرا که کودک در ابتداي تولد فاقد اختيار است و مثلا صدايي را که به وي مي رسد، نمي تواند اراده کند که بشنود يا نشنود. در نهايت به عقيده من در معرفت شناسي ديني بايد عقل را ستون خيمه ايمان بدانيم. به عقيده من نسبت ما با غرب متاسفانه خيلي بد تعريف شده و نوعي ديدگاه سياه و سفيد است در حالي که غرب سياسي از غرب فکري و فرهنگي کاملا جداست هر چند گاهي مشابهت هايي بين  آن دو وجود دارد اما کساني که به غرب رفته اند مي دانند که بزرگترين مخالفان تفکر غربي در خود غرب هستند.در بحث علم معاصر و علم ديني به عقيده من نسبت تباين تام بين اين دو مقوله جاري است و در مجموع نه کافر و نه مومن در دنيا رها شده نيستند، پس نقاط مشترکي بين تفکرات آن ها وجود دارد که اگر آن را بپذيريم نسبت ما با يافته هاي علوم ديگر ملايم تر مي شود. به عقيده من در بحث مکانيزم هاي هستي هم به خلاف راي حجت الاسلام ميرباقري، موضوع ربطي به هدف ندارد و انگيزه و انگيخته هم هدف هستند اما در ديدگاه ايشان، انگيزه هميشه تابع انگيخته است اما من معتقدم انگيخته تا حدودي با انگيزه مرتبط است و اين ارتباط به صورت کامل نيست. تنها در صورت انگيخته هاي کاملا ذهني، چنين ارتباطي کامل است.

فهم مومنانه و غيرمومنانه ممکن است

در ادامه مناظره حجت الاسلام سيدمهدي ميرباقري در سخناني با اشاره به مقدمات اين بحث در جلسه گذشته، گفت: در بحث اختيار بايد به اين سوال پاسخ داد که آيا تقوا در فهم و در کيفيت فهم دخالت دارد يا نه؟ و آيا مي توان تعبد را از اصول فهم قرار داد يا خير؟ به گمان ما چنين امري امکان پذير است. فهم ممکن است مومنانه و غيرمومنانه اتفاق افتد در حوزه فهم هاي بسيط اوليه، سهم اختيار ما کم تر است و در آن جا ما «فاعل تبعي» هستيم. البته در آن جا هم نقش ما صفر نيست ولي آن جا که جهان را تفسير مي کنيد، اختيار نقش پررنگي دارد که با نگاه پوزيتويستي سازگار نيست و با نگاه «رئاليزم خام» هم سازگار نيست. البته اين نظريه، کشف را انکار نمي کند بلکه تفسير خاصي از کشف ارائه مي کند کما اين که فلاسفه اي چون ملاصدرا تفسير خاصي از فهم دارند. اين نگاه به ما اجازه مي دهد که بگوييم علم مي تواند تحت مديريت دين قرار گيرد و اگر تحت مديريت دين قرار گيرد، مديريت تحقيقات و مبادي تحقيق هم عوض مي شود و بنابراين به دانش ديگري مي رسيم.

بر اين اساس مي توان گفت علم مدرن هرچه به جلو مي رود با دين متعارض مي شود زيرا که علم مدرن آن چه را موضوع قرار مي دهد جهان به معناي «متعلق فهم انسان» است که اين نگاه در تحليل فرآيند ها دخالت مي کند.آن چه در غرب اتفاق افتاد اين بود که علم را قبلا به غايات معطوف مي دانستند و جهان را براساس علت غايي تفسير مي کردند اما در ديدگاه مدرن ، غايت حکيمانه و مبداء مطلق از جهان حذف شد. نگاه ما اين است که تمدن غرب «به هم پيوسته» است و ديدگاه سکولار آن کاملا هويداست. البته اين نگاه به معناي آن نيست که هيچ عنصر مثبتي در جريان انديشه غرب وجود ندارد. در عقيده ما، دين توحيد، ولايت و شريعت است و شريعت هم اعم از اخلاقيات، اعتقاديات و احکام است. باطن دين، جريان سرپرستي نور و ولايت «ا...»است و توحيد در قوس نزول، ولايت و شريعت است و در قوس صعود، عمل به شريعت، تولي به ولايت و تعهد به الوهيت. بنابراين دين را يک سلسله گزاره نمي دانيم، دين، جريان ولايت ا...است که در شريعت تجلي مي يابد. دعواي ما در نسبت علم و دين هم يک دعواي معرفت شناسي است. در اين جريان، نگاه ديگري هم هست که مي گويد دين در علم دخالت دارد اما نگاه آن، تهذيبي است. آفت تهذيب گرايي اين است که ممکن است کم کم به تاييدگرايي ختم شود. نظرات فيلسوفان قائل به فلسفه هاي مضاف هم گرچه بهتر هستند اما حاصلش تمدن فلسفي است نه تمدن ديني. در نگاه آقاي دکتر باقري، اشتراکات زيادي وجود دارد از جمله آ ن که ايشان در تفسير علم از نگاه هاي دايرةالمعارفي و اثبات گرايانه عبور کرده اند اما اگر از کشف مطلق عبور کرده ايد، آن گاه تطابق محض، امري اشتباه است که الزاماتي دارد.نکته دوم اين که آيا دين تنها در مرحله اکتشاف دخالت مي کند يا در مرحله داوري؟ و آيا معيار صحت دانش تنها ابطال پذيري است؟ در اين تفسير به طور مثال هيئت بطلميوسي يا طب سنتي و گياهي هر يک در مقام تجربه جواب مي دهند، اما واقعا کداميک صحيح هستند؟ به نظر ما دين در معيار صحت هم دخالت مي کند و فقط کارآمدي معيار صحت نيست بلکه ما معتقديم که معيار صحت يک معيار ترکيبي است. دکتر باقري معيار صحت را مقيد به دين نمي کند اما ما آن را مقيد به دين مي دانيم. به گمان ما در علوم تجربي مدرن علت يابي انجام مي شود اما معيار صحت در ديدگاه ما «حجيت» است. نکته دوم اين که ما مي گوييم دين در معيار صحت و خود روش تحقيق هم دخالت دارد. متاسفانه دکتر باقري در مطالب خود دين را به «متن» تعبير مي کنند که اين همان نظريه «حسبنا کتاب ا...» است. اما اساس دين در ديدگاه ما ولايت است. البته ما هم معتقديم اگر ارتباط به گونه اي مطلق شود که به نسبيت محض برسد اين خطرناک است و مسئله دغدغه مشترک ماست اما تفسير فلسفي از اين جهان، اين است که نظام فاعليت در جهان حکم فرماست. در اين ديدگاه به نظر ما همه علوم مي توانند ديني شوند اما عبور از عقلانيت غرب نياز به گذر زمان دارد. بنابراين حتما بايد علم ديني را به عرصه هاي متفاوت آورد. اگر دين به معناي ولايت شد، ولايت ديني بايد در فرآيند توليد علم حضور داشته باشد و اين تفسير غلط است که در دوره غيبت مي توان تنها به متن مستمسک شد. بنابراين دين نبايد تنها در گزاره هاي اخلاقي و تکليفي و حقوقي خلاصه شود. در بحث اختيار و فهم نيز بخشي از نکات ايشان درست است ولي ما فهم را فهم ذهني و عقلي صرف نمي دانيم و بخشي از آن را شهودي مي دانيم.اختيار به عقيده من انتخاب نيست بلکه فاعليت است و اختيار در اين معنا در نحوه فهم دخالت مي کند البته همه جا دخالت اختيار به يک اندازه نيست اما در جايي که شما نظريه پردازي مي کنيد، سهم شما (به عنوان يک انسان) نقش اصلي است.

تناسب ادراک با واقعيت

در ادامه مناظره دکتر باقري درباره پاسخ گويي به برخي سوالات حجت الاسلام ميرباقري گفت: در تبيين اين نظريات بايد ابتدا گفت: آيا علم، کشف از واقع هست يا خير؟ من معتقدم تناسب ادراک با واقعيت در اين امر بسيار مهم است. در ديدگاه رئاليستي، ما واقعيت ها را مي شناسيم و شناخت ما از واقعيت مهم است. در اين ميان تجربه، ضروري است و کارآمدي هم در اين ديدگاه دليل درستي نيست اما بايد بپذيريم که سرانجام بايد شناخت واقعيت تصويري از آن را به ما بدهد. حتي وحي هم که چون معقول است، حجيت مي يابد و در اين معنا وحي حتما يک سخن عقلاني است و رابطه ما با خداوند هم يک رابطه عقلاني است و نبايد اين موضوعات را با به کاربردن الفاظ خاصي، اسرارآميز جلوه داد.اگر کشف از واقع را قبول کنيم بايد از پيش فرض ها کمک بگيريم و ما مي توانيم اين پيش فرض ها را از دين بگيريم تا علم ديني را به دست آوريم. اصلا سوال مي کنم، معناي «حجيت» چيست؟ و حتي قرآن باتوجه به اين برخي مسائل را بسيار مجمل بيان کرده در کدام ترازو بايد سنجيده شود تا معقول به نظر آيد؟

مي پندارم اگر معرفت شما تجربي است در بلندمدت نتيجه مي دهد و واقعيت اين است که «واقعيت» بسيار پيچيده است و تجربيات بشر در طول تاريخ تکامل يافته است. اصلا دين غير از متن چه معنايي مي تواند داشته باشد حتي سخن معصوم هم ابتدا بايد متن شود تا در آن تدبر شود و اگر مي گوييد به «ولي»، «الهام» مي شود بايد شاخص خود را بيان کنيد...

تفسير جهان غير از پذيرش واقعيت آن است

حجت الاسلام ميرباقري نيز در پاسخ به برخي نظريات دکتر باقري ضمن اشاره به اين که تطابق محض طبق نظر دکتر باقري مطلقا معقول نيست، مي گويد: ما هم معتقديم معتقدان به رئاليسم بايد فهم جهان را بپذيرند اما ما جهان را تفسير مي کنيم و اين امر جدا از پذيرش است. فهم برابر اصولا بي معناست و در اين ديدگاه، هماهنگي غير از برابري است. علم در ذات اگر مساوي با واقعيت باشد، ديني و غيرديني ندارد. ما فاعليم و به اندازه اي که فاعليت ما در شيء حضور دارد، آن را درک مي کنيم. ما رئاليسم را عهده دار فهم معقولي از واقعيت مي دانيم ما معتقديم ايمان، عقلانيت خود را اثبات مي کند و دين ميان فهم ها هماهنگي ايجاد کرده و اين فهم ها را در راستاي پايگاه حجيت به پيش مي برد. بنابراين اگر نيت درون انسان فاعليت مطلق داشت، تفاهم ايجاد نمي شد اما تفاهم وجود دارد پس انسان اختيار دارد هرچه از ترکيب «عقل عملي» و «عقل نظري» درست شد بپذيرد و حجيت را زيرپا مي گذارد و مراحل بعدي سطحي از هدايت عام است.ما مي گوئيم اگر مجموعه اي به سوي جهتي حرکت کرد، عينيت را تغيير مي دهد و خلوص در ابزارش ايجاد مي کند. اگر جهت عقل عملي، مديريت مادي شد، نيازها، ابزارها و عقلانيت ها هم در اين جهت تغيير مي کند. من معتقدم علم مدرن هرچه به سمت مقصد خود نزديک مي شود، بايد ما به دنبال ساخت علم جديدي باشيم.

دست يابي به توافق نسبي

در انتهاي اين مناظره دکتر باقري با اعلام اين که خوشبختانه در اين مناظره، در بخشي از بحث ها به توافق نسبي دست يافتيم، گفت: طبق گفته حجت الاسلام ميرباقري بايد در رابطه با اختيار و فهم تفاوت قائل شويم و اين اشتراک نظر ما و ايشان است. در خلوص ابزار هم نظريه ايشان را تا حدودي قابل قبول مي دانم اما هم چنان معتقدم نسبت ما با علم معاصر را نبايد نسبت اسلام و کفر دانست و در عرصه علم و دانش چنين تقابل هايي را نتيجه بخش نمي دانم. در نهايت اميدواريم اين بحث با تمام کمبودها و کاستي هايش مورد توجه دانش پژوهان قرار گيرد و موضوع علم ديني هم چنان نيازمند به نظريات تکميلي تر است که بسيار مفيد و کاربردي است. در نهايت معتقدم جامعيت اسلام يعني جامعيت رسالت آن که سعادت انسان است اما آيا اين ها متضمن دانشور شدن است يعني يک آدم ديندار تام و تمام کسي است که فيزيک و شيمي مي داند؟ پيشنهاد من اين است که براي غور در اين موضوع معرفت شناسي متفاوتي مورد نياز است...

