انقدر گاهی حصار حادثه ها تنگ می شود آقا...دلم برای خودم...برای شما تنگ می شود آقا
نوشتن از شما برایم سخت است... دردهایتان را توان تحمل نیست و هتاکی برشما را توان استقامت!
نمک به حرامان گرگ صفت عقده 1400 ساله دارند... قصه شما قصه پدرتان است! این داستان بغضا لابیک تمام نمی شود....
می بینید که جرات جسارت به دمشق رسیده... به خرابه ها... به سه ساله... به عمه خانم... کم این قافله در شام بلا دید.... بعد اینهمه سال دوباره زنده می کنند جنایت پدرانشان را!
بی پدران حرامی! نمی دانند که عاشورا تمام تاریخ است .... نمی دانند اگر جسارت به آنجا که نباید برسد.... کاری می کنیم عمویمان روسفید شود...
از صبح تا ظهر، هفت شهید کشف شد. رمز حرکت آن روز امام رضا(ع) بود؛ یا امام هشتم. حتما شهیدی دیگر هم کشف می شود، اما خبری نشد.
خبر رسید امام جماعت مسجد امام جعفر الصادق (ع) در شهر العماره عراق، نزدیک به صدوپنجاه پیکر را آورده است به ما تحویل دهد. موجی از شادی در بین بچه ها حاکم شد.
سرقرار رفتیم. اجساد داخل یک کانتینر بود. یکی یکی آنها را از ماشین پیاده کردیم، اما همه اجساد عراقی بود که خودمان کشف کرده و تحویلشان داده بودیم.آنها هم اجساد را مخفی کرده و به خانواده ها نداده بودند.
از بین آن همه جسد عراقی، پیکر یک شهید کشف شد. با هفت شهید کشف شده صبح، شد هشت شهید.
جالب بود؛ اما از آن جالب تر، نوشته پشت لباس آن شهید بود : "یا معین الضعفا"
***
بعدا نوشت : مشهد الرضا دعاگوییم!
پرده اول
نمی دانم این از گرمای صدای تسنیم است یا اعجاز قرآن.
نگاهش را از سطور آیه ها کوچ می دهد به مردمک های رنگ پریده من. به آیه های چشم من. زیر زمزمه قرآن لبخند می زند و من چقدر از خنده های بی صدای تسنیم را دوست دارم.
پرده دوم
می خواهم صدایش کنم و بگویم:
- تسنیم... تو همسنگر روزهای تنهایی و انتظار منی. تو همراه روزهای لاعلاجی منی. از دنیایی که در آن دست تسنیم به دستم نباشد می ترسم. چه دنیای تاریک و سردی است دنیای بی تسنیم.
ادامه مطلب ...دیوانه شدن به خاطرت کافی نیست؟...
یک لحظه بایست و یک جمله بگو...
تکلیف دلی که عاشقش کردی چیست ؟
پ . ن : ندارد ...
« اگر خدا شهید نبود
احدی شهید نمی شد .......»
استاد روپوش سفید و تمیزی پوشیده بود تا گرد گچ روی لباسش ننشیند. صدایش سخت به ما که ته کلاس نشسته بودیم٬ می رسید:
- تمام عضلات بدن از مغز دستور می گیرند٬ اگر ارتباط مغز با اعضای بدن قطع بشود٬ اعضا هیچ حرکتی نخواهند داشت اگر هم داشته باشند٬ کاملا غیرارادی و نامنظم خواهد بود.
حرف استاد که به اینجا رسید٬ یکی از دانشجوها که مسن تر از بقیه بود و همیشه ساکت٬ بلند شد و گفت: « ببخشید استاد! وقتی ترکش توپ سر رفیق منو از زیر چشم هاش برد تا یک دقیقه الله اکبر می گفت. »
هو الشهید
می گویند بشر هماره سودایی پرواز بوده است
و ساده انگارانه
می پندارد آنچه اکنون بدان دست یافته، همان آرزوی دیرینه است
که در نهاد او نهاده اند.
غافل که آنچه او را مبتلای آن نوشته اند، در آسمان پرسه زدن
و در ابرها غوطه ورشدن نیست.
پرواز برای ما نه آن است که بدان دل خوش ساخته اند.
پرواز برای ما، جدا شدن از زمین نیست،
آنسان که ماندن،
چسبیدن به آن ...
پرواز برای ما،
به آسمان رسیدن نیست،
کهکشان درنوردیدن نیست ...
اصلا"،
پرواز برای ما آسمان و زمین ندارد.
