فطرس

ای کشته‌ی شیوخ مقدس‌نما، حسین (ع)!

فطرس

ای کشته‌ی شیوخ مقدس‌نما، حسین (ع)!

غدیریه

                                                                                                                             

 

پروردگارا  


 به تو پناه می برم                                                                                                      
 

                          از درونی که سیر نشود ،
 

                                             و از دلی که نهراسد ،‌و
 

                                                                       از دانشی که بهره ندهد و
 

                                                                                                      از نمازی که فراز نگیرد ، و
  

                                                                                                                                         از دعایی که شنوده نشود.

به یادحاج محمد توسلی

ـ بلندتر اخوی. صدات نامفهومه.
خش‌‌‌خش بی‌‌‌سیم لحظه‌‌‌ای قطع نمی‌‌‌شد. احمد بی‌‌‌تاب شده بود. گوشی را چسبانده بود به گوشش و هی داد می‌‌‌زد:
ـ دقیقاً کدوم محور؟ سردشت؟ خب.
چشم‌‌‌هایش را ریز کرد. همیشه وقتی می‌‌‌خواست خوب بشنود، چشم‌‌‌هایش را ریز می‌‌‌کرد. صدای مبهمی که از بی‌‌‌سیم می‌‌‌آمد، انگار ناله‌‌‌ای بود که به زور بلند می‌‌‌شد.
ـ یه روستای کوچیک، بین بانه و سردشت؟...‌ها، آره...آره... بعد از اون؟
بی‌‌‌سیم دوباره نالید. ناله‌‌‌اش این‌‌‌بار فرق داشت. فرقش را از حالت چهره احمد ‌‌فهمیدم. دهانش باز مانده بود و نفسش بالا نمی‌‌‌آمد. مات مانده بود. آن‌‌‌قدر که حتی نفهمید خش‌‌‌خش بی‌‌‌سیم تمام شد. گوشی را گرفته بود کنار گوشش و تکان نمی‌‌‌خورد. دست گذاشتم روی شانه‌‌‌اش: «احمد!»
احمد به من خیره شد و بی‌‌‌رمق، گوشی را داد دست عباس و تکیه زد به دیوار. عباس گوشی عرق کرده را گذاشت روی بی‌‌‌سیم: «چی شده اخوی؟ مگه چی می‌‌‌گن؟»
احمد، ساکت، زل زده بود به موزائیک شکسته زیر پایش. گوشم سوت می‌‌‌کشید. یک دنیا سؤال داشت توی ذهنم دور می‌‌‌زد. چفت دهانم انگار باز نشدنی بود. احمد سرش را بلند کرد: «دو نفر بودن؛ تو مسیر سردشت. خوردن به کمین.»
عباس دستش را گذاشت روی سرش: «یا اباالفضل!»
زانوهایم سست شده بود. حتم داشتم الا نه که بیفتم روی زمین. احمد نفسش را محکم داد بیرون: «هنوز هیچی معلوم نیست. باید زودتر بریم شناسایی.»
سعی می‌‌‌کرد لرزش صدایش را مخفی کند. حرفش تمام نشده، قدم برداشت سمت بیرون. در را که پشت سرش بست، حس کردم همه درها به رویم بسته شد.