کتاب "پاسخی به پرسش های ریاست محترم جمهور از نخبگان حوزه و دانشگاه " منتشر شد.

نویسندگان: سید محمدمهدی میرباقری ـ عباس معلمی

مرکز پخش: کتاب فردا ـ تلفن: 2923818 ـ 0251

فروش اینترنتی www.ketabroom.ir :

ناشر: فجر ولایت

چکیده

آقای دکتر محمود احمدی نژاد ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران سال گذشته در نامه‌ای به متخصصان و اندیشمندان حوزوی و دانشگاهی پرسش‌های پانزدهگانه مهمی را مطرح کرده و همگان را به هماندیشی و تلاش در راه طرحریزی مبانی عملی و نظری اجتماعی سالم، پویا و پایدار فراخواندند. اهمیت این کار از آن جهت است که جامعه، دارای ابعاد سیاسی، فرهنگی و اقتصادی است. در یوم‌الله بهمن 1357 انقلاب شکوهمند اسلامی ایران در بعد سیاسی به ثمر رسید و با واژگونی نظام ستمشاهی، نظام مقدس جمهوری اسلامی به عنوان الگوی جدیدی برای مدیریت جوامع ظهور یافت و بحمدالله تاکنون رو به پیش بوده و طرف‌داران بسیاری در جهان یافته است. در دومین گام، انقلاب فرهنگی آغاز شد که هر چند در فرهنگ عمومی پیروزیهایی به دست آمده است اما تا ثمردهی نهایی و انقلاب در فرهنگ تخصصی، راه بسیاری باقی است. گام سوم انقلاب، انقلاب اقتصادی است که سال اصلاح الگوی مصرف میتواند نقطه آغازین خوبی برای آن باشد. البته این مقوله، به مباحث تئوریک مفصلی احتیاج دارد که پیش از این میبایست در مطالعات انقلاب فرهنگی بررسی شده باشد. به هر حال استمرار و ارتقاء انقلاب به دقت در هر سه این ابعاد اجتماعی احتیاج دارد. با نگاهی به پرسش‌های ریاست جمهوری می‌توان آنها را به سه دسته مجزا تفکیک کرد: دسته اول، پرسشی است که به بحث ذاتی یا تبعی بودن عدالت مرتبط می‌شود. در دسته دوم، سیزده پرسش مطرح شده است که همگی به نحوی به مبانی عملی و نظری اقتصاد مرتبط می‌شوند. در بخش سوم هم، از چگونگی تقویت نقش نظریهپردازی بومی، فرهنگسازی و رفتارسازی دانشکده‌ها و پژوهشکده‌های اقتصاد و مدیریت کشور سؤال میشود. با این نگاه، پرسشهای رییس محترم جمهور را میتوان به این صورت دسته بندی نمود:

بخش اول:

1 ـ آیا عدالت یک امر مجرد و تبعی است یا یک امر ذاتی و ناشی از ماهیت احکام و رفتار است؟

بخش دوم:

2 ـ جایگاه و نقش اصلی اقتصاد در زندگی اجتماعی و فردی و تعالی فرد و جامعه چیست؟

3 ـ عوامل اصلی و زیربنایی مشکلات امروز اقتصادی جهان و به ویژه غرب چیست؟

4 ـ بحران فعلی بیشتر ریشههای نظری دارد یا برآمده از شیوه کاربرد آنهاست یا هر دو؟

5 ـ چه رابطه ای میان بحرانهای مختلف جهان با رسوبگذاری دلار (دلارهای حجیم و بیپشتوانه) در اقتصاد ملی وجود دارد و تا چه زمانی ملتها و دولتهای دیگر باید هزینه کسری بودجه آمریکا را بپردازند، راه گریز چیست؟

6 ـ ورود گسترده بخش دولتی و سیاستهای اتخاذ شده در غرب تا چه میزان میتواند بحران را مهار کند و این روند تا کی و دامنه و عمق آن تا کجا ادامه دارد؟

7 ـ نقش و توان نهادهای بین المللی به خصوص بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول در ایجاد و یا مهار بحران چگونه است؟

8 ـ با توجه به ظرفیت بالای اقتصادی کشور، چگونه میتوان شرایط به وجود آمده را به فرصت طراحی و اجرای سیاستها و روشهای اقتصادی پویا و پایدار تبدیل کرد و مبانی نظری یک اقتصاد انسانی و عادلانه را تبیین نمود؟

9 ـ صیانت از منافع ملی و ثروت ایرانیان خارج از کشور و باز کردن مسیر ورود سرمایه های فراری از حوزه نظام سرمایه داری به عرصه سرمایه گذاری سالم در کشور از کدام راه و چگونه ممکن است؟

10 ـ نقش پول و مقررات پولی و مالی، خلق پول، سفته بازی و بازار سرمایه در ایجاد وضع فعلی و چگونگی آن در یک اقتصاد انسانی و عادلانه چیست؟

11 ـ نقش دقیق و عملیاتی دولت در تنظیم بازار و روابط اقتصادی و کف و سقف آن در شرایط گوناگون چیست؟

12 ـ ردپای ربا و توجیه مال حرام در مقررات و مدلها و رفتار اقتصادی فعلی و راه‌کار شناسایی و مقابله با آن کدام است؟

13 ـ آیا سازماندهی، تشکیلات و ظرف ترتیبات اداری که برای هدایت یک اقتصاد مبتنی بر صرفاً انگیزههای مادی و دنیاطلبی و زیاده خواهی و اقتصاد مبتنی بر ربا تنظیم شده و شکل گرفته و نهادینه شده است، میتواند جواب‌گوی یک اقتصاد متعالی مبتنی بر پیشرفت، عدالت، کرامت انسانی و فضایل اخلاقی با ارزشهای الهی باشد؟

14 ـ الگوی تولید و توزیع و مصرف مناسب کدام است و نقطه اتصال ارزشهای دینی با چگونگی تولید و مصرف کجاست؟

بخش سوم:

15 ـ برای تقویت نقش نظریهپردازی بومی، فرهنگسازی و رفتارسازی دانشکده ها و پژوهشکده های اقتصاد و مدیریت کشور چه باید کرد؟

به تبع دسته بندی فوق، در این جزوه ابتدا به تحلیل رابطه عدالت اسلامی و توسعه اسلامی پرداخته و نگاهی نو در زمینه رابطه عدالت و توسعه مطرح میشود. در بخش دوم، ضمن نقد نظام سرمایه داری و ارائه چند راهکار، پاسخی اجمالی به پرسش‌های اقتصادی رییس جمهور داده خواهد شد. و در بخش سوم هم به خلأها و کمبودهای این مقولات پرداخته می‌شود و چگونگی رفع آنها در پروژه نهضت نرمافزاری و رسیدن به الگوهای اثباتی و کاربردی طرح خواهد شد.

فهرست مطالب

مقدمه

*بخش اول: عدالت اسلامی و توسعه اسلامی

مقدمه

1ـ تعریف عدالت

1/1ـ تعریف عدالت اسلامی در «نظام مخلوقات»

1/1/1ـ خاستگاه حقوق مخلوقات

2/1/1ـ هم‌آهنگی حقوق مخلوقات

3/1/1ـ عدالت اسلامی یعنی استیفای نظام حقوق

2/1ـ تعریف عدالت اسلامی در «نظام دستیابی به کمال»

3/1ـ هم‌آهنگی دو تعریف فوق از عدالت اسلامی

2 ـ عدالت اسلامی تابع توسعه اسلامی

1/2 ـ تحلیل مفهوم توسعه

1/1/2ـ نظام‌مند بودن توسعه

2/1/2ـ الهی و غیرالهی بودن توسعه

2/2ـ عدالت اسلامی تابع توسعه اسلامی

1/2/2ـ تبعیت عدالت از توسعه در هر دو مبنای الهی و غیرالهی

2/2/2ـ عدالت و توسعه مادی

3/2/2ـ تحقق عدالت در توسعه الهی

3ـ نظام عدالت اسلامی

4ـ فرآیند شکلگیری عدالت اسلامی

1/4ـ تحقق عدالت، مبتنی بر صیانت بینالمللی

2/4ـ نیازمندی به تولید نظام مفاهیم

*بخش دوم: اقتصاد، نظام سرمایه‌داری و نظام اسلامی

1ـ بررسی تئوریک نظام اقتصادی متداول

1/1ـ اصالت اقتصاد در نظام سازیهای اجتماعی متداول

2/1ـ جهان‌بینی مادی، مبدأ توسعه سرمایه

3/1ـ نقش شرکت در نظام سرمایه‌داری

4/1 -رشد تکنیک، شاخص توسعه نظام سرمایه داری

5/1ـ اصالت «سرمایه و پول» و «محدودیت منابع»

6/1ـ تمرکز سرمایه، لازمه رشد سرمایه

7/1ـ تمرکز پول، لازمه تولید و توزیع متمرکز

8/1ـ پول، ابزار تنظیم فعالیتهای اجتماعی

9/1ـ اعتباری شدن پول و نقش آن در این اقتصاد

10/1ـ عدم تناسب نظام سرمایه داری با آموزه های دینی

2ـ تحلیل ابعاد بحران مالی غرب

1/2ـ مبنایی بودن بحران مالی غرب

2/2ـ ناکارآمدی غرب در مهار بحران مالی

3/2ـ بحرانهای اقتصادی و دلار بی پشتوانه

3ـ چه میتوان و چه باید کرد

1/3ـ ضرورت ساخت مدل جدید اجتماعی

2/3ـ لزوم توجه به احکام تکلیفی، ارزشی و توصیفی

3/3ـ خصوصی سازی همراه با تجزیه شرکتهای بزرگ

4/3ـ لزوم رویکرد نظام مند در اصلاح بانکها

5/3ـ پول به عنوان واسطه تبادل با ارزش واقعی

6/3ـ نقش دولت در اقتصاد

7/3ـ نحوه هدایت و کنترل سرمایه های سرگردان

*بخش سوم: نظریه‌پردازی بومی

مقدمه

1ـ نظریه پردازی چیست؟

2ـ ضرورت نظریه پردازی

3ـ ضرورت نظریه پردازی بومی

4ـ سطوح نظریه پردازی

5ـ سازمان نظریه پردازی

6ـ راه‌کار نظریه پردازی

اسلام گراهای سازشکار

تحليل فتنه اخير در آئينه فرهنگ
حجت الاسلام سید مهدی میر باقری

مواجهه‌ تمدن غرب با اختلاف ايدئولوژيك و شكاف ايدئولوژيك چيست؟ غرب در نقطه‌ برخورد تمدن‌ها است، مي‏فهمد كه انقلاب اسلامي از نو هويت مسلمان‌ها را زنده كرده است؛ مسلمان‌ها دنبال يك تمدن اسلامي هستند و از پا نمي‌نشينند، تلاش مي‌كند بر اين تمدن غالب شود.

يك جنگ همه جانبه‌ نرم و سخت را طراحي كرده است در كل دنياي اسلام لشكر چيده است و پيوسته هم ظهور خودش را گسترده‌تر مي‌كند، افغانستان و عراق را گرفته است! جنگ نرم راه انداخته است، در اين جنگ نرم روي اموري كه مهمترين آن شكاف ايدئولوژيك است سرمايه گذاري كرده است.

نيروهاي متحد آنها چه كساني هستند؟

اسلامگراهاي ميانه‌رو، اسلامگراي سازشكار، كه همان گروه اول و دوم است؛ كه در كل دنياي اسلام و از جمله در ايران هم هستند؛ روي اينها سرمايه‏گذاري كرده‏اند براي اينكه اين متحدان بالقوه‌ خودشان را به متحد بالفعل تبديل كنند و اين شكاف ايدئولوژيك را به يك لبه‌ درگيري درون تمدني در خود دنياي اسلام برسانند؛ از به قدرت رسيدن اين گروه به قول خودشان ميانه‌رو و سازشكار حمايت مي‏كنند؛ از اول سعي كردند با يك بمباران تبليغاتي و ايجاد يك جريان ترور، يك اسلام انحرافي متحجر طالباني و القاعده در دنيا، يك اسلام خوب و بد درست كنند و بگويند اسلام انقلابي يعني تندرو يعني اسلام تروريست‌ها، اسلام خوب يعني اسلام ميانه‌روها، در حالي كه اين غلط است، ما يك اسلام انقلابي يا به تعبير امام (رض) اسلام ناب داريم و يك اسلام امريكايي، اسلام سوم نداريم؛ اما آنها تقسيم بندي ديگري مي‌كنند اصل ايجاد القاعده و طالبان و همكاري امريكا براي گسترش قرائت سلفي‌گري از اسلام در جهان از زمان ريگان براي جا انداختن اين تفكر است. آمارش را هم نماينده ريگان در خاورميانه داد كه در طول 20 سال عربستان حداقل 80 ميليارد دلار براي گسترش اسلام با قرائت سلفي‌گري در دنيا خرج كرده است، بعد مقايسه كرد كه شوروي در طول 71 سال يعني از سال 1920 تا 1991 فقط 7 ميليارد دلار براي گسترش ماركسيسم در بيرون مرزهاي خودش خرج كرد.