در زمین سکنی گزیدن همان و از آسمان گذشتن، همان.
نه از یک، بل، تا آنجا که حتی ملک را نیز بال بسوزد.
وگویا
از همین روست که ما را بال نداده اند؛
شاید،
تا بدانیم پرواز برای ما،
بال زدن نیست،
پریدن نیست.
بال زدن و پریدن و اوج گرفتن، برای پرنده هاست ...
انسان فقط پرواز می کند، یعنی پرواز می شود ...
اوج نمی گیرد، عروج می گیرد ...
باور اگر ندارید، شاهد بیاورم ...؟*
به یاد چلچراغ تیپ خط شکن ....علی اکبر حاجی پور ...
به یاد بهنام محمدی ...
به یاد بهروز مرادی ...
به یاد محمد جهان آرا ...
به یاد برادرم ... !!!!!
"السلام علیک یا شیب الخضیب"
*علی اکبر بقایی
از اصفهان به قم می رفت. صدای آهنگ مبتذلی که راننده گوش می کرد جلال رو آزار می داد. رفت و با خوش رویی به راننده گفت :
اگر امکان داره یا نوارو خاموش کنید٬ یا برا خودتون بذارین
راننده با تمسخر گفت : اگه ناراحتی میتونی پیاده شی!
جلال رفت توی فکر٬ هوای سرد و بیابان تاریک و ...
قصد کرد وجدان خفته راننده رو بیدار کنه٬ این بار به راننده گفت :
اگه خاموش نکنی پیاده می شم
راننده هم نه کم گذاشت و نه زیاد٬ پدال ترمز رو فشار داد و ایستاد و گفت : بفرما!
جلال پیاده شد. اتوبوس هنوز خیلی دور نشده بود که ایستاد! همین که جلال به اتوبوس رسید٬ راننده به جلال گفت : بیا بالا جوون٬ نوارو خاموش کردم.
وقتی سال ها بعد خبر شهادت جلال رو به آیت الله بهاءالدینی دادن. ایشون در حالی که به عکسش نگاه می کرد فرمود :
امام زمان (عج) از من یه سرباز خواست٬ من هم صاحب این عکس رو معرفی کردم.
ـ بلندتر اخوی. صدات نامفهومه.
خشخش بیسیم لحظهای قطع نمیشد. احمد بیتاب شده بود. گوشی را چسبانده بود به گوشش و هی داد میزد:
ـ دقیقاً کدوم محور؟ سردشت؟ خب.
چشمهایش را ریز کرد. همیشه وقتی میخواست خوب بشنود، چشمهایش را ریز میکرد. صدای مبهمی که از بیسیم میآمد، انگار نالهای بود که به زور بلند میشد.
ـ یه روستای کوچیک، بین بانه و سردشت؟...ها، آره...آره... بعد از اون؟
بیسیم دوباره نالید. نالهاش اینبار فرق داشت. فرقش را از حالت چهره احمد فهمیدم. دهانش باز مانده بود و نفسش بالا نمیآمد. مات مانده بود. آنقدر که حتی نفهمید خشخش بیسیم تمام شد. گوشی را گرفته بود کنار گوشش و تکان نمیخورد. دست گذاشتم روی شانهاش: «احمد!»
احمد به من خیره شد و بیرمق، گوشی را داد دست عباس و تکیه زد به دیوار. عباس گوشی عرق کرده را گذاشت روی بیسیم: «چی شده اخوی؟ مگه چی میگن؟»
احمد، ساکت، زل زده بود به موزائیک شکسته زیر پایش. گوشم سوت میکشید. یک دنیا سؤال داشت توی ذهنم دور میزد. چفت دهانم انگار باز نشدنی بود. احمد سرش را بلند کرد: «دو نفر بودن؛ تو مسیر سردشت. خوردن به کمین.»
عباس دستش را گذاشت روی سرش: «یا اباالفضل!»
زانوهایم سست شده بود. حتم داشتم الا نه که بیفتم روی زمین. احمد نفسش را محکم داد بیرون: «هنوز هیچی معلوم نیست. باید زودتر بریم شناسایی.»
سعی میکرد لرزش صدایش را مخفی کند. حرفش تمام نشده، قدم برداشت سمت بیرون. در را که پشت سرش بست، حس کردم همه درها به رویم بسته شد.
□
تمام درها به رویم بسته شده بود. هر چه میگفتم، فایده نداشت. پا کرده بود توی یک کفش که الا و لابد باید بروم. هر وقت حرف میزد، حتماً عمل میکرد؛ بیبرو برگرد.