تمام درها به رویم بسته شده بود. هر چه می‌‌‌گفتم، فایده نداشت. پا کرده بود توی یک کفش که الا و لابد باید بروم. هر وقت حرف می‌‌‌زد، حتماً عمل می‌‌‌کرد؛ بی‌برو برگرد.
ـ دِ آخه آقامهدی، خودت که بهتر می‌دونی. الآنه که نیروهای تأمین را جمع کنن. جاده می‌‌‌افته دست....
بی‌‌‌توجه به من و احمد که پشت سرش می‌‌‌دویدیم، راهرو را طی می‌‌‌کرد. انگار لاغرتر شده بود. لباس سپاهی‌اش خاکی بود. روی موهای سر و صورتش گرد و خاک نشسته بود. تازه از راه رسیده بود. آمدنِ سر زده‌‌‌اش به کردستان، بچه‌‌‌ها را غافل‌‌‌گیر کرده بود؛ به خصوص آن‌‌‌که مجید را هم با خود آورده بود. گفت چند روز بعد در منطقه سردشت، عملیاتی دارند. برای شناسایی منطقه آمده بودند. گفت باید برود سمت سردشت. گمان می‌‌‌کردم صبح راه می‌‌‌افتد، اما نماز عصرش را که خواند، شال و کلاه کرد برای رفتن.
ـ خطرناکه حاجی. وجب به وجبش تک تیرانداز کمین کرده. می‌‌‌دونی که.
پله‌‌‌های رو به روی درِ ساختمانِ سپاه را سریع آمد پایین. احمد گفت: «امشب رو پیش ما بمونین. فردا علی‌‌‌الطلوع راه بیفتید. شب جاده‌‌‌ها ناامنه.» مهدی پای پله‌‌‌ها لحظه‌‌‌ای ایستاد و نگاهش را چرخاند بین چند ماشین خاکی و رنگ و رو رفته‌‌‌ای که توی پارکینگ بود. بعد راهش را کج کرد سمت تویوتا. مستأصل شده بودم. به خودم که آمدم، دیدم دارم داد می‌زنم: «حاجی!» یک‌‌‌مرتبه ایستاد. برگشت و زل زد توی چشم‌‌‌هایم. نمی‌‌‌دانم چرا ترس برم داشت. توی چشم‌هایش جذبه‌‌‌ای بود که آدم را در جا می‌‌‌خشکاند. حال و روز مرا که دید، لبخند زد. آمد طرفمان. دستش را گذاشت روی شانه‌‌‌ام.
ـ تکلیفه برادر. عملیات، لنگ این اطلاعاته. باید تا فردا صبح منطقه رو شناسایی کنیم. باید برم؛ همین الان.
«همین الان» را آن‌‌‌قدر محکم گفت که دیگر جای حرفی نماند. احمد گفت: «خب... لااقل بذارید ما هم بیایم همراهتون.»
مهدی دوباره برگشت سمت ماشین: «باید تنهایی برم. اینجا بیشتر بهتون نیازه.» بعد همان‌‌‌طور که درِ ماشین را باز می‌‌‌کرد، رو به ساختمان داد زد: «مجید!» دستپاچه شدم:«مجید رو هم می‌‌‌خوای ببری؟» دوباره لبخند زد و نشست پشت فرمان. عباس که صدای مهدی را شنیده بود، استکان چای به دست از اتاقک دربانی آمد بیرون. مردّد نگاهی انداخت و بعد که به آمدن مهدی مطمئن شد، استکان را از دریچه اتاقک داد دست نگهبان و دوید سمت ما. او هم ظهر با مهدی و مجید آمده بود. همه عشقش این بود که راننده مهدی است. هر جا می‌‌‌نشست با افتخار از خاطره‌‌‌هایی می‌‌‌گفت که با مهدی داشت. افتخار هم داشت؛ شاید خیلی از بچه‌‌‌ها دلشان می‌‌‌خواست جای او باشند.
نزدیک که شد، از دیدن مهدی پشت فرمان، جاخورد. با پشت دست، به شیشه تقه‌‌‌ای زد. مهدی نگاهش را از مجید ـ که داشت جلوی درِ ساختمان با یکی از بچه‌‌‌ها خوش و بش می‌‌‌کرد، گرفت و شیشه را داد پایین. عباس، کلاه بافتنی‌‌‌اش را کشید تا روی گوش‌هایش: «بفرمایین اونور. من اومدم.» مهدی گفت: «نه عباس آقا... این مأموریت رو باید تنها برم.» عباس ماتش برد: «دست شما درد نکنه. حالا دیگه ما شدیم هرکسی؟» مهدی لبخند زد و نگاهش را دوخت به ساختمان. مجید داشت بدو از پله‌‌‌ها می‌‌‌آمد پایین. به ماشین که رسید در را باز کرد و نشست کنار دست مهدی.
مهدی سوییچ را چرخاند. عباس مثل بچه‌‌‌ای بغض کرده بود: «باشه آقا مهدی! این رسم رفاقته؟ کجا می‌خواین برین بی‌‌‌من؟» لبخند هنوز از لب مهدی نیفتاده بود: «گفتم که. این‌‌‌بار باید تنها برم.» عباس دستش را گذاشت روی فرمان: «پَس چرا می‌‌‌خواین مجید رو ببرین؟» مهدی لحظه‌‌‌ای مکث کرد و بعد به مجید خیره شد. توی نگاهش چیزی موج می‌‌‌زد که دلم را می‌‌‌لرزاند: «مجید داداشمه. اگه طوریش بشه می‌‌‌تونم به پدرم جواب بدم، ولی جواب تو رو نمی‌‌‌تونم به خانواده‌‌‌ت بدم». ماشین که روشن شد، عباس دستش را کشید بیرون. اشک توی چشم‌هایش برق می‌‌‌زد. احمد سرش را انداخته بود پایین. ملتمسانه نگاهش کردم: «آقا مهدی، نرو!» مهدی پرید توی حرفم: «قسم نده اخوی. گفتم که باید برم.» لب پایینم را گزیدم. مهدی آرام گفت: «خیالت جمع. اگه موندنی باشیم، می‌‌‌مونیم.» بعد ماشین جلوی چشممان از زمین کنده شد. عباس با حسرت، نفسی عمیق کشید و به ماشین نگاه کرد که از سپاه بیرون می‌‌‌رفت. آفتاب داشت می‌‌‌رفت تا غروبی دیگر را در یادها ماندگار سازد.

