یک حلقه ده که قلب گلوی من آب شد
یک ذره از فضیلت تو صد کتاب شد
یک قطره از شکایت من آفتاب شد
یارب حسین را برسان، شب خراب شد
طشت آمد و فلک دلش از غصه آب شد
زیرا بلندی دل ما زان جناب شد
جمعی هلاک گشته و جمعی جواب شد
یعنی حسین عید خدا انتخاب شد
اشکم برای مجلس ختمم گلاب شد
*محمد سهرابی
پ.ن : فیض شعر را مدیون همسنگر کربلایی بزرگوار بنده هستید
پ.ن : نپرس چی شده بود اینهمه وقت که دردها نگفتن بهتر است ...
فرمانده!
آغاز امامتاتان مبارک ... زمین متجلی است به نور قدومتان آقا
گرچه در سوگ پدر، رقص شال سیاهتان هنوز دیده میشود اما دلهره سربازی تحت لوای شما، احساسیست که اضطراب عجیبی به دل مومنان میاندازد.
نوشتن از شما، نه در بضاعت ماست نه در اندازه ما!
ما همان که توفیق به زبان آوردن نام اتان را داشته باشیم، کفایت میکند ...
نوشته آقا سید مهدی! شما برای ما گریه میکنید؟ ... شاید جواب ندادنتان از روی رحمی است که به ما می کنید وگرنه که ما، کم اشک شما را در نیاوردهایم ....
خلاصه آقاجان این سینه لعنتی، از بس که تنگ است برای معنویتهایی از جنس لاهوت؛ شده است مایه عذاب ما!
ولی آقا هنوز جدتان رضایت نداده است ... و ما هنوز آدم نشدهایم!
پ.ن : شوف یاسیدنا! هذا انا ....
پ.ن :هنوز جبهه حزب اللهی چهارتا آدم حسابی داره (+)
بی حسینم همه اهل حرم آواره شده
* سلام فرمانده!
نوشته بود شما خیلی غصه عمه امون تو شام رو خوردین؛ خواستم بگم ما هم ...
گفتم: کجا؟
گفت: برمیگردم...
گفتم: کی؟
گفت: هرکی اون بخواد...
گفتم: نمی برم
دستشو گذاشت رو سینه ام و گفت: صبور باش ... می بری!
هیچوقت نبریدم... واسه همین هیچی ازش برنگشت!!
*
خدایا!
تو به وسعت تمام گناهان من بزرگی ... و من به اندازه تمام فرصت های تمام شده پشیمان!
رو سیاهی دلمان بماند به ذغال ... اما این چانه از این سینه جدا نمی شود هرچه میکنم... تو مرا در رجب به حجم پشیمانی ام ببخش!!
فرمانده!
ایامی که صدای خرد شدن استخوانهایمان در چرخش روزگار نمیگذارد بخوابید ... ما پی سرگشتگی هایمان سعی دفتر و قلم میکنیم ... به خیال اقامت دلمان در عرفات، چله عاشورا میگیریم!
اگر روسیاهی مان به قطره اشک تان ضمیمه شود؛ امیدمان به رهایی ...
تو که آشناتر از من به خودم ... نگفته، وساطت ...نشنیده، اجابت ...
به ذره گر نظر لطف بوتراب کند ...
میگفت یه بنده خدایی دورو روز با همین یه بیت تو حرم حضرت امیر گریه کرده ... گفتم میشه منم...!
زنگ زد گفت برنده سفرکربلا شدی ...باور نمیکردم! یعنی منم راه دادن ... بعد از این همه وقت!
خسته شدم بریده ام آقا شتاب کن
یا انتخاب کن بخرم یا جواب کن
برگشتنم همان و فنا گشتنم همان
هرچه پل است پشت سر من خراب کن
رویم سیاه روز قیامت به جای من
بنشین و با خدا تو حساب و کتاب کن
نام مرا عزیز، میندازی از قلم
لطفی کن و بهشت حضور و غیاب کن
چله نشین میکده ی روضه ام کن و
این غوره های اشک مرا هم شراب کن
محشر وبال گردن تانم حلال کن
دست مرا بگیر و دوباره ثواب کن
در این بساط گریه مرا سیر می کند
آتش بزن بیا جگرم را کباب کن
حالا که خرج کرب و بلایم به پای توست
از سهم الارث مادری خود حساب کن
یکی به چشمش آمد که یک خیک روغن روی آب شط دارد می رود. پرید توی آب که بگیردش.