ـ دِ آخه آقامهدی، خودت که بهتر میدونی. الآنه که نیروهای تأمین را جمع کنن. جاده میافته دست....
بیتوجه به من و احمد که پشت سرش میدویدیم، راهرو را طی میکرد. انگار لاغرتر شده بود. لباس سپاهیاش خاکی بود. روی موهای سر و صورتش گرد و خاک نشسته بود. تازه از راه رسیده بود. آمدنِ سر زدهاش به کردستان، بچهها را غافلگیر کرده بود؛ به خصوص آنکه مجید را هم با خود آورده بود. گفت چند روز بعد در منطقه سردشت، عملیاتی دارند. برای شناسایی منطقه آمده بودند. گفت باید برود سمت سردشت. گمان میکردم صبح راه میافتد، اما نماز عصرش را که خواند، شال و کلاه کرد برای رفتن.
ـ خطرناکه حاجی. وجب به وجبش تک تیرانداز کمین کرده. میدونی که.
پلههای رو به روی درِ ساختمانِ سپاه را سریع آمد پایین. احمد گفت: «امشب رو پیش ما بمونین. فردا علیالطلوع راه بیفتید. شب جادهها ناامنه.» مهدی پای پلهها لحظهای ایستاد و نگاهش را چرخاند بین چند ماشین خاکی و رنگ و رو رفتهای که توی پارکینگ بود. بعد راهش را کج کرد سمت تویوتا. مستأصل شده بودم. به خودم که آمدم، دیدم دارم داد میزنم: «حاجی!» یکمرتبه ایستاد. برگشت و زل زد توی چشمهایم. نمیدانم چرا ترس برم داشت. توی چشمهایش جذبهای بود که آدم را در جا میخشکاند. حال و روز مرا که دید، لبخند زد. آمد طرفمان. دستش را گذاشت روی شانهام.
ـ تکلیفه برادر. عملیات، لنگ این اطلاعاته. باید تا فردا صبح منطقه رو شناسایی کنیم. باید برم؛ همین الان.
«همین الان» را آنقدر محکم گفت که دیگر جای حرفی نماند. احمد گفت: «خب... لااقل بذارید ما هم بیایم همراهتون.»
مهدی دوباره برگشت سمت ماشین: «باید تنهایی برم. اینجا بیشتر بهتون نیازه.» بعد همانطور که درِ ماشین را باز میکرد، رو به ساختمان داد زد: «مجید!» دستپاچه شدم:«مجید رو هم میخوای ببری؟» دوباره لبخند زد و نشست پشت فرمان. عباس که صدای مهدی را شنیده بود، استکان چای به دست از اتاقک دربانی آمد بیرون. مردّد نگاهی انداخت و بعد که به آمدن مهدی مطمئن شد، استکان را از دریچه اتاقک داد دست نگهبان و دوید سمت ما. او هم ظهر با مهدی و مجید آمده بود. همه عشقش این بود که راننده مهدی است. هر جا مینشست با افتخار از خاطرههایی میگفت که با مهدی داشت. افتخار هم داشت؛ شاید خیلی از بچهها دلشان میخواست جای او باشند.
نزدیک که شد، از دیدن مهدی پشت فرمان، جاخورد. با پشت دست، به شیشه تقهای زد. مهدی نگاهش را از مجید ـ که داشت جلوی درِ ساختمان با یکی از بچهها خوش و بش میکرد، گرفت و شیشه را داد پایین. عباس، کلاه بافتنیاش را کشید تا روی گوشهایش: «بفرمایین اونور. من اومدم.» مهدی گفت: «نه عباس آقا... این مأموریت رو باید تنها برم.» عباس ماتش برد: «دست شما درد نکنه. حالا دیگه ما شدیم هرکسی؟» مهدی لبخند زد و نگاهش را دوخت به ساختمان. مجید داشت بدو از پلهها میآمد پایین. به ماشین که رسید در را باز کرد و نشست کنار دست مهدی.