غرب شبكه‏سازي اسلام‌هاي ميانه رو را از شاخ آفريقا تا خاورميانه و خاور دور همه جا دنبال مي‌كند؛ تلاش مي‌كند هم بلندگوها دست اينها باشد، مساجد، مراكز فرهنگي و شبكه هاي رسانه‌اي را به اينها مي‌دهد؛ از رسيدن اينها به قدرت سياسي حمايت مي‌كند؛ البته معنايش اين نيست كه هر كس اينجا ميانه‌رو است وابسته سياسي است؛ اما اين دو حركت در يك جايي به هم گره مي‌خورند، يك جريان از درون دنياي اسلام و يك جريان از بيرون؛ حتي بعضاً بدون اينكه يك وابستگي سياسي مستقيم تعريف شده‌اي داشته باشند، با هم هماهنگ مي‌شوند. چرا روزنامه نگارهاي سكولار طرفدار امريكا در لبنان به نفع جنبش سبز در ايران بيانيه مي‌دهند؟ خيلي روشن است، همان شبكه‏سازي اسلام‌گراهاي سكولار است!

غرب روي شكاف ايدئولوژيك سرمايه گذاري مي‌كند؛ سعي مي‌كند آن را تعميق كند، به سكولاريست‌ها فرصت و امكانات و بورسيه مي‌دهد كه فكر كنند، پرورش و تربيت‌شان مي‌كند، شاگرد پوپر، پوپريست است، آنها را مي‌فرستد به دنياي اسلام كه اسلام با قرائت سكولاريسم را ترويج كنند؛ مثل حلقه‌ كيان ده‌ها حلقه در دنياي اسلام راه انداخته‏اند، مثل آن مردك ملحدي كه امام زمان(عج) را انكار مي‌كند فراوان توليد كرده‏اند؛ نمي‏گويم اينها عضو شبكه جاسوسي هستند، چون اينها اطلاعات ويژه مي‌خواهد كه من ندارم، ولي عضو شبكه‌ اسلامگراهاي به قول آنها ميانه‌رو و به قول ما سازشكار هستند. پس ببينيد يك طرف قرائت اسلام انقلابي، اسلام ناب، اسلام امام (رض)، اسلام مقام معظم رهبري، اسلام علماي بزرگ سلف و صاحب جواهري و اسلام به قرائت انقلاب اسلامي است، يك طرف هم اسلام به قرائت سكولارها و فريفتگان تمدن غرب و مظاهر تمدن غرب است كه از آن به اسلام ميانه‌رو تعبير مي‌كنند، البته حلقه‌ اصلي اتصال غرب در بين مسلمان‌ها سكولاريست‌هاي مسلمان يعني ملي مذهبي‌ها هستند، البته اين قرائت از اسلام در دنياي اسلام طرفداران زيادي ندارد، هر چه هم كه آنها تلاش كنند كه بگويند اسلام دين سياسي نيست، پذيرفته نمي‏شود، ديني كه پيامبرش حكومت درست كرده، يازده سال در مدينه 80 جنگ داشته، با كشورها قرارداد امضاء كرده است، ... چطور مي‌شود گفت سياسي نيست؛ اينكه دين مسيحيت تحريف شده نيست! اين عده در دنياي اسلام طرفداران زيادي ندارند بنابراين بيشتر روي گروه دوم سرمايه‌گذاري مي‌كنند منتهي پل ارتباطي‌شان سكولارهاي مسلمان هستند و مي‌خواهند يك اتحاد حداكثري از سازش كارها ايجاد كنند.

اين طرف هم يك عده مسلمان انقلابي معتقد به تمدن اسلامي هستند. من فرمايشات آقا در نماز جمعه را مي‌خوانم ببينيد شما چطور معنا مي‌كنيد؛ «من البته در موارد متعددي با آقاي هاشمي اختلاف نظر دارم»، اين اختلاف نظر شوخي نيست همين است كه من عرض كردم! شما نگاه‌هاي اين بزرگوار را بياوريد، صحبت‌هايشان راجع به آرمان انقلاب، مأموريت براي ايران هست. من ايشان و امثال ايشان را جزو سكولاريست‌هاي مسلمان نمي‌دانم، اينها قائل به حكومت ديني‌اند و براي حكومت ديني جنگيده‌اند و مبارزه كرده‏اند و زندان رفته‏اند، ولي مسئله اين است كه اين قرائت با قرائت امام و رهبري و با قرائت سوم تفاوت دارد «من با آقاي هاشمي اختلاف نظر دارم كه طبيعي هم هست ولي مردم نبايد دچار توهم شوند و چيز ديگري فكر كنند، البته ايشان و آقاي رئيس‌جمهور از همان انتخاب سال 84 تا امروز اختلاف نظر داشتند و الآن هم هست، هم در زمينه‌ مسائل خارجي اختلاف نظر دارند و هم در نحوه اجراي عدالت اجتماعي اختلاف نظر دارند و هم در برخي مسائل فرهنگي اختلاف نظر دارند و نظر آقاي رئيس‌جمهور به نظر بنده نزديكتر است.»

پس حذف رئيس جمهور در اين مقابله يعني حذف فكر رهبري، او نباشد يعني فكر رهبري نباشد؛ اين اختلاف، اختلاف دو فكر و قرائت از حكومت است، دو قرائت از مأموريت انقلاب اسلامي، دو قرائت از بازسازي كشور، دو قرائت از موازنه قدرت در جهان و دو قرائت از نحوه‌ تعامل با قدرتهاي جهاني است. يكي از اين دو قرائت بايد اصل باشد، در صحنه‌ انتخابات نهم و دهم اين دو قرائت رو در رو قرار گرفتند. يك طرف قرائت اسلام انقلابي و يك طرف هم آن قرائت‏هاي ديگر، من آن سه نامزد محترم را متهم به وابستگي نمي‌كنم، اما حتي آنكه مواضع ملايم‏تري هم دارد مي‌گويد فدراليسم اقتصادي، اين همان نظام سرمايه‌داري است منتها يك نوع از آن است. قرائت اول و دوم تا مرز تغيير قانون اساسي هم پيش خواهند رفت؛ توسعه‌ سياسي كه آقايان بعد از بازسازي مي‌گفتند درست مي‌گفتند، توسعه سياسي يعني فراهم كردن زيرساخت‌هاي توسعه؛ نظام سرمايه‌داري را كه نمي‏شود روي شالوده اسلامي گذاشت، فونداسيونش را هم بايد عوض كرد.اما خط امام و قرائت امام در انتخابات نهم ظهور پيدا كرد و مردم همراه با قرائت امام به يك رئيس جمهور انقلابي با ادبيات انقلاب رأي دادند. حالا در اين مبارزه چه اتفاقي افتاد، به نظر من مواضع شفاف شد، همه كم‌كم فهميدند كه اختلافات، ايدئولوژيك است؛ حالا زمينه براي رشد قرائت امام و رهبري و احياي مجدد اين قرائت و جريان يافتن آن فراهم شده است؛ قرائتي كه 16 سال سعي شد به فراموشي سپرده شود. زير دست و پاي ادبيات بازسازي و اصلاحات له شود؛ خيال هم مي‌كردند كه موفق شده‌اند و كار تمام شده است ولي قرائت انقلابي، از نو، از اعماق جامعه سربرداشت و خود را بازسازي و ارائه كرد. به نظر من اين جريان به موج جهاني تبديل خواهد شد. اگر ما هم نخواهيم، اگر جمهوري اسلامي هم نخواهد از جريان مدرنيته عبور كند، اسلام از جريان تجدد عبور خواهد كرد. اين جزو وعده‌هاي قطعي خداي متعال است؛ اسلام اين جريان تجدد را زير چرخ اقتدار خودش له خواهد كرد. طرفداران تجدد در دنياي اسلام بايد بيدار شوند و اين طرف بيايند، بسياري از آنها هم مي‌آيند ترديد نكنيد! اگر موضع اختلاف روشن شد، پيداست كه خيلي‌ها جبهه‌ خودشان را تغيير مي‌دهند و آن وقت اين اختلاف به ظهور عقلانيت جديد مي‌رسد، ما روزي بايد با عقلانيت غربي تسويه حساب كنيم.

به هرحال به فضل خدا، اين توطئه شكست خورده است، (البته هنوز تمام نشده است) انقلاب يكي از مهمترين ابزارهاي جنگ نرم آنها را زير ارابه خود خُرد كرده است. انقلاب مخملين ابزار بزرگي است، شيوه‌ براندازي بر مبناي دموكراسي است؛ آنها چندين بار اين را در دنيا محقق كرده بودند و خيلي‌ها اصل واقعه را درك نمي‏كردند. ولي الآن همه انقلابي‌هاي دنيا فهميدند كه انقلاب مخملين يك شيوه‌ براندازي است، اما در ايران بحمدالله شكست خورده است! اين پيروزي خيلي مهمي است، شما خيال نكنيد ابزار استراتژي را هر روز مي‌شود توليد كرد، ابزار استراتژيك قابل توليد هر روز نيستند! اگر شما ابزار مبارزه با سلاح اتمي را پيدا كرديد، آيا آنها فردا مي‌توانند سلاح ديگري به جاي آن بگذارند؟! ممكن است يك قرن بگذرد تا سلاح ايدئولوژيك جديد توليد شود.

به نظر من ابزار مهم جنگ نرم شكسته شد، اين همان بصيرت است، همان كه آقا مي‌گويند، بايد خدا را بر اين بصيرت مردم شكر كرد.

تحلیـل فتنــه اخیــر در آیینه فرهنــگ

حجت الاسلام والمسلمین میِــرباقـــری

در تحليل فتنـه پس از انتخابــات نكته اول اين است كه نگـــرش‌ها و تحليــل‌هايي كه اين حادثه‌ بزرگ را از رقابت‏هاي انتخاباتـــي و يا بدتر از آن از يك مناظـــره‌ انتخاباتي شروع مي‌كند، درك كاملي از وقايع مهم تاريخي ارائـــه نمي‏دهد؛ كه اين ناشي از فقـــدان يك نگـــرش جامع و فلسفه تاريخي است.

ما بايد جريان تاريخ را ببينيم تا بتوانيم تحليل كنيم كه انقلاب اسلامي چرا اتفاق افتاد و اين انتخابات در روند انقلاب چه جايگاهي دارد. عوامل پيدايش انقلاب اسلامي فوق عوامل روان‏شناختي و جامعه‏شناختي است و تنها در يك نگرش فلسفه‌ تاريخي قابل تحليل است.

نكته‌ دوم اين است كه مي‏خواهم اين حادثه را از زاويه فرهنگي تحليل كنم، گر چه عوامل غير فرهنگي هم در اين حادثه حضور دارد. وقتي ما مي‌گوئيم اختلافات فرهنگي و شكاف‌هاي ايدئولوژيك به پيدايش اين حادثه منتهي شد، به معناي اين نيست كه نقش عوامل ديگر را ناديده مي‌گيريم يعني هواي نفس‌ها و فتنه‌گري‌هاي اشخاص، گروه‌ها و قدرت‌ها نيز در اين حادثه مؤثر بود كه در اين تحليل به آنها نمي‏پردازيم.اصل بحث را در سه فصل تقديم مي‌كنم؛ فصل اول اختلافات ايدئولوژيك در دنياي اسلام است. در يك نگاه كلان سه قرائت از اسلام در بين مسلمان‌ها وجود دارد يكي قرائت سكولاريست‌هاي مسلمان از اسلام است، البته طرفداران زيادي در دنياي اسلام ندارند. جبهه دوم طرفداران مدرنيته اسلامي هستند، كساني كه تجدد را قبول دارند، يا لااقل وجه‌هايي از تجدد را قبول دارند اما آن را فاقد يك اخلاق و معنويت قابل‌قبول مي‌دانند و مي‌خواهند تركيبي از معنويت و اخلاق اسلامي با دستاوردهاي تجدد بسازند. ايده‌آلي كه براي دنياي اسلام ارائه مي‌دهند ايجاد يك ژاپن اسلامي است كه پيشرفت و توسعه‌ ژاپن را توأم با اخلاق و معنويت اسلامي داشته باشد. جبهه سوم جبهه طرفداران تمدن اسلامي است كه معتقد به مدنيتي متمايز با جريان تجدد است؛ مدعي‌ است كه اسلام مي‌تواند تمدن جديدي را مبتني بر فرهنگ، معنويت، اخلاق و ايدئولوژي اسلام بنا گذارد. در فصل دوم تلاش مي‌كنم كه نگاه غرب، يعني نگاه پرچمداران تجدد، را به اين شكاف ايدئولوژيك در دنياي اسلام باز كنم.