آب موج می زد و هی دور می شد. گفتند خب ولش کن. گفت من ول کرده ام. این ول نمی کند. نگو خرس بود نه خیک.
حالا حکایت شیطان است که گیر شما زبل ها افتاده است. بچه شیطان ها می گویند ولش کن خب. می گوید من ول می کنم. این ناجنس ها ول نمی کنند. برای خودتان تفریح راه انداخته اید...
الهی!
سخن در عفو و رحمتت نیست، گیرم که تو ببخشاییم، من از شرمندگی چه کنم، تو خود گواهی که از استغفار شرم دارم.
پ.ن : الهی العفو ...
۲۸ رجب.روز.خارجی
قافله ... ساربان ...
محمد بن علی (ع) ... همه اهل حرم؛ حتی علی اصغر(ع) ... آقا گفته بودند همه باشند!
آغاز سفر ...
۱۰محرم.روز.خارجی
زینب (س) ...
«فرمانده!»
صدای جرس فضایمان را پر کرده است ... اما همه نمی شنوند! حبیب در پی خضاب است ...حتی عبدالله تا دروازه آمد اما تا کربلا نرفت!
یا لیتنی کنت معک ... که می گویم چهار ستون بدم می لرزد!
*آقا! مدد کنید*
ای پروردگار من! تو را دوست می دارم.
نه بدان روی که در امید بهشت ام٬
نه چون آنان که دوستت نمی دارند
برای همیشه گم شده اند.
نه بر هوای آرزوی به دست آوردن چیزی٬
نه در جست و جوی پاداشی٬
بل٬ از آن رو که خود مرا دوست داشته ای.
آه ای خداوندِ همیشه دوست داشتنیِ من!
دوستت می دارم و دیرزمانی خواهم داشت٬
و در ستایش تو خواهم سرود٬
تنها بدین سبب که پروردگار منی٬
وشهریار جاودانه ی من.
واین ماه توست...
بسم رب المهدی
اللهم عجل لولیک الفرج
رگبار غصــــه زده بر غبـــار دل
آمــد بهـــــار و نیامد نگار دل
از این همه فــــراق دلم مست شده
در مســتی است فقط اعتبار دل
این خون دل شده احلا من العـســل
چون حیدریـــست ایل و تبار دل *
*محسن موسایی
به خداحافظی تلخ تو سوگند٬ نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع٬ ولی لبهایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند٬ نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس! هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هرکسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند : نشد!
***
اجرک الله یا بقیه الله
***
*فاضل نظری
«من سفیر خلقتم درون تو ...»
ندا چنین مرا به خود کشید
« که ذهن توست کشتزار من
و من
میان "ن͠" و "یسطرون"
به کشت "ما" سری سپردهام چنان
که ایزدان بدان قسم کنند»
تنم ز نعرهاش لهیب میکشید
و جانم از شکوه شکوهاش
و در شگفت بودم از شنیدن صدای او
که سالها
سکوت او شریک گفتن و نوشتنم بدند
و او در آن میانه سکوت من
چنین هوار و داد مینمود:
«تو قوّت نوشتن منی
و نغمههای شاعرانه را
به جز به خاطرت کجا توان درود
بیا که این منم
رفیق روزگار عشق و نفرتت
کسی که خون او هنوز
سرای خاطرات مهگرفته تو را
به نقشهای استوار
میان صفحههای کور دفترت
چنین نشانده ماندگار...»
من از صدای پرطنین او خراب و مست
و او ز بهت من پر از غرور
من این چنین غریق موجهای دلهره
و او چو بادهای نیمهشب شرور
و بعد از آن
در انتهای بهت و ترس
میان موج و غرقگی
چگونه گویمت ز لذت شنیدن صدای آشنای خویش
که: «"ما" تویی
همان که ایزدان بدان قسم برند
و نیز "ن͠" و "یسطرون"
و هم همین "قلم"»
چنان چو کشتی نجات
و یا چو فار پایدار رهنما
که زورق شکسته مرا
به ساحل امین آرزو کشاند
در امتداد صخرههای شعر
کنار جنگل ترانهها
و بعد از آن طلوع هم دمید
طلوع شعر من
شکوه ژرف جاودانگی ...