مهدی سوییچ را چرخاند. عباس مثل بچهای بغض کرده بود: «باشه آقا مهدی! این رسم رفاقته؟ کجا میخواین برین بیمن؟» لبخند هنوز از لب مهدی نیفتاده بود: «گفتم که. اینبار باید تنها برم.» عباس دستش را گذاشت روی فرمان: «پَس چرا میخواین مجید رو ببرین؟» مهدی لحظهای مکث کرد و بعد به مجید خیره شد. توی نگاهش چیزی موج میزد که دلم را میلرزاند: «مجید داداشمه. اگه طوریش بشه میتونم به پدرم جواب بدم، ولی جواب تو رو نمیتونم به خانوادهت بدم». ماشین که روشن شد، عباس دستش را کشید بیرون. اشک توی چشمهایش برق میزد. احمد سرش را انداخته بود پایین. ملتمسانه نگاهش کردم: «آقا مهدی، نرو!» مهدی پرید توی حرفم: «قسم نده اخوی. گفتم که باید برم.» لب پایینم را گزیدم. مهدی آرام گفت: «خیالت جمع. اگه موندنی باشیم، میمونیم.» بعد ماشین جلوی چشممان از زمین کنده شد. عباس با حسرت، نفسی عمیق کشید و به ماشین نگاه کرد که از سپاه بیرون میرفت. آفتاب داشت میرفت تا غروبی دیگر را در یادها ماندگار سازد.
□
خورشیدِ کردستان از پشت کوههای بلند، سر برآورد. نور بیرمقش به زحمت جاده را روشن میکرد. درههای عمیقی که کنار جاده دهن باز کرده بود، حرکت ماشینها را کند میکرد. محمد با اینکه از بچههای کردستان بود و جاده را مثل کف دستش میشناخت، اما باز هم محتاط میراند. احمد، روی صندلی جلو نشسته بود. سرش را گذاشته بود به شیشه بخار گرفته ماشین و چشمهایش را بسته بود. عباس هم کنار من، آرام و ساکت نگاهش را دوخته بود به جایی که نمیدانستم کجاست. پیچهای پیدرپی و نزدیک به هم جاده، زیر نور خورشید، دلهرهآور بود. با اینکه تا نزدیکیهای عصر، بچههای سپاه، امنیت جاده را تأمین میکردند، اما هیچ بعید نبود پشت یکی از صخرههای مشرف به جاده، دشمن کمین کرده باشد. از شیشه جلوی ماشین، قاسم را میدیدم که پشت ماشین جلویی، دوشکا را به سمت صخرهها نشانه گرفته بود. پشت سر ِمان هم، ماشین حاج علی بود که یوسف، در وانتبارش، دوشکا را به سمت عقب، نشانه رفته بود و هوای پشت سرمان را داشت.
ـ اینجوری که بچههای سپاهِ سردشت نشونی دادن، دیگه باید نزدیک منطقه باشیم.
احمد چشمهایش را باز کرد و به نشانه تأیید، سرش را تکان داد. محمد، انگار از سکوت ماشین خسته شده باشد، افتاده بود به حرف زدن: «میگفتن دو نفرن...ها؟» احمد باز سر تکان داد. محمد، ماشین حاج علی را از آینه بغل نگاه کرد و دوباره گفت: «این جاده، روزش هم ترس داره، چه برسه به شبش. به مولا، دل شیر میخواد کسی شب بیاد تو این جاده.» عباس با کف دست، بخار شیشه را گرفت: «با آقا مهدی که باشین، ترس رو باید بریزین دور. چند بار خود من رو توی این جاده نگه داشت که نماز مغربش رو بخونه.» محمد با تعجب از آینه نگاهش کرد: «راستی؟» عباس تکیه زد به صندلی: «دروغم کجا بود؟» محمد نگاهش را دوخت به جاده: «بچهها میگفتن دیشب، آقا مهدی و داداشش اومدن تو این جاده. نکنه این دو تا...» احمد دستپاچه سرفهای کرد. محمد انگار فهمیده باشد حرف خوبی نزده است، سکوت کرد. سوزی که از لای در و پنجرهها میآمد تو، تا عمق استخوانم نفوذ میکرد. دست کشیدم روی پیشانیام. داشتم توی تب میسوختم.