نكته مهم اين است كه در تحليل فرهنگي اين فتنه، بياناتي را كه رهبر بزرگوار انقلاب اسلامي در خطبه‌ بيست و ششم خرداد داشتند را اصل و مبنا قرار مي‌دهم. ايشان نقطه‌ اصلي اختلاف را در آن بيانات با كمال متانت بيان فرمودند كه در پايان عرايضم بخش‏هايي از آن را خواهم خواند.

سه گرايش ايدئولوژيك در درون دنياي اسلام وجود دارد كه اختصاص به ايران هم ندارد، اما در ايران برخورد اين گرايش‌ها با هم شفاف‏تر است، يكي سكولاريست‌هاي مسلمان، يكي طرفداران مدرنيته اسلامي و يكي هم طرفداران تمدن اسلامي؛ كه امام رضوان‌اللـه تعالي عليه و رهبر بزرگوار انقلاب اسلامي پرچمدار تفكر سوم هستند.

اين سه تفكر چند جا با هم اختلاف دارند؛ در نگرش به اسلام، در نگرش به غرب، در تحليل انقلاب اسلامي، در تحليل دشمنان انقلاب اسلامي و تقابل‌هايي كه با انقلاب اسلامي هست با هم تفاوت دارند، بنابراين در ساخت ايران هم با هم متفاوتند و به دنبال آن در تدبير كل جامعه‌ اسلامي هم با هم متفاوتند؛ سه استراتژي، نگرش اصولي و خط مشي در مواجهه با مسائل دارند؛ البته سكولاريست‏هاي مسلمان و طرفداران مدرنيته اسلامي در عمل به هم نزديك و يكي مي‌شوند، خيلي جاها ادبيات علمي و ادبيات اداره‌شان به هم نزديك مي‏شود و يك مسير را طي مي‌كند؛ گر چه در مباني و در تحليل از اسلام و انقلاب اسلامي و جريان قدرت در جهان تحليل هاي متفاوتي دارند؛ در يك كلمه نقطه‌ اشتراك اين دو در ليبراليسم و برنامه‌ريزي آن است.

اختلاف نظر اين سه جريان فرهنگي را باز مي‏كنيم؛ يكي از اختلاف نظرها در موضوع اسلام است، سكولاريست‌هاي مسلمان با قاطعيت و صراحت اعلام مي‌كنند كه اسلام يك دين معنوي حداقلي مربوط به حوزه‌ حيات فردي و زندگي شخصي و معنوي انسان است؛ البته با تحليل‌هاي عرفاني كه اخيراً مي‌دهند آن را هم نسبي مي‌كنند. مي‌گويند اسلام ديني سياسي كه بتواند مدعي سرپرستي حيات اجتماعي بشر و ايجاد يك تمدن نوين باشد، نيست، ديني است كه مي‌خواهد زندگي باطني و فردي انسان‌ها و يك نوع معنويت فردي را مديريت كند. يعني يك دين حداقلي محض در اخلاق، در اعتقادات و در فقه است. حتي اين حدي هم كه فقه كنوني دارد را جزو اسلام نمي‌دانند؛ احكام اجتماعي اسلام را با برداشت از نظر بعضي از فيلسوفان غرب، اجزاي بالعرض اسلام مي‌دانند، به تعبير ديگر جملات معترضه‌ در متن دين مي‌دانند؛ مي‌گويند بنيان‌هاي اساسي دين نيستند، دين مربوط به معنويات و حوزه عبادات است، در حوزه‌ تدبير اجتماعي هيچ سخن جدي‌اي ندارد، اگر هم شما در اين زمينه‌ها از اسلام حرفي مي‌بينيد، همان فرهنگ رايج زمانه‌ خودش يعني فرهنگ قبيله‌اي است و به درد تدبير جامعه‌ قبيله‌اي مي‌خورد. بعد هم به صراحت ادعا مي‌كنند كه پيامبر اكرم (ص) در اين امور هيچ ويژگي و امتيازي ندارند، علوم متداول ايشان ناشي از فرهنگ اجتماعي است و تحت تأثير جامعه خودشان است، احياناً در خيلي از جهات هم خودشان را از نبي اكرم (ص) باسوادتر و ملاتر مي‌دانند، لذا حق خودشان مي‌دانند كه يك سخن جديد در برنامه‌ريزي اجتماعي داشته باشند و بگويند اين راه حق است! به صراحت مي‌گويند، حتي اگر اين احكام در قرآن آمده باشد اينها مطالب بالعرض اسلامند، مطالب بالذات نيست، اصل اين حرف هم مال هگل است.

اين حرف سكولاريست‌هاي مسلمان است؛ خيلي هم ادعاي مسلماني مي‌كنند و در مدح حضرت شعر هم مي‌گويند ولي آخر خطش يك اسلام در حد انديشه‌ها و عرفان مولوي عرضه مي‌كنند؛ بعضي نگاهشان اين است كه انسان‌‌شناسي مولوي خيلي جامع‌تر و اصولي‌تر از آن چيزي است كه در قرآن عرضه شده است! اين را در لابه‌لاي كلماتشان مي‌توان ديد. نگاهشان به حيات اجتماعي بشر اين است كه اين حيات عرصه ديانت و به تعبير من عرصه‌ خداپرستي نيست، عرصه‌اي است كه انسان بايد خودش تصميم بگيرد؛ عقلانيت خود بنياد هم ابزار اين كار است.

دو: نگرش‌شان به غرب كاملاً مثبت است، همين‌هايي كه به انقلاب اسلامي حمله مي‌برند كه مثلاً در اين فتنه اجتماعي ساخته و پرداخته‌ دشمنان چرا به يك عده بي‌حرمتي‌هايي شده است، (كه نبايد بشود و ما هم به اين معتقديم). امريكايي را كه شش تا هفت سال است كه به عراق آمده و يك ميليون و دويست هزار نفر آدم زير چتر آنها و با برنامه‌ريزي آنها كشته شده‏اند را يك تمدن حق مي‌دانند كه اخلاق انبيا در آن جريان پيدا كرده است؛ معتقدند كه معيشت را بايد خود بشر طراحي كند، كاري به انبيا ندارد؛ مي‌گويند سكولار بودن به معناي ناحق بودن نيست، عين حقانيت است؛ اگر ديني شد ناصواب و ناحق مي‌شود.

آنها نگاهشان به غرب نگاه سيستمي است، كل ابعاد تمدن غرب را با هم مي‌بينند؛ به راحتي مي‌فهمند كه نمي‌شود غرب را تجزيه كرد و درون آن اخلاق اسلامي قرار داد. همچنين لايه‌هاي باطني اين تمدن را هم خوب مي‌شناسند؛ مي‏فهمند اصل اين تمدن خيابان، اتوبان، ماشين، مترو و فروشگاه زنجيره‏اي نيست؛ پشت آن يك عقلانيت بسيار پيچيده است؛ دانشگاه و آكادمي‌هاي عظيم و ارزش‌هاي فرهنگي خاص است؛ كه همان بنيان ليبراليسم و ناسيوناليسم و اومانيسم و در يك كلمه سكولاريسم است؛ يعني مي‌دانند ريشه اين تمدن سكولاريسم، لايه‌ بعد آن عقلانيت مدرن و لايه بعد هم ساختارهاي اجتماعي و محصولات مدرن است؛ اينها غرب را يك سيستم به هم پيوسته، كل آن را هم خوب، و يك تمدن مطلوب و معقول عقلاني و اخلاقي مي‌دانند؛ مي‌گويند اخلاق تمدن همين است، آن اخلاقي كه شما مي‌گوئيد (اخلاق ديني) مربوط به زندگي فردي و حوزه‌ باطني انسان است. مي‌گويند مناسبات زن و مرد بايد اين‌گونه باشد مي‌گوييم در اسلام يك حرف‌هاي ديگري در مناسبات گفته شده است، مي‌گويد اين مناسبات جوامع قبيله‌اي است، حتي آن نوع نكاح و آن نوع تشكيل خانواده، آن نوع رابطه بين زن و مرد، عفاف و حجاب همه‌اش مربوط به جامعه‌ قبيله‌اي است؛ همان چيزي كه غربي‌ها مي‌گويند را به شكل ديگري تكرار مي‏كنند! مي‌گويند كه آنچه دين در اين زمينه‌ها گفته است، يك عاطفه نابالغ و اخلاق نابالغ است، اخلاق بالغ اخلاق متناسب با توسعه تكنولوژي است، مي‌گويند آن عواطف پاسخگوي نياز امروز بشر نيست.

نگاه امام به غرب مثبت نيست؛ طرفداران تمدن اسلامي كليّت جريان غرب را منفي مي‌دانند؛ نمي‌گويند كه هيچ عنصر مثبتي در غرب نيست! در كاخ فرعون هم مؤمن آل فرعون هست، همسر فرعون هست، نمي‌گويند كه هيچ موحدي در غرب نيست، هيچ عنصر مثبتي در غرب نيست!

 افق انتظار

سه: نگاه سكولاريست هاي مسلمان به انقلاب اسلامي چيست؟ انقلاب اسلامي را هم تا آنجايي حق مي‌دانند كه حداكثر يك حركت ملي عدالت‏خواهانه باشد؛ يعني اگر مي‌خواهد نظام خودش را از پادشاهي به يك نظام دموكراتيك تغيير دهد خوب است؛ بقيه ادعاهاي انقلاب اسلامي را ناحق مي‌دانند، تصريح هم مي‌كنند، از همان اول انقلاب هم مي‌گفتند كه صادر كردن انقلاب بي‌معناست، شما چي داريد كه مي‌خواهيد صادر كنيد؟ برويد كشور خودتان را بسازيد! در كشور خودتان هم اينكه بگوييد انقلاب به جمهوري اسلامي منتهي شود غلط است؛ بايد جمهوري دموكراتيك باشد، همين‌ها وقتي اصل ولايت فقيه در قانون اساسي تصويب شد تصميم گرفتند كه مجلس خبرگان را منحل كنند، آنها همين ملي‌ مذهبي‌ها بودند؛