خورشیدِ کردستان از پشت کوه‌‌‌های بلند، سر برآورد. نور بی‌‌‌رمقش به زحمت جاده را روشن می‌‌‌کرد. دره‌‌‌های عمیقی که کنار جاده دهن باز کرده بود، حرکت ماشین‌‌‌ها را کند می‌‌‌کرد. محمد با این‌‌‌که از بچه‌‌‌های کردستان بود و جاده را مثل کف دستش می‌‌‌شناخت، اما باز هم محتاط می‌‌‌راند. احمد، روی صندلی جلو نشسته بود. سرش را گذاشته بود به شیشه بخار گرفته ماشین و چشم‌‌‌هایش را بسته بود. عباس هم کنار من، آرام و ساکت نگاهش را دوخته بود به جایی که نمی‌‌‌دانستم کجاست. پیچ‌‌‌های پی‌‌‌درپی و نزدیک به هم جاده، زیر نور خورشید، دلهره‌‌‌آور بود. با این‌‌‌که تا نزدیکی‌‌‌‌‌‌های عصر، بچه‌‌‌های سپاه، امنیت جاده را تأمین می‌‌‌کردند، اما هیچ بعید نبود پشت یکی از صخره‌‌‌های مشرف به جاده، دشمن کمین کرده باشد. از شیشه جلوی ماشین، قاسم را می‌‌‌دیدم که پشت ماشین جلویی، دوشکا را به سمت صخره‌‌‌ها نشانه گرفته بود. پشت سر ِمان هم، ماشین حاج علی بود که یوسف، در وانت‌‌‌بارش، دوشکا را به سمت عقب، نشانه رفته بود و هوای پشت سرمان را داشت.
ـ این‌‌‌جوری که بچه‌‌‌های سپاهِ سردشت نشونی دادن، دیگه باید نزدیک منطقه باشیم.
احمد چشم‌‌‌هایش را باز کرد و به نشانه تأیید، سرش را تکان داد. محمد، انگار از سکوت ماشین خسته شده باشد، افتاده بود به حرف زدن: «می‌‌‌گفتن دو نفرن...‌ها؟» احمد باز سر تکان داد. محمد، ماشین حاج علی را از آینه بغل نگاه کرد و دوباره گفت: «این جاده، روزش هم ترس داره، چه برسه به شبش. به مولا، دل شیر می‌‌‌خواد کسی شب بیاد تو این جاده.» عباس با کف دست، بخار شیشه را گرفت: «با آقا مهدی که باشین، ترس رو باید بریزین دور. چند بار خود من رو توی این جاده نگه داشت که نماز مغربش رو بخونه.» محمد با تعجب از آینه نگاهش کرد: «راستی؟» عباس تکیه زد به صندلی: «دروغم کجا بود؟» محمد نگاهش را دوخت به جاده: «بچه‌‌‌ها می‌‌‌گفتن دیشب، آقا مهدی و داداشش اومدن تو این جاده. نکنه این دو تا...» احمد دستپاچه سرفه‌‌‌ای کرد. محمد انگار فهمیده باشد حرف خوبی نزده است، سکوت کرد. سوزی که از لای در و پنجره‌‌‌ها می‌‌‌آمد تو، تا عمق استخوانم نفوذ می‌‌‌کرد. دست کشیدم روی پیشانی‌‌‌ام. داشتم توی تب می‌‌‌سوختم.