□
داشتم توی تب میسوختم. گوشهایم سوت میکشید. نمیشد زیر باران توپ و خمپاره، قامت راست کرد. تانکهای عراقی آمدهاند تا بالای خاکریزمان. حتی نمیشد مجروحین را بکشیم عقب. تانکها پیش میآمدند و مجروحین را زنده زنده زیر میگرفتند. مهماتمان تمام شده بود. گردان از هم پاشیده بود و منطقه را داشتیم از دست میدادیم. فرمانده بودم؛ فرماندة گردانی که جز ده ـ بیست نفر، کسی از آن نمانده بود. ماندن فایده نداشت. بچهها داشتند یکییکی، مثل برگ خزان روی زمین میافتادند. غلامحسن بیسیم را انداخته بود به کمرش و پا به پای من میدوید. چهره بچهگانهاش زیر لایه گرد و خاک، مرد نشان میداد. توی گوشی داد میزد: «مهدی، مهدی، حسن! مهدی، مهدی، حسن!» خبری از مهدی نبود. بلاتکلیف مانده بودم. سر غلامحسن داد کشیدم: «پس چی شد؟» با صدای زوزه یک خمپاره، دراز کش افتادیم روی زمین. غلامحسن باز توی گوشی نالید: «مهدی، مهدی، حسن! مهدی، مهدی، حسن!» بچههایی که سالم مانده بودند را کشیدم عقب. پشت خاکریزی همه از خستگی و عطش، ولو شدند روی زمین. با دوربین، موقعیت تانکها را با موقعیت خودمان سنجیدم. تانکها چهار تا بودند. بیمهابا میراندند و میآمدند جلو. بدن شهدا و مجروحین، زیر شنی تانکها له میشد و از هم میپاشید. جگرم آتش گرفته بود. بغض و غیظ با هم افتاده بود به جانم. دلم میخواست نعره بکشم. حس میکردم بندبند وجودم دارد از هم باز میشود. صدای موتوری نگاهم را به عقب چرخاند. کسی سریع و چابک خودش را انداخت کنار ما روی خاکریز. نگاهم روی صورتش ماند. باورم نشد: مهدی دراز کشیده بود کنارم. داد زد: «همه تا پای جون مقاومت کنین. از نیروی کمکی خبری نیست. بچههای گردان راوندی هم توی محاصرهاند. باید حسینی بجنگیم. یا میمیریم یا دشمن رو میزنیم عقب.»
صدایش را باد انگار توی همه دشت پر کرد. خون داشت توی رگهامان میجوشید. مهدی داد زد: «توکل به خدا. میریم جلوشون. هر جوری هست عقبشون میزنیم». بچهها بلند تکبیر گفتند. مهدی بلند شد. کلاشینکف را گرفت و از خاکریز رفت بالا. بچهها از خاکریز رفتند بالا.
□
بچهها از ماشین ریختند بیرون. عباس داد زد: «یا امالبنین!» و دوید سمت تویوتای سوراخ سوراخی که کنار جاده چپ کرده بود. احمد آنقدر تند دوید که گفتم حالاست بیفتد. شیشههای ماشین خرد شده بود و خردههایش ریخته بود روی صندلیهای خونی، اما بیسرنشین. داد زدم: «توی ماشین که کسی نیست.» احمد دوید پشت ماشین. بعد یکمرتبه ایستاد و عقب عقب آمد.
نگاهش به زمین بود؛ به جایی که نمیدیدم. قلبم آنقدر تند میتپید که حتی لباسم روی سینه، بالا و پایین میرفت. عباس، محمد، یوسف، حاج علی، قاسم و رضا دویدند سمت احمد. عباس نگاهش که افتاد به جایی که احمد نگاه میکرد، دست را گذاشت روی سرش و آرام نشست روی زمین. جاذبه زمین انگار آنقدر زیاد شده بود که قدم از قدم نمیتوانستم بردارم. احمد نگاهش را دوخت به من. همهشان منتظر من بودند. ماشین را آهسته دور زدم و رفتم سمت بچهها. بچهها راه را باز کردند. جلوتر رفتم. دو جنازه خونین افتاده بود کنار ماشین. آنقدر تیر خورده بودند که جای سالم توی بدنشان نمیشد پیدا کرد. صورتشان زیر لایهای از خون خشکیده، به سیاهی میزد. روی پیشانیشان، آنجا که تیر خلاص زده بودند، خون لخته شده بود. کنار دو جسد زانو زدم. صدای گریه بچهها از پشت سرم بلند شد. اشکهایم روی سینه خونین مجید میچکید. احمد کنارم زانو زد و دست گذاشت روی شانهام. سرم را بلند کردم. داشت گریه میکرد. نگاه هر دومان روی جسدی ماند که کنار مجید خوابیده بود. دستم دیگر پیش نمیرفت. احمد دستمال سفیدش را گذاشت روی صورت جسد و خون را کنار زد. صورت مهدی که از زیر لایه خون، بیرون آمد، صدای گریه بچهها اوج گرفت. مهدی آرام خوابیده بود. انگار عوض همه شبهایی که توی جبهههای جنوب و غرب، تا صبح، پابهپای بچهها جنگیده بود، داشت خستگی در میکرد.