چهار: نگاهشان به دشمن چيست؟ مي‌گويند غرب اصلاً دشمن ما نيست، تمدن غرب يك تمدن بشري جهاني است و مسائل كل بشر را مي‌بيند؛ اين دشمن‌تراشي‌ها توهم توطئه‌اي است كه شما داريد؛ اينها را تصريح مي‌كنند! مي‌گويند شما با برخوردتان دشمن‏سازي مي‌كنيد و الا غرب با شما دشمن نيست، شما رابطه‌تان را با غرب اصلاح و تعديل كنيد، دشمني‌ها از بين مي‌رود.طرفداران مدرنيته اسلامي چه مي‌گويند؟ آنها اسلام را دين سياسي مي‌دانند، نمي‌گويند اسلام در حوزه حيات اجتماعي سخني ندارد! نگاهشان به غرب اين نيست كه بگويند غرب يكپارچه مثبت است، بسياري‌شان اصلاً غرب را سيستمي نمي‌بينند، جزاير از هم مستقل مي‌بينند؛ لذا تلقي‌شان اين است كه مي‏شود اخلاق غرب را از تكنولوژي‌اش جدا كرد، مي‌شود ساختارهاي اجتماعي‌ را و روش مديريتش را از ارزش‌هايش جدا كرد؛ نه فقط غرب را يكپارچه نمي‌بينند بلكه گاهي عميق هم نگاه نمي‌كنند، غرب را در لايه‌هاي رويينش خلاصه مي‌كنند، يعني فقط طبقه دهم اين برج را مي‏بينند، شالوده و اين كه چند طبقه زير زمين دارد را نمي‌بينند! بنابراين معتقدند كه مي‌شود غرب را تجزيه كرد، تكنولوژي غرب و توسعه به مفهوم غربي را با اخلاق و معنويت اسلامي تركيب كرد؛ بنابراين درون غرب را خوب و بد مي‌كنند؛ ژاپن اسلامي يعني همين؛ خيال مي‌كنند مي‌شود بين توسعه‌اي غربي و فرهنگ اسلامي تركيب كرد.آنها براي اسلام حكومت قائلند، اما نه يك حكومت حداكثري كه تمدن جديدي را مبتني بر فرهنگ جديد در مقياس جهاني بنا كند! تا مستلزم تكنولوژي، عقلانيت و ساختارهاي جديد باشد. اين نگاه از همان آغازي كه تعامل جدي بين غرب مدرن و دنياي اسلام برقرار شد به وجود آمد. سال‌ها غرب در ابعاد مختلف و از جمله سياسي، علمي، تكنولوژيك اقتدار داشت و كم كم از مرزهاي جغرافيايي عبور كرده و فرهنگ و نظامش جهاني شد. شما متفكريني را در دنياي اسلام مي‌بينيد كه مي‌گويند غرب خوب و بد دارد، شما از بعضي‌هايشان مثل سيد جمال حرف‌هايي مي‌شنويد كه اصلاً باورتان نمي‏شود كه سيد جمال چنين گفته باشد: من رفتم غرب آنجا اسلام را ديدم مسلماني نبود و اينجا مسلماني هست و اسلام نيست! لابد اگر رويش مي‌شد مي‌گفت در آخرت هم شيعه‌هاي امير المؤمنين در جهنم هستند و كفار غربي همه در بهشت هستند. اين همان نگاهي است كه الآن هم عده‌اي دارند.نگاه اينها به انقلاب اسلامي چيست؟ انقلاب اسلامي را انقلابي مي‌دانند كه فراتر از يك انقلاب ملي است، مأموريت‌هاي بزرگتري دارد، در داخل مي‌خواهد جمهوري اسلامي درست كند، در خارج هم مدعي است كه مي‌خواهد موازنه را به نفع اسلام تغيير دهد، اما در تعامل و در همكاري با غرب، نه در مبارزه با آن؛ نه اينكه مبارزه كند تا قله‌هاي كليدي عالم را فتح كند تا كلمه‌ لا اله الا الله در جهان طنين بيندازد كه شعار امام بود. تا ظلم هست مبارزه است و تا مبارزه هست ما هستيم، تا پرچم اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول‌اللـه بر همه قلل رفيع عالم برافراشته نشود مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستيم، اين ادعا را ندارند.در موازنه قدرت چطور؟ گفتم كه غرب را خوب و بد مي‌كنند، به لحاظ تكنولوژي و علم و عقلانيت و اصول توسعه، غرب را مقتدر مي‌دانند و از اين زاويه براي قدرت حقانيت قائلند، به لحاظ اخلاقي غرب را حق نمي‌دانند، مي‌گويند از اين نظر ما اساسي و مقتدريم؛ مي‌گويند بايد با آنها تعامل كنيم تا آنها از ما اخلاق و معنويت بگيرند و ما از آنها توسعه، پيشرفت، علم، تكنولوژي، فناوري و عقلانيت مدرن و ساختارهاي جديد را بگيريم. اما ديدگاه سوم نگاهش به اسلام يك نگاه حداكثري است؛ اينها معتقدند كه حكومت حكم اولي اسلام و مطلقه است؛ نه فقط براي معصوم ولايت كلي مطلقه قائلند، بلكه براي فقيه هم ولايت مفوضه مطلقه قائلند؛ اسلام را در شريعت خلاصه نمي‌كنند، باطن اين دين كه توحيد و بعد هم خلافت است را مي‌بينند؛ تحقق اسلام را نه فقط به جريان شريعت بلكه به تحقق خلافت الهي مي‌دانند؛ مي‏گويند وقتي جامعه‌ اسلامي مي‌شود كه خلافت الهي در جامعه جريان پيدا كند و مديريت اسلامي شود؛ البته شريعت هم اجرا شود. اين خيلي متفاوت است با اينكه دين در شريعت خلاصه شود.

نگاه امام به غرب مثبت نيست؛ طرفداران تمدن اسلامي كليّت جريان غرب را منفي مي‌دانند؛ نمي‌گويند كه هيچ عنصر مثبتي در غرب نيست! در كاخ فرعون هم مؤمن آل فرعون هست، همسر فرعون هست، نمي‌گويند كه هيچ موحدي در غرب نيست، هيچ عنصر مثبتي در غرب نيست! مي‌گويند جهت كلي اين تمدن باطل است؛ اين تمدن را به صورت يك منظومه و سيستم مي‏بينند؛ آن را داراي لايه‌هاي عميق مي‌بينند، مي‌گويند كوه يخي است كه بيشتر آن زير آب است، برجي است كه شالوده آن از آنچه مشاهده مي‌شود خيلي اساسي‌تر است. لذا غرب را مجموعه‌اي به هم پيوسته و داراي عمق و سطح مي‌بينند و مي‌گويند كليت اين جريان منفي است. شما اين را در بعضي از آثار امام ببينيد؛ از همان دوره‌اي كه در جواب «اسرار هزار ساله»، كشف‌الاسرار را نوشتند كليّت غرب را مثبت نمي‌دانند؛ گاهي از كل تمدن غرب به بت پرستي مدرن تعبير مي‌كنند؛ چه تعبيري از اين بهتر مي‌خواهيد؟! نظام‌هاي اجتماعي آنها را تحقير مي‌كنند؛ حمله‌هاي زيادي به دو نظام سرمايه‌داري و سوسياليت مي‌كنند. فرصت نيست تا نمونه‌هايي از بيانات امام و مقام معظم رهبري را بخوانم كه نگاهشان به غرب اين‌گونه است؛ نمي‌خواهم بگويم هيچ عنصر مثبتي در غرب نمي‌بينند. ولي نگاهشان به كليت غرب نگاه گروه سوم است، نگاه از سر فريفتگي نيست. نگاه گروه اول و دوم نگاه از سر فريفتگي است؛ اين فريفتگي عامل استعمار مدرن است، استعمار مدرن خيلي وقت است كه اردوكشي نظامي را كنار گذاشته است. هرچند الآن به علت ضعف فرهنگ مجبور شده است در مواجهه تمدني با اسلام، اردوكشي نظامي كند. به عقب برگشته است ولي يكي دو قرن بخصوص بعد از جنگ جهاني اردوكشي نظامي را كم كرده‌اند، بيشتر از طريق همين ايجاد فريفتگي پيش مي‌روند، متفكريني را تربيت مي‌كنند كه فريفته غرب هستند مثل تقي‏زاده‌ها كه مي‌گويند نجات ما در غربي شدن است و بايد از مغز سر تا نوك پا غربي شويم؛ اين آدم لازم نيست جاسوس باشد! او كاردار فرهنگي غرب است؛ ولو اينكه ايراني است اما اگر كشور را دست او بدهيد به غرب تحويل مي‌دهد.

اما نگاه سوم نگاه فريفتگي به غرب نيست. راه سعادت بشر را انحلال در جريان تجدد نمي‌داند، بلكه حاكميت بر تجدد و تسخير آن را به نفع اسلام مي‌داند؛ شما همه جاي سخنان امام (رض) اين را مي‌بينيد؛ نگاه گروه سوم به غرب، به اسلام و انقلاب اسلامي متفاوت است؛ انقلاب اسلامي را فقط يك انقلاب ضد استبدادي و يا ضد استعماري نمي‌دانند. آن را يك انقلاب حقيقتاً معنوي و اسلامي مي‌دانند كه از متن حقيقت هستي و از اعماق جبهه‌ حق جوشيده و دنبال دگرگوني كل جهان است؛ شما شنيده‌ايد، كه امام (رض) همان روزهاي اولي كه حركتشان را شروع كردند به جناب آقاي عسكراولادي فرمودند كه ما مي‌خواهيم سه تا قدم برداريم، اگر هستيد بيائيد و اگر نيستيد كناربرويد! حالا من اين سه قدم را تفسير مي‌كنم؛ 1. بايد در كانون اقتدار شيعه يا وطن جغرافيايي شيعه (يعني ايران) يك دولت اسلامي تشكيل بدهيم. 2. بايد در جهان اسلام بيداري اسلامي اتفاق بيفتد و هويت اسلامي در مقابل هويت غرب احيا شود؛ احياي اين هويت است كه به احياي مجدد تمدن اسلامي و به برخورد تمدن‌ها ختم مي‌شود؛ هر كجا مسلماني است احساس هويت اسلامي و عزت كند؛ احساس كند كه هويت وابسته، با هويت اصيل ما چالش دارد. هانتينگتون خوب مي‌فهمد كه مي‏گفت دوره‌ دوره‌ برخورد تمدن‌هاست و دوره پايان تاريخ نيست!

.3 قدم سوم ايجاد بيداري معنوي آن هم از سنخ معنويت توحيد در جامعه مادي فعلي است؛ گرايش به معنويت توحيدي در جهان است كه همه معادلات جهاني را به هم مي‌ريزد، اين به معناي ايجاد شكاف ايدئولوژيك در خود غرب است، و اين دارد اتفاق مي‌افتد.موج گرايش به معنويت توحيدي و موج گرايش به اسلام در غرب، از مخاطراتي است كه غرب را تهديد به فروپاشي از درون مي‌كند، اين سه قدم امام (رض) است كه مقدمه‌ ظهور حضرت (عج) است. نگاه امام (رض) اين است كه انقلاب اسلامي يكي از مراحل حركت جبهه حق به سمت عصر ظهور است؛ مأموريتي هم كه براي انقلاب اسلامي قائلند در قدم اول ايجاد جمهوري اسلامي و نه يك حكومت دموكراتيك است. عبور از شاهنشاهي به دموكراتيك، افتادن از چاله در چاه است؛ از چنگال دموكراتيك رها شدن خيلي سخت‌تر از رها شدن از چنگال پادشاهي است؛ فتنه‌هاي دموكراسي خيلي سنگين‌تر از فتنه‌هاي سلطنت و پادشاهي است؛ ليبرال دموكراسي و ساختارهاي آن بت‌پرستي مدرن در جهان است؛ چطور مي‌توانيد آن را با ساختارهاي كهنه مقايسه‌ كنيد، دموكراسي، كفر شرح صدر يافته است؛ لذا من با اين تقسيم‌بندي‌ها كه دموكراسي را در طبقه تجدد و سلطنت را به سنت مي‌برند مخالفم؛ مي‌گويم شما حق و باطل داريد و هر دويش هم گذشته و آينده دارد؛ اين سنت و تجددي كه آقايان مي‌گويند هر دويش در جبهه‌ باطل است، هم برده‌داري سنت بوده، هم سلطنت سنت است، سنتي است كه تجددش دموكراسي مي‌شود؛ هر دويش هم باطل است؛ اين كفرِ شرح صدر يافته است و آن كفر بسيط است؛نگاه امام (رض) به مأموريت انقلاب اسلامي يك مأموريت فراگير است، حالا اين قسمت را من از كلام امام مي‌خوانم.امام در تاريخ 2 / 1 / 68 به مهاجرين جنگ تحميلي پيامي دادند كه قريب 72 روز مانده به رحلت‌شان است، پيام عجيبي است، به تناسب حرفهاي مهمي مي‏زنند كه يكي از آنها اين است، «مسئولان ما بايد بدانند كه انقلاب ما محدود به ايران نيست، انقلاب مردم ايران نقطه‌ شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام به پرچمداري حضرت حجت ارواحنا فداه است كه خداوند بر همه مسلمانان و جهانيان منت نهد و ظهور و فرجش را در عصر حاضر قرار دهد». ببينيد چه توصيه‌اي نسبت به مأموريت دولت مي‌كنند، دولتي كه مي‌خواهد دنبال ظهور باشد. «مسائل اقتصادي و مادي اگر لحظه‌اي مسئولين را از وظيفه‌اي كه بر عهده دارند منصرف كنند خطري بزرگ و خيانتي سهمگين را به دنبال دارد». بايد دولت جمهوري اسلامي تمامي سعي و توان خود را در اداره‌ هر چه بهتر مردم بنمايد ولي اين بدان معنا نيست كه آنها را از اهداف عظيم انقلاب كه ايجاد حكومت جهاني اسلام است منصرف كند» اينكه «مأموريت اين انقلاب دموكراتيك و بر عليه استبداد است، يك انقلاب ضد استعماري است كه مي‌خواهد از استعمار آزاد باشد» در نگاه امام (رض) كودكانه است. نگاه امام نگاه فلسفه تاريخي است، به مردم هم توصيه مي‌فرمايد كه «مردم عزيز ايران كه حقّاً چهره‌ منور تاريخ بزرگ اسلام در زمان معاصرند بايد سعي كنند كه سختي‌ها و فشارها را براي خدا پذيرا گردند تا مسئولان بالاي كشور به وظيفه‌ اساسي‌شان كه نشر اسلام در جهان است برسند و از آنان بخواهند كه تنها برادري و صميميت را در چارچوب مصلحت اسلام و مسلمين در نظر بگيرند» يعني تعامل با جهان در چارچوب مصلحت اسلامي، نه منافع ملي ناسيوناليستي. نه اينكه كشور را از اسلام جدا كنيم و بعد هم منافع ملي ناسيوناليستي را اصل قرار بدهيم! اين حتماً خلاف است. باز هم مي‌فرمايد «من بار ديگر از مسئولين بالاي نظام جمهوري اسلامي مي‌خواهم كه از هيچ كس و از هيچ چيز جز خداي بزرگ نترسند و كمرها را ببندند و دست از مبارزه و جهاد عليه فساد و فحشاي سرمايه‌داري غرب و پوچي و تجاوز كمونيسم نكشند كه ما هنوز در قدم‌هاي اول مبارزه جهاني خود عليه غرب و شرقيم»، اينها الزامات دارد اينها با گل و بلبل نمي‌شود. سياست‌هاي امام (رض) را ببينيد.