داشتم توی تب می‌‌‌سوختم. گوش‌‌‌هایم سوت می‌‌‌کشید. نمی‌‌‌شد زیر باران توپ و خمپاره، قامت راست کرد. تانک‌‌‌های عراقی آمده‌‌‌‌‌‌اند تا بالای خاکریزمان. حتی نمی‌‌‌شد مجروحین را بکشیم عقب. تانک‌‌‌ها پیش می‌‌‌آمدند و مجروحین را زنده زنده زیر می‌‌‌گرفتند. مهماتمان تمام شده بود. گردان از هم پاشیده بود و منطقه را داشتیم از دست می‌‌‌دادیم. فرمانده بودم؛ فرماندة گردانی که جز ده ـ بیست نفر، کسی از آن نمانده بود. ماندن فایده نداشت. بچه‌‌‌ها داشتند یکی‌‌‌یکی، مثل برگ خزان روی زمین می‌‌‌افتادند. غلام‌‌‌حسن بی‌‌‌سیم را انداخته بود به کمرش و پا به پای من می‌‌‌دوید. چهره بچه‌‌‌گانه‌‌‌اش زیر لایه گرد و خاک، مرد نشان می‌‌‌داد. توی گوشی داد می‌‌‌زد: «مهدی، مهدی، حسن! مهدی، مهدی، حسن!» خبری از مهدی نبود. بلاتکلیف مانده بودم. سر غلام‌‌‌حسن داد کشیدم: «پس چی شد؟» با صدای زوزه یک خمپاره، دراز کش افتادیم روی زمین. غلام‌‌‌حسن باز توی گوشی نالید: «مهدی، مهدی، حسن! مهدی، مهدی، حسن!» بچه‌‌‌هایی که سالم مانده بودند را کشیدم عقب. پشت خاکریزی همه از خستگی و عطش، ولو شدند روی زمین. با دوربین، موقعیت تانک‌‌‌ها را با موقعیت خودمان سنجیدم. تانک‌‌‌ها چهار تا بودند. بی‌‌‌مهابا می‌‌‌راندند و می‌‌‌آمدند جلو. بدن شهدا و مجروحین، زیر شنی تانک‌‌‌ها له می‌‌‌شد و از هم می‌‌‌پاشید. جگرم آتش گرفته بود. بغض و غیظ با هم افتاده بود به جانم. دلم می‌‌‌خواست نعره بکشم. حس می‌‌‌کردم بندبند وجودم دارد از هم باز می‌‌‌شود. صدای موتوری نگاهم را به عقب چرخاند. کسی سریع و چابک خودش را انداخت کنار ما روی خاکریز. نگاهم روی صورتش ماند. باورم نشد: مهدی دراز کشیده بود کنارم. داد زد: «همه تا پای جون مقاومت کنین. از نیروی کمکی خبری نیست. بچه‌‌‌های گردان راوندی هم توی محاصره‌‌‌اند. باید حسینی بجنگیم. یا می‌‌‌میریم یا دشمن رو می‌‌‌زنیم عقب.»
صدایش را باد انگار توی همه دشت پر کرد. خون داشت توی رگ‌هامان می‌‌‌جوشید. مهدی داد زد: «توکل به خدا. می‌‌‌ریم جلوشون. هر جوری هست عقبشون می‌‌‌زنیم». بچه‌‌‌ها بلند تکبیر گفتند. مهدی بلند شد. کلاشینکف را گرفت و از خاکریز رفت بالا. بچه‌‌‌ها از خاکریز رفتند بالا.