«من باز مي‌گويم همه مسئولان نظام و مردم ايران بايد بدانند كه غرب و شرق تا شما را از هويّت اسلامي‌تان ـ به خيال خام خودشان ـ بيرون نبرند آرام نخواهند نشست، نه از ارتباط با متجاوزان خوشنود شويد و نه از قطع ارتباط با آنان رنجور، هميشه با بصيرت و با چشماني باز به دشمنان خيره شويد و آنان را آرام نگذاريد كه اگر آرام گذاريد لحظه‌اي آرام‌تان نمي‌گذارند»، اين مأموريت انقلاب اسلامي است. يك درگيري مستمر.اين دسته نگاه‌شان به قدرت‌هاي بزرگ جهاني منفي است و همه را استكباري مي‌دانند، مي‌گويند كل جبهه‌ مخالف، دشمن اسلام هستند.

ساخت كشور از منظر اين سه نگاه چگونه است؟ «مأموريت براي وطنم»، اين نگاه سكولاريست هاي مسلمان است، همان مأموريت براي وطن شاه است و چيز ديگري نيست، آنها را با هم مقايسه كنيد، شاه دم از دروازه‌هاي تمدن زد و كم‌كم به سمت آن رفت كه تاريخ اسلامي را عوض كرد. اينها از اين هم بدتر مي‌گويند؛ مدرنيزاسيون مبناي اصلاح قرائت ديني است و اين مدلي است كه براي بازسازي كشور مي‌دهند و بعد هم مي‏روند تا تغييرات بنيادين و تغيير در قانون اساسي و حذف اسلاميت از ساختار نظام؛ يك نظام دموكراتيك محض؛ به قول خودشان نهادهايي مثل ولايت فقيه، سپاه و ... را حذف كنند، اين مدل سكولاريست‌هاست؛ مأموريت آنها مدرن‏سازي است. در مدرن‏سازي سعي مي‌كنند كشور را از دست اسلام انقلابي نجات دهند، دشمن اصلي را اين مي‌دانند، بعد كه نجاتش دادند و در فرآيند توسعه قرار گرفت، سعي مي‌كنند سهم تأثير خودشان را در معادلات جهاني بالا ببرند.

توصيه‌ گروه دوم اين است كه مي‌گويند يك ايران آباد از نوع ژاپن اسلامي بسازيم كه اين‌ مي‌شود «مأموريت براي وطنمِ» دوم، نگاهشان به غرب چيست؟ مي‌گويند آنها قدرت دارند و در تكنولوژي و عقلانيت هم برتر هستند و بايد آنها را به رسميت شناخت و با آنها تعامل كرد، در تعامل با غرب يك ايران آباد مذهبي مي‌سازيم. تعامل، گفت‌وگو، مذاكره، مصالحه، چانه زني، كوتاه آمدن، اين امنيت ملي است.

اما نگاه سوم مي‌گويد اين كشور را به پايگاه تحول تمدني تبديل كنيد، نقطه‌ كانوني تمدني اينجا است. كسي مي‏گفت، ايران تا قبل از اسلام كانون تمدن بوده است اما بعد از اسلام كانون تمدن نيست؛ ايران هم اكنون هم كانون تمدن است ولي تمدنش عوض شده است. بعد از اسلام ، ايران كانون تشيع شده است، تمدن عصر ظهور تمدن شيعي است، پس هنوز هم ايران نقطه‌ كانوني تمدن است اما تمدني كه نمادش كعبه است، نمادش مدينه و نجف و كربلاست.

الآن ايران يكي از كشورهاي تأثيرگذار در موازنه‌هاي جهاني است، چه كسي اين را انكار مي‌كند؟ وقتي رئيس جمهور خبري را اعلام مي‌كند در رسانه ها غوغا مي‌شود! اگر كشور ضعيفي بود كاري با آن نداشتند.اما موضع اين سه نگاه نسبت به مأموريتهاي جهاني چيست؟ سكولارها مي‌گويند كه ما چه مأموريت جهاني‌اي داريم! هزار تا عنوان عقب‌افتادگي هم بارمان مي‌كنند كه يك كشور عقب‌افتاده چنين و چنان، در مقابل پيشرفته و توسعه غرب چه مي‌تواند انجام دهد. ديدگاه دوم هم به يك نسبتي همينطور است. مي‌گويند مأموريت جهاني ما اين است كه يكي از اقمار جامعه‌ جهاني بشويم و تعامل كنيم. اما ديدگاه سوم مي‌گويد بايد يك كشور نمونه‌ متمدن مذهبي بسازيم، بايد از مبارزان عالم دفاع كنيم، بسيجيان عالم را راه بيندازيم و قله‌هاي رفيع عالم را بگيريم و به طرف عصر ظهور حركت كنيم.

نگاه اول و دوم گر چه با هم اختلاف دارند ولي در عمل آنجايي كه مي‌خواهند الگوهاي كلان را طراحي كنند، حتي در الگوي توسعه، نظريه دوم به نظريه اول گرايش پيدا مي‌كند و منحل در آن مي‌شود. هر دو در دراز مدت در يك تقابل و تعامل فرسايشي به نفع جريان تجدد عقب‌نشيني مي‌كنند، همه عرصه‌ها را واگذار مي‌كنند يك حضور حداقلي را در اين ميدان‌ها مي‌پذيرند و قانع مي‌شوند.

ضرورت و بایسته‏ های غرب‏شناسی

حجت الاسلام والمسلمین سيد محمد مهدي ميرباقري

.  ضرورت شناخت غرب

ضرورت غرب‌شناسي تابع اين است كه ما از انقلاب اسلامي چه تلقي‌اي داشته باشيم، اهدافش را چه بدانيم و محدودة مسئوليت و عملكردش را تا كجا تعريف كنيم.

 

الف ـ حقيقت و رسالت انقلاب اسلامي

يك تلقي اين است كه انقلاب اسلامي، حركت و انفجاري معنوي است كه از باطن عالم، اتفاق افتاده و هدفش احياي معنويت در كلّ جامعة بشري است. اين حركت مي‌خواهد دين را وارد عرصة زندگي بشر نمايد، به گونه‌اي كه ولايت الهي؛ و به تعبيري معنويت، حيات، نورانيت و ... در همة زواياي زندگي بشر جاري گردد. بر اين اساس انقلاب اسلامي به دنبال جهاني‌سازي معنويت، توحيد، بندگي خداي متعال و عبوديت است. بنابراين ديگر نمي‌توان دين را در يك سلسه‌ آموزه‌هاي فردي و باطني كه ارتباط با عرصة حيات اجتماعي بشر نداشته باشد، خلاصه نمود.

طبيعتاً اين حركت اجتماعي با جريان‌هايي در عالم كه آنها چنين امري را بر نمي‌تابند، درگير مي‌شود چون ايده‌اي متفاوت در مقابل ايدة انقلاب اسلامي دارند. به عنوان نمونه، جريان غالب بر غرب در دوران رنسانس، حركتي كاملاً در نقطة مقابل اين حركت بوده است.

 

ب ـ ماهيت و اهداف تمدن مادي غرب

جريان غرب به دنبال اين بوده كه «دين» را منزوي كند. اين جريان همواره تلاش كرده تا حيات بشري را بر مبناي نفسانيت او و ارزش‌هايي كه خود انسان تفسير مي‌كند بنيان گذارد. به تعبير ديگر در پي اين بوده تا مناسبات جامعة بشري را بر اساس استكبار نفس انسان بر خداي متعال، و محور شدن نفس او بسازند. «اومانيسم» هم معنايي غير از اين ندارد. هر چند اين مطلب را بر اساس فلسفه‌هاي پيچيده‌اي، تفسير و تحليل مي‌كنند اما باطن و روح جريان غرب يك كلمه بيشتر نيست:كه اومانيسم، يعني انانيّت در مقابل خداي متعال.

اگر بپذيريم كه چنين حركتي در مقابل انقلاب اسلامي قرار دارد و اگر بخواهيم نسبت به آن رسالت بزرگ ـ يعني اقامة كلمة توحيد در جهان، گسترش آن به زواياي مختلف زندگي بشر ـ جدّي باشيم و در پي حاكم نمودن بندگي خداي متعال بر شئون مختلف حيات اجتماعي بشر باشيم تا بر مبناي آن، «عدالت» سياسي، فرهنگي و اقتصادي را تعريف كنيم، بدون ترديد با تمدن رقيب، به صورت بي‌امان، درگير خواهيم بود.

بنابراين ما در مسير انقلاب اسلامي با جرياني مرموز، پيچيده و گسترده مواجه هستيم كه پشت سر خودش تاريخي بس طولاني داشته و براي خود تمدني بنا كرده است. تمدني كه مدعي توسعة جامع پايدار، جهاني سازي و رهبري جهاني است.

حال اگر نتوانستيم در صحنه‌هاي مخلتف، رقيب خود و ساز و كارهايش را مورد شناسايي قرار دهيم، طبعاً هيچ توفيقي در اين درگيري نخواهيم داشت. بنابراين مقصود از شناخت غرب، فقط غرب جغرافيايي نيست. از اين رو براي دست‌يابي به اهداف انقلاب اسلامي و تحقق آرمان‌هاي  ديني جامعه، شناخت ايده‌ها، ساز و كارها و اهداف رقيب، امري اجتناب ناپذير است.

 

2.  ضرورت تعيين استراتژي در مواجهه با غرب

 

الف ـ لزوم تبيين دين حداكثري

بنابر آنچه گفتيم، در اين مرحله دو كار بايد انجام گيرد: اول، مي‌بايد تلقي از دينداري را در درون جامعه خود و جامعة بشري توسعه بدهيم. اصولاً نگاه‌هايي كه نسبت به دينداري وجود دارد متفاوتند. بعضي دينداري را يك حركت سنتي واپس‌گرايانه مي‌دانند كه متعلق به دوره‌هاي گذشتة حيات بشري است. برخي دينداري را به چهارچوب‌هاي خاصيّ محدود كرده، در نتيجه از آن مفهوم ضيقي ارائه مي‌دهند. روشن است كه هيچ كدام از اين نگاه‌ها با آرمان‌هاي انقلاب اسلامي سازگار نيست.

 

آنچه انقلاب اسلامي بر آن استوار است و آن را تعقيب مي‌كند، يك «دين‌داري حداكثري» است؛ به اين معنا كه عبوديت و بندگي خداي متعال بايد در همة زواياي حيات بشر جاري شود و مناسك حيات بشر در همة زوايا، مناسك بندگي خداي متعال باشد. بنابراين ما مي‌بايست مفهوم دينداري، مفهوم توحيد و مفهوم ولايت الهيه را به گونه‌اي تبيين كنيم كه همه شئون حيات را بپوشاند. اين واقعيت را كه كلمة توحيد هيچ رقيبي براي خودش باقي نمي‌گذارد و واقعاً شرك، در هيچ جنبه‌اي از جنبه‌هاي حيات، مجاز شمرده نشده تبيين كنيم. يعني بايد تلقي حداقلي از دينداري كه انسان گمان كند، مي‌تواند ديندار باشد و در عين حال به اهواء خود هم برسد، تغيير كند، تا همگان به ولايت حداكثري رو آورده، و به خوبي درك كنند كه سعادتشان در اين است كه همة شئون حيات خود را به خداي متعال و اولياي الهي بسپارند.

 

ب ـ ضرورت افشاگري نسبت به چهر‌هاي مختلف تمدن مادي غرب

از سوي ديگر مي‌بايست تمدن رقيب را نيز ـ كه گوهره‌اش، پرستش نفس و دنياست ـ شناخت و وجوه مختلف آن‌را معرفي نمود. زيرا اگر نتوانيم غرب و ماهيت حقيقي او را ـ كه در همة ابعاد آن اعم از: علم، تكنولوژي، رفاه و مناسبات و ساختارهاي مدنيّت مدرن، ريشه دوانيده ـ نشان بدهيم حتماً محكوم به شكست خواهيم بود. اگر نتوانيم وراي جاذبه‌هاي كاذبي كه اين تمدن ايجاد كرده، آن روح شيطاني  اغواگر، و شيطنت، ضلالت، تاريكي و ظلمت، مردگي حيات انساني، و تنزّل دادن انسان در حدّ بهائم را نشان بدهيم و به ديگر سخن اگر به خوبي تبيين نكنيم كه نتيجه اين استكبار علي‌الله، كبر نسبت به عباد، استضعاف، تحقير و استثمار آنهاست، و نتوانيم نفرت عمومي را نسبت به تمدن‌ مادي غرب بالا ببريم، بدون ترديد در توسعة انقلاب اسلامي با بن‌بست و شكست مواجه خواهيم شد. اگر طرفداران انقلاب اسلامي، مظاهر تمدن غرب را بپسندند و مناسبات جاري در آن تمدن را هم به عنوان مناسبات علمي و مناسباتي كه سعادت بشر را تأمين مي‌كند بپذيرند، به تناقضي آشكار مبتلا خواهند شد. به بيان ديگر، اگر رفاهي را كه غرب تعريف مي‌كند پذيرفتند و اسم آن را رفاه و سعادت گذاشتند حتماً آرمان‌هاي انقلاب اسلامي را رها خواهند كرد.

امروزه سردمداران تمدن غرب از همة توانايي‌هايشان استفاده مي‌كنند كه ما را منزوي كنند. براي اين كار، اولين اقدام آنها اين است كه ما را بدنام كنند. يعني ما را ضدّ ارزش معرفي مي‌كنند. زيبايي‌شناسي عالم را به سمتي مي‌برند و بعد هم نفرت‌هايي را نسبت به ما ايجاد مي‌كنند كه در فرهنگ عمومي بشري ضدّ ارزش مي‌شويم. مثلاً اسلام و انقلابي‌ها را به عنوان تروريست معرفي مي‌كنند؛ به عنوان يك تمدن جاهلي كه آزادي در آن نيست، حيات در آن نيست، شعور در آن نيست، از همه ابزاري كه در اختيار دارند براي اين كار استفاده مي‌كنند.

بنابراين ما بايد همة زشتي‌هاي تمدن غرب را در نگاه جامعه بشري، نشان بدهيم. آنها مي‌خواهند اسلام را زشت جلوه بدهند در حالي كه در ابليس و شيطنت جز زشتي، وجود ندارد. آنچه در دستگاه ابليس هست، تزيين است:

... لازيننّ لهم؛

ما بايد پردة تزيين و اغوا را كنار بزنيم. غرب‌شناسي دقيقاً به همين معناست، نه اينكه خيال كنيم يك گوهر حقّاني آنجاست و ما مي‌خواهيم آن گوهر حقّاني را بشناسيم.

 

3.  دو رسالت اصلي پيش روي انقلاب اسلامي

با اين بيان انقلاب اسلامي بايد دو گام اساسي بردارد: اوّل، روح دين حداكثري را در جامعه بالا برد تا آحاد جامعه به خوبي بفهمند كه حكومت ديني به چه معناست و اين ضرورت را به خوبي درك نمايند كه ولايت نبي‌اكرم(ص) بايد بر همة عرصه‌هاي حيات او جاري بشود. و اين حقيقت را دريابند كه اگر زير چتر ولايت نبي‌اكرم(ص) قرار نگيرند، نه تنها به حيات و نور و رحمت حقيقي نمي‌رسند، بلكه از طريق ولايت ابليس ظلمت، شيطنت و طغيان بر آنان جاري مي‌شود: ...يخرجونهم من النّور الي الظّلمات1‌

و از سوي ديگر بايد جريان ولايت دستگاه ابليس را افشا كنيم. دستگاهي كه جز عنانيّت، استكبار و فساد حاصلي ندارد. دستگاهي كه اصلاً با فطرت بشريت، سازگار نيست. دستگاهي كه تفرعن، تزيين، اغواء و تلوّن از ويژگي‌هاي آنست و اصلاً بشر را با تلوّن سرپا نگه داشته است. ابليس هيچ‌گاه وعده‌اي كه هماهنگ با فطرت است نمي‌دهد.

 

 

4.  تمدن غرب، جريان طغيان و استكبار

بنابراين افشا‌گري عليه ابليس، از ضروريات پيروزي كلمه توحيد است. اين افشاگري هم جز با شناخت دقيق و قاعده‌مند ممكن نيست. ما بايد مكائد ابليس را بشناسيم و نشان دهيم كه اغواگري‌هاي او چيست و نتايج آن كدام است. غرض از غرب‌شناسي هم جز اين نيست. ما كه دنبال قصه‌گويي نيستيم كه غرب چه بوده و فيلسوفانش چه كساني بودند. آنها نه جزء انبيا هستند و نه اعتقادات آنها بيش از اعتقادات ما محترم است و نه گوهر حقّاني آنجا پيدا مي‌شود كه در دستگاه انبيا و ائمه(ع) نباشد. اگر كسي خيال كند حقايقي، رموزي و عرفاني در غرب هست كه در دست ما نيست و منابعش را برويم از آنها بگيريم، او حتماً در اشتباه است. خداي متعال تمام حقايق را به نحو اتمّ و اكمل به نبي اكرم(ص) عطا فرموده، و فراتر از ايشان حقيقيتي نيست. بنابراين در غرب دنبال حقايق گشتن، در ظلمات، دنبال نور گشتن يا در گورستان، دنبال حيات گشتن و در كنار سرچشمه‌ها بودن و از جرعه‌هاي تلخ و ناگوار و آلوده خوردن است.

بنابراين اگر انقلاب اسلامي يك انقلابي با ايدة جهاني است و ايده‌اش هم اقامة كلمة توحيد و احياي مجدّد كلمة معنويت در عالم است، حتماً جبهة ابليس و تمدن مادي جديد بشر كه روحش همان شيطنت ابليس است، در مقابل آن قرار دارد. بنابراين غرب‌شناسي از اين منظر ضرورت دارد تا درك شود، جريان شيطنت ابليس چه مسيري را طي كرده تا توانسته يك تمدن مادي سكولار بسازد، و شهوت‌پرستي و هواپرستي را در عالم اقامه كند. تمدن غرب، همة ارزش‌هاي انبياء را در وجهه غالب خودش به بازي مي‌گيرد؛ اصلاً جايي براي اديان قائل نيست، اديان را درون تمدن خودش تعريف مي‌كند. معتقد است دين هم از آن نظر كه عده‌اي مي‌پسندند و خواست بشر است محترم است؛ يعني ملاك حقانيت همان «پرستش نفس» و به تعبير ديگر ايده‌ها و ارزش‌هايي است كه نفس معين مي‌كند. عده‌اي دين و عده‌اي بتكده را مي‌خواهند. به همان اندازه‌اي مسجد، محترم است كه بتكده محترم است. ولو پلوراليسم عرفاني بر اين مبنا درست كنيد و بگوييد همه حق هستند و همه مظاهر جلال و جمال حق و مظاهر اسماء و صفات الهي هستند! باطل است و با دستگاه انبيا نمي‌سازد.

بنابراين غرب‌شناسي به اين معنا شناخت شجرة خبيثة شيطنت ابليس و دنياپرستي است كه در غرب به صورت تاريخي رشد كرده است. البته در كنار اين شجرة خبيثه، كلمة معنويت و توحيد هم در غرب بوده است. نمي‌خواهيم انكار كنيم كه در اين تمدن عده‌اي به نحو اضطرار مجبور به تسليم نسبت به ارزش‌هاي انبيا در سطوحي نشدند. ولي در يك جاهايي مجبور است با ادبيات انبيا صحبت كند و كار خودش را جلو ببرد. مثل جريان نفاق صدر اسلام كه واقعاً دنبال جاهليت بودند نه اقامة كلمة توحيد؛ يعني جريان شيطنت و عداوت با نبي‌اكرم. البته مجبور بودند در قالب ادبيات نبي‌اكرم با جامعة مسلمان‌ها حرف بزنند تا بتوانند سيطرة خودشان را تثبيت كنند. الان هم همان جريان است؛ يعني جريان ابليس يك جاهايي مجبور مي‌شود به خاطر شدت مقاومت كلمة حق در پيشبرد اهداف خود به آن ارزش‌هايي كه در جامعة بشري القاء شده تكيه كند بدون اينكه آن ارزش‌ها را قبول داشته باشد.

بنابراين ممكن است انساني در غرب زندگي كند و عضو جامعة انبيا باشد يا انساني در شرق زندگي كند و عضو جامعة ابليس باشد. اين دسته‌بندي يك دسته‌بندي جغرافيايي و اصطلاحي نيست. جريان غالب غرب جريان انانيّت نفس و انسان مدارانه، و دنبال لذت جويي انسان و ارضاي تمنيّات انسان است كه اين هم توهمي بيش نيست. در دستگاهي كه بر اساس استكبار بر خدا شكل مي‌گيرد، بحث رضامندي انسان‌ها مطرح نيست بلكه بحث استثمار، تحقير، بهره‌وري و استخدام انسان‌ها در جهت استغلاء و استكبار مطرح است.

 

5.  ضرورت غرب‌شناسي بر مبناي معارف ديني

با اين بيان در گام نخست اگر تئوري مدون و روشني در تحليل جامعه شناسانه، انسان شناسانه و فلسفه تاريخي نسبت به غرب نداشته باشيد و غرب را در آن چهار چوب نشناسيد، غرب‌شناسي مفيد نخواهد بود. وقتي مي‌خواهيد دشمن را در نظرية فلسفة تاريخي بشناسيد، اولاً، بايد مدل‌هاي علمي بدهيد و به شيوه‌هاي علمي به تحقيقات نظري، تحقيقات كتابخانه‌اي و تحقيقات ميداني بپردازيد. ثانياً، نظام طبقه‌بندي موضوعات در شناخت غرب داشته باشيد؛ يعني بر پاية معارف بنيادين هم متدولوژي و روشن و هم نظام طبقه‌بندي موضوعات داشته باشيد و سپس به شناخت علمي غرب در ابعاد مختلف آن بپردازيد كه آنها چكار مي‌كنند؛ چه غايتي را تعقيب مي‌كنند، چه مكانيزم‌هايي دارند، راه مقابله با آنها چيست، ظرفيت و توانايي‌هاي آنها در كجا به پايان مي‌رسد و ...

اگر بيانات رهبر كبير انقلاب اسلامي(ره) به صورت قاعده‌مند مطالعه شود، در همان انديشه‌هاي اوليه عرفاني امام اين انديشه درك مي‌شود. اگر بيان جريان ظلمت در غرب را در كتاب الخلافة و الولاية و انديشه‌هاي سياسي ايشان و برخوردشان را در سال 41، ملاحظه كنيم، دقيقاً انديشه‌هاي امام به دست مي‌آيد. اين انديشه‌ها منبعث از يك مسلّماتي در قرآن و روايات است كه طيّ آن كلّ دستگاه ابليس، تحقير مي‌شود. حقانيّتي در دستگاه ابليس نيست. البته در آن اغواء، تزيين، قدرت و دعوت به شهوت، تحرين به شهوات، تحريص به دنيا، بر آشفتن غضب مادي وجود دارد امّا حقانيت نيست. دستگاه ابليس يك دستگاه گسترده‌اي است.