بچه‌‌‌ها از ماشین ریختند بیرون. عباس داد زد: «یا ام‌‌‌البنین!» و دوید سمت تویوتای سوراخ سوراخی که کنار جاده چپ کرده بود. احمد آن‌‌‌قدر تند دوید که گفتم حالاست بیفتد. شیشه‌‌‌های ماشین خرد شده بود و خرده‌‌‌هایش ریخته بود روی صندلی‌‌‌های خونی، اما بی‌‌‌سرنشین. داد زدم: «توی ماشین که کسی نیست.» احمد دوید پشت ماشین. بعد یک‌‌‌مرتبه ایستاد و عقب عقب آمد.
نگاهش به زمین بود؛ به جایی که نمی‌‌‌دیدم. قلبم آن‌‌‌قدر تند می‌‌‌تپید که حتی لباسم روی سینه، بالا و پایین می‌‌‌رفت. عباس، محمد، یوسف، حاج علی، قاسم و رضا دویدند سمت احمد. عباس نگاهش که افتاد به جایی که احمد نگاه می‌‌‌کرد، دست را گذاشت روی سرش و آرام نشست روی زمین. جاذبه زمین انگار آن‌‌‌قدر زیاد شده بود که قدم از قدم نمی‌‌‌توانستم بردارم. احمد نگاهش را دوخت به من. همه‌‌‌شان منتظر من بودند. ماشین را آهسته دور زدم و رفتم سمت بچه‌‌‌ها. بچه‌‌‌ها راه را باز کردند. جلوتر رفتم. دو جنازه خونین افتاده بود کنار ماشین. آن‌قدر تیر خورده بودند که جای سالم توی بدنشان نمی‌‌‌شد پیدا کرد. صورتشان زیر لایه‌‌‌ای از خون خشکیده، به سیاهی می‌‌‌زد. روی پیشانی‌‌‌شان، آنجا که تیر خلاص زده بودند، خون لخته شده بود. کنار دو جسد زانو زدم. صدای گریه بچه‌‌‌ها از پشت سرم بلند شد. اشک‌‌‌هایم روی سینه خونین مجید می‌‌‌چکید. احمد کنارم زانو زد و دست گذاشت روی شانه‌‌‌ام. سرم را بلند کردم. داشت گریه می‌‌‌کرد. نگاه هر دومان روی جسدی ماند که کنار مجید خوابیده بود. دستم دیگر پیش نمی‌‌‌رفت. احمد دستمال سفیدش را گذاشت روی صورت جسد و خون را کنار زد. صورت مهدی که از زیر لایه خون، بیرون آمد، صدای گریه بچه‌‌‌ها اوج گرفت. مهدی آرام خوابیده بود. انگار عوض همه شب‌‌‌هایی که توی جبهه‌‌‌های جنوب و غرب، تا صبح، پابه‌‌‌پای بچه‌‌‌ها جنگیده بود، داشت خستگی در می‌‌‌کرد.

بسم رب العرش العظیم

«من سفیر خلقتم درون تو ...»

ندا چنین مرا به خود کشید

« که ذهن توست کشتزار من

و من

میان "ن͠" و "یسطرون"

به کشت "ما" سری سپرده‌ام چنان

که ایزدان بدان قسم کنند»

تنم ز نعره‌اش لهیب می‌کشید

و جانم از شکوه شکوه‌اش

و در شگفت بودم از شنیدن صدای او

که سالها

سکوت او شریک گفتن و نوشتنم بدند

و او در آن میانه سکوت من

چنین هوار و داد می‌نمود:

«تو قوّت نوشتن منی

و نغمه‌های شاعرانه را

به جز به خاطرت کجا توان درود

بیا که این منم

رفیق روزگار عشق و نفرتت

کسی که خون او هنوز

سرای خاطرات مه‌گرفته تو را

به نقش‌های استوار

میان صفحه‌های کور دفترت

چنین نشانده ماندگار...»

من از صدای پرطنین او خراب و مست

و او ز بهت من پر از غرور

من این چنین غریق موج‌های دلهره

و او چو بادهای نیمه‌شب شرور

و بعد از آن

در انتهای بهت و ترس

میان موج و غرقگی

چگونه گویمت ز لذت شنیدن صدای آشنای خویش

که: «"ما" تویی

همان که ایزدان بدان قسم برند

و نیز "ن͠" و "یسطرون"

و هم همین "قلم"»

چنان چو کشتی نجات

و یا چو فار پایدار رهنما

که زورق شکسته مرا

به ساحل امین آرزو کشاند

در امتداد صخره‌های شعر

کنار جنگل ترانه‌ها

و بعد از آن طلوع هم دمید

طلوع شعر من

شکوه ژرف جاودانگی ... 

 

ع.ک.بینا