خداي متعال به آن تا «يوم الوقت المعلوم» اذن داده است. به تعبير ديگر فتنة آخرالزمان همين جريان پيچيدة تمدن مادي غرب است. لذا اين فتنه را بايد بشناسيم. اين فتنه‌ آن‌قدر پيچيده است كه ايجاد شبهه مي‌كند؛ يعني حق و باطل را مشتبه مي‌كند. تمدن غرب پس از رنسانس جرياني است كه بيش از پيش تلاش كرده تا از عرصه حيات اجتماعي بشر دين زدائي كند و بشر را با مفاهيم مادّي و دنيايي پروش بدهد. بويي از معنويت و خدا باقي نگذاشته است. نه اينكه در غرب‌شناسي به دنبال اين هستند كه چه حقايق مثبتي در غرب هستند تا به آنها دست يابند!

ما به دنبال اراية راه جديدي به بشريت هستيم كه فعلاً آلوده به تجدد و مدرنيته است و در فضاي مدرنيته تنفس مي‌كند و ما مي‌خواهيم طريق برون رفت از آن‌را معرفي كنيم. تمدن مادي غرب تلاش كرده به بشر بفهماند يك راه بيشتر پيش روي بشر وجود ندارد و آن هم راه دنياپرستي است كه اردوگاه‌هايي همچون: سوسياليسم، كمونيسم و سرمايه‌داري در درون آن بنا كرده‌اند. الان هم مي‌گويند ليبرال دموكراسي پيروز شده و تنها راه پيش روي بشر همين راه است. اما ما مي‌گوييم تنها راه، ليبرال  دموكراسي و دنياپرستي نيست بلكه بشر مي‌تواند از طريق پرستش خدا به سعادت برسد و اين تنها راه پيش روي بشر است. آنچه در تمدن مادي مي‌گذرد، اغوا و وشيطنت است. آنها مي‌گويند بهتر از ليبرال دموكراسي نيست. ما مي‌خواهيم بگوييم بدتر از ليبرال دموكراسي نيست. ما در صورتي مي‌توانيم بشريت را نجات دهيم كه افشاگري كنيم، افشاگري نسبت به كلّ آنچه آنها مي‌پرستند. جواني كه از يك سو ماهيت تمدن غرب را شناخت و از ديگر سو ايدة جديد يافت كه بايد مبارزه كند تا به آن ايده برسد، ديگر تسليم ظواهر آن تمدن نمي‌شود. مبلغان نگرش مادي مي‌گويند دين را حداقلي كنيد و در مابقي دنيا را بپرستيد.

 

6.  گام نخست، بت‌شكني

بنابراين ما اگر اين بت را افشا نكنيم، هيچ‌گاه نمي‌توانيم از دين حداكثري سخن بگوييم. بت‌شكني اولين كاري است كه ما بايد در مقابل تمدن غرب انجام بدهيم و بت امروز، تكنولوژي، علم و دموكراسي است؛ يعني بت فرهنگي همان علم و نظام مفاهيم مدرن است. تكنولوژي بت اقتصادي و دموكراسي هم بت سياسي است. البته كه بت‌هاي مشهور و عزيزي هم هست و دل‌دادگي و تعلق نسبت به آنها به حدي است كه درگيري با آنها درگيري با نظام تعلقات و دل‌بستگي‌هاي آنهاست. در بت پرستي دوران جاهلي خيال مي‌كردند حيات و رزقشان با اين بت‌هاست. الان نسبت به تكنولوژي و علم و ساختارهاي دموكراتيك نيز اين‌گونه نگاه مي‌كنند؛ يعني سعادت و حيات خود را وابسته به اينها مي‌دانند. در حالي كه اينها سه بت است و بايد شكسته بشوند. اينها ابراز شيطنت و اغوا هستند. مثل همان بت‌هايي كه در اختيار «نمرود» بود و از طريق آنها مردم را استعمار مي‌كرد! ابليس در تلوّن خودش بت جديد درست مي‌كند. علم سكولار، تكنولوژي و ليبرال دموكراسي بت‌هاي جديد ابليس هستند كه به وسيلة آنها دنيا را اداره مي‌كند! بنابراين ما بايد ابتدا اين بت‌ها را بشكنيم و ثابت كنيم كه دموكراسي دروغ و شيطنت است و بدترين نوع حكومت است! علم مدرن ابزار استثمار نوين بشر است. آنها به دنبال اين هستند كه بشر ماشيني متناسب با توسعه مادي بسازند. بنابراين ما بايد به تهايي را كه با آن بت‌ها بشريت را جذب كرده و خوف و طمع بشر را به وسيلة آنها كنترل مي‌كنند بشكنيم. 

پي‌نوشت:

1. سورة بقره(2)، آية 257.

پله پله تا ملاقات علوم اسلامي

سخنی در باب تحول در علوم اسلامی
حجت الاسلام و المسلمین میرباقری

پله پله تا ملاقات علوم اسلامي

سخني در باب تحول در علوم انساني

غرب طرفدار دموكراسي بعد از تمدن به اصطلاح فرامدرن دوباره به لشکركشي و جنگ صليبي برگشته است؛ اين علامت ضعف در عقلانيت غرب است. معادلات آنها دیگر قدرت اداره انگيزه‌هاي بشر را ندارد؛ اگر مي‌توانستند در ميدان فرهنگي انسان‌ها را كنترل كنند. طبيعي بود كه جنگ نظامي لزومي نداشت، اين ضعف در حوزه اقتصاد يعني در بازار بورس‌شان، (معبدشان) هم ظهور كرده است. نمي‌توانند تمايلات جهاني كه بازار بورس‌شان را حفظ می‌کند کنترل کنند. اين حرف را فوكوياما زده بود بعد هم گفته بود مشكل ما مشكل ايدئولوژيك است؛ ايدئولوژي ما در جهان شكست خورده است كه بحران در حوزه اقتصادي پدید آمده است وقتی ايدئولوژي شكست خورد و ارزش‌هاي جديد وارد شد، در معبد سرمایه‌داری بحران پيدا مي‌شود. علت اصلي آن بحران، تغییر ارزش‌هاي جهاني است. غرب نتوانسته است ارزش‌ها را به نفع خود هماهنگ كند و نتوانسته است مذهب را به ویژه مذهب تشیع را به خرده فرهنگ تبديل كند. آنها اگر بخواهند يك اقتصاد جهاني موفق داشته باشند بايد ابتدا قدرت مديريت انسان را داشته باشند؛ بافت انساني را تغيير دهند؛ در بافت انساني اصل ارزش‌ها و تمایلات است، بعد عقلانيت است بعد هم حالت‌های انسان است. الان غرب در حوزه ارزش‌ها داراي مشكل است و نتوانسته است ارزش‌ها را كنترل كند.

نقطه شروع عملی کجاست؟

اول باید از نقد آغاز کرد و برای آن فضاسازی و حادثه‌سازي کرد؛ البته حوادث فرهنگي به اضافه پوشش رسانه‌اي لازم است تا به ايجاد یک حركت عمومي در سطح دانشگاه‌ها تبديل شود؛ به تعبير ديگر اين انگيزه نقدي كه پيدا شده است به ميدان عمیق‌تر برود. باید عقلانيت غربی را از موضع دين نقد کرد. البته اول باید در محیط بحث علمي فضاي مناسب به وجود آورده و دقت کرد که این حرکت سیاسی نشود.

نکات مهم در این حرکت

به چند نكته هم باید توجه کرد يكي اينكه ما بايد تلاش كنيم كه اين حركت به موطن اصلي خودش كه موطن نزاع فرهنگي است (نه میدان نزاع سياسي) بازگردد؛ يعني ما نمي‌خواهيم با اين دعوا مسئله سياسي روز خود را حل كنيم. ما يك جنگ عميق فرهنگي داريم كه اين جنگ عميق فرهنگي را باید شناسايي، آسيب‌شناسي و حل کنیم.

دوم اينكه، دانشگاه و بدنه آن نيروي ماست نه نيروي جبهه مقابل. در آنها انگيزه‌هاي اسلامی وجود دارد. ما بايد تلاش كنيم كه اين انگيزه‌ها را به ميدان اصلي درگيري بكشانيم و اين شدني است. آنها جنبش سياسي خود را بومي سازي مي‌كنند به قول آقايان انقلاب نرم را با بوم فرهنگي ما هماهنگ مي‌كنند. براي چه اين كار را انجام مي‌دهند؟ برای اينكه خیال كنند كه در ميدان فرهنگي خودشان بازی مي‌كنند؛ اگر آنهايي كه در جنبش سبز شركت می‌كنند احساس كنند كه بر عليه امام و اسلام بر عليه امام زمان قيام مي‌كنند این شدت روحي را پيدا نمي‌كنند؛ اگر هم به ميدان بیایند زود كنار مي‌كشند. چون عقبه انگيزه‌ای ندارند. در ايران فرهنگ اسلام و خصوصاً فرهنگ ولايت و فرهنگ تشيع، نهادینه شده است. اگر افرادی احساس كنند كه به ضرر اسلام تمام مي‌شود و یا حرکتی است که با دستگاه امام حسين(ع) نمي‌خواند حرکت‌شان شكل نمي‌گيرد. پس آمدند آن را بومي‌سازي كردند؛ شعار الله اكبر به آن اضافه كردند، مرجعيت و روحانيت براي آن درست كردند، آن را به امام حسين(ع) وصل كردند. ما هم بايد بتوانيم بر عكس عمل كنيم و اين نهضت را به نهضتي كه حلقه اتصالش به فرهنگ مردم، به ارزشهاي سياسي و ارزش‌هاي فرهنگي ما مربوط می‌شود تبدیل کنیم اگر اين كار را بكنيم بسياري از نيروهاي آن طرف به اين طرف می‌آیند. چون نيروهاي آن طرف نيستند، به تعبير مقام معظم رهبري دانشجوهاي جوان ما و از جمله آنهايي كه در حوزه علوم انساني كار مي‌كنند افسران اين میدان هستند، دشمن نيستند. ما بايد آنها را نسبت به مسئله آگاه کنیم؛ تلاش كنيم تشكل‌هاي دانشجويي فعالي كه وجود دارند همه را با هم هماهنگ كنيم و يك حركت عمومي راه بیندازیم. پس در قدم اول باید نهضت نقد را شروع کرد و نشان داد كه درگيري‌هاي سياسي به خاطر اين است كه ما در حوزه فرهنگ مشكل داريم. بسياري از تقابل‌هايي كه تبديل به تقابل سياسي شده است، به خاطر اين است كه يك نقشه روشن فرهنگي نداريم؛ يك نقشه روشن فرهنگي لازم داریم كه همه طرفداران انقلاب را حول يك برنامه‌ريزي فرهنگي جمع كند.

بحث‌های پایه در این حرکت

می‌توان بحث را به مطالب عمیق‌تر هم کشید. مثلاً آیا دين مي‌تواند جامعه را اداره كند؟ معني حضور دين در امر اداره چيست؟ آيا حضور دين به معنای آن است كه فقط ارزش‌ها را مي‌دهد، یا عقلانيت هم توليد مي‌كند؟ اينها بحث‌هاي پايه است که باید به بحث هاي جدي تبديل شود؛ و نظريات مختلف بررسی شود؛ فضاي آزاد براي ارائه اين بحث‌ها به وجود بیاید. آزادي هم برای بحث داده شود، ولي آزادي توأم با مديريت باشد، تا به سمتي برويم كه نقطه اصلي درگيري روشن شود.

اگر ثابت شد که دين حكومت دارد، لازمه آن عقلانيت خاص است و علم ديني و غير ديني پیدا می‌شود؛ البته نقد سطوحي دارد. گاهي نقد تمثيلي، گاهي نقد مباني و گاهي نقد روش است. باید لايه‌هاي مختلف نقد آرام‌آرام راه بیفتد و محققين در اين زمينه شناسايي شوند نيروها به هم گره بخورند و يك حركت عمومي در فضاي نقد عمومي در دانشگاه‌ها ايجاد شود.يعني باید همزمان چند ميدان باز شود. يكي ميدان بحث‌هاي بنيادي «مثل نسبت دين و حكومت» و برای آن مناظره برپا کرد آن هم مناظرات جدي و بعد هم مناظرات جدي را به گونه‌ای مدیریت کرد كه امكان داوري فراهم شود. باید طرفین بحث و تماشاگران احتمالی بر قواعد بحث مسلط شوند و پس از اتمام هر مناظره حرف صحیح و غلط از هم قابل تفکیک شود.

در قدم بعد باید در دانشگاه‌ها و حوزه‌ها و مراکز دیگر پژوهشی نشريه علمی راه انداخت و آنها را فعال کرد؛ اگر فضای نقد کامل شد قدم بعد نظريه‌پردازي است و تا اين ترميم نشود نظريه پردازي بي معناست.